پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

آريانا 02-23-2010 08:21 PM

{پپوله}{پپوله}

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی , نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم , زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا , جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد , من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر , من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل , من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او , وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او , همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام , او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

{پپوله}{پپوله}

مولانا

آريانا 02-23-2010 08:31 PM

بی‌دلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوه‌گاه خود سازد

دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد

به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد

چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد

زلف خود را به رخ بیاراید
روی خود را به حسن بترازد

بر لب خویش بوس‌ها شمرد
با رخ خویش عشق‌ها بازد

چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد

با عراقی کرشمه‌ای بکند
دل او را به لطف بنوازد

تا به مستی ز خویشتن برود
به جهان این سخن دراندازد

عراقي

ساقي 02-23-2010 08:35 PM

خوابهایم را تو خواهی دید
 
خوابهایم را تو خواهی دید


http://bp0.blogger.com/_UsKoSigr_28/...est+street.jpg

از امشب
خوابهایم برای تو
از این پس
باچشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم از تا غروب نگاههای آشنا می اید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدوه هر روز که صبح را
از پنجره به عصر می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می شود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید


..
.
---------------
هیوا مسیح




آريانا 02-23-2010 08:40 PM

آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو
ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو!

گرد از تنم به قد برآورد و همچنان
بر دل نمی‌شود متصور گذار ازو

گر پیش او گذار کنی، ای نسیم صبح
پیغام من بگوی و سلامی بیار ازو

او گر به اختیار دل ما رود دمی
گردد دل شکستهٔ ما به اختیار ازو

هر کس که با درخت گلی دوستی کند
شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازو

آن کو به تیغ روی بگرداند از حبیب
عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازو

گر دوست بر دل تو زند زخم بی‌شمار
آن زخم را بزرگ فتوحی شمار ازو

تا از کنارم آن گهر شب‌چراغ رفت
از خون دیده پر گهرم شد کنار ازو

او را به خون دیده بپرورده‌ایم، لیک
شاخی بلند بود، نچیدیم بار ازو

داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما
دل شاد می‌کنیم بدین یادگار ازو

گفتم که: اوحدی ز غمت مرد، رحمتی
گفتا: مرا چه غم که بمیرد هزار ازو؟

اوحدي

ساقي 02-23-2010 08:47 PM

تساوی
 
تساوی




معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست



---------------
خسرو گلسرخی

{پپوله}

آريانا 02-24-2010 02:05 AM

نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده ام .
.
.
از شب که گذشتیم
حرفی بزن سلامنوش لیموی گس.....


نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانۀ من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده ، ای صبور....

,
حالا از همۀ این ها گذشته ، بگو
راستی در آن دور دست گمشده آیا
هنوز کودکی با دو چشم خیس و درشت ، مرا می نگرد ؟!

Omid7 02-24-2010 02:28 AM

تن ادمي شريف است به جان ادميت
نه همين لباس زيباست نشان ادميت

اگر ادمي به چشم است و دهان و گوش و بيني
چه ميان نقش ديوار و ميان ادميت؟

خورو خواب و خشم و شهوت شعب است و جهل و ظلمت
حيوان خبر ندارد زجان ادميت

به حقيقت ادمي باش وگرنه مرغ باشد
که همين سخن بگويد به زبان ادميت

مگر ادمي نبودي که اسير ديو ماندي؟
که فرشته ره ندارد به مکان ادميت

رسد ادمي به جائي که بجز خدا نبيند
بنگر که تا چه حد است مکان ادميت


طيران مرغ ديدي تو ز پاي بند شهوت
به دراي تا ببيني طيران ادميت

نه بيان فضل کردم که نصيحت تو گفتم
هم از ادمي شنيدم بيان ادميت

amir ahmadi 02-24-2010 02:37 AM

مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشایدر

behnam5555 02-24-2010 01:51 PM

زندگی شاید
 

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر))
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری
که به اندازه یک پنجره می خواند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
((دستهایت را
دوست میدارم))
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آنرا
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند

behnam5555 02-24-2010 01:57 PM

از خدا خواستم
 
از خدا خواستم

من از خدا خواستم،

نغمه هاي عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مرا
هرگز فراموش نكني و
ببيني كه سايه ام به
دنبالت است تا هرگز
نپنداري تنهايي.
ولي اكنون تو رفته اي ،
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من اين
است كه من شاهد رفتن توهستم.

