پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

yad 08-02-2011 03:41 PM

در تاک مگر شراب پنهان نشده؟
در غنچه مگر گلاب پنهان نشده؟



ای بی‌خبران که منکر صبح شدید
در شب مگر آفتاب پنهان نشده؟



mahmood70 08-02-2011 06:29 PM

اینجا آسمان ابریست،آنجا را نمیدانم...
اینجا شده پاییز،آنجا را نمیدانم...
اینجا فقط رنگ است،آنجا را نمیدانم...
اینجا دلی تنگ است،آنجا را نمیدانم...


"دلنوشته دکتر شریعتی"

behnam5555 08-03-2011 04:38 PM



در انتظار

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب ، در سحر نمی زند



نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیرغم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند



چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند



نه سایه است و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


ه.الف.سایه

فرانک 08-03-2011 05:55 PM

مولانا جلال الدین محمد بلخی:
بجوشید , بجوشید , که ما اهل شعاریم بجز عشق , به جز عشق , دگر کار نداریم
درین خاک , درین خاک , درین مزرعه پاک بجز مهر , بجز عشق , دگر تخم نکاریم
چه مستیم , چه مستیم , از آن شاه که هستیم بیایید , بیایید , که تا دست برآریم
چه دانیم , چه دانیم , که ما دوش چه خوردیم که امروز همه روز خمیریم و خماریم
مپرسید , مپرسید , ز احوال حقیقت که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید وز آن باده نخوردید چه دانید , چه دانید , که ما در چه شکاریم
نیفتیم برین خاک ستان ما نه حصیریم بر آییم برین چرخ که ما مرد حصاریم

__________________

behnam5555 08-04-2011 12:26 PM



احمد شاملو

http://www.bisheh.com/Uploaded/PostI...5000872256.jpg


باید ایستاد و فرودآمد
برآستان دری که کوبه ندارد،
چرا که اگربه گاه آمده باشی دربان به انتظارتوست و
اگربی گاه
به درکوفتن ات پاسخی نمی آید.
کوتاه است در
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه یی نیک پرداخته تواند بود
آن جا
تا آراسته گی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند غلغله ی آن سوی در زاده ی توهم توست نه انبوهی ی مهمانان،
که آن جا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آن جا
جنبش، شاید
اما جنبده یی در کار نیست:
نه ارواح نه اشباح نه قدیسان کافورینه به کف
نه عفریتان آتشین گاوسر به مشت
نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش
نه ملغمه ی بی قانون مطلق های متنافی.ــ
تنها تو
آن جا موجودیت مطلقی،
موجودیت محض،
چرا که در غیاب خود ادامه می یابی و غیاب ات
حضور قاطع اعجاز است.
گذارت از آستانه ی ناگزیر
فروچکیدن قطره ی قطرانی است در نامتناهی ی ظلمات.

«ــ دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار می بود!»ــ
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشان های بی خورشید
چون هرست آوار دریغ
می شنیدی:

«ــکاش کی کاش کی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»

اما داوری آن سوی در نشسته است، بی ردای شوم قاضیان،
ذات اش درایت و انصاف
هیاءت اش زمان.ــ
و خاطره ات تا جاودان جاویدان درگذرگاه ادوار داوری خواهدشد.

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامداد شاعر)
رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه وشاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظاره به ناظر.ــ
نه به هیاءت گیاهی نه به هیاءت پروانه یی نه به هیاءت سنگی نه به هیاءت برکه یی،ــ
من به هیاءت «ما» زاده شدم
به هیاءت پرشکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنادهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان انده گین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن ازسویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی ی عریان.
انسان
دشواری ی وظیفه است.

دستان بسته ام آزاد نبود تا هرچشم انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه دیگر
هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را.

رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست ودهان بسته گذشتیم
و منظر جهان را
تنها
از رخنه ی تنگ چشمی ی حصار شرارت دیدیم و اکنون

آنک در کوتاه بی کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر!ــ

دالان تنگی راکه درنوشته ام
به وداع
فراپشت می نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیر و حق گزارم!
(چنین گفت بامداد خسته.)


yad 08-04-2011 05:39 PM

هاتفی از گوشه ی میخانه دوش

گفت ببخشندگنه می بنوش


لطف الهی بکند کارخویش

مژده ی رحمت برساندسروش

این خرد خام به میخانه بر

تا می لعل آوردش خون به جوش

گرچه وصالش نه به کوشش دهند

هرقدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نکته ی سربسته چه دانی خموش

گوش من و حلقه ی گیسوی یار

رویِ من و خاکِ درِ می فروش



behnam5555 08-05-2011 03:18 PM


behnam5555 08-05-2011 03:20 PM


behnam5555 08-05-2011 03:41 PM


ای کاش عشق را
زبان سخن بود !!!
شاملو

behnam5555 08-05-2011 03:51 PM



غزلی زیبا از سیمین بهبهانی ....

باور نداشتـــــــــــــــــــــم که چنین واگذاریم
در موج خیز حادثه تنهـــــــــــــــــــــــا گذاریم


آمد بهـــــــــــــــار و عید گذشت و نخواستی

یک دم قدم به چشم گـــــــــــــــهر زا گذاریم


چون سبزه دمیده به صحــــــرای دور دست

بختم نداد ره که به ســــــــــــــــــر پا گذاریم


خونم خورند با همه گردنکشی کســــــــان

گر در بساط غیر، چو مینــــــــــــــــــا گذاریم


هر کس نسیم وار ز شاخم نصیب خواست

تا چند چون شکوفه به یغمـــــــــــــا گذاریم


عمری گذاشتی به دلم داغ غــــــــــــــم بیا

تا داغ بوسه نیز به سیمـــــــــــــــــا گذاریم


خواهـــم شبی در آیی و بر سینه از دو لب

صدها نشان شوق و تمنــــــــــــــــا گذاریم


با آنکه همچو جـــــــــام شکستم به بزم تو

باور نداشتم که چنین وا گـــــــــــــــــــذاریم


سیمین بهبهانی



اکنون ساعت 03:31 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)