ای صبا باساکنان شهریزد ازما بگو
کای سرحق ناشناسان گوی چوگان شما گرچه دوریم از بساط قرب، همّت دورنیست بنده ی شاه شمائیم وثناخوان شما |
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا |
پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمیشناسد آواز آشنا را |
نقل قول:
زین خانه ها چه مقدار تنگی گرفت جا را از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را |
بی پرده فتادیم در آغوش تو ای گل چون شبنم پاکیم حیا را نشناسیم |
… یار که پیوست بی قرار خود است چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است همیشه واله نقش و نگار خویشتن … است هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب براه خویش نشسته در انتظار خود … |
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست |
عاقلان عیب من ازباده پرستی نکنید عالمی هست دراین گوشه میخانه مرا |
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیمحافظ |
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد به اوج می برد، مرا به دام می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود... هــــــــــــــی... |
آسمان! با من مدارا می کنی؟ یک گره از پای من وا می کنی؟
آسمان! من خسته از بودن شدم رفتنم را پس کی امضا می کنی؟ آسمان! من که کلوخی بی کسم گفته اند مارا تو دریا می کنی آسمان! گشته قنوت من همین پس چرا امروز و فردا می کنی؟ آناهیتاجان شهاب را ازکجای پُست بالائی درآوردی |
عمریست طعمهخوار هجوم ندامتیم یارب چرا چوموج به دریا زدیم پا |
نقل قول:
یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از شر حسود چمنش |
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب که به امید تو خوش آب روانی دارد حافظ |
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد |
دانی که چیست حاصل انجام عاشقی جانانه را ببینی و جان را فدا کنی |
چشم آن دارم که بگشایی ز پایم ریسمان مدت ده سال اندر بوتههای انتظار روزگارم آتش دم داد و دود امتحان عاقبت بگداخت اجزای وجودم دم به دم |
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من وتو در اختیارنگشاده است مجو درستی عهدازجهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزارداماد است |
غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را |
اگرچه خرمن عمرم غم توداد به باد
به خاک پای عزیزت که عهدنشکستم |
مغنی نوای طرب ساز کن به قول وغزل قصه آغاز کن که بار غمم بر زمین دوخت پای به ضرب اصولم برآور ز جای |
تعریف کردم از تو ، تورا چشم می زنند
هان! ای غزل بسوز که چشم حسود کور |
چوسرو سرکشی ای یار سنگدل با ما چه چشمهاست که بر روی تو ز اطراف است |
بیا که فرقت تو چشم من چنان دربست |
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی روزی شود که با آن پیوند شب نباشد |
در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد |
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم سوختم از آتش دل در میان موج اشک شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم شمع و گل هم هر کدام از شعلهای در آتشند در میان پاکبازان من نه تنها سوختم جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم |
ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
و آنگه برو که رستی از نیستی و هستی |
مباش در پی آزار وهرچه خواهی کن
که درشریعت ما غیراز این گناهی نیست |
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که آبروی شریعت بدین قدر نرود |
کجايي ساقيا امشب بيا و مست مستم کن
دريدم جامه تقوي بيا و مي پرستم کن |
ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست آرزو میبخشد و اسرار میدارد نگاه جنت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن زانکه در جنت خدا بر بنده ننویسد گناه |
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من/وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو/چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من |
در زهد نهای بینا لیکن به طمع در برخوانی در چاه به شب خط معما |
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها |
شدستم غرق دریایی که هرگز غریقش را امید ساحلی نیست |
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا |
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت نی حال دل سوخته دل بتوان گفت |
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت |
دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه |
اکنون ساعت 02:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)