|
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:44 PM |
خر دجال
هر گاه ازدحام و هنگامه و جنجالی بر پا شود از باب استشهاد و تمثیل می گویند:"مگر خر دجال ظهور کرد."
باید دید دجال کیست و خر دجال چه هنری داشت تا ریشه تاریخی ضرب المثل بالا به دست آید.
به طوری که از لحن روایات و منطق و مفهوم احادیث بر می آید کلیه فرق و مذاهب اسلامی به وجود و ظهور یک فرد کاملی از نسل پیغمبر و لقبش مهدی باشد معتقد هستند، منتها با این تفاوت که اهل سنت و جماعت علی الاکثر می گویند چنین شخصی در آخر الزمان متولد می شود و جهان و جهانیان را از ظلم و جور رهایی می بخشد ولی جماعت شیعه اثنی عشریه اضافه می کنند که این مهدی موعود از نسل امام یازدهم امام حسن عسکری و نامش محمد و مادرش نرجس خاتون است که در شب یا روز پانزدهم شعبان 255 هجری متولد شده از سن شش یا هفت سالگی تا هفتاد و چهار سالگی غیبت صغری داشت و آن گاه غیبت کبری شروع شده است که در مقاله غیبت کبری در همین کتاب مبسوطاً شرح داده شده است.
ظهور حضرت صاحب الزمان به مشیت الهی هنگامی انجام می پذیرد که ظلم و ستم و مفاصد اخلاقی همه جا را فرا گیرد و عواطف بشر دوستی و احساسات عالیه از بسیط زمین رخت بر بسته باشد.
ظهور قائم آل محمد (ص) امارات و علایمی دارد که بعضی از آنها معلقه و شرطیه و برخی حتمیه است. علایم معلقه و شرطیه موکول به مشیت الهی است که چنانچه خدا خواست آن علایم واقع می شود و ممکن است اصولاً واقع نشود.
اما علایم حتمیه علایمی است که وقوع آنها حتمی و قطعی خواهد بود مانند خروج سفیانی و صیحه آسمانی و خروج دجال. این هر سه علایمی هستند که با ظهور صاحب الزمان مقارنه دارند.
1. خروج سفیانی. مربوط به مرد چهار شانه کریه المنظر آبله رویی است که می گویند از اولاد سفیان بن حرب یا سفیان بن قیس است و در ماه رجب از وادی بی آب و علفی در اطراف مکه خروج می کند. پنج شهر را متصرف می شود و قتل و غارت و کشتار زیاد می کند ولی لشکر صاحب الزمان او را منهزم کرده و غارات و غنایم را به صاحبانش مسترد می دارد.
2. صیحه آسمانی. صدای مهیبی است که از آسمان بلند می شود و شدت صدا به قدری زیاد است که به قول صاحب کتاب نور الانوار:"خوابیده بیدار می شود"، "نشسته برخیزد"، "ایستاده بنشیند".
3. خروج دجال. دجال که صیغه مبالغه از لغت دجل و به معنی خدعه و نیرنگ و حیله و باطل آمده مرد عجیب الخلقه ای است که به روایتی اعور و کور و به روایت دیگر چشم راستش مالیده شده و چشم چپ او در میان پیشانی وی قرار دارد. اسم اصلی دجال را صاید بن صید و نام مادرش را میمونه گفته اند.
دجال دو کوه با خود دارد یکی شبیه کوه نان و دیگری شبیه کوهی است که چشمه های آب صاف در آن جاری باشد و مردمان تشنه و گرسنه از او متابعت می کنند.
از طرف دیگر چون ساحر است به چشم مردم چنان می نمایاند که بهشت و دوزخ با اوست: "آسمان به دستور وی باران می بارد و زمین گیاه می رویاند. اختیار گنجهای زمین با اوست. مرده را زنده می کند و با صدایی که تمام جهانیان می شنوند ندا می کند:"من دجال: دجال خری دارد که از لحاظ شکل و هیئت از خودش عجیبتر می باشد. نام خر دجال را که به رنگ پوست پلنگ است حساسه نوشته اند. چهار دست و پایش تا زانو سیاه و از زانو به پایین سفید است.
خر دجال به قدری بزرگ است که فاصله میان دو گوشش یک میل است؛ و با هر گام که بر می دارد ثلث فرسخ راه طی می کند. خاصیت عجیب خر دجال این است که مردمان پشگلش را نقل و نبات می پندارند و چون آن را به دهان می گذارند متوجه می شوند که پشگل است.
دیگر آنکه از هر تار موی بدنش نغمه و آوازی شنیده می شود و نغمات مزبور چنان مردم را فریفته می کند که با ازدحام و هنگامه عجیبی به دنبال خر دجال راه می افتند.
کیفیت خروج دجال به این ترتیب است که سه سال قبل از خروجش در دنیا قحط غلا می شود، به این صورت که سال اول ثلث باران و سال دوم دو ثلث باران متعارف و معمولی نمی بارد و سال سوم حتی یک قطره باران از آسمان به زمین نمی بارد و بالنتیجه یک برگ سبز از زمین روییده نمی شود.
در این موقع که گرسنگی و تشنگی بر عالمیان سایه افکنده است دجال سوار بر خر عجیب الخلقه ای با آن کوههای نان و آب و انواع ساز و سرنا و زنگ و بربط که خود به صدا در می آورد و چنگ و چغانه و آوازی که از هر تار موی خرش بر می خیزد خروج می کند و خلایق از هر سو به دنبال خر دجال راه می افتند.
خلاصه هنگامه عجیبی برپا می شود و دجال به کمک آنها بر تمام شهرها مسلط می شود و بیت المقدس را که ساکنانش حاضر به تسلیم نمی شوند محاصره می کند.
در چنین موقعی به هنگام نماز صبح یا عصر حضرت صاحب الزمان ظهور می کند و با جماعت محصورین به نماز می ایستد. حضرت عیسی بن مریم نیز از آسمان چهارم نازل می شود و به صاحب الامر اقتدا می کند. آن گاه حضرت صاحب الزمان از حصار خارج شده دجال و پیروانش را از میان بر می دارد.
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:45 PM |
خرج اتینا
هر گاه کسی پولی را که باید صرف مخارج لازم و ضروری شود در راه بیهوده و طریق غیر عاقلانه خرج کند با استفاده از ضرب المثل بالا می گویند:"فلانی همه را خرج اتینا کرد" یعنی نفله کرد و روی اصل جهالت و جوانی به مخارج غیر لازم رسانید.
مطلب بر سر اتنیا است که باید دید این واژه چیست و در این عبارت مثلی چه نقشی دارد
دانشمند ارجمند معاصر آقای سعید محمد علی جمال زاده عقیده دارد"اتینا: حشرات خرد و کنایه به آدمهای فرومایه گویند."
شادروان امیر قلی امینی می نویسد: "سابقاً مطربها در مجالس عروسی و امثال آن پس از آنکه یک دور می رقصیدند در مقابل هر یک از مهمانها می نشستند و پس از چندی سر و کله آمدن و عشوه گری کردن زنگی را که در نشست یا یک نعلبکی را که در دهان داشتند جلو می برند و او به همت خود یا سکه ای زر، یا سکه های نقره در زنگ یا نعلبکی او می ریخت و در حقیقت پولی مفت و رایگان از دست می داد و به همین مناسبت به خرجهای بیهوده و بی مصرف عنوان خرج عطینا دادند و آن جزء اصطلاحات مثلی قرار گرفت. عطینا در اصل اعطیناست که در تلفظ عوام بدین صورت درآمده است." راجع به مورد استعمال این واژه باید دانست که سابقاً پس از دریافت شاباش یکی از مطربان به بانگ بلند اعلام می داشت اعطینا یعنی:"مرحمت کردند".
با این توصیف معلوم گردید که واژه اتینا محرف فعل عربی اعطیناست و در آن روزگار که زبان و ادب عربی بیشتر از امروز در کشور ایران رواج داشت بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:46 PM |
خاک بر سر
واژه مرکب خاک بر سر معانی و مفاهیم مجازی زیادی دارد ازقبیل:محتاج آواره آفت زده
ذلیل زبون بیچاره وقس علی هذا که از این اصطلاح به منظور تحقیروتخفیف طرف مقابل
به صورت
فحش و دشنامی نه چندان غلیظ وشدید که منجر به نزاع و در گیری شود.
اما در مقام متکلم به قول دهخدا :خطابی است مر خویشتن را بهر چاره اندیشی چون چه
خاکی به سر کنم .
همچنین خاک بر سر کرده به هنگام عزاداری هم به کار می رود وآن موقعی است که به
منظور احترام و بزرگداشت شهادت امیر مومنان یا حضرت حسین بن علی سید الشهدا ع
حین راه پیمایی خاک بر سر می ریزند و یا خاک مرطوب گل بر سر می مالند ویک دسته
کاه وکلش در دست گرفته به نرمی وبا آهنگنوحه خوان بر سر می کو بند .
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:49 PM |
حیدری و نعمتی
هر گاه میان دو طایفه یا قبیله اتفاق افتد آنرا اصطلاحا حیدری و نعمتی تابیر می کنند .
این ضرب المثل صرفا در مواقع بروز اختلاف و افتراق در میان قبا یل و طوایف به
کار نمی رود بلکه در عهد واعصار گذشته هنگامی که قدرت و نفوذ قبایل مختلفه فزوتی
میگرفت ودستگاه مرکزی یا احکام ولایت راجرات ونوانایی سرکوبی آنها درخفا دست به
تحریک و ایجاد اختلاف می زدند وبا اتخاذ شیوه حیدری ونعمتی قبایل وطوایف زورمند
را به جان یکدیگر می انداختند وبا تضعیف آنها به حکومت خویش ادامه می دهند.
اما ریشه تاریخی آن:
ضرب المثل بالا مربوط به پیروان دو مرد بزرگ ودومرد بزرگ ودوعارف عالیقدر ایران
است که البته مقام ومرتبت قطب ومراد نعمتی ها به مراتب بالا تر و والا تر از حیدری ها
است .قبل از آنکه به کیفیت وچگونگی اختلاف حیدری ها ونعمتی ها بپردازیم لا زم می اید
حیدرونعمت یا بهتر گفته می شود شیخ حیدر وشاه نعمت الله ولی شناخته شوند تا حقیقت مطلب
عریان شودوریشه تاریخی ضرب المثل بال به دست آید:
شیخ حیدر فرزند سلطان جنید از اعقاب شیخ صفی الدین اردبیلی جد اعلای سلا طین صفوی
است.حیدر از خدیجه بیگم خواهر امیر حسن اوزون حسن-پادشاه معروف سلسله آق قویونلو
زاییده شد و با دختر همین امیرحسن یعنی دختر داییش به نام حلیمه بیگی آغاملقب به علمشاه
بیگم ازدواج کرد.ثمره این پیوند چهار فرزند به نام سلطانعلی واسماییل میرزا وابراهیم میرزا
وسلیمان میرزا بودند که اسماییل میرزا بعدابه نام شاه اسماعیل اول بر تخت سلطنت نشست و
سلسله صفویه را تشکیل داد.
تا وقتی که اوزون حسن در قید حیات بودودر خطه آذربایجان حکمرانی می کرد شیخ حیدر
مورد کمال عنایت بود وازگزند اجانب وآفاق دشمنان ومخالفان ایمنی داشت ولی در دوران
فرمانروایی سلطان خلیل ویعقوب فرزندان اوزون حسن موارد اختلاف فیمابین به سعایت
ارباب غرض پدید آمد وسر انجام کار به جنگ وستیزکشید.
یعقوب با کمک شروان شاه بر شیخ حیدر وهفت هزار نفر از مریدانش حمله برد تا کارش را
بسازد.حیدر ابتدا قشون شروان شاه را به سختی شکست داد وچیزی نمانده بود شاهد فتح و
فیروزی را در بر گیرد که در این موقع سلیمان سردار اعزامی یعقوب با چهار هزار نفر
سرباز تازه نفس به کمک شروان شاه رسید وتیراندازش ناگهان باران تیر به جانب شیخ
حیدر رها کرد ند ویکی از آن تیرها به حلقومش نشست وبا همان تیر جان سپرد.893هجری
ابتدا جسد شیخ حیدر را پنهان کردند ولی بیست ویک سال بعد شاه اسماعیل صفوی نعش
پدر را با تجلیل فراوان به حرم اردبیل نقل دادو مقابر اجدادش به خاک سپرد .نقل می کند
که سلطان کرامات و اعتقاداتی داشت در علم نجوم متبحر بود وپیشگویهای او غالبا جامه
عمل می پو شید .
قصبه کوه بنان کرمان ویا به قولی در قصبه کهستان هرات متولد شد . 2.فخر العاشقین امیر سید نور الدین شاه نعمت ولی ماهانی کرمانی در سنه 731هجری در
علوم ظاهری را از رکن الدین شیرازی وشمس الدین مکی وسید جلال الدین خوارزمی و
قاضی عضدالدین فرا گرفت.
در مکه معظمه به خدمت شیخ عبدالله یا فعی رسیده ارادات گزید وقطب الدین رازی را
نیز درمکه یافت .
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:50 PM |
لوح محفوظ است
افرادی که حافظه بسیار قوی و نیرومند داشته باشند و مطالب و محفوظات را کمتر فراموش کنند به لوح محفوظ تشبیه و تمثیل می کنند و می گویند: فلانی لوح محفوظ است. یعنی آنچه در لوح ضمیرش نقش بسته هرگز زایل و زدوده نمی شود.
بدیهی است وقتی که این لوح شناخته شود ریشه و علت تسمیه آن به دست خواهد آمد.
در واقع باید گفت لوح محفوظ برنامه تکوینی این جهان است که به مشیت و اراده الهی صورت تحقق و تکوین یافته است. مقدرات تمام موجودات و مخلوقات عالم با قلم صنع در این لوح ثبت و ضبط شده تا فرشتگان بتوانند در آن لوح نگاه کنند و با اطلاع و آگاهی از قضا و قدر موجودات در مقام اجرا و امتثال اوامر صادره از مصدر رب الارباب برآیند.
از کعب الاحبار راجع به اسرافیل و وظایفش سؤال شد، جواب داد:"اسرافیل از فرشتگان مقرب است که در میان دو چشمش به قول انس به مالک در محاذی جبین اسرافیل لوحی از جوهر قرار دارد. هر گاه مشیت الهی بر صدور حکم و فرمان تعلق گیرد قلم را دستور دهد تا حکم و فرمان را بر آن لوح بنویسد. آن گاه لوح محفوظ را میان دو چشم اسرافیل نگاه می دارند:"اول اسرافیل از جریان اطلاع یابد آن گاه مجموع ملائکه را آگاه گرداند و فوجی از فرشتگان که بر آن قضیه و حادثه موکل باشند بدان فهم ارسال فرماید.( مقایسه نمایید با نحوه کارابررایانه ها )"
جنس ماهیت لوح محفوظ به روایات مختلف از دره بیضا آفریده شده صفحات آن از یاقوت احمر و کتابت آن از نور است. در ازای لوح پانصد ساله راه و پهنای آن مسافت میان مغرب و مشرق است. روایت دیگر طول لوح را فاصله بین زمین و آسمان نقل کرده است.
از ابن عباس راجع به معراج پیامبر اسلام روایت شد که فرمود:"مرا تا آنجا بردند که صدای قلم را بر لوح در حین نوشتن می شنیدیم و فرایض آنجا به من تعلیم شد."
آنچه در لوح محفوظ ثبت و ضبط می شود از بندگان مخفی و پنهان است و تا زمانی که به منصه ظهور و بروز نرسد هیچ کس از آن آگاهی ندارد.
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:51 PM |
لنگ انداختن
عبارت بالا هنگامی به کار می رود که شخص ثالثی بخواهد اختلاف موجود بین دو یا چند نفر را مرتفع کرده واسطه صلح و آشتی شود. در این گونه موارد می گویند: فلانی دارد لنگ می اندازد. یعنی قصد دارد غائله و اختلاف فیمابین را با کدخدا منشی حل و فصل کند. این ضرب المثل در جای دیگر هم به غلط مورد استفاده و استناد قرار می گیرد و آن موقعی است که یکی از دو نفر هماورد و مبارز مغلوب و تسلیم شده باشد.
در این موقع گفته می شود: بالاخره فلانی لنگ انداخت. یعنی از عهده دفع حریف برنیامد و تسلیم شد.
به عللی که ذیلاً توضیح داده می شود مدلل و مسلم می گردد که منظور از لنگ انداختن واسطه صلح و آشتی شدن است نه مغلوب و تسلیم شدن، و هر کس از این ضرب المثل به منظور اظهار تسلیم و انقیاد تفهیم و تفهم نماید اشتباه کرده است.
همان طور که از اسم و عنوان باستانی مستفاد می شود این ورزش از قرون و اعصار قدیمه در ایران به یادگار مانده است و با وجود تنوع و تازگیهایی که در انواع و اقسام ورزش پدید آمد مع ذالک اهمیت و اعتبار این ورزش و این سنت باستانی به قوت خود باقی مانده است.
همه ساله عده کثیری از سیاحان و توریستهای خارجی به این منظور و مقصود به سرزمین ایران می آیند که ضمن مشاهده آثار تاریخی، گود زورخانه و آداب و تشریفات مخصوص و برنامه های اخلاقی و آموزنده این ورزش کهن را از نزدیک ببینند.
ورزش باستانی اگر چه از ورزشهای سنگین شناخته شده و جز زورمندان و پهلوانان را در این صحنه راهی نیست ولی از انصاف نباید گذشت که در این مکان تمام نکات و دقایق اخلاقی و مذهبی ملحوظ می شود. احترام بزرگترها و یا به اصطلاح ورزشکاران پیش کسوتها و میانداران و سردمداران و پهلوانان و قهرمانان سابق و لاحق به تمام معنی کلمه رعایت می شود.
جوانان و پهلوانان زورخانه با وجود سینه های پهن و بازوان ستبر و اندام عضلات پیچیده، از اظهار تواضع و فروتنی و بزرگداشت معمرین و پیش کسوتها و دستگیری از ضعفا و احقاق حقوق مظلومان و ستمدیگان ذره ای فروگذار نمی کنند. هنگام ورود به گود زورخانه زمین ادب می بوسند و با نیایش پرودگار توانا و نثار صلوات جلی سر بر آستان خاتم پیغمبران (ص) و مولای متقیان (ع) و یازده فرزندش می سایند.
ارتفاع سردر ورودی زورخانه کوتاه است تا هرکس وارد می شود خواه و ناخواه سر فرود آورد و بدین وسیله احترام زورخانه محفوظ بماند.
روال و رویه ورزشکاران در گذشته چنین بوده و امید است که در عصر حاضر نیز آن روح گذشت و جوانمردی به ضعف و فتور و سستی نگراییده باشد. در زورخانه برای هر دسته از پهلوانان و قهرمانان ورزشی آداب و تشریفات خاصی اجرا می شود.
فی المثل برای نوچه پهلوانانها هنگام ورودشان به زورخانه صلوات می فرستند. پیش کسوتها و پهلوانان معمر و قدیمی را با ضرب و صلوات وارد می کنند. از قهرمانان کشور و جهان و شخصیتهای بارز با ضرب و زنگ و صلوات تشویق و تجلیل می کنند.
ابزار و آلاتی که در زورخانه مورد استفاده ورزشکاران قرار می گیرد عبارتست از میل، کباده، سنگ، گورگه، تخته شنا و غیره که هریک نمادی از آلات جنگی و دفاعی باستان ما ایرانیان است ، برای مثال میل نماد گرز، کباده نماد کمان ، سنگ نماد سپر و ...
مرشد زورخانه بر بالای مسندی جای دارد که به نام سردم معروف است و راهنمایی میاندار با اشعار مناسب و ضرب گرا و لحن دلاویزش ورزشکاران را به انجام اعمال و حرکات ورزشی ترغیب و تشویق می کند.
