گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید سعدی |
آن سيه چرده که شيريني عالم با اوست
چشم ميگون لبخندان دل خرم با اوست |
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست |
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست |
هم غزل !قافیه تر باش،از سر حادثه سر باش
منو از فاجعه رد کن ،نازنین !پای سفر باش |
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هوا خواه غربتم |
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش |
|
یا ری این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست |
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد |
چو بر در تو من بینوای بی زر و زور
به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول |
سحر اين دل من ز سودا چه ميشد
از آن برق رخسار و سيما چه ميشد |
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
هد هد خوش خبر از طرف سبا باز آمد |
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید |
امشب از لطف به دلداری ما آمده ای خوش قدم باش که بسیار به جا آمده ای چه عجب یاد حریفان پریشان کردی لطف فرمودی که به یاد فقرا آمده ای بی خانمان را که هیچ ندارند بجز خدا او را گدا مگو که سلطان گدای اوست |
از دل و جان شرف صحبت جانان غرضست
غرض این نیست وگرنه دل و جان این همه نیست |
به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد نخست پادشهی همچو او ولایت بخش که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد حافظ |
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد |
مژده وصل تو کو از سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم |
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید که هشیار کجاست آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست حافظ |
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بود که در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام |
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند |
خنده جام می وزلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست |
امروز چه دانی تو که در آتش و آبم چون خاک شوم باد به گوشت برساند آنان که ندانند پریشانی مشتاق گویند که نالیدن بلبل به چه ماند |
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است |
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب که به امید تو خوش آب روانی دارد |
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم |
از آتش سودایت دارم من و دارد دل داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی رهی معیری |
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن اهل دل است این و به جان بینوشیم |
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی |
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر |
ای که با سلسله زلف دراز آمده ای
فرصتت باد کهدیوانهنواز آمده ای |
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می گویمت دعا و ثنا میفرستمت |
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش |
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده |
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می داری |
چون دیده ی نرگس،که شد از روی تو روشن
دارد هوس نرگس شهلای تو ،چشمم |
مسجد و میخانه ی این دیر ویرانه
پر خروش از ضربه های روشن پایم |
این کیست بدین حال و که بودست و که باشد
جز شیر خداوند جهان حیدر کرار |
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است |
اکنون ساعت 10:41 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)