behnam5555 02-24-2010 02:03 PM

آن دم که با تو ام
 


آن دم که با تو ام


ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

آن دم که با توام، پُِرم ازشعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من

آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من

بنگر طلوع خنده‌ی خورشید برلبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من



raha_10 02-24-2010 02:07 PM

دل های پاک گناه نمی کنند ،فقط سادگی می کنند؛
و
امروز سادکی بزرگترین بزرگترین گناه دنیاست!

behnam5555 02-24-2010 02:08 PM

آتش
 

آتش

باراني ام , باراني ام , باراني از آتش
يك روح بي پروا و سرگرداني از آتش
.
اين كوچه ها , ديوارها , اصلاً تمام شهر
سوزان ومن محبوس در زنداني از آتش
.
اهل غزل بودم ، خدا يكجا جوابم كرد
با واژه اي ممنوع ، با انساني از آتش
.
بي شك سرم از توي لاكم در نمي آمد
بر پانمي كردي اگر طو فاني از آتش
.
تا آمدي،آتشفشاني سالها خاموش
بغضش شكست و بعد شد طغياني از آتش
.
كاري كه از دست شما هم بر نمي آمد
من بودم و در پيش رويم خواني ازآتش
.
اينروزها محكوم ِ اعدامم به جرم عشق
درانتظارم بشنوم ، فرماني از آتش

برگزیده از وبلاگ : شب غزل


behnam5555 02-24-2010 02:10 PM

آيينه..
 

آيينه دلم ز چه زنگار غم گرفت
تار اميدها همه پود الم گرفت
گفتم مرا نياز به نازش نمانده است
فرصت طلب رسيد و سخن مغتنم گرفت
او را كه با سخن به دلش ره نبرده ام
از ره رسيده اي به سپاه درم گرفت
اشك از غرور گرچه ز چشمان من نريخت
هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت
يك عمر گشتم از پي آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه كه او با اشاره اي
نام مرا ز دفتر هستي قلم گرفت
من با كه گويم اينغم بسيار كو مرا
در خيل كشتگان رخش دست كم گرفت
برگرد اي اميد ز كف رفته تا به كي
هر شب فغان كنم كه خدايا دلم گرفت
در سينه ام نهال غمش نشاند عشق
باري گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت
تا بگذرد ز كوه غم عشق او حميد
دستي شكسته داشت به پاي قلم گرفت




behnam5555 02-24-2010 02:13 PM

انشا...
 

زان لحظه كه ديده بر رخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشا كردم


ني ني غلطم كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضا كردم


خوب يا بد تو مرا ساخته اي
تو مرا صيقلي كرده و پرداخته اي



behnam5555 02-24-2010 02:14 PM


من مرگ نور را
باور نمي كنم
و مرگ عشقهاي قديمي را
مرگ گل هميشه بهاري كه مي شكفت
در قلبهاي ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشيد
آغاز كرده بودم
با اين پرشكسته
تا آشيان نور
پرواز كرده بودم
من با چه شور و شوق
تصوير جاودانه آن عشق پاك را
در خويش داشتم
اينك منم نشسته به ويرانسراي غم
اينك منم گسسته ز خورشيد و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بي نام و بي نشان
با سر كشانده اند
بر دست و پاي من
زنجير و كند نيست
اما درون سينه من
زخمي ست در نهان
شعري ؟
نه
آتشي ست
اين ناسروده در دلم
اين موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولي آن دورها هنوز
نوري ست شعله اي ست
خورشيد روشني ست
كه مي خواندم مدام
اينجا درون سينه من زخم كهنه اي ست
كه مي كاهد مدام
با رشك نوبهار بگوييد
زين قعر دره مانده خبر دارد
يا روز و روزگاري
بر عاشق شكسته گذر دارد ؟



behnam5555 02-24-2010 02:16 PM

رهايم كردي و رهايت نكردم!
گفتم حرف ِ دل يكي ستّ
هفتصدمين پادشاه راهم اگر به خواب ببيني،
كنار ِ كوچه ي بغض و بيداري
منتظرت خواهم ماند!
چشمهايم را بر پوزخند ِ اين آن بستم
و چهره ي تو را ديدم!
گوشهايم را بر زخم زبان اين آن بستم
و صداي تو را شنيدم!
دلم روشن بود كه يك روز،
از زواياي گريه هايم ظهور مي كني!
حالا هام،
از ديدن ِ اين دو سه موي سفيد آينه تعجب نمي كنم!
قفط كمي نگران مي شوم!
مي ترسم روزي در آينه،
تنها دو سه موي سياه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشي!
تنها از همين مي ترسم!?

