پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شمارهای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،” خانم، میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمنها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام میدهد.” پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او میگیرد انجام خواهم داد”. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،” خانم، من پیادهرو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.” مجددا زن پاسخش منفی بود”. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم” پسر جوان جواب داد،” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو میسنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار میکنه |
عاشق یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد....
این داستان زیبا رو تا انتها بخونید کرگدن ها هم عاشق مي شوند ( داستانهای پند آموز ) يک کرگدن جوان، تنهايي توي جنگل مي رفت. دم جنبانکي که همان اطرافپرواز مي کرد، او را ديد و از او پرسيد که چرا تنهاست. کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند. دم جنبانک گفت: يعني تو يک دوست هم نداري؟ کرگدن پرسيد: دوست يعني چي؟ دم جنبانک گفت: دوست، يعني کسي که با تو بيايد، دوستت داشته باشد وبه تو کمک بکند. کرگدن گفت: ولي من که کمک نمي خواهم. دم جنبانک گفت: اما بايد يک چيزي باشد، مثلاً لابد پشت تو مي خارد،لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يکي بايد پشت تو را بخاراند، يکي بايدحشره هاي پوستت را بردارد. کرگدن گفت: اما من نمي توانم با کسي دوست بشوم. پوست من خيلي کلفت وصورتم زشت است. همه به من مي گويند پوست کلفت. دم جنبانک گفت: اما دوست عزيز، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نهبه پوست. کرگدن گفت: قلب؟ قلب ديگر چيست؟ من فقط پوست دارم و شاخ. دم جنبانک گفت: اين که امکان ندارد، همه قلب دارند. کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمي بينم! دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمي کني، آن را نمي بيني؛ولي من مطمئنم که زير اين پوست کلفت يک قلب نازک داري. کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً يک قلب کلفتدارم. دم جنبانک گفت: نه، تو يک قلب نازک داري. چون به جاي اين که دمجنبانک را بترساني، به جاي اين که لگدش کني، به جاي اين که دهن گنده ات را باز کنيو آن را بخوري، داري با او حرف مي زني. کرگدن گفت: خب، اين يعني چي؟ دم جنبانک جواب داد: وقتي که يک کرگدن پوست کلفت، يک قلب نازک دارديعني چي؟! يعني اين که مي تواند دوست داشته باشد، مي تواند عاشق بشود. کرگدن گفت: اينها که مي گويي يعني چي؟ دم جنبانک گفت: يعني ... بگذار روي پوست کلفت قشنگت بنشينم،بگذار... کرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يک جمله ي مناسب مي گشت. فکر کردبهتر است همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشتپشتش را مي خاراند. داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را با نوک ظريفش برمي داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مي آيد. اما نمي دانست دقيقاً از چي خوشش ميآيد. کرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين که من دلم مي خواهد توروي پشت من بماني و مزاحم هاي کوچولوي پشتم را بخوري؟ دم جنبانک گفت: نه اسم اين نياز است، من دارم به تو کمک مي کنم و تواز اينکه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري، يعني احساس رضايت مي کني. اما دوستداشتن از اين مهمتر است. کرگدن نفهميد که دم جنبانک چه مي گويد اما فکر کرد لابد درست ميگويد. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت کرگدنمي نشست، هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي کوچک را از لاي پوست کلفتش برمي داشت و مي خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبي داشت. يک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو اين موضوع که کرگدني ازاين که دم جنبانکي پشتش را مي خاراند و حشره هاي پوستش را مي خورد احساس خوبي دارد،براي يک کرگدن کافي است؟ دم جنبانک گفت: نه، کافي نيست. کرگدن گفت: بله، کافي نيست. چون من حس مي کنم چيزهاي ديگري هم هستکه من احساس خوبي نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مي خواهم تو را تماشاکنم. دم جنبانک چرخي زد و پرواز کرد، چرخي زد و آواز خواند، جلوي چشم هايکرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد.. اما سير نشد.کرگدن مي خواست همينطور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد اين صحنه قشنگ ترين صحنه ي دنياست و اين دمجنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين کرگدن روي زمين. وقتي که کرگدنبه اينجا رسيد، احساس کرد که يک چيز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسيد و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزيزم، من قلبم را ديدم،همان قلب نازکم را که مي گفتي. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟ دم جنبانک برگشت و اشک هاي کرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست وگفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يک عالم از اين قلبهاي نازک داري. کرگدن گفت: اينکه کرگدني دوست دارد دم جنبانکي را تماشا کند و وقتيتماشايش مي کند، قلبش از چشمش مي افتد يعني چي؟ دم جنبانک چرخي زد و گفت: يعني اين که کرگدن ها هم عاشق میشوند کرگدن گفت: عاشق يعني چي؟ دم جنبانک گفت: يعني کسي که قلبش از چشمهايش مي چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد، اما دوست داشت دم جنبانکباز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشايش کند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد، يک روز حتماً قلبش تمام ميشود. آن وقت لبخندي زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانکبه من قلب داد، چه عيبي دارد، بگذار تمام قلبم براي او بريزد |