ورزشکاران ابتدا به شنا بر روی تخته می پردازند، سپس پا می گیرند و حرکت دست و نرمش و چرخش انجام می دهند.
آنگاه یکی دو نفر از ورزشکاران جوان با چرخ و میل چند چشمه شیرینکاری می کنند. در خاتمه ورزش دسته جمعی با میل و کباده کشی و سنگ زدن را انجام داده چون ورزش به پایان رسید میاندار گود دعا می خواند، به روان پاک پیغمبر اسلام و سرور متقیان و سایر ائمه اطهار علیهم صلوات درود می فرستد.
برای پهلوانان و پیش کسوتهایی که از دار دنیا رفته اند و رهبران متوفای ملی و مذهبی طلب مغفرت و آمرزش می کند و کلیه ورزشکاران با صدای بلند آمین می گویند و به ترتیب ارشدیت از گود خارج می شوند.
آداب و تشریفات ورزش باستانی زیاد است که چون شرح و وصف جزییات و دقایق آن از حوصله این مقاله خارج است لذا فقط یکی از آداب این ورزش را که همان عنوان مقاله و موضوع لنگ انداختن است فی الجمله شرح می دهد:
از قدیم و ندیم در زورخانه ها معمول بوده و هست که در خلال انجام ورزش باستانی دو یا چند نفر از ورزشکاران در وسط گود با یکدیگر کشتی می گیرند و به اصطلاح کشتی گیران سر شاخ می شوند و با یکدیگر می پیچند.
این نوع کشتی گرفتن و سر شاخ شدن چون به منظور تمرین و نمایش است و جنبه رسمی و زورآزمائی ندارد لذا هنگامی که کشتی دو حریف به مرحله حساس می رسد و نزدیک است که یکی بر دیگری غلبه کرده پشتش را به خاک برساند میاندار یا مرشد زورخانه از فرصت استفاده کرده لنگ می اندازد یعنی یک ثوب لنگ از کنار گود برمی دارد و به سوی آن دو کشتی گیر پرتاب می کند و می گوید:"پهلوانان، حرمت لنگ." کشتی گیران موظف اند احترام مرشد و حرمت لنگ را محفوظ داشته فوراً از یکدیگر جدا شوند و صورت همدیگر را ببوسند و در جای خود قرار گیرند.
در عرف اصطلاح ورزشکاران لنگ انداختن همان آشتی کردن و ختم غائله و زورآزمایی است که رفته رفته در افواه مردم نیز به همین مقصود مقدس اخلاقی مورد استفاده و استناد قرار گرفت ولی متأسفانه گذشت زمان و عدم توجه مردم به ریشه و مفهوم عبارت موجب گردید که از آن به منظور تسلیم و شکست استفاده کرده اند و اکنون نیز هر جا که پای شکست و تسلیم به میان آید می گویند: فلانی لنگ انداخت. یعنی حریف را زورمند دید و تسلیم شد در صورتی که چنین نیست و اصولاً لنگ انداختن از وظایف شخص ثالث و ارشد و اصلح هر دسته و جمعیت است که با روشن بینی و خیرخواهی مانع از ادامه قهر و غلبه و غائله می شود.
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:52 PM |
لن ترانی
هر کس سخنی نابجا و زشت بگوید شنونده زبان به اعتراض گشوده می گوید: لن ترانی نگو.
لن ترانی کلام الهی است و در کتاب آسمانی قرآن سوره اعراب ریشه و علت شأن نزول آن به طور وضوح شرح داده شده ولی جای تعجب است که این کلام مقدس در مواردی به صورت ضرب المثل درآمده که به هیچ وجه در شأن و مقام رفیع آن نیست.
اگر به منظور ایراد پاسخ منفی از آن استفاده می شد زیاد اشکال نداشت ولی با نهایت تأسف در موارد سخنان نکوهیده و نامعقول به آن استناد می کنند که قویاً باید از آن احتراز جست.
برای روشن شدن حقیقت مطلب به ریشه تاریخی آن می پردازد تا خواننده محترم این صفحه، عامه مردم را عنداللزم از استناد به این کلام ربانی باز دارد:
به شرحی که در کتب تاریخی مسطور است پس از آنکه حضرت موسی قوم بنی اسرائیل را از ظلم و تعدی فرعون نجات بخشید و آنان را از سرزمین مصر به کنعان و بیت المقدس معاوت داد بنی اسرائیل به عرض رسانیدند که شریعتی دیگر می خواهند تا به مقتضای آن عمل کنند.
کلیم الله این خواهش و تقاضا را معروض بارگاه حضرت احدیت گردانید. خطاب آمد به طور سینا بشتابد و سی روز روزه بگیرد تا مسئولش اجابت گردد.
حضرت موسی با هفتاد تن از صلحا و سران بنی اسرائیل اجرای امر کرد و از غره ذیقعده تا عشره ذیحجه یعنی چهل روز روزه گرفته سپس به کوه طور بالا رفتند.
حضرت موسی به همراهان سبقت گرفت و ابری رقیق میان او و اسرائیلیان حایل شده ایزد متعال با او در تکلم آمد و الواحی که تورات بر آن مکتوب بود. ارزانی فرمود.
موسی در اثنای مناجات طالب دیدار پروردگار شد و عرض کرد:"رب ارنی انظر الیک." یعنی: خدایا، خود را به من نشان ده که می خواهم ترا ببینم. از درگاه حکیم علی الاطلاق خطاب آمد: لن ترانی. یعنی: مرا نخواهی دید ولی به آن کوه نگاه کن، اگر در جایش استقرار یافت تو نیز مرا خواهی دید. چون حضرت موسی به کوه نگریست ملاحظه کرد که پرتو جمال ربانی بر آن کوه چنان تجلی کرد که کوه از هیبت آن به کلی متلاشی شد و موسی با دیدن آن صحنه از هوش رفت: فلما تجلی ربه للجبل جعله دکاً و خرموسی صعقاً.
پس از آنکه به هوش آمد متوجه شد آنجا که کمترین تجلی خداوندی کوه را با آن هیبت و عظمت پاره پاره کند قهراً آدمی را یارای دیدار جمال حق نخواهد بود پس به قدم عجز و انکسار پیش آمده زبان به اعتذار و استغفار گشود و عرض کرد:"سبحانک تبت الیک و انا اول المؤمنین":خدایا، تو منزه و برتری از رؤیت و حس جسمانی. به درگاه تو توبه کردم و من اول شخصی هستم که به تو و تنزه ذات پاک تو ایمان دارم. از درگاه پروردگار توانا خطاب آمد: یا موسی، اصطفنیک علی الناس برسالاتی و بکلامی.
چون حضرت موسی پیام رسالت خویش را شنید ما وقع را به همراهان گفت و آنان اصرار ورزیدند که تا کلام خداوندی را شخصاً استماع نکنند ازادای شهادت در نزد بنی اسرائیل معذور خواهند بود، کلیم الله ناچار شد ملتمس ایشان را معروض دارد.
مجدداً ابری رقیق پدیدار شد و حضرت موسی با هفتاد تن مجتمعاً کلام الهی را شنیدند و از آنها پرسید:"دیگر چه می خواهید؟" همراهان جواب دادند:"راستش را بخواهی، تا خدایت را به چشم نبینم از قبول رسالت تو معذورم."
موسی گفت:"جایی که حضرت رب العزه به رسول و فرستاده اش جواب لن ترانی بدهد شما را آن قدرت و توانایی نیست که جمال بی مثالش را از نزدیک ببینید چه دیدارش زهره کوه را آب می کند و زمین از هیبتش به لرزه درخواهد آمد." چون سران بنی اسرائیل قانع نشدند فی الحال صاعقه ای در رسید و همه را خاکستر گردانید.
کاری به فرجام این واقعه نداریم که چگونه آن عده بر اثر استدعای حضرت موسی دوباره زنده شده زبان به استغفار گشوده اند. مقصود این است که ضرب المثل لن ترانی کلام الهی است و از کتاب آسمانی قرآن مجید و داستان حضرت موسی و اشتیاقش به دیدار جمال حق ریشه گرفته است.
لن ترانی پاسخ منفی خداوند متعال به رسولش بوده است که وی را نخواهد دید و اصولاً یارای دیدار جمال بی چون را ندارد ولی چگونه این کلام ربانی در غیر ما وضع له مورد استناد و ضرب المثل قرار گرفته جداً محل تأمل و تعجب است.
باید دانست که عبارت لن ترانی در ابتدای امر به معنی جواب کسانی که خواهش نابجا کرده به اصطلاح پا را از گلیم خودشان بیشتر دراز می کرده اند مصطلح شده ولی متأسفانه بعدها به این صورت نامطلوب درآمده است.
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:53 PM |
لقمه گلو گیر
سابقاً در میان اهل طریقت این اعتماد وجود داشت که لقمه حرام و شبهه ناک از گلوی مردان خاص خدا قاطبتاً پایین نمی رود در گلو گیر می کند و موجب زحمت و دشواری می شود.
در عصر حاضر از این عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده است غالباً معانی مجازی و مفاهیم ملی و سیاسی آن مورد نظر و استشهاد است چنان که فی المثل می گویند: "ایران لقمه گلوگیری است که هیچ هاضمه ای نمی تواند آن را هضم و بلع کند."
خلاصه این گونه لقمه ها را از باب تمثیل لقمه گلوگیر گویند که ریشه تاریخی آن به این شرح آمده است:
ریشه و علت تسمیه عبارت مثلی لقمه گلوگیر را به حوادث و وقایع چندی مرتبط می دانند که چهار مورد آن قابل ذکر است و از این چهار مورد البته مورد اول را بیشتر قابل توجه و اعتنا می دانند.
در شرح حال و کرامات و ریاضت هایش مطالب بسیار نوشته اند که از جمله چهل سال روز و شب پشت به دیوار و جز به دو زانو ننشست. پرسیدند که:"قبول تحمل این همه رنج و تعب برای چیست؟" 1. حارث محاسبی (وفات 243 هجری در بغداد) از بزرگان متصوفه و علمای مشایخ و پیشوای طریقت محاسبیان از صوفیه است.
جواب دادم:"شرم دارم که به هنگام مشاهده در پیشگاه حضرت رب الاربا بنده وار ننشینم." چون در محاسبه مبالغی تمام داشت به لقب محاسبی ملقب گردید.
روزی حارث نزد قطب اعظم و سید الطایفه جنید بغدادی رفت. جنید در ناصیه حارث آثار گرسنگی دید و تقاضا کرد طعامی برایش حاضر کنند. حارث پذیرفت و جنید به خانه رفت و غذای مأکولی که شبانه از مجلس عروسی یکی از بستگان و نزدیکان آورده بودند مختصری پیش حارث نهاد. چون حارث دست به طعام برد انگشت دست راستش کشیده شد و به زحمت لقمه ای در دهان نهاد ولی هر چه تلاش کرد لقمه در گلوگیر کرد و فرو نمی رفت. ناگزیر لقمه را از دهان بیرون افکند و خواست از خانه بیرون رود که جنید بغدادی جلویش را گرفت و علت را جویا شد. حارث گفت:"آن طعام از کجا بود؟" جنید گفت:"از خانه خویشاوندی."
حارث گفت:"مرا با خدای عزوجل نشانی است که لقمه مشکوک و شبهه آمیز در گلویم گیر می کند و پایین نمی رود."
جنید گوید خواهش کردم روز بعد به خانه ام آمد پاره ای نان خشک آوردم، بخورد و لذت فراوان برد. آن گاه گفت:"چیزی که پیش درویشان آری، چنین آر."
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:54 PM |
لقمان را حکمت آموختن
هر گاه کسی در مقام موعظه و نصیحت نسبت به افراد بزرگتر و داناتر از خود برآید قبل از تمهید مقدمه و بیان سخن از باب تواضع و فروتنی گوید:"اگر چه لقمان را حکمت آموختن شرط ادب نیست" و با این عبارت:"پند و دلالت من، حکمت به لقمان آموختن نیست" و مشابه جملات بالا که همه و همه دلالت بر حکمت سرشار لقمان می کند.
اکنون ببینیم این حکیم عالیقدر کیست و میزان حکمتش تا چه پایه بوده که نام نامیش ورد زبان خاص و عام گردیده است.
لقمان حکیم بنابر روایات اصلش حبشی و به روایتی غلامی سیاه از مردم سودان بود و در زمان داود پیغمبر می زیست. چهره ای سیاه و نازیبا ولی دل روشن و روحی آرام و مغزی متفکر داشت. در سنین جوانی اسیر شد و در سلک غلامان یکی از افراد بنی اسراییل درآمد.
مالک و صاحبش مردی تندخود و عصبی مزاج بود و با او به سختی رفتار می کرد ولی لقمان در همان عنفوان شباب و جوانی در مقابل مشکلات و مصائب زندگی صبر و بردباری نشان می داد.
گویند روزی مالک لقمان گوسفندی ذبح کرد و به لقمان دستور داد بهترین و شریفترین اعضای گوسفند ذبح شده را نزد وی بیاورد.
لقمان دل و زبان گوسفند را برید و نزد صاحبش آورد. روزی دیگر که گوسفند کشته بود از لقمان خواست که بدترین و پست ترین اعضای گوسفند را حاضر کند. آن حکیم بزرگوار مجدداً همان دل و زبان گوسفند را نزد مولایش برد. چون سر این حکمت از لقمان سؤال شد جواب داد:"هر گاه که زبان از اقوال ناشایست بری و پاک باشد خردمند آن را بهترین اعضای شمارد والا بدترین اعضایند. به قول شاعر: "خوشبخت آن کسی است که دلش با زبان یکیست." مالک اسراییلی را این سخن خوش آمد و لقمان را از قید رقیب و بندگی آزاد کرد. به قول ناصر خسرو:
آباد به عدل گشت گردون
و آزاد به عقل گشت لقمان
شبی از شبها که لقمان در مناجات بود از درگاه قاضی الحاجات ندا رسید که:"نبوت حکمت یکی را انتخاب کن." لقمان عرض کرد که: طاقت بار نبوت را ندارد زیرا حکومت میان مردم بس دشوار است.
پس خدای تعالی ملکی فرستاد و لقمان را حکمت آموخت: ولقد آتینا لقمان الحکمة آیه.
به این جهت لقمان حکیمترین مردم زمین گردید و هیچ یک از شئون زندگی و دقایق حیات از نظر تیزبین او دور نبوده است. همه چیز را به چشم بصیرت می دید و در بوته عقل می گداخت. ناسنجیده سخن نمی گفت و چون لب به سخن می گشود بیاناتش به لطایف حکمت آمیخته بوده است. صبر و سکوت در صدر برنامه زندگیش قرار داشت و همیشه شاگردانش را به رعایت این دو اصل توصیع می فرمود، چه صبر را وسیله تسکین آلام و تشفی قلب می دانست و سکوت را وسیله توجه به ذات احدیت و تفکر و اندیشه در عالم هستی می شناخت. در صبر و شکیبایی و قدرت اراده به درجه ای بود که چند فرزندش پیش چشم او جان سپردند و او از جزع و زبونی، دیدگان را به سر شک نیالود. کمتر در خانه می ماند و غالباً به دامن طبیعت پناه می برد تا محسوسات را با مشهودات بیامیزد و بیانات و مواعظش چاشنی شهود داشته باشد.
لقمان همان چهره نام آوری است که ادب از بی ادبان می آموخت و این شیوه مرضیه اش ورد زبانها گردید.
خلاصه لقمان اعجوبه زمان و نادره دوران بود که نصایح حکیمانه اش پس از گذشت قرون متمادی هنوز چون برگ گل طراوت و تازگی دارد. از سخنان اوست:"بدی که مردم با تو کنند و نیکی که تو با مردم کنی فراموش باید کرد. خدا و مرگ را یاد باید داشت."
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:55 PM |
لعن الله اللجاجة
لجاجت از آن نوع صفات مذمومی است که هرگز نفعی بر آن مترتب نبوده و نخواهد بود. لجاجت هنگامی بروز و ظهور می کند که آدمی به تبعیت از بعضی انگیزه های ناشی از جهل و تعصب چون حیوان لایشعر می شود. پرده سیاهی در مقابل دیده عقل و بینش او حائل می گردد و دست به کاری می زند که سالها در آتش ندامت و پشیمانی آن می سوزد. کمتر شنیده شده است که افراد لجوج و تندخو طرفی بسته و از این رهگذر جز اطفای نایزه لجاج و ناپختگی نفع و فایدتی برده باشند.
اعمال لجوجان چون بدون تدارک مقدمه و صغری و کبری شروع می شود، لاجرم بدون اخذ نتیجه مطلوب و مثبت پایان می پذیرد. بر آنها همان می رود که بر زبیده همسر هارون و مادر امین رفت و قسمتی که تا پایان زندگی رقت بار خود انگشت ندامت به دندان می گزید. بر سر و روی خود می زد و می گفت: لعن الله اللجاجة، لعن الله اللجاج و این عبارت بعدها در میان اهل ادب و اصطلاح ضرب المثل گردید.
اما ریشه این مثل:
هارون الرشید بزرگترین خلفای بنی عباسی بود و در زمان او قدرت خلافت و جلال دارالخلافه به یمن وجود آل برمک و سایر بزرگان و دانشمندان ایرانی به نهایت اوج عظمت رسید.
همسر هارون از بزرگ زادگان عرب به نام زبیده دختر جعفربن منصور دوانیقی بود که خلیفه برای تجلیل و بزرگداشت او از هیچ اقدامی فروگزار نمی کرد. همواره نسبت به او که دختر عمویش بود احترام خاصی قائل بوده با وجود استبداد رأی و عقیده هرگز در مقابل منویات و خواسته هایش امساک و خست نشان نمی داد. خلاصه زبیده را به تمام معنی کلمه دوست می داشت و در مجاورتش مقام خلافت را فراموش می کرد.
برای زبیده و هارون الرشید هر گاه فرصتی دست می داد به بازی شطرنج می پرداختند و زنگار غم و خستگیهای روزانه را در لفافه شوخیها و مطایبات شیرین از ناصیه می زدودند زیرا در زمان خلافت هارون غالب مراسم و آداب ایران از قبیل شطرنج و نرد و چوگان وارد دستگاه خلافت شده بود.
در بازی شطرنج گاهی هارون و زمانی زبیده برنده می شدند زیرا زن و شوهر در شطرنج دست داشتند و به ریزه کاریهای آن آگاه بودند. قضا را روزی هارون و زبیده قرار گذاشتند هر کدام در شطرنج برنده شود به دلخواه خود چیزی بخواهد و انجام خواهش نیز حتمی الاجرا باشد. به این قرار توافق به عمل آمد و بازی را شروع کردند.
اتفاقاً هارون الرشید در این مسابقه برنده شد و از زبیده خواست که خمار از سر و پیراهن از بر و ازار از پای بیرون آورد و عریان در برابر بایستد. آنگاه از جلوی او تا دیوار مقابل برود و از همان مسیر مراجعت کند.
زبیده با وجود اکراهی که از این عمل داشت چون اجابت مسئول را با قول و قرار قبلی حتمی الاجرا می دانست پس تدبیری اندیشید و با اتخاذ آن تدبیر، رندانه از آن معرکه بر وفق دلخواهش پیروز گردید.
توضیح آنکه زبیده گیسوی پر پشت بسیار بلندی داشت که تا به زانو می رسید و هر قسمت از اندامش را که مایل بود با این گیسو می توانست بپوشاند. پس هنگامی که لخت مادرزاد از جلوی هارون به سمت دیوار مقابل رفت گیسو را به پشت سر انداخت و هارون را از چشم چرانی که منظور نظرش بود و گویا زبیده هرگز اجازه نمی داد که هارون با وجود آنکه شوهرش بود در طول زندگانی زناشویی چنین خواهشی از او بکند بی نصیب گذاشت! موقع بازگشت از دیوار مقابل هم خرمن گیسو را چون حجاب و پوششی به جلو افشانده تمام اعضای بدن را بدین وسیله پوشانید به قسمی که هارون نتوانست در این دو حرکت بالاتر از ساق پای زبیده را ببیند.
