ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمدهای مرحبا |
کمر کوه کم است از کمر مو اینجا نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست |
تا ابدبوي محبت به مشامش نرسد
هر كه خاك در ميخانه به رخساره نرفت |
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را |
آن یار کزاو خانه ی ماجای پری بود سرتاقدمش چمن پری از عیب بری بود |
گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش
در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را |
باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک
از فراقش خشک و بیبر می کنم گلبنان را جمله گردن می زنم قصد شاخ تازه و تر می کنم |
در آغاز محبت گر پشیمانی بگو با من
که دل ز مهرت بر کنم تا فرصتی دارم |
هر روز دلم به زیر باری دگر است
در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است من جهد همیکنم قضا میگوید بیرون ز کفایت تو کاری دگراست |
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد |
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد |
دل کز طواف کعبه کویت وقوف یافت
از شوق آن حریم ندارد سر حجار |
با زمستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند |
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان زتن رفته زبه تن باز رسان |
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد |
این کیست بدین حال و که بودست و که باشد
جز شیر خداوند جهان حیدر کرار |
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا پر در پر بافته رشک احد گرد رخش جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا |
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد |
مرا به کارجهان هرگز التفات نبود رخ تو درنظرمن چنین خوشش آراست |
ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم
اي بيخبر ز لذت شرب مدام ما |
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر بکوه و بیابان تو داده ای ما را |
در بيابان گربه شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنش ها گركند خار مغيلان غم مخور |
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی، ره ز که پرسی چون باشی؟ |
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را |
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را |
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را |
این که همون شعر قبلیه قربونت;):53:
|
:21:
آشنايي نه غريب است که دلسوز من است چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت |
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را |
زليخا طلعتي را راندهام از شهر بند دل
به مصر دلبري يوسف عذاري کردهام پيدا |
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را |
من فقيرم به ره كعبه نرفتم اما
حجرالأسود خال روي تو مرا حاجي كرد |
من از نسیم سخن چین چه طرف بر بندم
چو سرو راست درین باغ نیست محرم راز |
ز عشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را |
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد |
محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است |
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را |
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بي دل که جاي فريادست |
وفا خواهی جفا کش باش حافظ
فان الربح والخسران والتجر |
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن جز دگران قرآن را |
اکنون ساعت 12:32 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)