behnam5555 02-24-2010 02:41 PM


هنوز گوشم از گفتگوي بي گريه مان گرم بود!
از جايم بلند شدم،
پنجره را باز كردم
و ديدم زندي هم هر از گاهي زيباست!
شنيدم كه كلاغ ديوار نشين حياط
چه صداي قشنگي دارد!
فهميدم كه بيهوده به جنون ِ مجنون ميخنديدم!
فهيدم كه عشق،
آسمان روشني دارد!
رو به روي عكس ِ سياه و سفيد تو ايستادم،
دستهايم را به وسعت ِ « دوستت مي دارم!» باز كردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!?


T I N A 02-24-2010 02:42 PM

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود

صحنــــــــــــــــــــه پیوستـــــــــــــه بجاست

behnam5555 02-24-2010 02:42 PM


ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
من خيره به آينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را




T I N A 02-24-2010 02:42 PM

می رم تنها می رم اونور دنیا
می رم پیدا کنم رویای رویا

می رم اونجایی که راهی نداره
می رم تا بشکنم سد رو دوباره

می رم من با همه غرور و مستی
می رم که منتظر هنوز نشستی

می رم تا پاک کنم اشکای گونه
می رم تا خواب تو تا آشیونه

می رم تا جمع کنم ستاره ها رو
می رم تا پر کنم پیاله ها رو

می رم پیدا کنم ندای مستی
می رم تا پر بشم از عشق و هستی

می رم من با همه غرور و مستی
می رم که منتظر هنوز نشستی

می رم تا پاک کنم اشکای گونه
می رم تا خواب تو تا آشیونه

می رم تا جمع کنم ستاره ها رو
می رم تا پر کنم پیاله ها رو

می رم پیدا کنم ندای مستی
می رم تا پر بشم از عشق و هستی

می رم تنها می رم اونور دنیا
می رم پیدا کنم رویای رویا

T I N A 02-24-2010 02:43 PM

شراب نور
ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا

شراب نور به رگهای شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپید شکفت و سحر دمید بیا
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گامهای کسان می برم گمان که توئی
دلم زسینه برون شد ز بس طپید بیا
نیامدی که فلک خوشه ی پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امید خاطر سیمین دل شکسته توئی
مرا مخواه از این بیش نا امید بیا
(سیمین بهبهانی)

T I N A 02-24-2010 02:44 PM

با درختی که زند سر به فلک
به زبان مفه و ابر
به زبان لجن و سایه و لک
به زبان شب و شک حرف مزن

با درختان برومند جوان
به زبان گل و نور
به زبان سحر و آب روان
به زبان خودشان حرف بزن

behnam5555 02-24-2010 02:44 PM

همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد



behnam5555 02-24-2010 02:45 PM



من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلك چشمم هي مي پرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شون
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچ كس نيست مثل پدرنيست
مثل انسي نيست
مثل يحيي نيست
مثل مادر نيست
و مثل آن كسي ست كه بايد باشد
و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سيد جواد هم كه رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد
و از خود خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
و اسمش آن چنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را
با چشمهاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد
ومي تواند از مغازه ي سيد جواد هر چه قدر جنس كه لازم دارد نسيه بگيرد
و ميتواند كاري كند كه لامپ الله
كه سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشني خوبست
چه قدر روشني خوبست
و من چه قدر دلم مي خواهد
كه يحيي
يك چارچرخه داشته باشد
و يك چراغ زنبوري
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چه قدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چه قدر باغ ملي رفتن خوبست
چه قدر مزه ي پپسي خوبست
چه قدر سينماي فردين خوبست
و من چه قدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم
چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نمي شود
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
چرا كاري نمي كنند
چرا كاري نمي كنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب خواب ببيند
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه زير درختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز بزرگ ميشود
كسي از باران از صداي شر شر باران
از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم مي دهد
من خواب ديده ام...