چند روزی گذشت و مجدداً فرصتی به دست آمد که به بازی شطرنج بپردازد. این مرتبه نیز قرار بر خواهش دل گذاشته شد تا برنده هر چه بخواهد بازنده طوعاً یا کرهاً بر آن قرار تمکین نماید.
بازی شروع شد و زبیده با آتش انتقامی که از دل و جانش زبانه می کشید به دقت تمام و رعایت اطراف و جوانب که در بازی شطرنج باید معمول گردد مهره ها را پس و پیش می کرد. کمال احتیاط زبیده در تحصیل موفقیت و عدم دقت هارون که شاید ناشی از تراکم امور و خستگی روزانه بود این بازی را به نفع زبیده پایان داد. هارون مات شد و به انتظار دلخواه زبیده گوش بر فرمان نشست.
در حرم خلیفه کنیزکی ایرانی به نام مراجل از اهل بادغیس هرات خدمت می کرد که بسیار بدشکل و تیره رنگ و چرب و خشن بود و دست تقدیر یا تصادف او را به دستگاه باشکوه هارون کشانیده بود تا روزی که مشیت الهی بر آن تعلق گیرد مسیر تاریخ عرب را به سوی ایران و ایرانیان منعطف نماید.
زبیده بی درنگ مراجل را به حضور طلبید و از هارون خواست که با وی نزدیکی و مباشرت کند. خلیفه مقتدر عباسی که هرگز تصور چنین فکر و اندیشه ای از ناحیه زبیده در خاطر او خطور نمی کرد او را از این عمل لجوجانه و عواقب شرم آن برحذر داشت و حتی متذکر شد که هر چه از مال و خواسته های دنیا بخواهد با سر انگشت قدرت و توانایی مطلقه خود در پیش پای او خواهد ریخت به شرط آنکه این فکر شوم را از مغزش به دور کند زیرا نزدیکی با زنان غیرعرب علی الخصوص که ایرانی هم باشد!! قطع نظر از اینکه دون شأن و مقام خلیفه اسلامی می باشد! یحتمل عواقت شومی در پی داشته باشد که برای وی فرزند نازنینش محمد امین خوشایند نباشد.
زبیده زیر بار نرف و در اجابت مسئول خود پافشاری کرد. هارون گفت:"اصرار در این کار به نفع تو و امین نیست، بیهوده لجاجت نکن زیرا چنانچه مجبور به چنین عملی شوم ایامی را در پشت غبار زمان به ابهام می بینم که موی از بر بدن راست می کند. میل دارم پس از مرگ من فرزندت امین بر مسند خلافت تکیه زند و تو مقامی فعلی را با همان سمت ام المؤمنین محفوظ داشته باشی. از این لجاجت زنانه دست بردار و مرا به حال خود بگذار." زبیده گفت:"به چه چیزها می اندیشی؟ یک بار مباشرت و نزدیکی با مراجل که این همه دور اندیشیها ندارد. به فرض محال که انعقاد نطفه و وجود نوزادی متصور باشد از کجا که نوازد دختر نباشد و با یکی از بزرگان عرب تزویج نشود. اگر مقصود خلیفه این است که شرط دلخواه من انجام نپذیرد امری است جداگانه، وگرنه مقصود من همان است که در مقابل ایستاده و مباشرت با او کمال مطلوب من است."
هارون الرشید آخر کار گفت:"خراج یک ساله مصر را تمامی به تو می دهم که مرا معذور داری."
زبیده حاضر نشد و در تصمیم عجولانه و انتقامجویانه اش پافشاری کرد.
از آنجا که غفلت در سرشت آدمی است گاهی پندارند که از دیوان قضا خط امانی برای همیشه به ایشان رسیده است.
پس هارون ناچار از اجابت دلخواه زبیده شد و در نهایت کراهت و بی میلی با مراجل کنیز ایرانی همبستر گردید و در نتیجه مراجل به مأمون حامله شد.
مأمون همان کسی است که به یاری ایرانیان و کاردانی طاهر ذوالیمینین بر برادرش امین غلبه کرد و مادرش زبیده را به عزایش نشانید.
زبیده از آن پس تا زمانی که در قید حیات بود در خلوت و تنهایی بر سر و روی خود می زد و می گفت:"لعن الله اللجابة، لعن الله اللجاج."
میرخواند در این زمینه چنین می گوید:
"در آن اوان که به واسطه خلافت ابراهیم بن مهدی، مأمون به بغداد رسید و باز زبیده ملاقات کرد خاتون از فراق فرزند خویش محمد امین آهی سرد کشیده با مأمون گفت:"ما اقعدنی بهذا الیوم الایوم قیامی باللجاج"
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:55 PM |
لا لحب علی (ع) بل لبغض معایة
ترجمه: نه به خاطر دوستی و علاقه با علی (ع) بلکه برای بغض و عداوت با معاویه.
یعنی اقدام به این عمل نه روی اصل علاقه و ارادت به علی بن ابی طالب (ع) بلکه به علت بغض و عداوت و دشمنی با معاویه انجام پذیرفته است.
این مثل عربی که در میان ایرانیان با سواد بخصوص آنهایی که به لسان عرب آشنایی دارند نیز مورد استفاده و استناد است در مواردی به کار می رود که بین دو نفر اختلاف وجود داشته باشد و شخص ثالث ظاهراً به نفر اول در این اختلاف کمک و مساعدت کند در حالی که این عمل و اقدامش باطناً روی اصل دشمنی و عداوت دیرینه با نفر دوم بوده که از این فرصت مناسب برای تلافی و انتقامجویی استفاده کرده است نه به خاطر دوستی با نفر اول. در چنین مورد و موارد مشابه آن به اختلاف بین ملل و جوامع می توان تسری داد.
اهل اصطلاح ضرب المثل بالا را به کار می برند و مقصود خویش را اظهار می دارند.
اکنون ببینیم چه کسانی روی اصل بغض و عداوت با معاویه، به فرزند ابی طالب کمک و یاری داده اند و این واقعه چه زمان و چه کیفیتی صورت پذیرفته که به صورت ضرب المثل در آمده است.
به صورتی که در کتب تارخی آمده که پس از قتل عثمانی خلیفه سوم حضرت علی به ابی طالب (ع) به خلافت منصوب گردیده است و در دوران خلافتش دو جنگ بزرگ روی داده، یکی جنگ جمل که به کشته شدن طلحه و زبیر و هفده هزار تن از لشکریان عایشه منتهی گردید، دیگر جنگ صفین که در سال 37 هجری بین علی (ع) و معاویه رخ داده است.
در جنگ اخیر که به روایات مختلف از چهل تا یک صد روز طول کشید در حدود نود جنگ بین طرفین روی داد و از دویست هزار نفر سپاهیان طرفین قریب هفتاد هزا نفر کشته شدند و سرانجام کار جدال و قتال کلمة حق یراد بها الباطل در کتاب حاضر نیز از آن بحث شده است.
برای آنکه اهمیت جنگ صفین و مبارزه حق و باطل روشن گردد کافی است گفته شود که در این جنگ عظیم بیست و پنج نفر از اصحاب پیغمبر اکرم (ص) نظیر عمار یاسر در سن 91 سالگی و خزیمة بن ثابت انصاری ملقب به ذوالشهادتین و عبدالله بن بدیل و رقاء خزاغی که نود زخم برداشت در رکاب مولای متقیان (ع) شمشیر زدند تا به درجه شهادت رسیدند. در این جنگ شجاعتها و دلاوریهایی از حیدر کرار (ع) بروز و ظهور کرده که در تمام جنگها و غزوات گذشته نظایر آن کمتر دیده شده است.
از آن جمله در جنگ تن به تن با دو نفر از شجاعان و پهلوانان قبیله بنی لخم که به مواعید معاویه فریفته شده بودند می گویند ضربه ای که بر یکی از آن دو تن وارد آورد و باعث آن گردید که وی را از سر به جانب کمر دو نیمه ساخت به حدی با سرعت و برق آسا انجام گرفت که چند لحظه به علت آنکه دو نیمه سوار از یکدیگر جدا نشده بود سپاهیان تصور می کردند که سوار مزبور را آسیبی نرسیده است ولی چند لحظه بعد به یکبارگی آن دو نیمه از هم گسست و دانستند که ضربت شمشیر علی (ع) این کار شگرف را انجام داده است.
حضرت در جنگ با عمر و بن العیش چنان ضربتی زد که بدن وی از کمر به دو نیم شد و یک نیمه بر زمین افتاد و نیمه دیگر بر زین ماند. عمروعاص که شاهد این واقعه بود به معاویه گفت:"کسی جز حیدر کرار (ع) چنین ضربتی نزند."
همان طوری که اشاره شد واقعه صفین در واقع مبارزه حق و باطل بود. یک طرف حضرت حضرت علی به ابی طالب (ع) قرار داشت که می خواست حق و عدالت را در پرتو تعالیم اسلامی اجرا کند و در این رهگذر حتی از برادر کهنسال و نابینا و کثیر الاولادش عقیل فروگذار نمی کرد. در طرف دیگر فرزند نابکار ابوسفیان معاویه و مشاور محیل و مکارش عمروعاص در رأس افرادی ناصالح و فریب خورده خودنمایی می کردند که مرام و مقصودشان تحصیل جاه و جلال و در اختیار گرفتن حکومت شکنجه و آزار مردم بی گناه و فی الجمله تضعیف و نابودی اسلام و حکومت اسلامی بوده است لاغیر.
راست است که اعراب صدر اسلام چون در ضمن محاربات و فتوحات عدیده صاحب مکتب و ثروت شده بودند به حکم زیاده طلبی علی الاکثر از سختگیریهای بی حد و حصر علی بن ابی طالب (ع) که مصمم بود احکام اسلام و قرآن را مو به مو اجرا کند دلخوش نبودند و به همین جهت غالب آنها جانب معاویه را مرعی داشتند ولی در این میان عده معدودی هم بودند که در عین نارضایی و ناخرسندی از علی (ع) هرگز حاضر نبودند به خودکامی و خودکامگی معاویه که بیت المال مسلمین را چون خوان یغما در اختیار دستگاه تبلیغات شیطانی قرار داده بود صحه بگذارند تا نهال نورس اسلام را که تازه می رفت نضج و نموی بگیرد و در اقصی نقاط عالم ریشه بدواند در مقابل دیدگانشان یکسره از بیخ و بن برکند و دوران جاهلیت را که براساس حکومت مطلقه و ظلم و ستم بر بندگان بردگان بوده است تجدید نماید. این بود که جمعی از آنها لا لحب علی (ع) بل لبغض معاویة، در زمره سپاهیان علی (ع) در آمدند و به جدال و قتال با سربازان معاویه پرداختند تا اسلام و قرآن را که ملعبه و بازیچه هوای نفس و جاه طلبیهای معاویه قرار گرفته بود از خطر زوال و نیستی نجات بخشند چه به زعم آنها اگر علی (ع) برای خلافت صالح نبود معاویه را فاسد می دانستند و نظرشان این بود که ابتدا دفع فاسد کنند و آن گاه فرد واجد شرایطی را به خلافت بردارند.
با این مقدمه که در نهایت ایجاز و اختصار شرح داده شد اصطلاح و ضرب المثل بالا زبان حال این عده مسلمین جاهل و غافل بوده است که در رکاب علی (ع) روی اصل بغض و عداوت با معاویه شمشیر می زدند.
اینها علی (ع) را دوست داشتند ولی از معاویه نفرت و بیزاری داشتند. به فرزند برومند ابی طالب ارادت نمی ورزیدند ولی فرزند ابوسفیان را به جان مخالفت و دشمن بودند. بی گمان غالب افراد این جمعیت همان کسانی بودند که پس از صدور قرار حکمیت به علت تعصب و بی خبری با خوارج همصدا شدند و چنین پنداشتند که اصولاً علی (ع) و معاویه و عمروعاص عوامل تشتت و اختلاف در میان مسلمین شده اند و مصلحت در آن است که هر سه نفر را از میان برداشت و شخص دیگری را به خلافت منصوب کرد تا امنیت و آرامش و وحدت کلمه در سرتاسر ممالک پهناور اسلامی برقرار بماند. متأسفانه نقشه آنها در مورد حضرت علی به ابی طالب (ع) کارگر افتاد ولی معاویه و عمروعاص جان سالم بدر بردند و قدرت و سیطره عمال معاویه، دیگر به آنها مجال دم زدن نداد و وقتی به خود آمدند و از کرده پشیمان شدند که ندامت و پشیمانی سودی نداشت.
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:56 PM |
لولو
هر گاه بخواهند طفلی را از گریه و بازیگوشی باز دارند او را از لولو می ترسانند و در حالی که پدر یا مادر انگشت بر روی بینی می گذارد به طرف حیاط خانه اشاره می کند و می گوید: لولو آمد. اگر چه لولو جزء امثله سائره نیست ولی چون در مورد اطفال بازیگوش به کار می رود قطعاً ریشه تاریخی و علت تسمیه ای دارد که لازم آمد معلوم شود این واژه از کجا و به چه مفهوم و منظوری در زبان فارسی داخل شده است.
ابولؤلؤ یا فیروز یک نفر ایرانی اهل نهاوند و از اسیران جنگ جلولاء بود که در دستگاه مغیرة بن شعبه از سران و داهیان صدر اسلام به شغل غلامی و بندگی خدمت می کرده است. چون صنعتگر ماهر و زبردستی بود مغیره او را مجبور می کرد که در خارج از خانه کار کند و ماهی یک صد درهم به وی بدهد.
هر قدر ابولؤلؤ تضرع و زاری کرد که این مبلغ را تخفیف دهد و یا بابت قیمتش حساب کند تا بتواند روزی از قید بندگی آزاد شود و زندگی مستقلی برای خودش تشکیل دهد مغیره به علت طینت و خست و لئامت ذاتی زیر بار نمی رفت و همیشه با شکنجه و آزار ابولؤلؤ را وا می داشت کار کند و برایش درهم و دینار بیاورد.
روزی مغیرة بن شعبه که در آن موقع والی کوفه بود برای گزارش حوزه حکمرانی خود به اتفاق عده ای از ملازمان و همراهان که ابولؤلؤ جزء آنها بود وارد مدینه شد و نزد خلیفه دوم عمر بن خطاب رفت.
مسعودی در این زمینه چنین می گوید: عمر اجازه نمی داد هیچ کس از عجمان وارد مدینه شود.
مغیرة بن شعبه بدو نوشت: من غلامی دارم که نقاش و نجار و آهنگر است و برای مردم مدینه سودمند است. اگر مناسب دانستی اجازه بده او را به مدینه بفرستم و عمر اجازه داد. وی ابولؤلؤ نام داشت و از اهل نهاوند بود.
ابولؤلؤ فرصت را مغتنم شمرد و در موقعی که خلیفه تنها بود به نزدش شتافت و دادخواهی کرد. عمر جواب داد:"تو غلام مغیره هستی و جان و مال تو در اختیار اوست."
ابولؤلؤ گفت:"تو هم خلیفه مسلمین هستی و می توانی به او توصیه کنی که این مبلغ را بابت آزاد کردنم به حساب بیاورد، چنانچه موافق نیست اقلاً ماهی ده درهم از من بگیرد تا به امید آزاد شدن و تأمین آتیه مبلغی بتوانم ذخیره کنم." عمر جواب داد:"تو صنعتگر خوبی هستی و نجاری و مسگری و چلنگری هم می دانی. مخصوصاً شنیدم که در ساختن آسیای بادی استاد هستی. خوب است به جای گله و شکایت یک آسیای بادی در مدینه بسازی زیرا امسال غلات بیت المال زیاد است و می توانی از این طریق فایده بری زیرا با این همه هنر و صنعت که داری گمان نمی کنم مقدار مالی که مغیرة از تو می خواهد زیاد باشد."
ابولؤلؤ گفت:"آسیای بادی در مدینه عملی نیست زیرا بادگیر ندارد."
خلیفه گفت:"در مکه بساز."
ابولؤلؤ جواب داد:"گندم در مکه به قدری کمیاب است که مردم برای آرد کردن گندم محتاج آسیای بادی نیستند و می توانند با دست آس یعنی آسیای دستی آرد کنند." عمر گفت:"آسیای بادی تو در مکه اگر برای آرد کردن گندم مفید نباشد این فایده را دارد که باعث تفریح خاطر سکنه شهر و زوار و حجاج در ایام انجام اعمال حج می شود و از این راه فایده می بری."
ابولؤلؤ چون از انجام مقصودش مأیوس و ناامید شد و دانست که خلیفه به هیچ وجه حاضر نیست به شکایتش رسیدگی کند از این زندگی ننگین و از جان خود سیر شده با حالت خشم و نفرت در جواب خلیفه گفت:"برای تو یک آسیای بادی بسازم که تا روز قیامت گندم آرد کند!" و یا به روایت دیگر گفته:"اگر سلامت بمانم آسیابی برایت خواهم ساخت که در شرق و غرب از آن تعریفها کنند." این بگفت و از نزد خلیفه دور شد.
عمر فهمید که ابولؤلؤ با این عبارت کنایه آمیز او را تهدید به قتل کرده است ولی چون قصاص قبل از جنایت را جایز نمی دانست وی را مجازات نکرد. چند روز بعد از عمر برای ادای فریضه نماز صبح به مسجد رفته بود در رکعت دوم ابولؤلؤ از پشت سر به او حمله کرد واز پای در آورده شخص دیگری به نام کلیب راهم که پشت سر خلیفه ایستاده بود کشته و فرار کرد.
به روایت دیگر: ابولؤلؤ صبح دیر از خواب برخاست به طوری که نماز را در منزل به جا آورد و چون مانعی نمی توانست جلوی تصمیم این جوان حساس ایرانی را بگیرد بدون آنکه مطلب را با ارباب خود در میان نهد به سرعت حرکت کرد و در خم کوچه ای پنهان شد و هنگام مراجعت عمر از مسجد ناگاه جلوی او سبز شد. تا رفت عمر که از او چیزی بپرسد دشنه فیروز کار خود را کرد.
باری، ابولؤلؤ را مردی از بنی تمیم دستگیر کرد وی را بدان کار بکشت. به روایت خواند میر: ابولؤلؤ همان کارد را بر حلق خویش مالید و قبل از دستگیر شدن خود را کشت. و عمر پس از سه روز در گذشت (سال 23 هجرت) ولی به روایت شمس الدین محمد آملی بعضی گویند در آسیابی که از برای او ساخته بود به خلوت دریافت و کاربزد و بگریخت و سنه اربع و عشرین هجری وفات یافت.
بعضی از سران و بزرگان دستگاه خلافت عمل ابولؤلؤ را به تحریک ایرانیان دانسته و اتفاق طلحه و عبیدالله بن عمر و تعدادی سوار به خانه ایرانیان مقیم مدینه یورش بردند و عده کثیری از آنان من جمله هرمزان سردار ایرانی و خلیفه غلام سعد بن وقاص را به جرم همدستی با هرمزان کشتند و حتی نسبت به اطفال و کودکان شیرخوار ایرانی رحم نکردند. چیزی نمانده بود که سلمان فارسی را هم بکشند ولی چون ندیم و صحابی پیغمبر بود از ریختن خونش در گذشتند و او را در سیاه چال زندان انداختند. بقیه ایرانیان از ترس جان خود را به بیت المال رسانیدند زیرا بیت المال مصون از تعرض بود ولی طلحه می خواست عنفاً وارد بیت المال شود که حضرت علی بن ابی طالب (ع) را آگاه کردند و آن افصح فصحای عرب و شیر بیشه شجاعت بقوت بیان و هیبت ذوالفقار جلوی آنها را گرفت و ایرانیان متحصن و پراکنده را از مرگ حتمی نجات بخشید.
