پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

ترنم 02-01-2013 06:03 PM

نظافت چی
 

زن نظافت چی







من دانشجوى سال دوم بودم.. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر


افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.








سوال اين بود:




«نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟


من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و



حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟



من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل



از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم



در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟



استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات



خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند،



حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد



من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام









پریشان 02-01-2013 09:45 PM

پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد وگفت:اما

من درخت نیستم.تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.

پرنده گفت:من فرق درخت ها و آدم ها را می دانم.اما گاهی پرنده ها و

انسانها را اشتباه می گیرم.

انسان خندید و نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت:راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید.اما بازم خندید.

پرنده گفت:نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر

نخندید انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست.

شاید یک آبی دور. یک اوج دویت داشتنی....

پرنده گفت:غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از

یادشان رفته است.....

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است. اما اگر تمرین نکند

فراموشش می شود.

پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش

به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش

آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:یادت

می آیدتو را با دو بال دو پا آفریده بودم؟زمین و آسمان هردو برای تو بود.

تو آسمان را ندیدی.....راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.

آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!!!!!!!!!!

شابادی 02-02-2013 01:41 PM

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد
.

احمد شاملو

fatemiii 02-12-2013 05:12 PM

وقت مرگ...!







یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدیدکه یهو مرگ اومد پیشش ...



مرگ گفت : الان نوبتتوئه که ببرمت ...




طرفیه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...






مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...



مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...



مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره...



توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...



مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...



مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...


بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم

safoora s 03-29-2013 07:45 PM

سنگ مرمر
 

توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن.
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت:
"این؛ منصفانه نیست!
چرا همه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟!
مگه یادت نیست؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم,مگه نه؟
این عادلانه نیست!
من خیلی شاکیم!"
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت:
"یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟"
سنگ پاسخ داد:
"آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند."
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.
آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم."
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که:
"ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه.
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست.
پس بهش گفتم :
"هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!"
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم.
و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم!
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن

شابادی 03-31-2013 11:22 PM

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم
.
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
---------------------------------
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!
پرسیدن : چه می‌کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم…
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟
پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد

farzanehr 04-27-2013 02:48 PM

قلب شکسته
 
از استادى پرسیدند: آیا قلبى که شکسته بازهم میتواند عاشق شود ؟
استادگفت :بله
پرسیدند : آیا شما تا کنون از لیوان شکسته آب خورده اید؟
استادپاسخ داد :آیا شما به خاطر لیوان شکسته از آب خوردن
دست کشیده اید!؟:ha? gholmorad :

TMBAX 04-27-2013 09:58 PM

آهن دوست
 
صبح که بیدارمیشداول به من زنگ میزدمیگفت عزیزم دوست دارم سلام خدامیدونه تاوقتی میخوابیدچندباراین جمله روتکرارمیکردهمه اعضای خانوادش میدونستن بامن بیرون میادولی ازوقتی ماشینموعوض کردم فهمیدم ماشینمودوست داشته نه منو:d:ye roz ostad!:

پریشان 05-11-2013 08:59 PM

پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند او میدانست تا رسیدن به خدا

باید راه دور و درازی را بپیماید به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن راپراز

ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید سفر را شروع کرد چند

کوچه آنطرفتر به یک پارک رسید. پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان

بود پیش او رفت و روی نیمکتی نشست پیرمرد گرسنه به نظر میرسید پسرک

هم احساس گرسنگی میکرد پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ یک

نوشابه به پیرمرد تعارف کرد پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد پسرک

شاد شد و با هم شروع به خوردن کردن آنها تمام بعداز ظهر را به پرندگان غذا

دادند و شادی کردند بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند وقتی هوا تاریک شد

پسرک فهمید باید به خانه باز گردد چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود

را در آغوش پیرمرد انداخت پیرمرد با محبت او را بوسیدو لبخندی به او هدیه داد

وقتی به خانه برگشت مادرش با نگرانی از او پرسید:تا این وقت شب کجا بودی؟

پسرک در حالی که خیلی خوش حال به نظر میرسید جواب داد:پیش خدا

پیرمردهم به خانه اش رفت همسر پیرش با تعجب پرسید:چرا اینقدر خوشحالی:

پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود من در پارک با خدا غذا خوردم!!!!!

این به باور ما آدم ها مربوط میشه که خدا رو چطور ببینیم یاعلی






hossein 05-14-2013 07:32 AM

من، تو، او


*من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم*
*تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي*
*او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا*

*من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم*
*تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود*
*او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت*

*معلم گفته بود انشا بنويسيد*
*موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت*

*من نوشته بودم علم بهتر است*
*مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد*
*تو نوشته بودي علم بهتر است*
*شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي*
*او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود*
*خودکارش روز قبل تمام شده بود*

*معلم آن روز او را تنبيه کرد*
*بقيه بچه ها به او خنديدند*
*آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد*
*هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد*
*خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته*
*شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند*
*گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت*

*من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد*
*تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت
براي مادرت مي خريد*
*او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد
که پدرش مي کشيد*

*سال هاي آخر دبيرستان بود*
*بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده*

*من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم*
*تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد*
*او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت*

*روزنا مه چاپ شده بود*
*هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت*

*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم*
*تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي*
*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود*

*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته
است*
*تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به کناري
انداختي*
*او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه*
*براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود** !!!!*

*چند سال گذشت*
*وقت گرفتن نتايج بود*

*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم*
*تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت*
*او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود*

*وقت قضاوت بود*
*جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند*

*من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند*
*تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند*
*او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند*

*زندگي ادامه دارد*
*هيچ وقت پايان نمي گيرد*

*من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است**!!!*
*تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است**!!!*
*او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*

*من , تو , او*
*هيچگاه در کنار هم نبوديم*
*هيچگاه يکديگر را نشناختيم*

*اما من و تو اگر به جاي او بوديم*
*آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*

*هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او*
*و به راستی نه موفقيت های من به تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او همگي از

آن او


اکنون ساعت 12:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)