{پپوله}{پپوله} آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی , نی شکنم شکر برم آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم آمدهام که زر برم , زر نبرم خبر برم گر شکند دل مرا , جان بدهم به دل شکن گر ز سرم کله برد , من ز میان کمر برم اوست نشسته در نظر , من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل , من به کجا سفر برم آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند پیش گشادتیر او , وای اگر سپر برم گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم در هوس خیال او , همچو خیال گشتهام وز سر رشک نام , او نام رخ قمر برم این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم {پپوله}{پپوله} مولانا |
بیدلی را، که عشق بنوازد جان او جلوهگاه خود سازد دل او را ز غم به جان آرد تن او را ز غصه بگدازد به خودش آنچنان کند مشغول که به معشوق هم نپردازد چون کند خانه خالی از اغیار آن گهی عشق با خود آغازد زلف خود را به رخ بیاراید روی خود را به حسن بترازد بر لب خویش بوسها شمرد با رخ خویش عشقها بازد چون درون را همه فرو گیرد ناگهی از درون برون تازد با عراقی کرشمهای بکند دل او را به لطف بنوازد تا به مستی ز خویشتن برود به جهان این سخن دراندازد عراقي |
خوابهایم را تو خواهی دید
خوابهایم را تو خواهی دید http://bp0.blogger.com/_UsKoSigr_28/...est+street.jpg از امشب خوابهایم برای تو از این پس باچشم های باز می خوابم از اینجا به بعد چشم هایم از تا غروب نگاههای آشنا می اید و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم از اینجا به بعد که تو چترت را نو می کنی من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید از اینجا به هر کجا من بدون ساعت راه می روم بدوه هر روز که صبح را از پنجره به عصر می برد و پای سکوت ماه به خاطره خیره می شود از اینجا به بعد دنیا زیر قدم هایم تمام می شود و تو از دو چشم باز که رو به آخر دنیامی خوابد رو به چترهای رفته تمام خوابهایم را خواهی دید .. . --------------- هیوا مسیح |
آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو! گرد از تنم به قد برآورد و همچنان بر دل نمیشود متصور گذار ازو گر پیش او گذار کنی، ای نسیم صبح پیغام من بگوی و سلامی بیار ازو او گر به اختیار دل ما رود دمی گردد دل شکستهٔ ما به اختیار ازو هر کس که با درخت گلی دوستی کند شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازو آن کو به تیغ روی بگرداند از حبیب عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازو گر دوست بر دل تو زند زخم بیشمار آن زخم را بزرگ فتوحی شمار ازو تا از کنارم آن گهر شبچراغ رفت از خون دیده پر گهرم شد کنار ازو او را به خون دیده بپروردهایم، لیک شاخی بلند بود، نچیدیم بار ازو داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما دل شاد میکنیم بدین یادگار ازو گفتم که: اوحدی ز غمت مرد، رحمتی گفتا: مرا چه غم که بمیرد هزار ازو؟ اوحدي |
تساوی
تساوی معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت یک با یک برابر هست از میان جمع شاگردان یکی برخاست همیشه یک نفر باید به پا خیزد به آرامی سخن سر داد تساوی اشتباهی فاحش و محض است معلم مات بر جا ماند و او پرسید گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز یک با یک برابر بود سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود و او با پوزخندی گفت اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت پایین بود اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود وان سیه چرده که می نالید پایین بود اگریک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟ یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟ یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟ یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟ معلم ناله آسا گفت بچه ها در جزوه های خویش بنویسید یک با یک برابر نیست --------------- خسرو گلسرخی {پپوله} |
نه من سراغ شعر می روم نه شعر از من ساده سراغی گرفته است تنها در تو به شادمانی می نگرم ری را هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده ام . . . از شب که گذشتیم حرفی بزن سلامنوش لیموی گس..... نه من سراغ شعر می روم نه شعر از من ساده سراغی گرفته است تنها در تو به حیرت می نگرم ری را هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام پس اگر این سکوت تکوین خواناترین ترانۀ من است تنها مرا زمزمه کن ای ساده ، ای صبور.... , حالا از همۀ این ها گذشته ، بگو راستی در آن دور دست گمشده آیا هنوز کودکی با دو چشم خیس و درشت ، مرا می نگرد ؟! |
تن ادمي شريف است به جان ادميت نه همين لباس زيباست نشان ادميت اگر ادمي به چشم است و دهان و گوش و بيني چه ميان نقش ديوار و ميان ادميت؟ خورو خواب و خشم و شهوت شعب است و جهل و ظلمت حيوان خبر ندارد زجان ادميت به حقيقت ادمي باش وگرنه مرغ باشد که همين سخن بگويد به زبان ادميت مگر ادمي نبودي که اسير ديو ماندي؟ که فرشته ره ندارد به مکان ادميت رسد ادمي به جائي که بجز خدا نبيند بنگر که تا چه حد است مکان ادميت طيران مرغ ديدي تو ز پاي بند شهوت به دراي تا ببيني طيران ادميت نه بيان فضل کردم که نصيحت تو گفتم هم از ادمي شنيدم بيان ادميت |
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ای دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی در بگشایدر |
زندگی شاید
|
از خدا خواستم
|
آن دم که با تو ام
|
دل های پاک گناه نمی کنند ،فقط سادگی می کنند؛ و امروز سادکی بزرگترین بزرگترین گناه دنیاست! |
آتش
|
آيينه..