T I N A 02-24-2010 02:48 PM

سلام بهونه قشنگ من براي زندگي
اره بازم منم همون ديوونه هميشگي

فداي مهربونيات چه مي كني با سرنوشت
دلم واست تنگ شده بود اين نامه رو واست نوشت

حال من و اگه بخواي رنگ گلاي قاليه
جاي نگاهت بد جوري تو صحن چشام خاليه

ابرا همه پيش منن اينجا هوا پر غمه
از غصه هام هر چي بگم جون خودت بازم كمه

ديشب دلم گرفته بود رفتم كنار اسمون
فرياد زدم يا تو بيا يا من و پيشت برسون

فداي تو نميدوني بي تو چه دردي كشيدم
حقيقت و واست بگم به اخر خط رسيدم

رفتي و من تنها شدم با غصه هاي زندگي
قسمت تو سفر شد و قسمت من اوارگي

نمي دوني چقدر دلم تنگه براي ديدنت
براي مهربونيات،نوازشات،بوسيدنت

به خاطرت مونده يكي هميشه چشم براهته؟
يه قلب تنها و كبود هلاك يه نگاهته؟

من مي دونم همين روزا عشق من از يادت ميره
بعدش خبر ميدن بيا كه داره دوستت مي ميره

روزات بلنده يا كوتاه دوست شدي اونجا با كسي
بيشتر از اين من و نذار تو غصه و دلواپسي

يه وقت من و گم ميكني تو دود اين شهر غريب
يه سرزمين غربته با صد تا نيرنگ و فريب

فداي تو يه وقت شبا بي خوابي خستت نكنه
غم غريبي عزيزم زرد و شكستت نكنه

چادر شب لطيف تو از روت شبا پس نزني
تنگ بلور اب تو يه وقت ناغافل نشكني

اگه واست زحمتي نيست بر سر عهدمون بمون
منم تو رو سپردمت دست خداي مهربون

T I N A 02-24-2010 02:53 PM

همه هستی من آیه تاریکی ست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیل از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید
طفلی ست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید
افروختن سیگاری باشد، در فاصله رخوتنک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
.........

T I N A 02-24-2010 03:04 PM

تو يه تاك قد كشيده

پا گرفتي روي سينم

واسه پا گرفتن تو

عمريه كه من زمينم

راز قد كشيدنت رو

عمريه دارم ميبينم

داري ميرسي به خورشيد

ولي من بازم همينم

ميزنن چوب زير ساقت

واسه لحضه هاي رستن

ريختن آب زير پاهات

هي منو شستن و شستن

توي سرما وتو گرما

واسه تو نجاتم عمري

تو حجوم باد وحشي

سپر بلاتم عمري

آدما هجوم اوردن

برگاي سبزت رو بردن

توي پاييز و زمستون

ساعتا به من سپردن...

T I N A 02-24-2010 03:06 PM

خسته شدم بس که دلم دنبال يک بهونه گشت

بس که ترانه خوندم و برگ زمونه برنگشت

بازم کلاغ غصه ها رفت و به خونش نرسيد

يکه سوار عاشق و هيشکي تو آينه ها نديد

حادثه عزيز من تنها تو موندني شدي

بين همه ترانه هام تنها تو خوندني شدي

دستاي سرد مو بگير سقف ما ديوار نداره

يه روز تو قهتي غزل دنيا ما رو کم مياره

من آخرين رهگذرم تو اين خيابون بلند

دير اومدم که زود برم دل به صداي من نبند

يه روز توي برق چشات خورشيد رو پيدا مي کنم

در شب تار و سوت و کور به آروزي من نخند

خسته شدم بس که دلم دنبال يک بهونه گشت

بس که ترانه خوندم و برگ زمونه برنگشت

بازم کلاغ غصه ها رفت و به خونش نرسيد

يکه سوار عاشق و هيشکي تو آينه ها نديد

حادثه عزيز من تنها تو موندني شدي

بين همه ترانه هام تنها تو خوندني شدي

دستاي سرد مو بگير سقف ما ديوار نداره

يه روز تو قهتي غزل دنيا ما رو کم مياره

من آخرين رهگذرم تو اين خيابون بلند

دير اومدم که زود برم دل به صداي من نبند

يه روز توي برق چشات خورشيد رو پيدا مي کنم

در شب تار و سوت و کور به آروزي من نخند

خسته شدم بس که دلم دنبال يک بهونه گشت

بس که ترانه خوندم و برگ زمونه برنگشت

بازم کلاغ غصه ها رفت و به خونش نرسيد

يکه سوار عاشق و هيشکي تو آينه ها نديد


آريانا 02-24-2010 06:13 PM

فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او

لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او

پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بی‌نظیر است او

سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او

چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی می‌دان که دانای ضمیر است او

