من غزلواره چشمان تو را مي خواهم... دست بي رحم زمان فاصله مي اندازد... گرچه معني رسيدن ويکي گشتن بود... عشق در حد توان فاصله مي اندازد... صحبت از قسمت وتقدير نکن مي دانم... بين شوريده دلان فاصله مي اندازد... بايد از خويش گذشت وغم يکديگر خورد... صحبت سود وزيان فاصله مي اندازد |
سر انجام با دیدن نگاه تو آرام می شوم
چو آهوی گریخته ای رام می شوم باور نمی کنی ؟ ای همه هستیم که من دارم به جرم عشق تو بدنام می شوم من بی تو پای چوبه ی دار غریبی ام روزی هزار مرتبه اعدام می شوم با چشم های خویش مرا آرام می کنی باور نمی کنم که چنین خام می شوم گفتی که تو هرگز عاشق خوبی نمی شوی گفتم : قسم به عشق ! سر انجام می شوم |
ای مسافر،ای جدانا شدنی گامت را آرامتر بردار،از برم آرامتر بگذر تا به کام دل ببینمت، بگذار از اشک سرخ،گذرگاهت را چراغان کنم آه که نمیدانی سفرت روح مرا به دو نیم میکند و شگفتا که زیستن با نیمی از روح، تن را میفرساید. بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبندهات را، مسافر من ،آنگاه که میروی کمی هم واپس نگر باش با من سخنی بگو مگذار یکباره از پا درافتم فراق صاعقه وار را بر نمیتابم جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز آرام تر بگذر،تو هرگز مشایعت کننده نبودی تا بدانی وداع چه صعب است، وداع توفان میآفریند اگر فریاد رعد را در توفان نمیشنوی، باران هنگام طوفان را که میبینی آری باران اشک بی طاقتم را که مینگری، من چه کنم تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است ،ای پرنده، دست خدا به همراهت، اما نمیدانی که بی تو به جای خون، اشک در رگهایم جاریست، از خود تهی شده ام نمی دانم تا بازگردی مرا خواهی دید!؟ |
|
آسمان بارانی است
اشك من هم جاری است شاید این ابر كه می نالد و می گرید از درد من است آخری اخر ابر هم - از دلم با خبر است شاید او می داند كه فرو خوردن اشك قاتل جان من است من به زیر باران از غم و درد خودم می نالم اشك خود را كه نگه می دارم با یه بغض كهنه من رهایش كردم باز زیر باران من به زیر باران اشكها می ریزم همگان در گذرند باز بی هیچ تامل در من سر به سوی آسمان می سایم؛ من نمی دانم... صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است |
باران را بهانه کردم و گریستم تا کس نداند که دیوانه ی کیستم :20::20::20: |
vaghean mamnun lezat bordm
|
تقصير از ما نيست؛
تمامي قصه هاي عاشقانه اينگونه به گوشمان خوانده شده اند. تصوير مجنون بيدل و فرهاد کوه کن نقشهاي آشناي ذهن ماست. و داستان حسرت به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز، آويزۀ گوشمان شده است. غافلانه سرخوشيم و عاجزانه ظالم؛ و عاشق، محکوم است به مدارا، تا بينوا را جاني و دلي هنوز ، مانده باشد... اگر جان داد ، شور عشقمان افسانه ديگري آفريدهاست. اگر تاب نياورد ، لياقت عشقمان را نداشتهاست. يکديگر را ميآزاريم. ياد گرفتهايم که معشوق هر چه غدارتر، عاشق شيداترست. و عاشق هر چه خوارتر شود، عشق افسانۀ ماندگارتري خواهد شد |
مرز هاي سكوت ...
من از گوشه این تنهایی به سکوتی خیره شده ام که مرزهای آن تمام دنیای مرا فرا گرفته است شاید وقتی، جایی، کسی، زمانی آرزو داشت این مرزها را پشت سر گذارد این سکوت را بشکند نمی دانم شاید ... |
[IMG]http://*****************/37262/1268899769.jpg[/IMG] |
اکنون ساعت 10:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)