کاری به فرجام این کشتار وحشیانه نداریم که اگر علی (ع) نبود نهال نورس اسلام در همان سنوات اولیه بعد از رحلت پیغمبر به دست این گونه افراد ناجوانمرد به کلی ریشه کن می شد. مقصود این است که چون این قتل و غارت ناشی از سوء قصد ابولؤلؤ نسبت به خلیفه دوم بوده است و در واقع اگر ابولؤلؤ دست به قتل عمر بن خطاب نمی زد این کشتار بی رحمانه رخ نمی داد لذا جرأت و تهور بی باکی ابولؤلؤ که توانست خلیفه مقتدر و سختگیری چون عمر را هلاک کند چنان رعب و هراسی در دلها مردم انداخت که بعدها هر وقت ایرانیان مقیم حجاز می خواستند اطفالشان را از بازیگوشی و شیطنت باز دارند به آنها می گفتند: لولو آمد و منظور از لولو همان ابولؤلؤ بود که بر اثر کثرت استعمال به لولو تبدیل شد و رفته رفته در تمام مناطق فارسی زبان رایج گردید.
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:57 PM |
لوطی خور کردن
عبارت بالا کنایه از تقسیمی است که بدون رعایت هیچ قاعده کلی در مال مفت که بی زحمت به دست آمده باشد معمول و مجری دارند و عبارت مزبور از آن جهت مصطلح شده است که اگر لوطی چیزی گیر بیاورد در میان می گذارد و بدون هیچ شرط و تشریفاتی همه از آن برخوردار می شوند.
اگر چه در لغتنامه دهخدا این عبارت کنایه از: در معرض چپاول و غارت نهادن و به تاراج بردن آمده است ولی به طور کلی لوطی خور کردن و لوطی خور شدن از مصطلحات عمومی است و در میان وضیع و شریف صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
اما ریشه این مثل:
فرهنگ نویسان لغت لوطی را منسوب به قوم لوط می دانند و از آن معانی و مفاهیم نامناسب از قبیل: لواطه کار، غلامباره، کودک باز، قمارباز، و شرابخواره استنباط می کنند.
بعضیها آن را با لغت هندی بانکا مرادف می شمارند که قومی بی باک نامقید و رند و حریف و شوخ هستند و در هندوستان زندگی می کنند ولی با آشنایی و اطلاعی که از لوطیان داریم به قول علامه دهخدا:"این بعید است و ممکن است با تاء منقوط بوده است که معنی اولی آن شکمخواره و مانند آن است و سپس معانی دیگر گرفته."
لوطیان که به اصطلاح دیگر همان داش مشدیهای ایران هستند مردمی ساده و بی آلایشند که نان از دسترنج خویش می خورند و مرام و شعار آنان احترام نسبت به بزرگان و سالمندان و دستگیری از ضعفا و زیردستان می باشد. شادروان عبدالله مستوفی خصائل و ممیزات لوطیان را این طور شرح می دهد:
... تعصب کشی از افراد جمعیت و اهل کوچه و محله و بالاخره شهر و ولایت و کشور، فداکاری و رکی و بی پروایی، حقگویی و حمایت از حق، بی اعتنایی به ماده، عدم تحمل تعدی و بی حسابی اخلاق خاصه داشی بود.
لوطی نباید در مقابل هر پنطی سر تعظیم فرود آورد و حرف کلفت از هر کس باشد بی جواب بگذارد و دست خود را برای جیفه دنیا پیش این و آن دراز کند.
لوطی در مقابل رفیق باید از مال و جان دریغ نداشته باشد. از بچه های محل هر کس بیش و کم دارای این مزایای اخلاقی می شد بدون هیچ تشریفات جزو داشها محسوب می گردید. هفت وصله از لوازم لوطی گری و آن: زنجیر بی سوسه یزدیف جام برنجی کرمانی، دستمال بزرگ ابریشمی کاشانی، چاقوی اصفهانی، چپق چوب عناب یا آلوبالو، شال لام الف لا "لا" و گیوه تخت نازک، که چهار تای اولی حتمی وسه تای آخری در درجه دوم بود. هیچ وقت یک نفر داش به کسب حلاجی، دلاکی، مقنی گری، کناسی و حمالی مشغول نمی شد، اینها مشاغل پنطی ها بود. در عوض طبق کشی، توت فروشی، چغاله فروشی، بادبادک و فرفره سازی پالوده ریزی، دوغ فروشی و گردوی تازه فروشی از مشاغل خاص جوانهای این طبقه به شمار می آمد. مسنترها که سرمایه ای داشتند دکانی باز کرده به همه کسبی مشغول می شدند مع هذا فرنی فروشی و میوه فروشی و آجیل فروشی از مشاغل مرحج آنها بود. هر داشی باید شناوری بداند. از شهدای کربلا به حضرت عباس (ع) و حر بسیار معتقد بودند و بزرگترین قسم آنها به حضرت عباس و به کمربند حر بود و این ارادت خاص از این بود که حضرت عباس (ع) امان نامه ابن زیاد را به وسیله شمر برای آن بزرگوار فرستاده شده بود رد کرده او را بور کرده بود و حر از مقام ریاست و سرکردگی و وجاهت در نزد ابن زیاد صرف نظر کرده نزد امام حسین (ع) آمده جان خود را فدا کرده است.
فداکاری این دو بزرگوار با طبع این مردمان ساده بی آلایش متناسب و ارادت خاص آنها به این دو جوانمرد برای فداکاری یا به اصطلاح خودشان لوطی گری آنها بوده است.
لوطیان مانند عیاران سابق هر چه به دست می آوردند به قدر حاجت برای خود و عائله شان برمی داشتند و بقیه را بین ضعفا و مستمندان تقسیم می کردند به همین جهت لوطی مرداف با جوانمرد و لوطی گری مرادف با جوانمردی و بخشندگی آمده است.
در مرام و مسلک لوطی نظم و نسقی وجود نداشت. عواید حوصله از هر محل و مأخذ را با دیگران می خوردند و در این کار قانون و قاعده کلی را رعایت نمی کردند. به عبارت آخری هر چه داشت و آنچه به دست می آمد همه را می خورد و می خورانید. به این علت و سبب عبارات لوطی خور کردن و لوطی خور شدن بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.
ضمناً باید دانست که در قرن معاصر به معرکه گیران و تردستان و شعبده بازان نیز لوطی می گفتند مانند لوطی غلامحسین و لوطی عظیم و لوطی رحیم و غیره.
در خاتمه این نکته ناگفته نماند که ضرب المثل لوطی خور از اصطلاحات قاپ بازی هم هست به این شرح که: هر وقت بازیکن قاپها را حساب شده اما خیلی بلند بریزد می گویند رسا می ریزد، و چون این بلند ریختن حریفش را هر قدر هم زرنگ باشد گول می زند می گویند: "لوطی خور می ریزد."
|
behnam5555 |
03-03-2011 08:58 PM |
خط و نشان (+)
خط و نشان یا علامت صلیب (+) بر کف دست کشیدن که نشانه قهر و خشم و انتقام تلقی گردیده از آن علایم و آثاری است که ریشه تاریخی آن داستانی جذاب و دلنشین دارد. اگر چه این واقعه تاریخی به علت اطناب سخن و سرکشی قلم به درازا کشیده شد ولی در هر حال نقل آن از لحاظ روشن شدن ریشه تاریخی علامت خط و نشان بخصوص اطلاع و آگاهی از تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی در ایران باستان و صدراسلام خالی از لطف و فایده نیست.
"آهای خشتمال، اینجا دارالخلافه است؟"
"بلی، چه می خواهی؟"
"خواستم بدانم اگر خلیفه عمربن خطاب در دارالخلافه حضور دارند ممکن است به حضورشان بار یابم؟"
"اشکالی ندارد ولی چنانچه کاری داری به من بگو، شاید بتوانم انجام دهم."
"اگر قرار بود عرض و شکایتم را به هرعمله و خشتمالی بگویم از دمشق به مدینه نمی آمدم."
"فرض کن من خلیفه هستم، مطلبی داری بگو."
"تاکنون با فرض و گمان زندگی کردم و اینک به دنبال یقین آمده ام. محل خلیفه را به من نشان بده و به کار خودت مشغول باش."
"حال که این فرض و گمان را قریب به یقین نمی دانی سری به عقب برگردان و افرادی را که پس از تو برای حل مشکلات خود به دیدنم آمده اند تماشا کن."
مسافر مسیحی چون به عقب برگشت و جمعیتی را درمقابل خشتمال به حالت کرنش و احترام دید بر جایش خشک شد.
"حال که مرا شناختی و دانستی که خلیفه مسلمین هستم هر چه در دل داری بگو."
"عرضی ندارم زیرا خلیفه ای که با خشتمالی ارتزاق کند و حشمت و جلالی در دربارش مشاهده نشود مسلماً قادر نخواهد بود به شکایت شاکی رسیدگی کند. وانگهی عمال و حکام ممالک پهناور اسلامی گمان نمی کنم برای چنین خلیفه حساب و کتابی قایل باشند."
"حشمت و جاه و جلال متصوره ارتباطی به مقام خلافت و رسیدگی به شکایات ندارد. تو را چه کار که من خشتمالی می کنم و بر مسند خلافت تکیه نزده ام. دردت رابگوی و از من درمان بخواه."
"آخر من از دمشق آمده ام و معاویه با چنان جلال و جبروتی در شام حکومت می کند که دربار شاهنشاهی ایران و امپراطوری روم را به خاطر می آورد. چگونه ممکن است حاکم منصوبی تابع و پیرو سیره و دین خلیفه اش نباشد؟ وقتی که مرئوس تو در شام با آن جاه و جلال حکومت می کند یا از تو نیست و یا سر طغیان دارد."
"راجع به این موضوع بعداً تصمیم خواهم گرفت. فعلاً از من چه می خواهی؟"
"خلیفه به سلامت باد. من فردی مسیحی و اهل دمشق هستم. زندگانی مرفه و آبرومندی داشتم. نه به کسی آزاری رساندم و نه در مقام تبلیغات مذهبی برآمده ام که با سیاست حکومت اسلامی منافاتی داشته باشد. عمال معاویه حاکم دمشق بدون توجه به اینکه اقلیتهای مذهبی در کنف حمایت مسلمین هستند به اذیت و آزارم پرداختند. آنچه داشتم به عناوین مختلفه ضبط کردند و مرا به روز سیاه نشانیدند. چندین بار به دارالحکومه رفتم تا یک بار توانستم به حضور حاکم بار یابم. از مظالم عمالش شکایت کردم توجهی ننمود. او را به تظلم و دادخواهی نزد خلیفه تهدید کردم اثری نبخشید و حتی با خونسردی تلقی کرده مرا به خواری از نزد خویش راند و در اخافه و آزارم ذره ای دریغ نورزید.
"خلاصه از زندگی در شام به کلی بیزار شده قصد داشتم به دیار روم کوچ کنم ولی همسرم مانع گردید و مرا بر آن داشت که راه حجاز در پیش گیرم و ستمکاریهای معاویه و عمالش را در پیشگاه خلیفه برشمرم شاید بدون اثر نباشد. اگر چه امید و اطمینانی به این سفر پر خطر نداشتم و مضافاً زادم و توشه ای برای طی این طریق طولانی موجود نبود ولی چه می توانستم بکنم که همسرم دست بردار نبود و نیش زبانش چون نشتری دل و جانم را می خلید. خودداری و امتناع من هم بدون سبب و جهت نبود زیرا پیش خود فکر می کردم که اگر حاکم وعاملی از راه و روش خلیفه اش پیروی نکند محال است دوام بیاورد و گزارش بازرسان مخفی که به منزله چشم و گوش خلیفه هستند به مظالم و ستمکاریهایش خاتمه خواهد بخشید.
"دیر زمانی با این گونه افکار و استباطات شخصی دست به گریبان بودم اما اصرار و ابرام همسرم از یک طرف و شدت فاقه و تنگدستی از طرف دیگر انگیزه و محرک من در قبول این سفر گردید زیرا وقتی که کسی فاقد هستی و اعتبار شود و در عین تنگدستی از نعمت امنیت و آرامش نیز نصیبی نداشته هر روز به نحوی مورد شتم و طعن و سخریه قرار گیرد برای چنین کسی زندگی معنی و مفهوم واقعی ندارد. یا باید بمیرد و از این همه شکنجه و عذاب روحی خلاص شود، یا ظالم متعدی را با تنظم و دادخواهی بر سر جایش بنشاند. خلاصه با این منطق عزم سفر کردم و پس از چندین شبانه روز تحمل تشنگی و گرسنگی اکنون خود را به آستان خلیفه امیرالمومنین رسانیدم. بدیهی است اگر در این محضر نومید شوم ناگزیر به مرجع بالاتر و والاتر مراجعه خواهم کرد."
عمر سر برداشت و گفت:"گمان نمی کنم مرجع و ملجأ دیگری وجود داشته باشد زیرا خلیفه جانشین پیغمبر و مجری احکام و فرامین الهی است."
مسیحی در تأیید بیان خود جواب داد:" اتفاقاً وجود دارد چه همان مرجعی که تو جانشین رسول و فرستاده او هستی هیچ ظلم و ستمی رابدون کیفر نخواهد گذاشت. اگر مدار عالم بر روی کفر وزندقه احیاناً قابل دوام باشد تاکنون دیده و شنیده نشد که بر محور ظلم و جنایت و چهارچوب پوسیده خودسری و خودکامی دیر زمانی خودنمایی کند و مآلاً کاخ ظلم و تعدی را بر سر ظالم و متعدی فرو نکوبد. خلاصه اگر مسئولم را اجابت نکنی و در مقام گوشمالی ظالم بر نیایی بالاخره خدایی هست و تو در مقابل نور معدلتش شب پرده ای بیش نیستی. حال خود دانی."
خلیفه دوم که تاکنون در مقابل هیچ حادثه ای نهراسیده بود چون سخنان مسیحی را شنید مجدداً برخود لرزید و در مقابل هم برنیامد تا صحت یا سقم تظلم مسیحی بر او روشن گردد زیرا بیاناتش آن چنان نافذ بود و بر دلش نشست که در حقانیت و مظلومیتش جای هیچ گونه تأمل و تردید باقی نگذاشته بود. بی درنگ بر روی خشت خامی که هنوز خشک نشده بود با انگشت سبابه اش علامت صلیب (+) کشیده آن را به دست مسیحی داد و گفت:" این فرمان را به دمشق می بری و هنگامی که معاویه در مسجد جامع پس از فراغ از نماز جماعت بر روی منبر جلوس کرد بی محابا داخل مسجد شده در جلوی چشمانش نگاه می داری و می گویی: اکنون از حجاز می آیم و این هم فرمان خلیفه."
سپس عمر دستور داد زاد و توشه مسافرت مسیحی را تدارک دیده او را به سوی شام گسیل داشتند. مسیحی در مقابل دستور خلیفه حرفی نزد و حسب الامر از دارالخلافه خارج گردید ولی از خشت خام وعلامت صلیبی که بر روی آن کشیده شده بود چیزی نمی فهمید. بیچاره همه نوع فرمان دیده و همه گونه یر لیغ و امر و دستور شنیده بود که بر روی پاپیروس یا پوست آهو می نوشتند و در لوله فلزی یا چرمین قرار داده ارسال می داشتند ولی فرمانی چنین حقاً خالی از شگفتی و اعجاب نبود.
شکل صلیب (+) آن هم بر روی خشت خام!! در این که شکل و علامت مزبور رمزی بین عمر بن خطاب و معاویه بود هیچ گونه شک و ابهامی متصور نمی شد ولی آیا بهتر نبود که این رمز و علامت بر روی کاغذ یا پوست ترسیم می شد. چون در حل معما عاجز ماند مصلحت در آن دید که افکارش را بیهوده خسته نکند و به جای این حرفها در وصول به مقصد تعجیل نماید.
پس راه شام را در پیش گرفت و پس از چندین شبانه روز طی مراحل وارد دمشق شد و یکسر به سوی خانه شتافت و خشت خام را به همسرش داد.
زن گفت:" این چیست و از کجا آورده ای؟" جواب داد:"فرمان خلیفه است که به نام معاویه صادر گردیده است!" همسرش گفت:"شوخی را کنار بگذار و حقیقت مطلب را بگوی زیرا من از آن چیزی سر در نمی آورم."
مرد مسیحی که به علت خستگی مفرط کاملا کوفته و فرسوده شده بود با عصبانیت جواب داد:"ای زن، پس از تحمل این همه مصائب و آلام دیگر حوصله شوخی ندارم. مرا به مدینه فرستادی تا خلیفه را از مظالم معاویه و عمالش آگاه کنم. من هم بر اثر خواهش و تمنای تو این راه دراز و جانفرسا را در میان رملهای سوزان و خارهای مغیلان طی کردم و اینک فرمان عمر را که به شکل صلیبی بر روی این خشت خام نقش گردیده همراه آورده ام. دیگر چه می گویی و از جان من چه می خواهی؟ این تو این هم فرمان خلیفه!!" زن چاره ای جز سکوت ندید ولی برای آنکه شوهرش را به اجرای دستور خلیفه مجاب نماید با کمال نرمی و ملایمت گفت:
"عزیزم، من عمر بن خطاب را به خوبی می شناسم او شخصیتی است که در سایه تدبیر و سیاست به این مقام و منزلت رسید. هیچ حاکم و عاملی را در مقابل دستور و فرمانش یارای خودسری و خیره سیری نیست. بیهوده اظهار یأس و نومیدی نکن. از کجا که در این خشت خام و صلیبی که بر روی آن ترسیم گردیده رمزی مکتوم نباشد؟ حال که رنج سفر را بر خود هموار کردی کار را به انجام برسان و فرمان خلیفه را به معاویه ابلاغ کن. برای ما که فاقد اعتبار و هستی شده ایم بالای سیاهی دیگر رنگی وجود ندارد. خدای مسیح ترا از شر این دیو سرتان محفوظ خواهد داشت."
مرد مسیحی چند صباحی به رفع خستگی و استراحت پرداخت و روزی که شنید معاویه شخصاً به مسجد جامع می رود و در نماز جماعت مسلمین شرکت می کند درنگ و تأمل را جایزه ندیده به سوی مسجد شتافت و در جلوی در بزرگ آن دورادور به انتظار قدم زد تا وقتی که معاویه از نماز جماعت فارغ شده بر بالای منبر جای گرفت. جمعیت در سرتاسر صحن و شبستانهای مسجد موج می زد. صدا از احدی برنمی خواست و همه سر تاپا گوش شده بودند تا مواعظ و بیانات حاکم مطلق العنان شامات را اصغا نمایند. مرد مسیحی فرصتی بهتر از این نیافت و در حالی که سکوت محض حکمفرما بود با یک جست و جهش خود را به صحن مسجد رسانیده خشت خام را بر روی دست گرفت و فریاد زد:"پسر سفیان، اکنون از مدینه می آیم و این هم فرمان خلیفه."
معاویه چون به خشت خام نظر انداخت و شکل صلیب (+) را بر روی آن دید بی اختیار صیحه ای کشید و از بالای منبر سرنگون گردید. غریو غلغله در جمعیت افتاد و به سوی مرد نامسلمان حمله ور شدند تا سزای جسارت او را که به خانه مسلمین قدم نهاده در کف دستش گذارند. آنی غفلت و تأخیر کافی بود که مسیحی بیچاره قطعه قطعه شود. معاویه چون غریو جمعیت را شنید از ترس جان بهوش آمد و به اطرافیان فرمان داد مسیحی را صحیح و سالم به دارالحکومه- و به قولی به کاخ شخصی و محل سکونت معاویه- ببرند و پذیرایی کنند. سپس خود نیز چون حالش بجا آمد نزد مسیحی شتافته به دست و پایش افتاد و طلب عفو و بخشش نمود.