بد كاري هنگام مرگ ملكه دربان دوزخ را ديد. ملكه گفت:«كافي است كه فقط يك كار خوب كرده باشي تا همان يك كار تو را برهاند، خوب فكر كن» مرد به خاطر آورد كه يكبار در جنگلي قدم مي زد عنكبوتي سر راهش ديده بود و براي اينكه عنكبوت را لگد نكند راهش را كج كرده بود. ملكه لبخندي بر لب آورد ودر اين هنگام تار عنكبوتي از آسمان نازل كرد تا به مرد اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقيه محكومان نيز از تار استفاده كردند و شروع به بالا رفتن كردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار بر گشت و آنها را به پايين هل داد ودر همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ باز گشت. آنگاه شنيد كه ملكه مي گويد: «شرم آور است كه خود خواهي تو همان تنها خير تو را به شر مبدل كرد» |
|
|
نقل قول:
وسطش کوووووووووووووو |
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! |
جراح قلب و تعمیر کار جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد. تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست. |
يک روز گرم شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهاي ضعيف جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند. شاخه چندين بار اين کار را با غرور خاصي تکرار کرد، تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسيار لذت مي برد. برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد ه بود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد.
در اين حين باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقتي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين بار خودش را تکاند، تا اين که به ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد، از شاخه جدا شد و بر روي زمين قرار گرفت. باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد، بي درنگ با يک ضربه آن را از بيخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روي زمين افتاد. ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت: "اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود، ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کني نشانه حياتت من بودم!!!" |
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست ميانداختند. دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملانصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست ميانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آنهايم. شما نميدانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آوردهام.
شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک) ملا نصرالدين با بهرهگيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كمتر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق ميبخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل ميكند و از طرف ديگر مردم را تشويق ميكند كه به او پول بدهند . «اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.» شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی) ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی– یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است. «اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.» شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی) ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است. «اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد!» و البته توجه داشته باشید که همین روش حتی در سیستمهای مدیریت سیاسی و اجتماعی یک کشور هم بسیار پرکاربرد است؛ به نحویکه سران قدرت، با ارائه حق طبیعی مردم به خود آنها و استفاده از نا آگاهی آنان بر آنها حکومت میکنند. مردم نیز از این دریافتی خوشحال و راضی خواهند بود چرا که نسبت به حقوق واقعی خود آشنایی و درک درستی ندارند. |
بهترین خلق خدا ((مادر)) |
پيرمرد و حضرت خضر |
این نیز بگذرد…
این نیز بگذرد… در زمان های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی میکرد که وزیران خردمند زیادی در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فراخواند و به آنها گفت: احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید جمله ای حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این جمله نگاه میکنم مرا غمگین سازد. وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. در نهایت آنها تصمیم گرفتند انگشتری برای پادشاه بسازند که بر روی نگین آن این جمله حک شده باشد: ” این نیز بگذرد ” هزاران سال است که این داستان بسیار زیبا توسط صوفیان مختلف نقل شده است، این داستان افراد زیادی را در راه به کمال رسیدن یاری کرده است. این داستان یک داستان معمولی نیست بلکه یک وسیله است . این داستان فقط داستانی نیست که فقط آنرا بخوانید و از آن لذت ببرید بلکه میتواند نحوه زندگی شما را تغییر دهد و تنها در این صورت است که معنای واقعی آن را درک خواهید کرد. این داستان در سطح، معنای بسیار ساده ای دارد که هر کسی میتواند آنرا درک کند. درک معنای این داستان در سطح نیاز به هوش و ذکاوت خاصی ندارد ولی اگر عمیقا بر آن اندیشه کنید لایه های ژرف تر آن برای آن کشف خواهد شد و میتوانید از آن به عنوان یک سلاح استفاده کنید سلاحی که بوسیله آن می توان تمامی گره های نادانی را باز کرد . این داستان وسیله ای قدرتمند است که وقتی آن را درک نمایید تبدیل به شاه کلیدی میشود که میتواند عمیق ترین قفلها و گره های درونیتان را به سادگی بگشاید و باز کند. در نهایت این داستان نیز که به صورت بالقوه معنای عمیقی در آن نهفته است. ولی برای درک این معنای عمیق، احتیاج به آگاهی و اندیشه است و تنها با آگاهیست که انسان میتواند معنای عمیق و درونی آن را درک کند. برای درک کامل تر این داستان بهتر است همراه با آن زندگی کنید؛ در واقع لازم است این داستان را زندگی کنید و تنها در این صورت است که واقعا متوجه خواهید شد که معنای این داستان چیست. |
روزگاري مريد ومرشدي خردمند در سفر بودند. |
|
|
