شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت گ |
گهی که بر فلک سروری عروج کند
نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد ک |
کشته غمزه خود را بزیارت دریاب
زانکه بیچاره همان دل نگرانست که بود ج |
جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد ص |
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بیدل خبر دریغ مدار ط |
طره شاهد دنيی همه بند است و فريب
عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع ///.... |
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد /... |
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی /// ه |
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم م |
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشمست به فکرت بازم ن |
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد ح |
حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت
کآدمیی ندیدهام چون تو پری به دلبری ج |
جانور از نطفه میکند شکر از نی
برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا و |
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را الف |
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را ر |
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را |
حرفت کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست ت |
:d
تفاوتی نکند قدر پادشایی را که التفات کند کمترین گدایی را ب |
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا را س |
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست ش |
شبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیست
بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را ب |
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم ل |
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را م |
مقام عيش ميسر نميشود بيرنج
بلي به حکم بلا بستهاند عهد الست س/ |
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را غ |
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم ش |
شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
خونابههانهفته در این کهنه ساغر است ه |
همه عمر بر ندارم سراز این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ی/ |
يکيست ترکی و تازی در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی |
باز که حرف یادت رفت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت خ |
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی چ |
چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست ج |
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبي روي خوبت خوبتر باد ن/ |
ننگ است بخواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست د |
دادیش یکی شربت کز لذت و بویش
مستیش به سر برشد و از اسب درافکند ی |
یکی را چون ببینی کشته دوست
به دیگر دوستانش ده بشارت ک |
کاش میشد که کمی پنجره میدیدم، گاه
دارد از این همه دیوار دلم می گیرد م/ |
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری ق |
قسمت این بود که کامم زتو حاصل نشود
ورنه زیـن بیـش شـب و روز دعـا نتوان کرد // l |
ای رسیده وقتی رفتی درد دلها تازه تر شد
هر شبم به شب نشینی با هوای تو به سر شد س |
اکنون ساعت 03:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)