ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم |
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی |
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم |
امروز که در نزد توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت |
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست |
شنیدستم که شهبازی کهنسال
کبوتر بچه ای را کرد دنبال |
ریشهٔ نخل کهنسال از جوان افزونترست
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را |
منم که گوشه ی میخانه خانقاه من است دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است |
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد |
منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست که این وظیفه محول به اشک و آه من است |
نزدیك رفت پیرزنی كوژ پشت و گفت
این اشك دیده من وخون دل شماست |
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است |
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد |
نسیم در سر گل بشکند کلاله ی شنبل چو از میان چمن بوی آن کلاله بر آید |
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است |
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو |
هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک
بر عشق گرمدار به بازار میرود اندر بهار وحی خدا درس عام گفت بنوشت باغ و مرغ به تکرار میرود |
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا |
سبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند تهیدست تشویش نانی خورد جهانبان بقدر جهانی خورد |
به نانی نان بده از در برانش
حذر بنما زیاران زبانی دلا یاران جانی را نگهدار برایش جان بده تا میتوانی |
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست |
آب زمزم گرت کند سرمست رو بشوی از حلال بودن دست |
آبی که خضر حیات ازو یافت
در میکده جو که جام دارد |
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشه تبه دانست زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست |
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی.
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا |
تا که هشیاری و با خویش مدارا میکن
چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا ساغری چند بخور از کف ساقی وصال چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ |
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی |
من ضرب شدم در غم ،تقسیم شدم بر عشق
پس جمع شدم با مرگ ،چشم تو که منها شد |
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود ودور یا خزانی خالی از فریادو شور |
به آب روشن می عارفی طهارت کرد علی الصّباح که میخانه را زیارت کرد |
آب زنيد راه هين که نگار می رسد
مژده دهيد باغ را بوی بهار می رسد |
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را |
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی
بنشین به بهشت با بهشتی رویی |
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما |
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است بزمیست که وامانده صد جمشید است قصریست که تکیهگاه صد بهرام است |
صبحگاهان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار |
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا |
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش بر نشانی به باغ بهشت گر از جوی خلدش یه هنگام آب به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب سرانجام گوهر به بار آورد همان میوه تلخ بار آورد |
یار شیرین من ار تلخ بگوید شهد است
وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد. |
اکنون ساعت 01:38 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)