داستان آموزنده و جالب ملاقات با خدا |
بقیه اش چی شد ابریشم خانم... |
نقل قول:
من مطمئنم سقراط چنین داستانی رو تو زندگیش داشته چون حقیقتا فلسفه عمیق نگرش صحیح به زندگی توش موجوده داستان نیست واقعیته سپاس آستیره خانم:53::53::53: |
تدى و تامپسون |
دست ها...
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ آلمان خانواده ای با هشت بچه کوچک و بزرگ زندگی می کردند.
پدر این خانواده هرروز دوازده تا چهارده ساعت کار می کرد.در همان روزها دو فرزند بزرگ خانواده آرزویی بزرگ در سر می پروراندند،به این شکل که «آلبرشت دورر» نونزده ساله و برادر هیجده ساله اش «آلبرت» هر دو آرزو می کردند که نقاشی چیره دست شوند،آنها که هردو استعداد نقاشی داشتند ،خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا به نورنبرگ بفرستد،چرا که پدر به سختی میتوانست حتی شکم فرزندانش را سیر کند.دو برادر مدتها فکر کردند تا اینکه یک روز «آلبرشت» به برادر کوچکش گفت : آلبرت من فکری کرده ام ، تنها راه حل این است که ابتدا تو به مدت پنج سال در معدن ذغال سنگ که آن سوی رودخانه است کار کنی و هزینه تحصیل مرا بپردازی،سپس وقتی من فارغ التحصیل و نقاش بزرگی شدم،با فروختن تابلوهایم هزینه تحصیل تو را در دانشکده هنرهای زیبا می پردازم،موافقی؟ «آلبرت»با اینکه استعداد شگرفش از برادرش بیشتر بود ، به احترام برادر بزرگ این طرح را پذیرفت و «آلبرشت» به دانشگاه رفت و «آلبرت» به معدن. پس از پنج سال «آلبرشت»که نقاش مشهوری شده بود به زادگاهش برگشت و به برادرش گفت:برادر حالا نوبت من است تا به وعده ام وفا کنم.... «آلبرت» اما ،لبخند تلخی زد و انگشتانش را به برادرش نشان داد.«آلبرشت»خبر نداشت که سه سال قبل برادرش انگشتان خود را در ریزش معدن از دست داده،برادر کوچک این راز را سه سال پنهان کرده بود تا برادرش آسوده تحصیل کند. |
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند . |
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد. |
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. |
|
يه داستان جالب .. حتما بخونيد !! |
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟" |
|
عجايب هفتگانه جهانمعلمي از دانش آموزان خواست تا عجايب هفتگانه جهان را فهرست وار بنويسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته |
|
يك روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي ايد. هر كاري كرد الاغ از پله پايين نيآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد . كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد .وقتي كه دوباره به پشت بام رفت ، مي خواست الاغ را ارام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت . بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف چوبي آويزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمين افتاد و مرد. |
یک داستان واقعی: |
نمک شناس!!
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. |
ثروت کوروش
|
حكايتي از زبان مسيح نقل ميكنند كه بسيار شنيدني است. مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيتهاي مختلف آن را بيان مي كرد. حكايت اين است: |
داستان: رمضان به يادماندني |
امير ليوان چاي را با دو خرما خورد و رفت نمازش را خواند. شبنم فقط همين دعاي آخر امير را سر نماز شنيد: |
داستان گردنبند جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. |
داستان زيباي دم گاو رو بگير!!!
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود,کشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را آزاد مي کنم اگر توانستي دم يکي از اين گاوهاي نر را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد... مرد قبول کرد. در طويله اولي که بزرگترين بود باز شد . باور کردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي کوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشيد تا گاو از مرتع گذشت. دومين در طويله که کوچکتر بود باز شد. گاوي کوچکتر از قبلي که با سرعت حرکت کرد .جوان پيش خودش گفت : منطق مي گويد اين را ولش کنم چون گاو بعدي کوچکتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد. سومين در طويله هم باز شد و همانطور که فکر ميکرد ضعيفترين و کوچکترين گاوي بود که در تمام عمرش ديده بود. پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگيرد... اما.........گاو دم نداشت!!!! زندگي پر از ارزشهاي دست يافتني است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ممکن است که ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود. براي همين سعي کن که هميشه اولين شانس را دريابي. |
|
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif خراش عشق مادر |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif داستان دوست 5دقیقهای من!! |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif داستان: جنینی در سطل آشغال! |
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. |
«علت بزرگ زندگی» |
کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است. این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد. |
|
ليوان آب و مشكلات زندگي
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آنرا بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدراست؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانمدقیقاً وزنش چقدر است اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقههمین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمیافتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی ازشاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن رانگه دارم چه؟ شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود عضلات به شدت تحتفشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همهشاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکردهاست؟ شاگردان جواب دادند: نه. پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوضمن چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استادگفت: دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگهدارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگربیشتر از آن نگه شان دارید، فلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهیدبود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیشاز خواب، آنها را زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید هر روز صبحسرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتانپیش می آید، برآیید. دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاریزندگی همین است. |
كيك بهشتي مادربزرگ |
مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد. ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند. یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود. اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست. ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند. قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت: نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد… :eek:;) |
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد… نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید… بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند… مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید… موعد عروسی فرا رسید... زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود… همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد … 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود ! همه تعجب کردند و مرد گفت:"من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم." |
داستان پسر و انعکاس صدا |
داستان كوتاه متشكرم |
بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. |
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. |
افکار ديگران! |
اکنون ساعت 04:21 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)