سحر با باد میگفتم حدیث آرزو مندی
خطاب آمد کا واثق شو به الطاف خداوندی |
یا رب مبادا که گدا معتبر شود
گر معتبر شور ز خدا بی خبر شود |
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای
ما را نگذارد که درآییم ز پای تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای |
علی آن شیر خدا شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب |
شب ز اسرار علی آگاه است دل شب محرم سِرُّالله است |
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه هما را |
کاش که همسایه ی ما می شدی مایه ی آ سایه ی ما می شدی |
ما را به دعا کاش فراموش نسازند
رندان سحرخیز که صاحب نظرانند |
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند دعای نیمه شبی دفع صد بلابکند |
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
بهر درش که بخوانند بیخبر نرود. دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی که هیچکار ز پیشت بدین هنر نرود |
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین به جای لوح سیمین در کنارش فلک بر سر نهادش لوح سنگین |
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شبرو است او از راه دیگر آید |
گفتم غم تو دارم
گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آید |
غمت در نهانخانه دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند
|
دل و دینم دل و دینم ببردست
بر و رویش بر و رویش بر و رو |
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست |
شمع اگر زآن لب خندان به زبان لافی زد پیش عشّاق تو شبها به غرامت برخاست |
ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوارا |
هان ای دل عبرت بین
از دیده نظر کن هان ایوان مدائن را آیینه عبرت دان |
هان مشو نو مید چون واقف نه ای از سرّ غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور |
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما نباشد حال دوران غم مخور |
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد |
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت |
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند خدای عز و جل جمله را بیامرزاد |
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را |
به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی
متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت |
بازاچه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی |
چنان پهنخوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد |
زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی
هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ زان لقمه که صوفی را در معرفت اندازد یک ذره و صد مستی یک دانه و صد سیمرغ |
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش |
افسوس که عاقبت اندیش نه ایم داریم لباس فقرو درویش نه ایم |
نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست لا جرم هر کس که بالا تر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست |
روزی از چوگان زلف دوست تابی دیده ام لاجرم چون گوی می گردیم سرگدان هنوز |
من به خال لبت ای دوست گرفتار شده
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم |
این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد اکنون بزند گردن غمهای جهان را کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد |
این کیست بدین حال و که بودست و که باشد
جز شیر خداوند جهان حیدر کرار |
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا چرا به عالم اصلی خویش وانروم دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا |
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده |
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم دست از سر آبی که جهان جمله سراب است |
جمله که بینی همه دارد عوض
وز عوضش گشته میسر غرض آنچه ندارد عوض ای هوشیار عمر عزیز است غنیمت شمار |
اکنون ساعت 04:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)