وگر ردت کنند این‌ها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او

به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او

هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که می‌ترسی مجیر است او مجیر است او

اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او

سخن با عشق می‌گویم سبق از عشق می‌گیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او

بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او

دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او

اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او

ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او

اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او

دلم جوشید و می‌خواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او

ساقي 02-24-2010 11:03 PM

نخستين بار، گفتش كز كجايي؟
 
گفت و گويي است ميان خسرو و فرهاد و از فرازهاي شكوهمند مثنوي.....

{پپوله}

نخستين بار، گفتش كز كجايي؟
بگفت: از دارِ مُلكِ آشنايي
بگفت: آن جا به صنعت در چه كوشند؟
بگفت: اندُه خرند و جان فروشند
بگفتا: جان فروشي در ادب نيست
بگفت: از عشقبازان اين عجب نيست
بگفت: از دل شدي عاشق بدين سان؟
بگفت: از دل تو مي گويي، من از جان
بگفتا: عشق شيرين بر تو چون است؟
بگفت: از جان شيرينم فزون است
بگفتا: هر شبش بيني چو مهتاب؟
بگفت: آري چو خواب آيد; كجا خواب؟
بگفتا: دل ز مهرش كي كني پاك؟
بگفت: آنگه كه باشم خفته در خاك
بگفتا: گر خرامي در سرايش؟
بگفت: اندازم اين سر زير پايش
بگفتا: گر كند چشم تو را ريش
بگفت: اين چشم ديگر دارمش پيش
بگفتا: گر كسيش آرد فرا چنگ
بگفت: آهن خورَد ور خود بود سنگ
بگفتا: گر نيابي سوي او راه
بگفت: از دور شايد ديد در ماه



...
..

{پپوله}

ساقي 02-24-2010 11:48 PM

آن نه عشق است که بتوان برغمخوارش برد
یا توان طبل‌زنان بر سر بازارش برد
عشق می‌خواهم از آن‌سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد
عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد
دلت ایثار کن آن‌سان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد
شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد
مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک «آرش» برد

..

آريانا 02-25-2010 12:58 AM

دیدم نگار خود را می‌گشت گرد خانه
برداشته ربابی می‌زد یکی ترانه

با زخمه چو آتش می‌زد ترانه خوش
مست و خراب و دلکش از باده مغانه

در پرده عراقی می‌زد به نام ساقی
مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه

ساقی ماه رویی در دست او سبویی
از گوشه‌ای درآمد بنهاد در میانه

پر کرد جام اول زان باده مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه

بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را
آنگه بکرد سجده بوسید آستانه

بستد نگار از وی اندرکشید آن می
شد شعله‌ها از آن می بر روی او دوانه

می‌دید حسن خود را می‌گفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه

مولانا

آريانا 02-25-2010 01:05 AM

به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو
چو اشتهای سماعت بود بگه‌تر گو

چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم
تو گوش من بگشایی که قصه از سر گو

چو روی روز نهان شد به زیر طره شب
بگیریم که از آن طره معنبر گو

فتاده آتش خواب اندر این نیستان‌ها
تو آمده که حدیث لب چو شکر گو

و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع
غزل تمام کنم گوییم مکرر گو

بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش
به تو بگوید لالا برو به عنبر گو

از آنچ خورده‌ای و در نشاط آمده‌ای
مرا از آن بخوران و حدیث درخور گو

ز من چو می‌طلبی مطربی مستانه
تو نیز با من بی‌دل ز جام و ساغر گو

من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام
مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو

آريانا 02-25-2010 01:14 AM

چون نیاید سر عشقت در بیان
همچو طفلان , مهر دارم بر زبان

چون عبارت محرم عشق تو نیست
چون دهد نامحرم از پیشان نشان

چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست
لب فرو بستم قلم کردم زبان