مرد مسیحی که مظالم و خیره سری معاویه را قبلاً به چشم دیده بود از این صحنه و تغییر حال در شگفت شده پرسید:"ای معاویه، با من سر شوخی و استهزا داری یا جداً از اعمال گذشته نادم و پشیمان هستی؟" معاویه که چون بید می لرزید و در پیش پای آن مرد مسیحی به زانو افتاده بود جواب داد:"ای مرد، نه خلیفه امیرالمومنین با کسی سر شوخی دارد نه معاویه، مگر تو از حجاز نیامدی و این فرمان را ازعمر نیاوردی؟"
"بلی همین طور است"
"پس دیگر چه می گویی و چرا از شوخی و استهزا صحبت می کنی؟"
"آخر فکر نمی کردم پسر سفیان با آن هیمنه و دبدبه این قدر جبون و بزدل باشد که خست خامی کاخ قدرت و عظمتش را اینسان فرو ریزد."
"فعلاً جای بحث و گفتگو در این زمینه نیست. بگو از من چه می خواهی؟"
مرد مسیحی چون دید که موضوع کاملاً جدی است و معاویه سر شوخی و استهزا ندارد جواب داد:
"معلوم می شود مرا نشناختی و یا تجاهل می کنی. من همان کسی هستم که عمال تو مرا از هستی ساقط کردند و شکایت و دادخواهی من در درگاه تو کمترین اثری نداشت. اضطراراً به حجاز رفتم و آن چه از مظالم و ستمکاریهای تو و عمال و پیروانت می دانستم بر خلیفه عرضه داشتم.
"اتفاقاً عمر در حال خشتمالی بود و من او را نشناختم. آخر چگونه می توان باور کرد که خلیفه مسلمین به آن سادگی و بی پیرایگی ولی منتخب و منصوبش با این جلال و کبکبه فرمانرویی کند...؟ روی برتافتم و قصد مراجعت داشتم.
"چون بر قصد و نیت من آگاهی حاصل کرد پوزخندی زد و جویای حالم شد. جریان را کماهو حقه به سمع و اطلاعش رسانیدم. آن چنان منقلب و ناراحت شد که بدون مطالعه و تحقیق قبلی این فرمان را صادر کرد. ابتدا تصور کردم قصد استهزا و تمسخر دارد زیرا تاکنون حکم و فرمانی به این شکل و صورت ندیدم که با خط و نشان (+) صادر و توقیع شود!! در حال تأمل و تردید بودم که بانگ زد: به شکل و هیئت فرمان نگاه نکن. همین خشت خام و خط نشانی که بر آن نقش گرفته کافی است معاویه را از خواب غفلت و نخوت بیدار کند و مجبور به استرداد اموال و ترضیه خاطر تو نماید. برو از بیت المال توشه سفر برگیر و این فرمان را در مسجد دمشق بر معاویه ابلاغ کن. آری، من که با وضع اسف انگیزی به حجاز رفته بودم به راحتی مراجعت کردم و اکنون در نزد تو هستم."
معاویه که تا آن زمان چشم بر لبهای مسیحی دوخته یکایک گفتارش را از مد نظر دور نمی داشت چون او را ساکت دید مجدداً در مقام پوزش برآمده است:" ای مرد، از کرده پشیمانم، گذشته را فراموش کن. ترا به مسیح قسم می دهم مرا ببخش قول می دهم تمام اموالت را مسترد داشته کلیه خسارات وارده را جبران کنم و زندگانی ترا به بهترین وجهی تأمین و تدارک نمایم به قسمی که از این به بعد هیچ گونه نگرانی و دغدغه خاطر نداشته باشی."
مرد مسیحی که از ماجرای خشت خام و داستان مسجد و دارالحکومه و قیاس آن با جریانات گذشته چیزی درک نمی کرد و اصولاً نمی دانست در خواب یا بیداری است دستی به چشمانش کشیده چون یقین حاصل کرد خواب و رویایی وجود ندارد در جواب معاویه گفت:
"حال که پوزش خواستی و خسارات وارده را نیز جبران می کنی مرا دیگر با تو کاری نیست. تو به کار خودت باش و من به کار تجارت ادامه می دهم. تظلم و دادخواهی من این فایده را داشت که سایر اقلیتهای مذهبی از شر مظالم و مطالع تو در امان باشند."
معاویه گفت:" اگر موضوع فقط به استرداد اموال و جبران خسارات تو خاتمه می پذیرفت حرفی نداشتم و جای این همه بحث و گفتگو نبود. تو باید دستخطی به خلیفه امیرالمومنین بنویسی که معاویه در دلجویی و ترضیه خاطر تو اقدام نمود و دیگر شکایت و نارضایتی از این بابت نداری."
"این نامه را برای چه می خواهی؟"
"باید فوراً نزد خلیفه بفرستم تا از امتثال امر و اجرای فرمان استحضار حاصل کند."
"اگر ننویسم چه خواهد شد؟"
"فرمان خلیفه ایجاب می کند که این رضایت نامه به دارالخلافه فرستاده شود."
"مگر چه رمزی در این خط و نشان (+) نهفته است که صدور و ارسال رضایت نامه را ایجاب می کند."
"این موضوع به شما مربوط نیست زیرا رمز و علامتی است که بین خلیفه و عمال و حکامش وجود دارد و من از ذکر و افشای آن معذورم."
"حال که به من مربوط نیست نه مالی می خواهم و نه سطری سیاه می کنم."
"اصرار عجیبی داری، به شما گفتم که این موضوع جزء اسرار خلافت است و با افراد غیر مسئول نمی توان در میان گذاشت."
"شما را مجبور نمی کنم که اسرار خلافت را فاش کنی ولی من هم اجباری ندارم رضایت نامه بدهم. نه چیزی می خواهم و نه چیزی می دهم!"
معاویه که تاکنون با چنین عنصر لجوج و کنجکاوی مواجه نشده بود هر قدر در مقام استدلال و زیان و ضرر کشف این حقیقت برآمد فایده نبخشید. اضطراراً گفت:"اگر رمز خط و نشان را بگویم قول می دهی که به کسی نگویی و با هیچ کس در میان نگذاری؟"
"به شرفم سوگند می خورم تا زنده باشم به کسی اظهار نکنم."
"موضوع رضایت نامه را چه می گویی؟"
"به محض آن که از رمز خشت خام و خط و نشان آن آگاه شدم رضایت نامه را به هر نحوی که دلخواه تو باشد خواهم نوشت."
معاویه چون به اختفای سر اطمینان حاصل نمود اطاق را خلوت کرد و چنین گفت:"قطعاً انوشیروان پسر قباد را می شناسی. از سلاطین مقتدر و دادگستر سلسله ساسانی بود. انوشیروان پس از آنکه هیاطله و دولت بیزانس را قویاً گوشمالی داد. به بسط امنیت و تعمیم عدالت پرداخت و بلاد و امصار ویران را آباد کرد. مقام و منزلت ایران را به جایی رسانید که هیچ کشوری از لحاظ قدرت و عظمت به پایه آن نمی رسید.
"آنچه که فعلاً مورد مقام و مقال می باشد موضوع عدالت اجتمالی و زیبایی خیره کننده شهر مدائن است. انوشیروان را از آن جهت عادل و دادگستر می گویند که در مقام عدل و نصفت نسبت به ظالم متعدی خیره کش ولی در پیش پای ضعیف و مظلوم دارای قبلی حساس و زانوانی سست و لرزان بود. برای مجازات گناهکاران ذره ای اغماض نداشت و در راه احقاق حقوق مظلومان از هیچ اقدامی فروگذار نمی کرد. متجاوز را ولو فرزندش بود کیفر می داد و مظلوم را هر که و هر کس می بود بر روی دیده می نشانید. به همین جهت اقلیت معدودی او را ظالم ولی اکثریت مطلق ایرانیان او را پاکدل و دادگستر می دانستند. از معدلت نوشیروانی همین بس که کاخ مدائن را برای آنکه کلبه پیرزنی خراب نشود ناقص و ناموزون گذاشت و از اینکه خانه او با کلبه آن پیرزن قرب جوار دارد به خود می بالید و می نازید.
"شهر مدائن پایتخت ساسانیان در زمان سلطنت انوشیروان از زیباترین شهرهای جهان به شمار می آمد. در گوشه و کنار عالم هر کس قدرت و تمکنی داشت غایت آمالش این بود که ایامی را به عنوان سیر و گشت و تماشا در این شهر عظیم و زیبا در کنار دجله بگذراند و مخصوصاً شیوخ عرب همه ساله فصل تابستان به مدائن سفر می کردند و چند صباحی از گذران عمر را فارغ از مطلق تخیلات و توهمات در آن محیط امن و داد مصرف می داشتند. غبار غم را در آن مدت کوتاه از دل می زدودند و با یک دنیا نشاط و انبساط خاطر به وطن مألوف خویش باز می گشتند.
"در سالی که مورد بحث ماست دو نفر از شیوخ عرب به مدائن رفتند و فصل تابستان را در آن سرزمین نعمت و امنیت گذراندند ولی چون تابستان به سر آمد آن چنان سرخوش از باده نشاط و سرمستی شدند که تاب دل کندن از مدائن را در خود ندیده تصمیم گرفتند مدت اقامت را تمدید کنند منتها تمدید اقامت مستلزم مخارج اضافی بود که از این حیث چیزی در بساط نداشتند زیرا در خلال آن مدت هر چه داشتند به مصرف خوشی و خوشگذرانی رسیده بود. دیگر نه امکان دسترسی به شهر و دیار خود داشتند و نه کسی را در مدائن می شناختند تا از او استقراض نمایند. تصادفاً یکی از آن دو نفر گردنبد زرین و گرانبهایی داشت که آن زر سرخ را برای چنین روز سیاهی احتیاطاً همراه آورده بود. متفقاً گردنبد را نزد زرگر معروف و معتبری برده برای فروش عرضه کردند.
"چون بهای گردنبند خارج از حدود قدرت و توانایی زرگر بود به آنها قول داد که در ظرف یک هفته آن را به قیمت مناسبی خواهد فروخت.
ضمناً مبلغی پول به آنها داد تا صرف مخارج روزمره کنند و پس از یک هفته مراجعه نمایند. چون مدت مقرر سپری گردید به نزد زرگر شتافته قیمت گردنبند را مطالبه کردند.
"زرگر چند روزی دیگر از آنها مهلت خواست ولی در موعد مقرر مجدداً تقاضای تمدید نمود. چون چند بار بدین منوال گذشت دو نفر عرب نسبت به زرگر ظنین شده اصل یا قیمت گردنبند را جداً خواستار شدند و مخصوصاً زرگر را تهدید کردند که در صورت امتناع به تظلم و دادخواهی متوسل خواهند شد. چون زرگر بیش از آن نتوانست به دفع الوقت بگذراند لذا حقیقت مطلب را فاش کرد و گفت:"راستش را بخواهید فردای همان روزی که گردنبند را به من دادید یکی از شاهزادگان ساسانی گردنبند را پسندید و با خود برد. با آنکه قول داده بود بهای گردنبند را هر چه زودتر تأدیه کند با وجود مراجعات مکرر در پرداخت قیمت و یا استرداد گردنبند امتناع ورزیده حتی امروز صبح مرا از نزد خود به خواری و خفت راند. شاهزاده است و وابسته به دستگاه سلطنت. نه آن قدرت را دارم که با او معارضه کنم و نه آن تمکن و توانایی مالی که بهای گردنبند گرانبهای شما را بپردازم. باور کنید آنچه گفتم عین حقیقت است و از خلف قول وعده ای که به شما داده ام جداً خجل و شرمنده هستم."
"دو نفرعرب از آنچه شنیده بودند حالت بهت و شگفتی به آنها دست داد زیرا از یک طرف قیافه و ناصیه زرگر نشان می داد که دروغ نمی گوید و از طرف دیگر هرگز گمان نمی بردند که در عصر و زمان انوشیروان کسی را جرئت چنین جسارت و بی پروایی باشد. آخر آنها به اتکای امنیت و عدالت اجتماعی به این دیار آمده و به این امید هم می خواستند مدت اقامت را تمدید کنند. چه بکنند چه نکنند؟ پس از لختی تأمل و تفکر به سوی عدالتخانه شتافتند و زنجیر عدالت را به صدا درآوردند ولی قبل از آنکه به حضور انوشیروان باریابند مرد سیاهپوستی که گویا از غلامان شاهزاده مورد بحث بود به آنها نزدیک شد و گفت:"اگر اشتباه نکنم راجع به گردنبند به تظلم و دادخواهی آمده اید. این طور نیست؟"
"گفتند:"بلی همین طور است."
"غلام پرسید:"آیا هیچ می دانید که انوشیروان در این گونه موارد سختگیر و سخت کش است و حتی نسبت به اقارب و بستگانش اغماض و ابقا نمی کند؟"
"جواب دادند:"این نکته را می دانستیم که به منظور احقاق حق و به دست آوردن گردنبند به اینجا آمده ایم."
"غلام سیاه گفت:"از شکایت خود صرفنظر کنید. من به شما قول می دهم اصل گردنبند را مسترد دارم." در این موقع که مشغول گفتگو بودند از طرف انوشیروان احضار گردیدند و به حضورش شتافتند. انوشیروان مستفسر حالشان گردید و موضوع تظلم و شکایت را جویا شد. یکی از آن دو نفر عرب با بیانی فصیح به عرض رسانید:"ما دو تن از شیوخ عرب استماع صیت شهرت و معدلت نوشیروانی و زیباییهای شهر مدائن بود. فصل تابستان را در کمال خوشی و نهایت شادمانی گذراند یم و در خلال این مدت از نعمت امنیت و آسایش که قطعاً مولود اقدامات مجدانه شهریار ساسانی است برخوردار بودیم. همین مسأله موجب گردید که بر مدت توقف افزوده چند صباحی دیگر در شهر و دیار شما رحل اقامت افکنیم ولی چون زاد و توشه به اتمام رسیده بود لذا گردنبند زرینی را که احتیاطاً همراه آورده بودیم در نزد زرگری به امانت سپردیم تا به قیمت مناسبی به فروش برساند پس از چندی معلوم گردید که یکی از شاهزادگان چشم طمع بر گردنبند دوخته آن را از زرگر گرفته و دیناری بابت قیمت آن نپرداخته. چون زاد راحله نداریم و مضافاً قبول این مطلب آن هم در عصر سلطنت انوشیروان مستبعد به نظر می رسد لذا برای تظلم و دادخواهی به حضور آمدیم تا هر طور مصلحت و مقضی بدانند اقدام نمایند. ضمناً این مطلب هم ناگفته نماند که در پای زنجیر عدالت غلام سیاهی مانع از تظلم و دادخواهی ما شد که گویا از خادمان و غلامان آن شاهزاده بوده است."
"انوشیروان که تا آن موقع سر تا پا گوش بود از شنیدن سخنان عرب آن چنان برآشفت که خون بر چهره اش دوید به آنها دستور داد بیست و چهار ساعت دیگر مراجعه کنند و گردنبند یا قیمتش را دریافت نمایند.
"دو نفر عرب با قلبی مالامال از سرور و خوشحالی به سوی خانه روان شدند ولی هنگام مراجعت مردم کوچه و بازار را منقلب و مضطرب دیدند و متوجه شدند که همه دست از کار و حرفه کشیده به سوی مقصد معلومی در حرکت هستند. حس کنجکاوی آنها تحریک شد و آنها هم در پس آن جمعیت مضطرب و نالان به راه افتادند تا به میدان عمومی شهر رسیدند. غلغله عجیبی برپا بود و جمعیت در سراسر میدان موج می زد. همه کس جدیت می کرد خود را به مرکز میدان برساند. دو مرد عرب هم به دنبال آنها فشار آوردند.
"وقتی که به نقطه معلوم رسیدند منظره دلخراشی دیدند که موی بر بدنشان راست شد. چون قدری نزدیکتر شده نیک نظر کردند جسد شاهزاده نوجوان ساسانی و آن غلام سیاه را در حالی که دو شقه شده بودند بر بالای دار مشاهده کردند. در زیر این دو جسد لوحی آویزان بود که بر روی آن موضوع گردنبند متعلق به آن دو مرد عرب و ماجرای تظلم و دادخواهی و همچنین گناه نابخشودنی آن غلام سیاه که متظلمان و دادخواهان را از تظلم و دادخواهی بازداشت به تفصیل منعکس و مندرج بود. دو مرد عرب چون وضع را بدان سان دیدند در حالی که قلباً به عدل و داد انوشیروان آفرین می گفتند از کرده پشیمان شده با حالت انفعال و شرمساری مدائن را ترک و به شهر و دیار خویش بازگشت نمودند."
"ای مرد مسیحی، این بود که داستاان رمز صلیب و خط و نشان. دیگر چه می خواهی؟"
"پسر سفیان، بالاخره نگفتی که این واقعه چه ارتباطی با خط و نشان (+) دارد؟"
معاویه گفت:"چون محکومین را دو شقه کرده به شکل صلیب یا به علاوه (+) بردار کردند لذا خلیفه عمر با این خشت خام و شکل صلیبی که بر روی آن ترسیم کرد مرا تهدید فرمود که اگر به رفع ظلم و اجابت مسئول تو اقدام نکنم به همان شکل و وضع مصلوب خواهم شد." مرد مسیحی چون به جریان قضیه واقف شد رضایت نامه موصوف را به دست معاویه داد و بقیه عمر را به شادمانی و کامیابی گذرانید."
|
behnam5555 |
03-03-2011 09:02 PM |
خط 9
خط 9 همان خط بطلان یا خط نسخ است که سابقاً بعد از تفریق حساب بر روی اسناد باطله می کشیدند و این خط کشیدن- البته به شکل عمودی- بر روی ارقام و اسناد دلیل بر آن بود که ارقام و اسناد مزبور تصفیه و تفریغ شده است و دیگر روی آنها نباید حساب کرد زیرا با کشیدن خط 9 از درجه اعتبار و احتساب ساقط و باطل گردیده است.
کاملاً طبیعی است که برای تشخیص و تمیز دادن آمار و ارقام حساب شده از آمار و ارقامی که هنوز حساب نشده باشد لازم می آید یکی از آنها به شکلی علامت گذاری شود تا با دیگری اشتباه نگردد و این امری است مسلم و بدیهی. در اینجا بحث بر این است که وقتی که می توانستند این کار را با کشیدن یک خط عمودی بر روی ارقام و اسناد باطله مشخص نمایند به چه علت این خط را به شکل عدد هندسی 9 انتخاب کرده اند تا این حدس و گمان رود که این عمل و علامت بدون ریشه وعلت نبوده است که خوشبختانه حدس و گمانی صائب بود و ریشه تاریخی آن به شرح زیر به دست آمد.
در مجله ارزشمند یادگار در باب اینکه چرا عدد 9 را کنایه از باطل شدن چیزی می دانند به نقل از کتاب قوانین السیاق تألیف محمد کاظم کاشانی که در حدود 1255 هجری تألیف شده تحت عنوان خط بطلان چنین آمده که: "محاسبین تجارت و اهل حرف را رسم است که دفعه یا بابت صیغه رامی نویسند و بعد ملتفت می شوند که سهو یا غلط است به طریق 9 هندسی خطی بر آن دفعه یا بابت یا صیغه کشند تا مشخص شود که باطل است و جزو میزان نمی شود و آن را خط بطلان می گویند.
|
behnam5555 |
03-03-2011 09:02 PM |
خروس بی محل
هر گاه کسی در غیر موقع حرف بزند و یا میان حرف دیگران بدود و خود را داخل کند چنین فردی را اصطلاحاً خروس بی محل می خوانند.
از آنجا که در ادوار گذشته بانگ نابهنگام خروس را به علت و سببی شوم می دانستند لذا به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم تاعلت و سبب این مثل سائر و مشئوم بودن آن بر خوانندگان روشن شود.