|
انشا...
|
|
رهايم كردي و رهايت نكردم! |
|
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود صحنــــــــــــــــــــه پیوستـــــــــــــه بجاست |
|
می رم تنها می رم اونور دنیا می رم پیدا کنم رویای رویا می رم اونجایی که راهی نداره می رم تا بشکنم سد رو دوباره می رم من با همه غرور و مستی می رم که منتظر هنوز نشستی می رم تا پاک کنم اشکای گونه می رم تا خواب تو تا آشیونه می رم تا جمع کنم ستاره ها رو می رم تا پر کنم پیاله ها رو می رم پیدا کنم ندای مستی می رم تا پر بشم از عشق و هستی می رم من با همه غرور و مستی می رم که منتظر هنوز نشستی می رم تا پاک کنم اشکای گونه می رم تا خواب تو تا آشیونه می رم تا جمع کنم ستاره ها رو می رم تا پر کنم پیاله ها رو می رم پیدا کنم ندای مستی می رم تا پر بشم از عشق و هستی می رم تنها می رم اونور دنیا می رم پیدا کنم رویای رویا |
شراب نور
ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا شراب نور به رگهای شب دوید بیا ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت گل سپید شکفت و سحر دمید بیا شهاب یاد تو در آسمان خاطر من پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار به هوش باش که هنگام آن رسید بیا به گامهای کسان می برم گمان که توئی دلم زسینه برون شد ز بس طپید بیا نیامدی که فلک خوشه ی پروین داشت کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا امید خاطر سیمین دل شکسته توئی مرا مخواه از این بیش نا امید بیا (سیمین بهبهانی) |
با درختی که زند سر به فلک
به زبان مفه و ابر به زبان لجن و سایه و لک به زبان شب و شک حرف مزن با درختان برومند جوان به زبان گل و نور به زبان سحر و آب روان به زبان خودشان حرف بزن |
همه هستي من آيه تاريكيست |
|
سلام بهونه قشنگ من براي زندگي اره بازم منم همون ديوونه هميشگي فداي مهربونيات چه مي كني با سرنوشت دلم واست تنگ شده بود اين نامه رو واست نوشت حال من و اگه بخواي رنگ گلاي قاليه جاي نگاهت بد جوري تو صحن چشام خاليه ابرا همه پيش منن اينجا هوا پر غمه از غصه هام هر چي بگم جون خودت بازم كمه ديشب دلم گرفته بود رفتم كنار اسمون فرياد زدم يا تو بيا يا من و پيشت برسون فداي تو نميدوني بي تو چه دردي كشيدم حقيقت و واست بگم به اخر خط رسيدم رفتي و من تنها شدم با غصه هاي زندگي قسمت تو سفر شد و قسمت من اوارگي نمي دوني چقدر دلم تنگه براي ديدنت براي مهربونيات،نوازشات،بوسيدنت به خاطرت مونده يكي هميشه چشم براهته؟ يه قلب تنها و كبود هلاك يه نگاهته؟ من مي دونم همين روزا عشق من از يادت ميره بعدش خبر ميدن بيا كه داره دوستت مي ميره روزات بلنده يا كوتاه دوست شدي اونجا با كسي بيشتر از اين من و نذار تو غصه و دلواپسي يه وقت من و گم ميكني تو دود اين شهر غريب يه سرزمين غربته با صد تا نيرنگ و فريب فداي تو يه وقت شبا بي خوابي خستت نكنه غم غريبي عزيزم زرد و شكستت نكنه چادر شب لطيف تو از روت شبا پس نزني تنگ بلور اب تو يه وقت ناغافل نشكني اگه واست زحمتي نيست بر سر عهدمون بمون منم تو رو سپردمت دست خداي مهربون |
همه هستی من آیه تاریکی ست
که ترا در خود تکرارکنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد من در این آیه ترا آه کشیدم، آه من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیل از آن می گذرد زندگی شاید ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد زندگی شاید طفلی ست که از مدرسه بر میگردد زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصله رخوتنک دو هم آغوشی یا عبور گیج رهگذری باشد ......... |
تو يه تاك قد كشيده
پا گرفتي روي سينم واسه پا گرفتن تو عمريه كه من زمينم راز قد كشيدنت رو عمريه دارم ميبينم داري ميرسي به خورشيد ولي من بازم همينم ميزنن چوب زير ساقت واسه لحضه هاي رستن ريختن آب زير پاهات هي منو شستن و شستن توي سرما وتو گرما واسه تو نجاتم عمري تو حجوم باد وحشي سپر بلاتم عمري آدما هجوم اوردن برگاي سبزت رو بردن توي پاييز و زمستون ساعتا به من سپردن... |
