همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را |
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن |
حصار قلعه باغی به منجنیق مده
به بام قصر برافکن کمند گیسو را |
برو بازو چو بلورین حصاری
سر وگیسو چو مشگین نوبهاری |
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست |
مالک خود را همیشه غصه گدازد
ملک پری پیکری شدیم و برستیم شاکر نعمت به هر طریق که بودیم داعی دولت به هر مقام که هستیم |
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشه تبه دانست |
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب بر رخ ساقی پری پیکر همچو حافظ بنوش باده ناب |
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است |
احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان کان شوخ سربریده بند زبان ندارد |
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست |
حالیا بردوش دارم بار یک عالم گنه
در دو عالم بیش دارم از گناه خود هراس شب خوش:53: |
یکی را چون ببینی کشته دوست
به دیگر دوستانش ده بشارت شب خوش:53: |
|
مبادا آسمان بی بال و بی پر
مبادا در جهان دیوار بی در |
در میان همه زرهای عیار
زر جان بود که معیار نداشت |
از اهل روزگار به معیار امتحان
کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم |
دام فریب و کید درین دشت گر نبود
این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت |
گر نبود جامه اطلس تو را
دلق کهن ساتر تن بس تو را |
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست |
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را |
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد |
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است |
مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم |
تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود |
یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش
چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش |
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را |
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد |
دست از طلب ندارم تا کام دل بر آید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید |
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت |
خم ابروی تو در صنعت تیر اندازی
برده از دست هر آنکس که کمانی دارد |
طرفه کمانی که قدش همچو تیر
گشته از او مثل کمان خم پذی |
آنکس که منع ما ز خراباتن می کند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو |
همه خوش دل آنکه مطرب بزند به تار چنگی من از آن خوشم که چنگی بنم به تار موئی |
آن سرو که گویند به بالای تو ماند هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست با غمزه بگو تا دل مردم نستاند |
اول به وفا می وصالم درداد
چون مست شدم جام جفا را سرداد پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم برداد |
دل و دینم دل و دینم ببردست
بر و رویش بر و رویش بر و رو |
چون پس پرده میروی پرده صبر میدری
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری چون پس پرده میروی پرده صبر میدری حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت کدمیی ندیدهام چون تو پری به دلبری آینه را تو دادهای پرتو روی خویشتن ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان حیف بود که سایهای بر سر ما نگستری دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری من نه مخیرم که چشم از تو به خویشتن کنم گر تو نظر به ما کنی ور نکنی مخیری پند حکیم بیش از این در من اثر نمیکند کیست که برکند یکی زمزمه قلندری عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا هر که سفر نمیکند دل ندهد به لشکری سعدی |
نا کسی گر ز کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است |
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند خدای عز و جل جمله را بیامرزاد |
اکنون ساعت 04:12 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)