پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

shabhaye_mahtabi 12-13-2008 08:11 PM

مارمولك عاشق
http://www.sharemation.com/tapesheaftab/lizard.jpg

این داستان واقعی است كه در ژاپن اتفاق افتاده است
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می كرد.خانه های ژاپنی دارای فضای خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص در حین خراب كردن دیوار در بین آن مارمولكی را دید كه میخی از بیرون به پایش كوفته شده است.
دلش سوخت ویك لحظه كنجكاو شد.وقتی میخ را بررسی كرد تعجب كرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه كوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
مارمولك ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!! در یك قسمت تاریك بدون حركت.
چنین چیزی امكان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله كارش را تعطیل ومارمولك را مشاهده كرد.
تو این مدت چه كار كرده؟ چگونه وچی می خورده؟
همانطور كه به مارمولك نگاه می كرد یكدفعه مارمولكی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت.چه عشقی!چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این كوچكی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور كنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم!...
با تشكر فريبا

ALIMAGIC 01-08-2009 12:37 PM

ملا نصرالدین
 
می‌گویند روزیملانصرالدین به همسرش گفت:
برایم شیرینی درست كنكه تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده‌ام. همسرش می‌گوید آرد گندم نداریم. ملامی‌گوید آرد جو استفاده كن. همسرش می‌گوید شیر هم نداریم. ملا جواب می‌دهد: به جایشآب بریز. همسر ملا می‌گوید: شكر هم نداریم. ملا پاسخ می‌دهد: شكر نمی‌خواهد. همسرملا دست به كار می‌شود و با آرد جو و آب به اصطلاح شیرینی می‌پزد.
ملا بعد از خوردن،قیافه‌اش درهم‌ می‌رود و می‌گوید:
چه ذائقه بدی دارند اینثروتمندها
حالا ببینید حكایت خیلیاز ماها را وقتی می‌خواهیم به موفقیت برسیم.
به ما می‌گویند: كینه‌ها را بیرون بریز كه تنها راه خوشبختی رها شدن است. ما می‌گوییم: یكی ازدلایلی كه می‌خواهم موفق باشم كم كردن روی بعضی‌هاست این یكی ‌رو بی خیالمی‌گویند: هر چه دیگر نیاز نداری از زندگیت خارج كن تا روح طراوت و سعادت درزندگیت جریان یابد. پاسخ می‌دهیم: وقتی به ثروت رسیدم هر آنچه نیاز دارم تهیهمی‌كنم، بعد فكری به حال كهنه‌ها خواهم كرد.
می‌گویند: ورزش كن كه برای زندگیسعادتمند به نشاط و سلامتی نیاز داری. در جواب می‌گوییم: هنگامی‌كه موفق شدم و پولكافی به‌دست آوردم بهترین امكانات ورزشی را تهیه می‌كنم.
آن وقت همانگونه كهملانصرالدین به نان شیرینی نگاه می‌كند ما به نانی كه برای موفقیت خود ساخته‌ایمنگاه می‌كنیم و می‌گوییم:
چه دل خوشی دارندبعضی‌ها !؟!؟

ALIMAGIC 01-08-2009 12:40 PM

آبدارچی و میلیونر
 
آبدارچی

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئتمدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: ?شمااستخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پرکنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
مرد جواب داد: ?اما منکامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!?
رئیس هیئت مدیره گفت: ?متأسفم. اگه ایمیلندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونهداشته باشه؟
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاریکه در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلوییگوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دوساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلاربه خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد بهاین که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سهبرابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خطترانزیت (پخش محصولات) داشت.
5
سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشانامریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفتبیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتیصحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: ?من ایمیل ندارم.?
نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: ?شما ایمیل ندارین، ولی بااین حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین بهکجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟? مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: ؟
آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکتمایکروسافت.
نتیجه‌های اخلاقی:
ن1. اینترنت چاره‌ساز زندگی نیست.
ن2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر میشی.
ن3. اگه این نوشته رو از طریقایمیل دریافت کردی، تو هم نزدیکی به این که بخوای آبدارچی بشی، به جایمیلیونر..

