این شعرو خیلی دوست دارم
توی اف بی یکی از دوستان شاعر نوشته بود : به اندازه تمام_برف هایی که در تهران می بارد دلم برایت تنگ شده است به اندازه بلندی_کاموایی که با خلسه تنهایی اش در اتاقی سرد فلسفه گرما را می بافد به اندازه حوض بزرگ_پارک_نیاوران که درشتی_ماهی هایش در چشم هایم نهنگ بودند و با ته مانده نان_ساندویچ _من هر روز به عروسی_مجللی می رفتند به اندازه سپیدی_گیس های مادربزرگ که در زیر_گره روسریش با کشی سیاه حلق آویز می شدند و به اندازه زیبایی_سارهای تجریش که دیگر هیچ چنار_پیری نشانی از آنها ندارد! به اندازه طعم_سرخ_لبو که در بذاق_دهانم چه موذیانه تراوش می شد ویا به اندازه شیطنت_پاندول_ساعت دیواری در ساکت_مهمانسرای_خانه که دنگ دنگگگگگگگ_نبودن_من را به یاد_پدر می انداخت و چه کسی میداند براستی من به چه اندازه دلتنگ_تو می شوم؟؟؟ فردا ظهر که برف ها آب می شوند تو به خانه می آیی ودر گرگ ومیش_چشم هایت در جایی دورتر" این شعر برای کوچکی_قلب _قرمز تو همیشه سپید سپید سطرهایش را می بارد... الهام گُردی |
و این هم ایضا :
اندامت "رعنا" ابروهایت "کمند" رویت "ماه" طعم ات "شیرین" لبانت "عسل" . . . وای رحم کن دخترِ باران چند نفر به یک نفر؟!! بهرنگ قاسمی |
نقل قول:
رنگ چشات عسل طعم لبت عسل اسمت که شیرینه اونم بزار عسل... |
گریز و درد رفتم،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی به جز گریز برایم نمانده بود این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم رفتم که ناتمام بمانم در این سرود رفتم که با نگفته به خود آرزو دهم رفتم،مگو،مگو که چرا رفت،ننگ بود عشق من و نیاز تو سوز و ساز ما از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح بیرون فتاده بود به یکباره راز ما رفتم،که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم در لا به لای دامن شبرنگ زندگی رفتم که در سیاهی یا گور بی نشان فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی من از دو چشم روشن و گریان گریختم از خنده های وحشی طوفان گریختم از بستر وصال به آغوش سرد هجر آزرده از ملامت وجدان گریختم ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر میخواستم که شعله شوم سر کشی کنم مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش در دامن سکوت به تلخی گریستم نالان ز کرده ها و پشیمان زگفته ها دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم فروغ فرخزاد |
می روم دور از تو با دنیای خود خلوت کنم |
از تو ميپرسم، اي اهورا
|
بی خودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود ... بی خودی حرص زدیم سهم مان کم نشود ... ما خدارا با خود سر دعوا بردیم وقسم ها خوردیم ما به هم بد کردیم ما به هم بد گفتیم ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم وچقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم از شما می پرسم ما که را گول زدیم؟؟؟؟؟ http://images.piccsy.com/cache/image...02-320-462.jpg |
من آواره در دنیا،
به دنبال کسی هستم که با مهر آشنا باشد دلش غمگین، خودش ساده، کمی از جنس ما باشد. به دنبال کسی هستم ... به دنبال کسی هستم ... به دنبال کسی هستم ... |
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری که سراغش ز غزلهای خودم می گیری به همان زل زدن از فاصله دور به هم یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو به نفس های تو در سایه سنگین سکوت به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت شبحی چند شب است آفت جانم شده است اول اسم کسی ورد زبانم شده است در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده بر سر روح من افتاده و آوار شده در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است اول اسم کسی ورد زبانم شده است آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟ اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟ حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود اینک از پشت دل آینه پیدا شده است و تماشاگه این خیل تماشا شده است آن الفبای دبستانی دلخواه تویی عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی |
قطار شو كه مرا با خودت سفر ببری
به دور تر برسانی ، به دور تر ببری تمام بود و نبود مرا در اين دنيا كه تا ابد چمدانی ست مختصر، ببری كه من تمام خودم را مسافرِ تو شوم تو هم مرا به جهانهای تازهتر ببری سپس نسيم شوی تو؛ و بعد از آن يوسف...! كه پيرهن بشوم تا مرا خبر ببری و بعد نامه شوم من... چه خوب بود مرا خودت اگر بنويسی، خودت اگر ببری |
اکنون ساعت 12:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)