شاید فردا دیر باشد روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ " "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! " "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . " دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد . او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید . کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود . به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ " معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا" سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند . پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد . خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود . مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . " همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . " همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . " مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . " سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد . " معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد . سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد . بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد. بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید |
چه کشکی ، چه پشمی ؟
چه کشکی ، چه پشمی!؟
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد .... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی... نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم... قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد. احمد شاملو |
بسیار زیبا چنگیزخان و شاهینش یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.. این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: «یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.» و بر بال دیگرش نوشتند: «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.» پائولو کوئيلو |
حکمت روزگار
حکمت روزگار اسمش فلمينگ بود . کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد. روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد. نجيب زاده گفت: ميخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد. کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين” و کشاورز قبول کرد. بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد. سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين. اسم پسر نجيب زاده چه بود؟ وينستون چرچيل |
نیکی ها به ما باز می گردند
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ... مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!! این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ ..... بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری . وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت: هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد. |
|
|
دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ... |
|
|
مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود. |
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی، پسرک در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جا به جا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشته هاش رو از خدا طلب میکرد، انگار با چشمهاش آرزو میکرد. |
شیشه و آینه
شیشه و آینه جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست . عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید : چه می بینی؟ گفت : آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید : در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی ؟ گفت : خودم را می بینم. ــ دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هردو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند ، شیشه . اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی . این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن . وقتی شیشه فقیر باشد ، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند . اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود ، تنها خودش را می بیند . تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری ، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری |
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت . |
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از مغازه دورش کند اما ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت. |
می خواهم غرق شوم در احساسات تا بودن خویش را درک کنم احساساتم بزرگترین ودیعه ی الهی هستند که به من داده شده اند من رازی هستم که از خود غایب و مجهولم . |
موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد: |
داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود. |
ايمان |
فاصله:
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد. |
باغ انار |
What makes all mothers special???
وقتی رسیدم از شدت بارون خیس بودم |
مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب مي راندند.آنها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواش تر برو، من مي ترسم. مرد جوان: نه، اينجوري خيلي بهتره. زن جوان: خواهش ميکنم ، من خيلي مي ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول بايد بگي که دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم، حالا ميشه يواش تر بروني. مرد جوان: منو محکم بگير. زن جوان: خوب حالا ميشه يواش تر بري. مرد جوان: باشه به شرط اينکه کلاه کاسکت منو برداري و روي سر خودت بذاري، آخه نميتونم راحت برونم، اذيتم ميکنه. روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سيکلت با ساختمان حادثه آفريد. در اين سانحه که به دليل بريدن ترمز موتورسيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري درگذشت. http://www.parsiblog.com/IMGs/Design/Yar/Bull-2.png مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود. پس بدون اينکه زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمي مي آيد و بازدمي ميرود. اما زندگي غير از اين است و ارزش آن در لحظاتي تجلي مي يابد که نفس آدمي را مي برد. |
استخر |
اکنون ساعت 02:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)