خسته شدم بس که دلم دنبال يک بهونه گشت بس که ترانه خوندم و برگ زمونه برنگشت بازم کلاغ غصه ها رفت و به خونش نرسيد يکه سوار عاشق و هيشکي تو آينه ها نديد حادثه عزيز من تنها تو موندني شدي بين همه ترانه هام تنها تو خوندني شدي دستاي سرد مو بگير سقف ما ديوار نداره يه روز تو قهتي غزل دنيا ما رو کم مياره من آخرين رهگذرم تو اين خيابون بلند دير اومدم که زود برم دل به صداي من نبند يه روز توي برق چشات خورشيد رو پيدا مي کنم در شب تار و سوت و کور به آروزي من نخند خسته شدم بس که دلم دنبال يک بهونه گشت بس که ترانه خوندم و برگ زمونه برنگشت بازم کلاغ غصه ها رفت و به خونش نرسيد يکه سوار عاشق و هيشکي تو آينه ها نديد حادثه عزيز من تنها تو موندني شدي بين همه ترانه هام تنها تو خوندني شدي دستاي سرد مو بگير سقف ما ديوار نداره يه روز تو قهتي غزل دنيا ما رو کم مياره من آخرين رهگذرم تو اين خيابون بلند دير اومدم که زود برم دل به صداي من نبند يه روز توي برق چشات خورشيد رو پيدا مي کنم در شب تار و سوت و کور به آروزي من نخند خسته شدم بس که دلم دنبال يک بهونه گشت بس که ترانه خوندم و برگ زمونه برنگشت بازم کلاغ غصه ها رفت و به خونش نرسيد يکه سوار عاشق و هيشکي تو آينه ها نديد |
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او |
نخستين بار، گفتش كز كجايي؟
گفت و گويي است ميان خسرو و فرهاد و از فرازهاي شكوهمند مثنوي..... {پپوله} نخستين بار، گفتش كز كجايي؟ بگفت: از دارِ مُلكِ آشنايي بگفت: آن جا به صنعت در چه كوشند؟ بگفت: اندُه خرند و جان فروشند بگفتا: جان فروشي در ادب نيست بگفت: از عشقبازان اين عجب نيست بگفت: از دل شدي عاشق بدين سان؟ بگفت: از دل تو مي گويي، من از جان بگفتا: عشق شيرين بر تو چون است؟ بگفت: از جان شيرينم فزون است بگفتا: هر شبش بيني چو مهتاب؟ بگفت: آري چو خواب آيد; كجا خواب؟ بگفتا: دل ز مهرش كي كني پاك؟ بگفت: آنگه كه باشم خفته در خاك بگفتا: گر خرامي در سرايش؟ بگفت: اندازم اين سر زير پايش بگفتا: گر كند چشم تو را ريش بگفت: اين چشم ديگر دارمش پيش بگفتا: گر كسيش آرد فرا چنگ بگفت: آهن خورَد ور خود بود سنگ بگفتا: گر نيابي سوي او راه بگفت: از دور شايد ديد در ماه ... .. {پپوله} |
آن نه عشق است که بتوان برغمخوارش برد یا توان طبلزنان بر سر بازارش برد عشق میخواهم از آنسان که رهایی باشد هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت نه که گویند خسی بود که جوبارش برد دلت ایثار کن آنسان که حقی با حقدار نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی عشق بازاری ما رونق بازارش برد عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ که به عمری نتوان دست در آثارش برد مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب کاری از پیش رود کارستان ک «آرش» برد .. |
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه برداشته ربابی میزد یکی ترانه با زخمه چو آتش میزد ترانه خوش مست و خراب و دلکش از باده مغانه در پرده عراقی میزد به نام ساقی مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه ساقی ماه رویی در دست او سبویی از گوشهای درآمد بنهاد در میانه پر کرد جام اول زان باده مشعل در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را آنگه بکرد سجده بوسید آستانه بستد نگار از وی اندرکشید آن می شد شعلهها از آن می بر روی او دوانه میدید حسن خود را میگفت چشم بد را نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه مولانا |
به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو چو اشتهای سماعت بود بگهتر گو چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم تو گوش من بگشایی که قصه از سر گو چو روی روز نهان شد به زیر طره شب بگیریم که از آن طره معنبر گو فتاده آتش خواب اندر این نیستانها تو آمده که حدیث لب چو شکر گو و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع غزل تمام کنم گوییم مکرر گو بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش به تو بگوید لالا برو به عنبر گو از آنچ خوردهای و در نشاط آمدهای مرا از آن بخوران و حدیث درخور گو ز من چو میطلبی مطربی مستانه تو نیز با من بیدل ز جام و ساغر گو من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو |
چون نیاید سر عشقت در بیان همچو طفلان , مهر دارم بر زبان چون عبارت محرم عشق تو نیست چون دهد نامحرم از پیشان نشان چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست لب فرو بستم قلم کردم زبان دوش عشق تو درآمد نیم شب از رهی دزدیده یعنی راه جان گفت صد دریا ز خون دل بیار تا در آشامم که مستم این زمان عقل فانی گشت و جان معدوم شد عشق و دل ماندند با هم جاودان عشق با دل گشت و دل با عشق شد زین عجبتر قصه نبود در جهان جان و جانان هر دو نتوان یافتن گر همی جانانت باید جانفشان تا کی ای عطار گویی راز عشق راز میگویی طلب کن رازدان |
کشید کار ز تنهاییم به شیدایی ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟ ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برم چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی زبان گشاده، کمر بستهایم، تا چو قلم به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل درآمده است به سر، با وجود دانایی درم گشای، که امید بستهام در تو در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی به آفتاب خطاب تو خواستم کردن دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی سعادت دو جهان است دیدن رویت زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی! عراقي |
من برای بوی گندم
من برای خاک نمناک نم بارون برای کوجه خیابون برای باور راستی عشقی که از من میخواستی عشق خوب بی کم وکاستی گریه کردم گریه کردم من برای عشق وعادت برای مرگ شهامت برای اون دو تا چشمهات برای دستهای زیبات تو رو خواستم ونداشتم اما تو من رو ندیدی تو صدامو نشنیدی |
زشور عشق ندانم کجا فرار کنم
چگونه چاره ی این قلب بیقرار کنم بسان بوته ی اتش گرفته ام در باد کجا توانم این شعله را مهار کنم رسیده کار به انجا که اشتیاقم را برای مردم کوی و گذر هوار کنم چنین که عشق تو میکشد به شیدایی شگفت نیست که فریاد یار یار کنم گرانبهاتر از لحظه های هستی خویش بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم هزار کار در اندیشه پیش رو دارم تو میرباییم از خود بگو چکار کنم شبانگهان که در افتم میان بستر خویش که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم تو باز بر سر بالین من گشایی بال که با تو باشم و با خواب کارزار کنم خیال پشت خیال اید از کرانه ی دور از این تلاطم رنگین چرا کنار کنم تو را ربایم از ان غرفه با کمند بلند به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم چه تیغها که فرو بارد ازهوا به سرم زخون خویش همه راه را نگار کنم تو راکه دارم از دشمنان نیندیشم تو را که دارم یک دست را هزار کنم تو را که دارم نیروی صد جوان یابم تو را که دارم پاییز را بهار کنم به هر طرف گذرم از نسیم چهره ی تو همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم تو را به سینه فشارم که اوج پیروزیست چه نازها که به گردون به کردگار کنم سحر دوباره در افتم به چاه حسرت خویش نظر به بام تو از ژرف این حصار کنم من افتاب پرستم ولی نمیدانم چگونه باید خورشید را شکار کنم به صبح خندهات اویزم ای امید محال مگر تلافی شبهای انتظار کنم |
تو همه چاره ي من همه بيچاره ي تو
تو همه پاره ي تن تن همه آواره ي تو تو خودت شوق مني شوق منم ديدن تو شاهد اشک مني مست خنديدن تو بديهات به جون من شاديها پيشکش دلت هميشه شعر و صدام کم مياره تو گفتنت تو نه ارزون نه کمي به قيمتت جون بزارم کاش ميشد خنده هاتو گوشه ي گلدون بزارم يک کلام ختم کلام بدجوري داغونم عزيز يا دو دستامو بگير يا برگ عمرم رو بريز |
گفتم شايد نديدنت از خاطرت دورم کنه
ديدم نديدنت فقط مي تونه که کورم کنه گفتم صداتو نشنوم شايد که از يادم بري ديدم تو گوشام جز صدات نيستش صداي ديگري نديدنو نشنيدنت، عشقت رو از دلم نبرد فقط دونستم بي تو دل، پر پر شدو گم شدو مرد بعد از تو باغ لحظه هام حتي يه غنچه گل نداد همش مي گفتم با خودم نکنه بميرمو نياد اين روزا محتاج توام ..من نميگم دلم گرفت فردا اگه مردم نياي ..چه فايده نوشدارو ديگه |
اکنون ساعت 12:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)