کیومرث سر دودمان سلسله باستانی پیشدادیان ایران بود که مورخان به روایات مختلف او را آدم ابوالبشر و گل شاه یعنی شاهی که از گل آفریده شده، و نخستین پادشاه در جهان دانسته اند. کیومرث را پسری بود به نام پشنگ که همیشه بر سر کوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نیاز و مناجات می کرد. کیومرث به این فرزندش خیلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ یکدیگر می رفتند. روزی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند به منظور انتقام به سراغ پشنگ رفتند و هنگامی که سر به سجده نهاده بود پاره سنگی بر سرش کوفتند و او را هلاک کردند.
حسب المعمول این بار که کیومرث برای دیدار فرزندش پشنگ با آذوقه کامل به سراغ او رفته بود جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. کیومرث چون فرزندش را نیافت و دانست پشنگ را کشتند جغد را نفرین کرد و به همین جهت ایرانیان از آن تاریخ جغد را پیک نامبارک و صدایش را شوم می دانند.
آن گاه کیومرث در مقام انتقام از دیوان برآمده سایر فرزندان را بر جای گذاشت و خود با سپاهی گران به سوی دیوان شتافت.
در این سفر بر سر راه خویش خروسی سفید رنگ و مرغ و ماری را دیدکه خروس مرتباً به مار حمله می کرد و هر بار که موفق می شد با منقارش به شدت بر سر مار نوک بزند به علامت پیروزی بانگ می کرد. کیومرث را از اینکه خروس برای صیانت و دفاع از ناموس تا پای جان فداکاری می کند بسیار خوش آمده سنگی برداشت و مار را بکشت و بانگ خروس را به فال نیک گرفت. کیومرث پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها را به خانه نگاهداری و تکثیر کنند.
معمولاً خروس به هنگام روز بانگ می کند و چون شب شد تا بامدادان که پایان شب و طلایه روز و روشنایی است بانگ نمی زند ولی قضا روزی خروس موصوف شبانگاهان که بی موقع و نابهنگام بود بانگ برداشت. همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته صدایش را شوم دانسته اند. از آن روز به بعد: "هر خروسی که بدان وقت بانگ کند و خداوند خروس آن خروس را بکشد آن بد از او درگذرد و اگر نکشد در بلایی افتد."
|
behnam5555 |
03-03-2011 09:04 PM |
خر من از کرگی دم نداشت
عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند. در واقع چون محکمه را به مثابه دیوان بلخ ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود. این ضرب المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از قصد و نیت خویش انصراف حاصل کرده باشد به آن تمسک و تمثیل می جوید.
اکنون ببینیم ریشه تاریخی آن چیست و خر این دراز گوش زحمتکش و بی آزار، چه نقشی در آن بازی می کند. همان طوری که در مقاله دیوان بلخ یادآور شد ریشه تاریخی ضرب المثل بالا هم مربوط به عصر زمان سلطان محمود غزنوی است که شهر بلخ از بزرگترین بلاد خراسان بزرگ بود و بلخیان از نعمت امنیت و آسایش به حد وفور برخوردار بوده اند.
تجربه نشان داد که اگر نعمت و آسایش توأم با تلاش و فعالیت نباشد آحاد و افراد مردم به سوی تن پروری و تن آسایی گرایش پیدا می کنند و لاجرم مفاسد اخلاقی و اجتماعی که لازمه عیش و عشرت و نوشخواری است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ می کند.
سکته بلخ در قرن چهارم و پنجم هجری چنان وضعی را داشته اند. همه و همه از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه، حتی قاضی دیوان بلخ که علی القاعده باید حافظ نظم و قانون و حامی حقوق و ناموس مردم باشد در منجلاب فسا و تباهی مستغرق بوده اند.
در این تاریخ که مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبی به نام ابوالقاسم غلجه صدر و قاضی القضات دیوان بلخ بود که با مأموران انتظامی و ضابطین دادگستری همدستی داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگویی نسبت به افراد ضعیف و ناتوان دریغ نمی ورزید.
قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت و از او مبلغ یک هزار درم وام خواست تا سرمایه و دستمایه کار خویش قرار دهد.
چون شمعون با پدر مهرک سابقه دوستی داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرک قرض دهد و در سر سال مبلغ شش صد و پنجاه درم بگیرد. ضمناً از نظر محکم کاری در سند قید کرد: "چنانچه مهرک در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سیر از گوشت رانش را ببرد و به جای طلبش بردارد."
به همین ترتیب توافق به عمل آمد و مهرک با آن سرمایه استقراضی مشغول کسب و کار شد. اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر کار تجارت و بازرگانی بود سود کلانی برد و سرمایه را چند برابر کرد ولی متأسفانه معاشران ناجنس که از پیش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال به سر نرسیده بود که سود و سرمایه همه را از دستش خارج کردند.
شمعون مطالبه وجه کرد، مهرک نداشت که بدهد ولی چون راضی نبود گوشت بدنش بریده شود شکایت به دیوان بلخ بردند. شمعون برای آنکه زهر چشمی از سایر بدهکارانش بگیرد مهرک را که روزگاری اعتبار و احترام داشت از بازار پر جمعیت بلخ عبور داد. در بین راه خری که قماش و مال التجاره بارش کرده بودند در زیر بارگران از پای در افتاد و رهگذران به کمک خر و خرکچی شتافتند. مهرک برای آنکه کار خیری انجام دهد شاید وسیله نجات و خلاصی او از دست شمعون شود دم خر را گرفت و بازور وقت هر چه تمامتر به طرف بالا کشید. خر برنخاست ولی دمش کنده شد و در دست مهرک ماند.
خر کچی بنای داد و فریاد را گذاشت و برای اقامه دعوی و دادخواهی به دنبال شمعون و مهرک روان گردید.
مهرک بیچاره که وضع را چنین دید از هول و اضطراب به هر سو می دوید و راه فراری می جست تا بگریزد. در این فکر و اندیهش بود که در خانه ای را نیمه باز دید، همین که در را به شدت باز کرد تا داخل خانه شود زن صاحبخانه را که باردار و پا به ماه بود چنان تنه زد که به شدت اصابت، جنین افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن که هفت سال قبل عروسی کرده بود و پس از نذر و نیازها تازه می خواست صاحب فرزند شود از این پیشامد غیر منتظره برافروخت و با مهرک درآویخت. مردم جمع شدند و او را نصیحت کردند که به جای نزاع و مجادله بیهوده به معیت دو نفر شاکی دیگر به دیوانخانه برود و به قاضی ابوالقاسم غلجه شکایت کند.
دسته جمعی به راه افتادند ولی مهرک دل توی دلش نبود واز بخت بد و حواس پرتی دم بریده الاغ را که به هر سو تکان می داد به چشم اسب تصادف کرده آن حیوان زبان بسته را از یک چشم نابینا کرد.
صاحب اسب که پسر کنیز خسوره امیر بلخ بود پس از جار و جنجال به جمع مدعیان پیوست و به جانب دارالقضا راهی گردیدند. در بین راه متهم بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی می دانست در یک لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالا رفت تا مگر در ورای آن راه ناگزیری بجوید. از قضای روزگار از بالای دیوار کوتاه که اتفاقاً از داخل باغ بسیار مرتفع بود بر روی شکم پیرمرد خفته ای افتاد و خفته از سنگینی بدن مهرک و هول حادثه ناگهانی در دم جان داد و پسرش به خونخواهی پدر با چهار نف مدعی دیگر هم عنان شده رهسپار دارالقضا گردیدند. نرسیده به دیوانخانه مرد خیراندیشی که از اول به دنبالش افتاده بود و سایه به سایه آنها می آمد سر در گوش مهرک کرد و گفت:"اگر می خواهی از شر و مزاحمت این عده شاکیان جوراجور خلاص شوی باید یک زرنگی به خرج دهی، و آن این است که زودتر از همه خودت را به قاضی القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برسانی و قول و وعده انعامی دهی، شادی برائت حاصل کنی و یا اقلاً در محکومیت تو تخفیف کلی حاصل شود." مهرک گفت: "مرگ بعد از این همه جرمها و خطاها که از من سر زده چنین چیز امکان پذیر است؟" مرد خیراندیش جواب داد:"از این قاضی دیوان بلخ همه کار برمی آید زیرل پیچ و مهره حل و عقد مشکلات دست خودش است. پسر جان، مگر نمی دانی که اینها تخم و ترکه شریح قاضی هستند و به دنبال جاه و مال می روند نه حق و راست؟" مهرک تصدیق کرد و به دستور آن خیراندیش قبل از مدعیان، خود را پشت در اطاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد. اتفاقاً نیمروز گرمی بود و قاضی به خلوت بساط عیش و طرب گسترده با زیبا پسری به هم آمیخته بود. مهرک زیرک که انتظار چنین فرصتی را می کشید قدم واپس نهاد و با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد:
"حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند؛ حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز می کنند؛ دست نگهدارید و حالشان را بر هم نزنید تا از نماز و عبادت فارغ شوند!!" قاضی ابوالقاسم غلجه چون حرفهای مهرک را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد و با خاطری جمع کارش را انجام داد و بساط را جمع کرد، آن گاه مهرک را به درون خواس و گفت:"فرزند، تو کیستی و چه جاجتی داری؟" مهرک پس از تعظیم و دستبوسی گرفتاریهایش را یکایک بر شمرد و از قاضی در نجات و خلاص خویش استمداد کرد.
قاضی گفت:"چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی و شتر را نادیده خواهی گرفت لذا از شکایت شاکیان باکی نداشته باش. هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد."
مهرک عرض کرد:"با اطمینان و پشتگرمی به عدالت و عنایت حضرت قاضی، شتر که هیچ، فیل را نیز نادیده خواهم گرفت!"
ساعتی بعد دارالقضا تشکیل شد و قاضی با ریش شانه زد و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بیان شرح مبسوطی مبنی بر خداپرستی و دین پروری و شرافت و عزت نفس و پاک نظری و بی طرفی خویش و بیزاری از جیفه دنیا! دیدگانش را به سقف اطاق محکمه دوخت و دعایی خواند و گفت:"خدایا بیامرز و ببر." آن گاه دستور داد شاکیان به نوبت جلو بیایند و شکایت خود را مطرح کنند. شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرک را بر شمردند.
قاضی ابوالقاسم غلجه پس از اضغای بیانات شاکیان که جنایات مهرک را با آب و تاب تمام شرح داده بودند. لاحولی خواند و با آهنگی غلیظ که ویژه قاضیان کلاش و کهنه کار است به این شرح آغاز سخن کرد:
"رسم دادگاهها و محاضر قضایی است که مدعیان به ترتیب و جداگانه طرح دعوی کنند، به علاوه شما مدعیانید و این مرد- مهرک- در معرض اتهام است. متهم را جنایت محقق و مسلم نیست. اکنون باید به قضیه افترا که در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از سایر مسایل رسیدگی شود مگر آنکه همگی از متهم و مدعیان توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلاً مسکوت بماند، و البته می دانید که متهم در قضیه افترا مدعی است و شما متهم" پس از مدتی بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد که جرم افترا نیز در صف جرایم دیگر منظور شود و جرمها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند.
ابتدا موضوع طلب مشعون مطرح شد. شمعون سندی که از مهرک در دست داشت تقدیم و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرم مبلغ شش صد و پنجاه درم بدهی خود را در سر سال تأدیه نکرده است پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد."
قاضی به مهرک گفت:"آیا این مرد راست می گوید؟"
مهرک جواب داد "بلی" قاضی لحظه ای درنگ کرد و آن گاه گفت:"اگر چه این داد و ستد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است مع ذالک من با تو همراهی می کنم تا حق و طلب خود را وصول کنی. این کارد و این هم ترازو، اما توجه داشته باش که دو کار نباید بشود: یکی آنکه قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرار داد نیست. دیگر آنکه ذره ای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود، و گرنه شدیداً مجازات خواهی شد!"
شمعون گفت:"حضرت قاضی قربانت گردم، خودتان فکر کنید چگونه می توانم پنج سیر از گوشت رانش را بی کم و زیاد با کارد ببرم که حتی یک قطره خون هم ریخته نشود؟"
قاضی گفت:"چون قرار تعلیق به محال بستی پس حقی هم ندار و باید تاوان زحمتی که به این مرد داده او را از کار بیکار کردی به علاوه حق دیوانخانه را بپردازی و آزاد شوی!"
شمعون خواست داد و بیداد راه بیندازد که مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از کتک مفصل به مبلغ شش صد و پنجاه درم غائله را ختم کردند که شمعون بابت تاوان مهرک و حق دیوانخانه و حق الزحمه مأموران دارالقضا بپردازد و خلاص شود!
پس از آن قضه قتل پیرمرد مطرح شد. مدعی پدر کشته با گریه و زاری عرض کرد: "پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان مانند اجل معلق از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد."
قاضی گفت:"اولاً غلط کردی آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد. ثانیاً حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت؟" عرض کرد هفتاد و دو سال.
قاضی از مهرک پرسید:"تو چند سال داری؟" گفت:"بیست و هشت سال". قاضی بدون تفکر و تأمل حکم خود را این طور انشاد کرد:
"قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است. نظر به اینکه متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند، مسکن و غذا و لباسش را تدارک ببیند و از او به خوبی مواظبت و پذیرایی کند تا هفتاد و دو ساله شود. آن وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالای دیوار به همان کیفیت بر روی او جستن کند تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!"
خونخواه پدر چون حکم رأی قاضی را شنید از حق خویش صرف نظر کرد ولی قاضی گفت: "گذشت شما کافی نیست. از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم اقامه دعوی نکند؟ باید وجه الضمان کافی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود!" این بگفت و شاکی بیچاره را برای پرداخت وجه الضمان و حق دیوانخانه به عمله سیاست سپرد.
سپس نوبت به مدعی سقط جنین رسید. جوان شاکی گفت:"هفت سال است ازدواج کرده ام و آرزوی فرزند داشتم که اتفاقاً چند ماه پیش این آرزو برآمد و همسرم باردار شد اما متاسفانه در حادثه امروز جنین افتاد و آرزوی چندساله ام را بر باد داد ."
قاضی اندیشمند ! تبسم ملیحی بر لب آورد و فرمود :" برای موضوعی به این سادگی چرا اینجا آمدید ؟ خودتان می توانستید دوستانه با هم کنار بیایید و دعوی را مرضی الطرفین خاتمه دهید تا وقت شریف ما ضایع نگردد !" جوان پرسید :" چطور دوستانه حل می شد ؟" حضرت قاضی فرمود :" قبلاً بگو ببینم جنین سقط شده پسر بود یا دختر ؟"
شاکی گفت :" با نهایت تاسف پسر بود ."
قاضی ابوالقاسم غلجه با حالت تبختر سری تکان داد و حکم محکمه را چنین انشاد فرمود :" در اصول قضا مقرر است :
لاضرر ولاضرار و از توابع حتمی قاعده مقرر این است که هرکس ضرری به دیگری وارد سازد از عهده غرامت آن برآید .
غرامت سقط جنین ، ایجاد جنین دیگر به علاوه تحمل و قبول مخارج آن است . مهرک محکوم است مخارج همسر شاکی را از لباس و غذا و مسکن و از امروز تا هنگامی که دوباره باردار و نزدیک به وضع حمل شود از مال خود بپردازد . بدیهی است زحمت ایجاد جنین جدید هم بر عهده متهم موصوف است که شخصاً باید تقبل کند!! چنانچه نوزاد پسر بود فبهاالمراد ، ولی اگر دختر بود بر محکوم فرض است که به همان سیاق به ایجاد جنین دیگر اقدام کند ! مرتبه دوم اگر نوزاد پسر بود شاکی یک دختر سود برده است ! ولی اگر باز هم دختر بود چون دو دختر برابر با یک پسر است دیگر دین و تکلیفی بر عهده محکوم نخواهد بود !!" شاکی فرزند باخته از هول و وحشت حکم قاضی لرزه بر اندامش افتاد و عرض کرد :" جناب عدالت پناهی ، این چه حکمی است که صادر فرمودید ؟"
قاضی جواب داد:"همین است که گفتم ذره ای از طریق انصاف و عدالت خارج نشوم!" شاکی گفت:"من از حق خودم گذشتم و عرضی ندارم. شاید مشیت الهی چنین اقتضا کرده که من فرزند نداشته باشم." قاضی فریاد زد:"خیره سر، کدام حق؟ استرداد دعوی قبل از صدور حکم است. وقتی حکم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفین خواهد بود." سپس روی برگردانید و به مأموران دارالقضا فرمان داد که همسر شاکی را برای اجرای حکم در اختیار محکوم قرار دهند مگر آنکه شاکی از غرامت خسارت احتمالی محکوم برآید و حق دیوانخانه را نیز تأدیه نماید!
مأموران پس از گذشت شاکی و رضایت مهرک، حق دیوانخانه را به علاوه یک صد و پنجاه درم برای خودشان از آن بیچاره گرفتند و رهایش کردند.
چون قضه اسب کور مطرح شد و متهم به وقوع جرم اعتراف کرده بود دیگر تحقیق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حکم قاضی دیوان بلخ به این شرح زیب صدور!
یافت: "مقرر می شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نیمه کنند و محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده تصرف کند و قیمت مزبور را به مدعی بپردازد تا خسارتش جبران گردد!" مدعی که هاج و واج مانده بود و به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت: "جناب قاضی، اولاً این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نیمه کرد؟ ثانیاً اسبی که دو نیمه شد لاشه ای بیش نیست در حالی که محکوم نصف قیمت را می پردازد."
قاضی با خونسردی جواب داد:"حکم عادلانه همین است که صادر شد. اگر حرفی دارید خارج از محضر قضا می توانید با یکدیگر کنار بیایید، فی المثل محکوم را راضی کنید که از حق خود درباره دو نیمه کردن اسب صرفنظر کند و در عوض قیمت نیمه معیوب آن را پرداخت نکند!" صاحب اسب که قافیه را تنگ دید عرض کرد:"جناب قاضی، مگر مرا نمی شناسید؟
من پسر کنیز خسوره امیر بلخ هستم"
قاضی گفت:"حالا که این طور است قیمت اسب و حق دیوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگیرید و پول اسب را به شاکی بدهید تا کنیز خسوره امیر بلخ از حکم عادلانه ما خشنود و راضی باشد!"
صاحب خر دم کنده که در تمام این مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوتهای عجیب و غریب قاضی ابوالقاسم غلجه بود حساب کار خود را کرد و خواست از اطاق محکمه خارج شود که قاضی متوجه شد و گفت:"هنگام طرح دعوای شماست، می خواهی کجا بروی؟" صاحب خر عرض کرد:"عمر و عدالت حضرت قاضی دراز باد، شهود من در بیرون دیوانخانه منتظر هستند، می خواهم آنها را برای ادای شهادت به حضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تأخیری رخ ندهد!"
قاضی گفت:"متهم منکر وقوع جرم نیست که تا حاجت به اقامه شهود باشد. دستور می دهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید زیرا امر قضا تعطیل بردار نیست!" خر جواب داد:
"اتفاقاً کسی که منکر وقوع جرم است من بیچاره فلک زده هستم که در خارج از عدالتخانه شهودی حاضرکردم تا شهادت حسن عینی بدهند که نه تنها مهرک دم خر مرا نکنده است بلکه خر من از کرگی دم نداشت و مانند انواع خران بی دم که در جهان به حد وفور یافت می شوند متولد گردیده است!"
قاضی گفت:"استرداد دعوی نیز احتیاج به اقامه شهود ندارد منتها چون با طرح دعوی مایه خسارت متهم شده اید غرامت بر عهده شماست و مقرر می شود خر بی دم را به علاوه مبلغی بابت غرامت نقصان دم به متهم تسلیم کنید تا سکنه بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!"
