تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهٔ تو شدهست تابنده شدهست ل |
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را ک |
کـُدام آهــن دلـــش آمـــوخت ایـن آئیـن عَــیّـاری
کز اوّل چون بُرون آمد رهِ شب زنده داران زد ش |
شد عرصهٔ زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان ل |
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم |
ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همتش افراخته زمان ك |
کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت
بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت درین محیط پر از خون، بهار عمر مرا به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت ف |
فارغ دل آن کسی که مانند حباب
هم در سر میخانه سرانداز شود م |
مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت ش |
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ه |
همچو غواصان دم اندر سینه کش
گر چو دریا همدمی میبایدت و |
وزیر شاهنشان خواجهٔ زمین و زما
که خرم است بدو حال انسی و جانی گ |
گر همین سوز رود با من مسکین در گور
خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم د |
درون پردهٔ گل غنچه بین که میسازد
ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی س |
سوختی جانم چه میسازی مرا
بر سر افتادم چه میتازی مرا ب |
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا د |
دلها همه در چاه زنخدان انداخت
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت ی |
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی ن |
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت |
حرفت کو؟;)
تا بر قرار حسنی دل بیقرار باشد تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد ن |
:d
نوای مجلس ما چو برکشد مطرب گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد ج |
جمال چهره اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد خ |
خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال
از دل نیایدش که نویسد گناه تو د |
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت و |
ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش
چرا تهی ز می خوشگوار بایستی ب |
بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد
شور در دیوانگان نتوان نهاد غ |
:d
غم در دل تنگ من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت ی |
یکی را پای بشکستی و خواندی
یکی را بال و پردادی و راندی گ |
گل با تو برابری کجا یارد کرد
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو ر |
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل ش |
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم ف |
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت پیش آر قدح که باده نوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت ق |
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود س |
سرو سرهنگ میدان وفا را
سپه سالار و سر خیل انبیا را و |
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورین ساغر کاین یکدم عاریت در این گنج فنا بسیار بجوئی و نیابی دیگر ث |
ثبت است به کار روزگارم
بر دیده وظیفه ی تو دارم ح |
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل
او را ز رخ که گردد از عشق خجل گردیده به کس در نگرد عیبی نیست کو شاهد دیده است و او شاهد دل ص |
صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پر گشودن، پرستو شدن پ |
پرواز نسر طایر چرخ، آنچه واقع است
زین آستان حضرت بخت آشیان دهد ع |
عطارد را قلم مسمار کردی
پرند زهره بر تن خار کردی گ |
اکنون ساعت 06:23 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)