m.abraham 01-14-2009 08:26 PM

بازرگانه چهار زنه
 
بازرگاني بود که چهار زن داشت. بازرگان به زن چهارم بيش تر از سه زن اول عشق مي ورزيد، از زن چهارمش به خوبي مواظبت مي کرد و بهترين ها را برايش مي خواست، زن سومش را نيز خيلي دوست داشت و به زن دومش هم علاقه مند بود. اوزن با فکري بود همواره شکيبايي مي کرد و در مواقع حساس هر موقع بازرگان با مشکلي مواجه مي شد به زن دومش پناه مي آورد. اما زن اول بازرگان بسيار با وفا بود و تلاش زيادي براي حفاظت از مال شوهرش انجام مي داد به همين جهت بازرگان به او کم توجهي نمي کرد. روزي بازرگان در بستر بيماري افتاد و دريافت که به زودي مي ميرد. او در حالي که به زندگي مجلل خود مي انديشيد، گفت: من امروز چهار زن دارم اما وقتي بميرم تنها خواهم شد. چقدر بي پناه مي شوم.
بازرگان به زن چهارمش گفت: من به تو پيش از همه عشق مي ورزيدم، بهترين لباسها را به تو هديه مي دادم و بيشتر از همه از تو مراقبت مي کردم، اکنون که وقت رفتن است با من ميايي و مرا همراهي ميکني؟ زن چهارم پاسخ داد: هرگز. او سپس از زن سومش پرسيد و گفت: من در طول زندگي ام همواره تو را خيلي دوست داشته ام و اکنون که در حال مرگم ايا با من مي آيي؟ زن سوم گفت: نه، زندگي در اينجا خيلي خوب است. قلب بازرگان شکست و رو به زن دومش کرد و به او گفت: من هميشه براي کمک به تو روي مي آوردم و تو هميشه مرا کمک مي کردي. اکنون که به تو احتياج دارم به کمک مي کني و همراهم مي آيي؟ زن دوم به او گفت: که اين بار نمي توانم به تو کمکي بکنم، بيشترين کاري که مي توانم بکنم اين اين که تو را به گور بسپارم. بازرگان نااميد از همه جا صدايي شنید که به اهستگي مي گفت: من با تو به هر کجايي که بگويي مي آيم و اين صدای زن اول او بود. بازرگان رو به او کرد و گفت: بايد آن زمان که مي توانستم بيشتر از تو مراقبت مي کردم.
همه ما در زندگي چهار زن داريم: زن چهارم مانند جسم ما است، اصلا اهميت براي او ندارد که چه قدر تلاش مي کنيم تا جسم ما خوب به نظر آيد و هنگامي که بميريم ما را ترک مي کند. زن سوم مانند شان و موقعيت و دار و ندار ما است و موقع مرگ ما را ترک می گوید. زن دوم خانواده و دوستان ما هستند و موقع مرگ بر سر مزار ما مي آيند. ولي زن اول روح ما است چيزي که در هنگام لذتهاي خود او را از ياد مي بريم و به دنبال ماديات و ثروت هستيم

GolBarg 01-24-2009 09:08 PM

دوستت دارم (واقعیتی تکان دهنده از عشق)
 
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند ...
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند ...
زن جوان: یواش تر برو من می ترسم!
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم!
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری ...
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی ...
مرد جوان: مرا محکم بگیر ...
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.
.
.
.
روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
.
.
.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت ...مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .......
بنده حقیر در مورد صحت این مطلب هیچ اطلاعی ندارم
مسلما واقعی نیست ولی جالبه

دانه کولانه 01-24-2009 09:43 PM

نه لزوما نمیشه گفت حقیقت نداره
امکان داره
و زیباست
http://p30city.net/showpost.php?p=9532&postcount=22

shabhaye_mahtabi 01-26-2009 10:12 PM

ماجرای جالب پیرمرد و دوست دخترش
در یک غروب جمعه٬ پیرمردی مو سفید٬ در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد٬ وارد یک جواهر فروشی شد و به جواهرفروش گفت: "برای دوست دخترم یک انگشتر مخصوص می خواهم."
مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهی انداخت و انگشتر فوق العاده ایی که ارزش آن چهل هزار دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقی زد و تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد .

پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت: خب٬ ما این رو برمی داریم. جواهرفروش با احترام پرسید که پول اون رو چطور پرداخت می کنید؟ پیرمرد گفت با چک٬ ولی خب من می دونم که شما باید مطمئن بشید که حساب من خوب هست٬ بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز می شه٬ به بانک من تلفن بزنید و تایید اون رو بگیرید و بعد از آن٬ من در بعدازظهر دوشنبه این انگشتر را از شما می گیرم.
دوشنبه صبح مرد جواهرفروش در حالی که به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت:من الان حسابتون رو چک کردم٬ اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسابتون هیچ پولی وجود نداره! پیرمرد جواب داد: متوجه هستم٬ ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من چه آخر هفته معرکه و هیجان انگیزی رو گذروندم؟

با تشکر فریبا

shabhaye_mahtabi 02-24-2009 12:03 AM

داستان دو عاشق در زمان ملا صدرا


زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.

در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.

از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.

لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.

در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:

اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی

اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.

او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:

چرا این گونه گریه می کنی؟

ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.

با تشکر فریبا

mary.f 04-28-2009 08:30 AM

ایستگاه خدا

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:
مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟ كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد؟ كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟ قرنها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.

در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد، زيرا سبكي قانون راه خداست.

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند، اما اينجا ايستگاه آخر نيست.

مسافراني كه پياده شدند، بهشتي شدند. اما اندكي، باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت:
درود بر شما، راز من همين بود. آن كه مرا مي خواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.

و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري.
-------------------------------------------------------------------------------
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
-------------------------------------------------------------------------------

امیر عباس انصاری 04-28-2009 10:37 AM

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
 
خوب اونو که زدیم
اینم بزنیم هرچند طنز و .. داره ولی واقعیتی از جنس خانمها رو هم عیان میکنه
و البته یه نوع ساده دلی بیش از حد آقایان که نمیشه اسم خوبی روش گذاشت


یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه .بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند.وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه .آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم .این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم ! مرد با هیجان پاسخ میگه:"بله کاملا" با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !"بعد اون زن ادامه می ده و می گه :"ببین یک معجزه دیگه. ماشین من کاملا" داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !بعد زن بطری رو به مرد میده .مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه.بعد بطری رو برمی گردونه به زن .زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.مرد می گه شما نمی نوشید؟!

زن در جواب می گه : نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم ......
نتیجه اخلاقی بعهده خواننده میباشد
:65:


اکنون ساعت 10:42 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)