دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد |
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد |
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را |
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت |
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود |
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است |
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم |
مگر دیوانه خواهد شد درین سودا که شب تا روز
سخن با ماه میگویم پری در خواب می بینم |
مرغ روحم که همیزد ز سر سدره صفیر
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام |
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد |
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم |
می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی |
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد |
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد |
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد |
که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد |
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد |
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد |
در ازل هر کو به فيض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود |
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد |
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد |
در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش |
شاهدان گر دلبری زین سان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند |
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد |
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود |
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد |
دلم را مشکن و در پا مينداز
که دارد در سر زلف تو مسکن |
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد |
دلا طمع مبر از لطف بینهايت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست |
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست |
تا تواني دلي به دست آور
دل شكستن هنر نمي باشد |
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست |
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم |
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مهروی مرا نیز به من باز رسان |
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه |
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم |
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی |
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم |
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید |
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند |
اکنون ساعت 08:31 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)