وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی |
یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز پاسبان مردم چشم نگران بود مرا محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات |
از آمدنم نبود گردون را سود |
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی |
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم |
مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایه ی دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینه ی زنگ خورده و جام جمیم |
می رسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی ست |
در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانی در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی |
يــارب تــو جــمال آن مــــــه مهرانگيز آراسـتـه اي بـه سـنـبـل عــنـبـر و بيز پس حکم همي کني که در وي منگر اين حکم چنان بود که کج دار و مريز خیام |
زبان در ذکر و دل در فکر آن نامهربان دارم نمیگردد به چیزی غیر نامش تا زبان دارم |
اکنون ساعت 08:41 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)