و این عبارت از آن زمان یعنی عصر غزنویان در افوه عامه صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
|
behnam5555 |
03-03-2011 09:05 PM |
خر کریم را نعل کرد
هر گاه کسی برای انجام مقصودش رشوه یا باج و یا به اصطلاح دیگر حق و حساب بدهد از باب تعریض و کنایه می گویند خر کریم را نعل کرده است یعنی متصدی مسئول را راضی کرد و به مقصود رسید.
بدیهی است وقتی که کریم را بشناسیم و کیفیت نعل کردن خرش را بدانیم ریشه و علت تسمیه ضرب المثل بالا به دست خواهد آمد.
به طوری که می دانیم در قرون اعصار گذشته غالب سلاطین ایران و جها در دربار خود افراد دلقک و مسخره پیشه ای داشتند که این دلقکها با حاضر جوابیها و شیرینکاریها بخصوص متلکهای نیشداری که به حاضران جلسه می گفتند شاه را می خندانیدند و موجب مسرت و انبساط خاطرش می شدند. دلقکها مجاز بودند به هر کس حتی شخص شاه هر چه دلشان خواست بگویند منتها به این شرط که در بذله گوییها و مسخره گیها نمکی داخل کنند تا لطف سخن از دست نرود و طرف تعرض واقع نشوند.
در تهران ابتدا معاون و نقاره خانه شد و از اداره بیوتات که نقاره خانه را در اختیار داشت و حقوق و مقرری می گرفت. کریم به اقتضای شغلش بر چند دسته از مطربهای شهر هم ریاست می کرد و از آنها مبلغی دریافت می نمود.
تحقیقاً معلوم نشد چرا به او شیره ای می گویند. قدر مسلم این است که اهل تریاک و شیره نبوده است بلکه شغل اولیه اش شیره فروشی بوده و یا به مناسبت شیرینکاری در بذله گوییها این لقب را به او داده اند. شق دوم باید صحیح باشد زیرا پسرش از نظر وجه مشابهت لقب کریم عسلی را برای خود انتخاب کرده است ولی نتوانست جای پدر را بگیرد. کریم شیره ای چون در حاضر جوابی و بذله گویی ید طولایی داشت پس از چندی طرف توجه ناصرالدین شاه واقع شد و در دربار و خلوت شاه نفوذ پیدا کرد.
ناصرالدین شاه زیاد اهل شوخی نبود بلکه کریم را از آن جهت دلقک دربار کرد تا به اقتضای موقع و سیاست روز بتواند بعض رجال و درباریان متنفذ را با نیش زبان و متلکهایش تحقیر و تخفیف نماید. کریم شیره ای را به مناسبت شغل اولیه اش که نایب رییس نقاره خانه بود نایب رییس نقاره خانه بود نایب کریم هم می گفتند.
نایب کریم خری داشت که همیشه بر آن سوار می شد و به دربار یا ملاقات دوستان و آشنایان می رفت.
خر کریم به خلاف سایر خرها شکل و ریخت مسخره ای داشت یعنی کریم طوری جل و پالان بر پشتش می گذاشت که هر وقت سوار می شد همه از آن شکل و هیئت می خندیدند. کریم می دانست به چه کسانی باید متلک و لیچار بگوید. پیداست به کسانی که مورد توجه شاه بودند بی ادبی نمی کرد. درباریان و سایر رجال برای آنکه از نیش زبانش در امان باشند هر کدام باج و رشوه ای به او می دادند. آنهایی هم که از این دلقک بازی خوششان نمی آمد و حاضر نبودند چیزی به کریم بدهند شکایت به ناصرالدین شاه می بردند. ناصرالدین شاه قبلاً جریان قضیه و متلک کریم را از آنها می پرسید و با صدای بلند قهقهه می زد. آنگاه در جواب شاکی می گفت:"به جای گله و شکایت برو خر کریم را نعل کن!" یعنی چیزی به او بده تا از شر زبانش درامان باشی. عبارت بالا در رابطه با همین کریم و خرش از آن تاریخ ضرب المثل شده است.
|
behnam5555 |
03-03-2011 09:06 PM |
خر عیسی
عنوان بالا که غالباً به صورت خر عیسی گرش به مکه برند مصطلح می باشد کنایه از این است که صرفاً با انتساب به رجال و بزرگان نمی توان بزرگ و صاحب شخصیت شد بلکه بزرگی و احراز شخصیت فرع بر لیاقت و شایستگی است. همت و پشتکار می خواهد تا واحد نام و نشان توان شد.
به طوری که می دانیم حضرت عیسای مسیح شارع دین مسیحیت است و این دین ابتدا به صورت کلیسای ابتدایی یا کلیسای کاتولیک اداره می شد و بعدها مذاهب اورتودوکس و پرتستان که اصطلاحاً کلیسای اورتودوکس و کلیسای پرتستان گفته می شود از آن متفرع و منشعب گردید.
در حال حاضر اکثریت اقوام لاتین و مدیترانه ای و ایرلند و آلمان جنوبی از کلیسای کاتولیک، و سکنه اروپای شرقی از کلیسای اورتودوکس و اقوام ژرمن و اروپای شمالی از کلیسای پرتستان پیروی می کنند.
بر طبق مندرجات انجیل متی و لوقار ولادت عیسی چنین بود که چون مادرش مریم به یوسف نامزد شده بود قبل از آنکه با هم در آیند او را حامله یافتند.
شوهرش یوسف چون مردی صالح بود و نمی خواست او را رسوا کند پس اراده نمود که پنهانی او را راها کند. مدتی در شک و تردید به سر برد و در این نیت وتصمیم گیری فکر کرد. روزی در حال تفکر بود که خوابش در ربود. در عالم رویا فرشته خداوند بر وی ظاهر شد و گفت:"ای یوسف پسر داود، از گرفتن زن خویش باک نداشته باش زیرا آنچه در وی قرار گرفته از روح القدس است. او پسری خواهد زایید و نام او را عیسی خواهی نهاد."
ولادت عیسی در ایام سلطنت هیرودیس در بیت اللحم یهودیه اتفاق می افتاد. چون بزرگ شد و به رسالت مبعوث گردید، به دعوت و ارشاد یهودیان پرداخت.حضرت عیس گاهی در معبد یهود و زمانی در سایر نقاط و روستاها بیماران و عاجزان را با دست کشیدن به سر و بدن آنان معالجه می کرد و برخی اوقات اعضا و محل زخم و بیماری بیماران را با آب دهان اندود می کرد و به شفا بافتگان خود سفارش می کرد که در این باب با کسی سخن نگویند. اکنون ببینیم خر عیسی از کجا و چگونه پیدا شده است؟
به گفته طبری:"فرشته ای بیامد و مریم را آگاه کرد و بفرمودش که عیسی را از بیت المقدس بیرون برد. پس مریم بر خر نشست و عیسی را پیش گرفت و یوسف نجار را که پسر عمش بود با خویشتن برد و از بیت المقدس بیرون رفت."
در روایت بالا مریم بر خر نشست در حالی که صحبت از خر عیسی و زمانی است که بایستی عیسی بزرگ شده بر خر سوار شده است.
دنباله مطلب در همین کتاب به نقل از قاموس کتاب مقدس راجع به این روایت چنین آمده است که:"حضرت عیسی هنگام مراجعت از اردن به بیت المقدس چون نزدیک اورشلیم شد به حواریون گفت:"بروید به سمت آن قریه و در آنجا ماده خری کرده دار خواهید دید آن را نزد من آرید." آوردند و بر آن خر سوار شد و به بیت المقدس آمد و کوران و بیماران را شفا داد.
به هر حال خر عیسی موجب شد که این درازگوش زحتمکش بی آزار از آن تاریخ نظر مومنان مقام و منزلتی پیدا کرد و چون حضرت عیسی هم پیغمبر بود و هم طبیب، لذا این دو طبقه یعنی روحانیون و پزشکان تا قبل از رواج درشکه و اتومبیل برای سواری از خر استفاده می کردند و این ظاهراً از باب تیمن و پیروی از مشی و روش عیسی مسیح بود.
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:31 PM |
خر دجال
هر گاه ازدحام و هنگامه و جنجالی بر پا شود از باب استشهاد و تمثیل می گویند:"مگر خر دجال ظهور کرد."
باید دید دجال کیست و خر دجال چه هنری داشت تا ریشه تاریخی ضرب المثل بالا به دست آید.
به طوری که از لحن روایات و منطق و مفهوم احادیث بر می آید کلیه فرق و مذاهب اسلامی به وجود و ظهور یک فرد کاملی از نسل پیغمبر و لقبش مهدی باشد معتقد هستند، منتها با این تفاوت که اهل سنت و جماعت علی الاکثر می گویند چنین شخصی در آخر الزمان متولد می شود و جهان و جهانیان را از ظلم و جور رهایی می بخشد ولی جماعت شیعه اثنی عشریه اضافه می کنند که این مهدی موعود از نسل امام یازدهم امام حسن عسکری و نامش محمد و مادرش نرجس خاتون است که در شب یا روز پانزدهم شعبان 255 هجری متولد شده از سن شش یا هفت سالگی تا هفتاد و چهار سالگی غیبت صغری داشت و آن گاه غیبت کبری شروع شده است که در مقاله غیبت کبری در همین کتاب مبسوطاً شرح داده شده است.
ظهور حضرت صاحب الزمان به مشیت الهی هنگامی انجام می پذیرد که ظلم و ستم و مفاصد اخلاقی همه جا را فرا گیرد و عواطف بشر دوستی و احساسات عالیه از بسیط زمین رخت بر بسته باشد.
ظهور قائم آل محمد (ص) امارات و علایمی دارد که بعضی از آنها معلقه و شرطیه و برخی حتمیه است. علایم معلقه و شرطیه موکول به مشیت الهی است که چنانچه خدا خواست آن علایم واقع می شود و ممکن است اصولاً واقع نشود.
اما علایم حتمیه علایمی است که وقوع آنها حتمی و قطعی خواهد بود مانند خروج سفیانی و صیحه آسمانی و خروج دجال. این هر سه علایمی هستند که با ظهور صاحب الزمان مقارنه دارند.
1. خروج سفیانی. مربوط به مرد چهار شانه کریه المنظر آبله رویی است که می گویند از اولاد سفیان بن حرب یا سفیان بن قیس است و در ماه رجب از وادی بی آب و علفی در اطراف مکه خروج می کند. پنج شهر را متصرف می شود و قتل و غارت و کشتار زیاد می کند ولی لشکر صاحب الزمان او را منهزم کرده و غارات و غنایم را به صاحبانش مسترد می دارد.
2. صیحه آسمانی. صدای مهیبی است که از آسمان بلند می شود و شدت صدا به قدری زیاد است که به قول صاحب کتاب نور الانوار:"خوابیده بیدار می شود"، "نشسته برخیزد"، "ایستاده بنشیند".
3. خروج دجال. دجال که صیغه مبالغه از لغت دجل و به معنی خدعه و نیرنگ و حیله و باطل آمده مرد عجیب الخلقه ای است که به روایتی اعور و کور و به روایت دیگر چشم راستش مالیده شده و چشم چپ او در میان پیشانی وی قرار دارد. اسم اصلی دجال را صاید بن صید و نام مادرش را میمونه گفته اند.
دجال دو کوه با خود دارد یکی شبیه کوه نان و دیگری شبیه کوهی است که چشمه های آب صاف در آن جاری باشد و مردمان تشنه و گرسنه از او متابعت می کنند.
از طرف دیگر چون ساحر است به چشم مردم چنان می نمایاند که بهشت و دوزخ با اوست: "آسمان به دستور وی باران می بارد و زمین گیاه می رویاند. اختیار گنجهای زمین با اوست. مرده را زنده می کند و با صدایی که تمام جهانیان می شنوند ندا می کند:"من دجال: دجال خری دارد که از لحاظ شکل و هیئت از خودش عجیبتر می باشد. نام خر دجال را که به رنگ پوست پلنگ است حساسه نوشته اند. چهار دست و پایش تا زانو سیاه و از زانو به پایین سفید است.
خر دجال به قدری بزرگ است که فاصله میان دو گوشش یک میل است؛ و با هر گام که بر می دارد ثلث فرسخ راه طی می کند. خاصیت عجیب خر دجال این است که مردمان پشگلش را نقل و نبات می پندارند و چون آن را به دهان می گذارند متوجه می شوند که پشگل است.
دیگر آنکه از هر تار موی بدنش نغمه و آوازی شنیده می شود و نغمات مزبور چنان مردم را فریفته می کند که با ازدحام و هنگامه عجیبی به دنبال خر دجال راه می افتند.
کیفیت خروج دجال به این ترتیب است که سه سال قبل از خروجش در دنیا قحط غلا می شود، به این صورت که سال اول ثلث باران و سال دوم دو ثلث باران متعارف و معمولی نمی بارد و سال سوم حتی یک قطره باران از آسمان به زمین نمی بارد و بالنتیجه یک برگ سبز از زمین روییده نمی شود.
در این موقع که گرسنگی و تشنگی بر عالمیان سایه افکنده است دجال سوار بر خر عجیب الخلقه ای با آن کوههای نان و آب و انواع ساز و سرنا و زنگ و بربط که خود به صدا در می آورد و چنگ و چغانه و آوازی که از هر تار موی خرش بر می خیزد خروج می کند و خلایق از هر سو به دنبال خر دجال راه می افتند.
خلاصه هنگامه عجیبی برپا می شود و دجال به کمک آنها بر تمام شهرها مسلط می شود و بیت المقدس را که ساکنانش حاضر به تسلیم نمی شوند محاصره می کند.
در چنین موقعی به هنگام نماز صبح یا عصر حضرت صاحب الزمان ظهور می کند و با جماعت محصورین به نماز می ایستد. حضرت عیسی بن مریم نیز از آسمان چهارم نازل می شود و به صاحب الامر اقتدا می کند. آن گاه حضرت صاحب الزمان از حصار خارج شده دجال و پیروانش را از میان بر می دارد.
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:32 PM |
خرج اتینا
هر گاه کسی پولی را که باید صرف مخارج لازم و ضروری شود در راه بیهوده و طریق غیر عاقلانه خرج کند با استفاده از ضرب المثل بالا می گویند:"فلانی همه را خرج اتینا کرد" یعنی نفله کرد و روی اصل جهالت و جوانی به مخارج غیر لازم رسانید.
مطلب بر سر اتنیا است که باید دید این واژه چیست و در این عبارت مثلی چه نقشی دارد
دانشمند ارجمند معاصر آقای سعید محمد علی جمال زاده عقیده دارد"اتینا: حشرات خرد و کنایه به آدمهای فرومایه گویند."
شادروان امیر قلی امینی می نویسد: "سابقاً مطربها در مجالس عروسی و امثال آن پس از آنکه یک دور می رقصیدند در مقابل هر یک از مهمانها می نشستند و پس از چندی سر و کله آمدن و عشوه گری کردن زنگی را که در نشست یا یک نعلبکی را که در دهان داشتند جلو می برند و او به همت خود یا سکه ای زر، یا سکه های نقره در زنگ یا نعلبکی او می ریخت و در حقیقت پولی مفت و رایگان از دست می داد و به همین مناسبت به خرجهای بیهوده و بی مصرف عنوان خرج عطینا دادند و آن جزء اصطلاحات مثلی قرار گرفت. عطینا در اصل اعطیناست که در تلفظ عوام بدین صورت درآمده است." راجع به مورد استعمال این واژه باید دانست که سابقاً پس از دریافت شاباش یکی از مطربان به بانگ بلند اعلام می داشت اعطینا یعنی:"مرحمت کردند".
با این توصیف معلوم گردید که واژه اتینا محرف فعل عربی اعطیناست و در آن روزگار که زبان و ادب عربی بیشتر از امروز در کشور ایران رواج داشت بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:32 PM |
خانخانی
هرگاه قدرت مرکزی به ضعف وسستی گراید وحکام وعمال وصاحبان نفوذ و قدرت از تشتت وپراکندگی هیئت حاکمه سو استفاده کرده به حقوق دیگران تجاوز و تعدی نمایند اصطلاح خانخانی را به عنوان ضرب المثل وتکیه کلام به کار می برند واز آن برای ادای مطلب به منظور تعریف وتوصیف از ضعف و بی حالی دولت و هیئت حاکمه مرکزی اصطلاح واستناد میکنند.
اما ریشه تاریخی این مثل سائر ومصطلح:
لقب خان و خان خانان پس از سلسله مغول در ایران متداول شده قبل از آن به این شکل مطلقا دیده نمی شود.
توضیح آنکه هر یک از قبایل ترک حاکم وپیشوایی داشت که به نام خان مو سم بودوهمه خانها یا خوانین تحت امر واطاعت خان بزرگ یا خان خانان بودند.
اصظلاح خانخانی یکی از معانی ومفاهیم ملوک الطوایفی است که بر اثر ضعف سلاطین هر سلسله وتجزیه مملکت وفقدان مرکزیت به وجود می آید و از آن به صورت آشفتگی و هرج ومرج هم تا بیر کرده اند.
در تاریخ ایران قبل از اسلام مقصود از ملوک الطوایفی همان بی مرکزی وتفکیک اصل مسئولیت اداره وتوزیع آن میان شاهنشاه وشاهان جز بوده اند که شاهنشاه را ملکان ملکا و هر کدام از شاهان جز را ملکا می گفتند.
نظر اجمالی به تاریخ نشان می دهد که از سال 198هجری تا آغاز فتنه مغول نه سلسله بزرگ طاهریان وصفاریان وعلویان وسامانیان و آل زیار وال بویه وغزنویان و سلجوقیان وخوارزمشاهیان در ایران تاسیس گردید که هر سلسله در گوشه ای از مملکت حکومت کرده برای خود پایتخت
وتشکیلات مجزا و متمایز داشتند .ایران بود و چندین پایتخت .ایران بود وچندین دربار وتشکیلات به طور کلی کشور ایران عرصه تصادم وزور آزمایی سلاطین وسرداران مختلف بود که به حدود وثغور وقلمرو یکدیگر تجاوز میکردند ومرکز ثابت واحدی برای تمشیت امور وتمرکز قوا وجود نداشت.
حمله مغول در اواخر قرن هفتم هجری تنها نفوس و بلاد را قتل عام نکرد بلکه بساط ملوک الطوایفی را نیز تقریبا بر چید ومخصوصا در زمان ایلخانان مغول که از سلطنت ابا قا خان فرزند هولاکو 663ه.ق.شروع می شود حکومت ایران و بسیاری از ممالک خاورمیانه ونزریک یک پارچه شده کلیه امرا وخوانین تحت امر و قدرت ایلخان بزرگ بوده اند ولی موضوع مرکزیت بیش از پنجاهسال دوام نیافت چه از ابتدای سلطنت ابو سعید بهادر 716ه.قضعف و سستی در دستگاه خاندان ایلخانی بروز کرد و علاوه بر آنکه ملوک شبانکاره واتابکان لرستان وآل کرت و آل مظفر و سربداران وچوپانیان وایلکانیان وجز اینها به تناوب یا توامان در گوشه و کنار مملکت
پرچم استقلال و سلطنت برافراشته اند مضافا خانان زیر دست نیز حکومت قلمرو خویش را ظاهرا به نام ایلخان بزرگ ولی به مسئولیت مستقیم خود اداره میکردند فعال ما یشا بودند وهر چه خاطر خواه آنها بود انجام میدادند .جان ومال ونوامیس مردم در اختیار آنان بود وبدون ترس و بیم از
قدرت مرکزی وخان بزرگ حکومت میکردند .خلاصه دوره خانخانی بود وتجزیه وآشفتگی و فقدان مرکزیت که همه به اصطلاح خانخانی تعبیر شده وتا ظهور امیر تیمور گورگانی 770ه.ق. ادامه داشت در سراسر مملکت حکمفرما بوده است .