دوش عشق تو درآمد نیم شب
از رهی دزدیده یعنی راه جان

گفت صد دریا ز خون دل بیار
تا در آشامم که مستم این زمان

عقل فانی گشت و جان معدوم شد
عشق و دل ماندند با هم جاودان

عشق با دل گشت و دل با عشق شد
زین عجب‌تر قصه نبود در جهان

جان و جانان هر دو نتوان یافتن
گر همی جانانت باید جان‌فشان

تا کی ای عطار گویی راز عشق
راز می‌گویی طلب کن رازدان

آريانا 02-25-2010 06:45 AM

کشید کار ز تنهاییم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟

ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی

مرا تو عمر عزیزی و رفته‌ای ز برم
چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی

زبان گشاده، کمر بسته‌ایم، تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی

به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من
چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی

نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل
درآمده است به سر، با وجود دانایی

درم گشای، که امید بسته‌ام در تو
در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی

به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی

سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی!

عراقي

T I N A 02-25-2010 08:43 AM

من برای بوی گندم
من برای خاک نمناک نم بارون
برای کوجه خیابون
برای باور راستی
عشقی که از من میخواستی
عشق خوب بی کم وکاستی
گریه کردم گریه کردم
من برای عشق وعادت
برای مرگ شهامت
برای اون دو تا چشمهات
برای دستهای زیبات
تو رو خواستم ونداشتم
اما تو من رو ندیدی تو صدامو نشنیدی

T I N A 02-25-2010 08:43 AM

زشور عشق ندانم کجا فرار کنم
چگونه چاره ی این قلب بیقرار کنم
بسان بوته ی اتش گرفته ام در باد
کجا توانم این شعله را مهار کنم
رسیده کار به انجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم
چنین که عشق تو میکشد به شیدایی
شگفت نیست که فریاد یار یار کنم
گرانبهاتر از لحظه های هستی خویش
بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم
هزار کار در اندیشه پیش رو دارم
تو میرباییم از خود بگو چکار کنم
شبانگهان که در افتم میان بستر خویش
که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم
تو باز بر سر بالین من گشایی بال
که با تو باشم و با خواب کارزار کنم
خیال پشت خیال اید از کرانه ی دور
از این تلاطم رنگین چرا کنار کنم
تو را ربایم از ان غرفه با کمند بلند
به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم
چه تیغها که فرو بارد ازهوا به سرم
زخون خویش همه راه را نگار کنم
تو راکه دارم از دشمنان نیندیشم
تو را که دارم یک دست را هزار کنم
تو را که دارم نیروی صد جوان یابم
تو را که دارم پاییز را بهار کنم
به هر طرف گذرم از نسیم چهره ی تو
همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم
تو را به سینه فشارم که اوج پیروزیست
چه نازها که به گردون به کردگار کنم
سحر دوباره در افتم به چاه حسرت خویش
نظر به بام تو از ژرف این حصار کنم
من افتاب پرستم ولی نمیدانم
چگونه باید خورشید را شکار کنم
به صبح خندهات اویزم ای امید محال
مگر تلافی شبهای انتظار کنم

T I N A 02-25-2010 08:44 AM

تو همه چاره ي من همه بيچاره ي تو
تو همه پاره ي تن تن همه آواره ي تو
تو خودت شوق مني شوق منم ديدن تو
شاهد اشک مني مست خنديدن تو
بديهات به جون من شاديها پيشکش دلت
هميشه شعر و صدام کم مياره تو گفتنت
تو نه ارزون نه کمي به قيمتت جون بزارم
کاش ميشد خنده هاتو گوشه ي گلدون بزارم
يک کلام ختم کلام بدجوري داغونم عزيز
يا دو دستامو بگير يا برگ عمرم رو بريز

T I N A 02-25-2010 08:44 AM

گفتم شايد نديدنت از خاطرت دورم کنه
ديدم نديدنت فقط مي تونه که کورم کنه
گفتم صداتو نشنوم شايد که از يادم بري
ديدم تو گوشام جز صدات نيستش صداي ديگري
نديدنو نشنيدنت، عشقت رو از دلم نبرد
فقط دونستم بي تو دل، پر پر شدو گم شدو مرد
بعد از تو باغ لحظه هام حتي يه غنچه گل نداد
همش مي گفتم با خودم نکنه بميرمو نياد
اين روزا محتاج توام ..من نميگم دلم گرفت
فردا اگه مردم نياي ..چه فايده نوشدارو ديگه


اکنون ساعت 12:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)