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:33 PM |
خاک بر سر
واژه مرکب خاک بر سر معانی و مفاهیم مجازی زیادی دارد ازقبیل:محتاج آواره آفت زده
ذلیل زبون بیچاره وقس علی هذا که از این اصطلاح به منظور تحقیروتخفیف طرف مقابل
به صورت
فحش و دشنامی نه چندان غلیظ وشدید که منجر به نزاع و در گیری شود.
اما در مقام متکلم به قول دهخدا :خطابی است مر خویشتن را بهر چاره اندیشی چون چه
خاکی به سر کنم .
همچنین خاک بر سر کرده به هنگام عزاداری هم به کار می رود وآن موقعی است که به
منظور احترام و بزرگداشت شهادت امیر مومنان یا حضرت حسین بن علی سید الشهدا ع
حین راه پیمایی خاک بر سر می ریزند و یا خاک مرطوب گل بر سر می مالند ویک دسته
کاه وکلش در دست گرفته به نرمی وبا آهنگنوحه خوان بر سر می کو بند .
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:34 PM |
حیدری و نعمتی
هر گاه میان دو طایفه یا قبیله اتفاق افتد آنرا اصطلاحا حیدری و نعمتی تابیر می کنند .
این ضرب المثل صرفا در مواقع بروز اختلاف و افتراق در میان قبا یل و طوایف به
کار نمی رود بلکه در عهد واعصار گذشته هنگامی که قدرت و نفوذ قبایل مختلفه فزوتی
میگرفت ودستگاه مرکزی یا احکام ولایت راجرات ونوانایی سرکوبی آنها درخفا دست به
تحریک و ایجاد اختلاف می زدند وبا اتخاذ شیوه حیدری ونعمتی قبایل وطوایف زورمند
را به جان یکدیگر می انداختند وبا تضعیف آنها به حکومت خویش ادامه می دهند.
اما ریشه تاریخی آن:
ضرب المثل بالا مربوط به پیروان دو مرد بزرگ ودومرد بزرگ ودوعارف عالیقدر ایران
است که البته مقام ومرتبت قطب ومراد نعمتی ها به مراتب بالا تر و والا تر از حیدری ها
است .قبل از آنکه به کیفیت وچگونگی اختلاف حیدری ها ونعمتی ها بپردازیم لا زم می اید
حیدرونعمت یا بهتر گفته می شود شیخ حیدر وشاه نعمت الله ولی شناخته شوند تا حقیقت مطلب
عریان شودوریشه تاریخی ضرب المثل بال به دست آید:
شیخ حیدر فرزند سلطان جنید از اعقاب شیخ صفی الدین اردبیلی جد اعلای سلا طین صفوی
است.حیدر از خدیجه بیگم خواهر امیر حسن اوزون حسن-پادشاه معروف سلسله آق قویونلو
زاییده شد و با دختر همین امیرحسن یعنی دختر داییش به نام حلیمه بیگی آغاملقب به علمشاه
بیگم ازدواج کرد.ثمره این پیوند چهار فرزند به نام سلطانعلی واسماییل میرزا وابراهیم میرزا
وسلیمان میرزا بودند که اسماییل میرزا بعدابه نام شاه اسماعیل اول بر تخت سلطنت نشست و
سلسله صفویه را تشکیل داد.
تا وقتی که اوزون حسن در قید حیات بودودر خطه آذربایجان حکمرانی می کرد شیخ حیدر
مورد کمال عنایت بود وازگزند اجانب وآفاق دشمنان ومخالفان ایمنی داشت ولی در دوران
فرمانروایی سلطان خلیل ویعقوب فرزندان اوزون حسن موارد اختلاف فیمابین به سعایت
ارباب غرض پدید آمد وسر انجام کار به جنگ وستیزکشید.
یعقوب با کمک شروان شاه بر شیخ حیدر وهفت هزار نفر از مریدانش حمله برد تا کارش را
بسازد.حیدر ابتدا قشون شروان شاه را به سختی شکست داد وچیزی نمانده بود شاهد فتح و
فیروزی را در بر گیرد که در این موقع سلیمان سردار اعزامی یعقوب با چهار هزار نفر
سرباز تازه نفس به کمک شروان شاه رسید وتیراندازش ناگهان باران تیر به جانب شیخ
حیدر رها کرد ند ویکی از آن تیرها به حلقومش نشست وبا همان تیر جان سپرد.893هجری
ابتدا جسد شیخ حیدر را پنهان کردند ولی بیست ویک سال بعد شاه اسماعیل صفوی نعش
پدر را با تجلیل فراوان به حرم اردبیل نقل دادو مقابر اجدادش به خاک سپرد .نقل می کند
که سلطان کرامات و اعتقاداتی داشت در علم نجوم متبحر بود وپیشگویهای او غالبا جامه
عمل می پو شید .
قصبه کوه بنان کرمان ویا به قولی در قصبه کهستان هرات متولد شد . 2.فخر العاشقین امیر سید نور الدین شاه نعمت ولی ماهانی کرمانی در سنه 731هجری در
علوم ظاهری را از رکن الدین شیرازی وشمس الدین مکی وسید جلال الدین خوارزمی و
قاضی عضدالدین فرا گرفت.
در مکه معظمه به خدمت شیخ عبدالله یا فعی رسیده ارادات گزید وقطب الدین رازی را
نیز درمکه یافت .
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:36 PM |
لوح محفوظ است
افرادی که حافظه بسیار قوی و نیرومند داشته باشند و مطالب و محفوظات را کمتر فراموش کنند به لوح محفوظ تشبیه و تمثیل می کنند و می گویند: فلانی لوح محفوظ است. یعنی آنچه در لوح ضمیرش نقش بسته هرگز زایل و زدوده نمی شود.
بدیهی است وقتی که این لوح شناخته شود ریشه و علت تسمیه آن به دست خواهد آمد.
در واقع باید گفت لوح محفوظ برنامه تکوینی این جهان است که به مشیت و اراده الهی صورت تحقق و تکوین یافته است. مقدرات تمام موجودات و مخلوقات عالم با قلم صنع در این لوح ثبت و ضبط شده تا فرشتگان بتوانند در آن لوح نگاه کنند و با اطلاع و آگاهی از قضا و قدر موجودات در مقام اجرا و امتثال اوامر صادره از مصدر رب الارباب برآیند.
از کعب الاحبار راجع به اسرافیل و وظایفش سؤال شد، جواب داد:"اسرافیل از فرشتگان مقرب است که در میان دو چشمش به قول انس به مالک در محاذی جبین اسرافیل لوحی از جوهر قرار دارد. هر گاه مشیت الهی بر صدور حکم و فرمان تعلق گیرد قلم را دستور دهد تا حکم و فرمان را بر آن لوح بنویسد. آن گاه لوح محفوظ را میان دو چشم اسرافیل نگاه می دارند:"اول اسرافیل از جریان اطلاع یابد آن گاه مجموع ملائکه را آگاه گرداند و فوجی از فرشتگان که بر آن قضیه و حادثه موکل باشند بدان فهم ارسال فرماید.( مقایسه نمایید با نحوه کارابررایانه ها )"
جنس ماهیت لوح محفوظ به روایات مختلف از دره بیضا آفریده شده صفحات آن از یاقوت احمر و کتابت آن از نور است. در ازای لوح پانصد ساله راه و پهنای آن مسافت میان مغرب و مشرق است. روایت دیگر طول لوح را فاصله بین زمین و آسمان نقل کرده است.
از ابن عباس راجع به معراج پیامبر اسلام روایت شد که فرمود:"مرا تا آنجا بردند که صدای قلم را بر لوح در حین نوشتن می شنیدیم و فرایض آنجا به من تعلیم شد."
آنچه در لوح محفوظ ثبت و ضبط می شود از بندگان مخفی و پنهان است و تا زمانی که به منصه ظهور و بروز نرسد هیچ کس از آن آگاهی ندارد.
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:36 PM |
لنگ انداختن
عبارت بالا هنگامی به کار می رود که شخص ثالثی بخواهد اختلاف موجود بین دو یا چند نفر را مرتفع کرده واسطه صلح و آشتی شود. در این گونه موارد می گویند: فلانی دارد لنگ می اندازد. یعنی قصد دارد غائله و اختلاف فیمابین را با کدخدا منشی حل و فصل کند. این ضرب المثل در جای دیگر هم به غلط مورد استفاده و استناد قرار می گیرد و آن موقعی است که یکی از دو نفر هماورد و مبارز مغلوب و تسلیم شده باشد.
در این موقع گفته می شود: بالاخره فلانی لنگ انداخت. یعنی از عهده دفع حریف برنیامد و تسلیم شد.
به عللی که ذیلاً توضیح داده می شود مدلل و مسلم می گردد که منظور از لنگ انداختن واسطه صلح و آشتی شدن است نه مغلوب و تسلیم شدن، و هر کس از این ضرب المثل به منظور اظهار تسلیم و انقیاد تفهیم و تفهم نماید اشتباه کرده است.
همان طور که از اسم و عنوان باستانی مستفاد می شود این ورزش از قرون و اعصار قدیمه در ایران به یادگار مانده است و با وجود تنوع و تازگیهایی که در انواع و اقسام ورزش پدید آمد مع ذالک اهمیت و اعتبار این ورزش و این سنت باستانی به قوت خود باقی مانده است.
همه ساله عده کثیری از سیاحان و توریستهای خارجی به این منظور و مقصود به سرزمین ایران می آیند که ضمن مشاهده آثار تاریخی، گود زورخانه و آداب و تشریفات مخصوص و برنامه های اخلاقی و آموزنده این ورزش کهن را از نزدیک ببینند.
ورزش باستانی اگر چه از ورزشهای سنگین شناخته شده و جز زورمندان و پهلوانان را در این صحنه راهی نیست ولی از انصاف نباید گذشت که در این مکان تمام نکات و دقایق اخلاقی و مذهبی ملحوظ می شود. احترام بزرگترها و یا به اصطلاح ورزشکاران پیش کسوتها و میانداران و سردمداران و پهلوانان و قهرمانان سابق و لاحق به تمام معنی کلمه رعایت می شود.
جوانان و پهلوانان زورخانه با وجود سینه های پهن و بازوان ستبر و اندام عضلات پیچیده، از اظهار تواضع و فروتنی و بزرگداشت معمرین و پیش کسوتها و دستگیری از ضعفا و احقاق حقوق مظلومان و ستمدیگان ذره ای فروگذار نمی کنند. هنگام ورود به گود زورخانه زمین ادب می بوسند و با نیایش پرودگار توانا و نثار صلوات جلی سر بر آستان خاتم پیغمبران (ص) و مولای متقیان (ع) و یازده فرزندش می سایند.
ارتفاع سردر ورودی زورخانه کوتاه است تا هرکس وارد می شود خواه و ناخواه سر فرود آورد و بدین وسیله احترام زورخانه محفوظ بماند.
روال و رویه ورزشکاران در گذشته چنین بوده و امید است که در عصر حاضر نیز آن روح گذشت و جوانمردی به ضعف و فتور و سستی نگراییده باشد. در زورخانه برای هر دسته از پهلوانان و قهرمانان ورزشی آداب و تشریفات خاصی اجرا می شود.
فی المثل برای نوچه پهلوانانها هنگام ورودشان به زورخانه صلوات می فرستند. پیش کسوتها و پهلوانان معمر و قدیمی را با ضرب و صلوات وارد می کنند. از قهرمانان کشور و جهان و شخصیتهای بارز با ضرب و زنگ و صلوات تشویق و تجلیل می کنند.
ابزار و آلاتی که در زورخانه مورد استفاده ورزشکاران قرار می گیرد عبارتست از میل، کباده، سنگ، گورگه، تخته شنا و غیره که هریک نمادی از آلات جنگی و دفاعی باستان ما ایرانیان است ، برای مثال میل نماد گرز، کباده نماد کمان ، سنگ نماد سپر و ...
مرشد زورخانه بر بالای مسندی جای دارد که به نام سردم معروف است و راهنمایی میاندار با اشعار مناسب و ضرب گرا و لحن دلاویزش ورزشکاران را به انجام اعمال و حرکات ورزشی ترغیب و تشویق می کند.
ورزشکاران ابتدا به شنا بر روی تخته می پردازند، سپس پا می گیرند و حرکت دست و نرمش و چرخش انجام می دهند.
آنگاه یکی دو نفر از ورزشکاران جوان با چرخ و میل چند چشمه شیرینکاری می کنند. در خاتمه ورزش دسته جمعی با میل و کباده کشی و سنگ زدن را انجام داده چون ورزش به پایان رسید میاندار گود دعا می خواند، به روان پاک پیغمبر اسلام و سرور متقیان و سایر ائمه اطهار علیهم صلوات درود می فرستد.
برای پهلوانان و پیش کسوتهایی که از دار دنیا رفته اند و رهبران متوفای ملی و مذهبی طلب مغفرت و آمرزش می کند و کلیه ورزشکاران با صدای بلند آمین می گویند و به ترتیب ارشدیت از گود خارج می شوند.
آداب و تشریفات ورزش باستانی زیاد است که چون شرح و وصف جزییات و دقایق آن از حوصله این مقاله خارج است لذا فقط یکی از آداب این ورزش را که همان عنوان مقاله و موضوع لنگ انداختن است فی الجمله شرح می دهد:
از قدیم و ندیم در زورخانه ها معمول بوده و هست که در خلال انجام ورزش باستانی دو یا چند نفر از ورزشکاران در وسط گود با یکدیگر کشتی می گیرند و به اصطلاح کشتی گیران سر شاخ می شوند و با یکدیگر می پیچند.
این نوع کشتی گرفتن و سر شاخ شدن چون به منظور تمرین و نمایش است و جنبه رسمی و زورآزمائی ندارد لذا هنگامی که کشتی دو حریف به مرحله حساس می رسد و نزدیک است که یکی بر دیگری غلبه کرده پشتش را به خاک برساند میاندار یا مرشد زورخانه از فرصت استفاده کرده لنگ می اندازد یعنی یک ثوب لنگ از کنار گود برمی دارد و به سوی آن دو کشتی گیر پرتاب می کند و می گوید:"پهلوانان، حرمت لنگ." کشتی گیران موظف اند احترام مرشد و حرمت لنگ را محفوظ داشته فوراً از یکدیگر جدا شوند و صورت همدیگر را ببوسند و در جای خود قرار گیرند.
در عرف اصطلاح ورزشکاران لنگ انداختن همان آشتی کردن و ختم غائله و زورآزمایی است که رفته رفته در افواه مردم نیز به همین مقصود مقدس اخلاقی مورد استفاده و استناد قرار گرفت ولی متأسفانه گذشت زمان و عدم توجه مردم به ریشه و مفهوم عبارت موجب گردید که از آن به منظور تسلیم و شکست استفاده کرده اند و اکنون نیز هر جا که پای شکست و تسلیم به میان آید می گویند: فلانی لنگ انداخت. یعنی حریف را زورمند دید و تسلیم شد در صورتی که چنین نیست و اصولاً لنگ انداختن از وظایف شخص ثالث و ارشد و اصلح هر دسته و جمعیت است که با روشن بینی و خیرخواهی مانع از ادامه قهر و غلبه و غائله می شود.
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:37 PM |
لن ترانی
هر کس سخنی نابجا و زشت بگوید شنونده زبان به اعتراض گشوده می گوید: لن ترانی نگو.
لن ترانی کلام الهی است و در کتاب آسمانی قرآن سوره اعراب ریشه و علت شأن نزول آن به طور وضوح شرح داده شده ولی جای تعجب است که این کلام مقدس در مواردی به صورت ضرب المثل درآمده که به هیچ وجه در شأن و مقام رفیع آن نیست.
اگر به منظور ایراد پاسخ منفی از آن استفاده می شد زیاد اشکال نداشت ولی با نهایت تأسف در موارد سخنان نکوهیده و نامعقول به آن استناد می کنند که قویاً باید از آن احتراز جست.
برای روشن شدن حقیقت مطلب به ریشه تاریخی آن می پردازد تا خواننده محترم این صفحه، عامه مردم را عنداللزم از استناد به این کلام ربانی باز دارد:
به شرحی که در کتب تاریخی مسطور است پس از آنکه حضرت موسی قوم بنی اسرائیل را از ظلم و تعدی فرعون نجات بخشید و آنان را از سرزمین مصر به کنعان و بیت المقدس معاوت داد بنی اسرائیل به عرض رسانیدند که شریعتی دیگر می خواهند تا به مقتضای آن عمل کنند.
کلیم الله این خواهش و تقاضا را معروض بارگاه حضرت احدیت گردانید. خطاب آمد به طور سینا بشتابد و سی روز روزه بگیرد تا مسئولش اجابت گردد.
حضرت موسی با هفتاد تن از صلحا و سران بنی اسرائیل اجرای امر کرد و از غره ذیقعده تا عشره ذیحجه یعنی چهل روز روزه گرفته سپس به کوه طور بالا رفتند.
حضرت موسی به همراهان سبقت گرفت و ابری رقیق میان او و اسرائیلیان حایل شده ایزد متعال با او در تکلم آمد و الواحی که تورات بر آن مکتوب بود. ارزانی فرمود.
موسی در اثنای مناجات طالب دیدار پروردگار شد و عرض کرد:"رب ارنی انظر الیک." یعنی: خدایا، خود را به من نشان ده که می خواهم ترا ببینم. از درگاه حکیم علی الاطلاق خطاب آمد: لن ترانی. یعنی: مرا نخواهی دید ولی به آن کوه نگاه کن، اگر در جایش استقرار یافت تو نیز مرا خواهی دید. چون حضرت موسی به کوه نگریست ملاحظه کرد که پرتو جمال ربانی بر آن کوه چنان تجلی کرد که کوه از هیبت آن به کلی متلاشی شد و موسی با دیدن آن صحنه از هوش رفت: فلما تجلی ربه للجبل جعله دکاً و خرموسی صعقاً.
پس از آنکه به هوش آمد متوجه شد آنجا که کمترین تجلی خداوندی کوه را با آن هیبت و عظمت پاره پاره کند قهراً آدمی را یارای دیدار جمال حق نخواهد بود پس به قدم عجز و انکسار پیش آمده زبان به اعتذار و استغفار گشود و عرض کرد:"سبحانک تبت الیک و انا اول المؤمنین":خدایا، تو منزه و برتری از رؤیت و حس جسمانی. به درگاه تو توبه کردم و من اول شخصی هستم که به تو و تنزه ذات پاک تو ایمان دارم. از درگاه پروردگار توانا خطاب آمد: یا موسی، اصطفنیک علی الناس برسالاتی و بکلامی.
چون حضرت موسی پیام رسالت خویش را شنید ما وقع را به همراهان گفت و آنان اصرار ورزیدند که تا کلام خداوندی را شخصاً استماع نکنند ازادای شهادت در نزد بنی اسرائیل معذور خواهند بود، کلیم الله ناچار شد ملتمس ایشان را معروض دارد.
مجدداً ابری رقیق پدیدار شد و حضرت موسی با هفتاد تن مجتمعاً کلام الهی را شنیدند و از آنها پرسید:"دیگر چه می خواهید؟" همراهان جواب دادند:"راستش را بخواهی، تا خدایت را به چشم نبینم از قبول رسالت تو معذورم."
موسی گفت:"جایی که حضرت رب العزه به رسول و فرستاده اش جواب لن ترانی بدهد شما را آن قدرت و توانایی نیست که جمال بی مثالش را از نزدیک ببینید چه دیدارش زهره کوه را آب می کند و زمین از هیبتش به لرزه درخواهد آمد." چون سران بنی اسرائیل قانع نشدند فی الحال صاعقه ای در رسید و همه را خاکستر گردانید.
کاری به فرجام این واقعه نداریم که چگونه آن عده بر اثر استدعای حضرت موسی دوباره زنده شده زبان به استغفار گشوده اند. مقصود این است که ضرب المثل لن ترانی کلام الهی است و از کتاب آسمانی قرآن مجید و داستان حضرت موسی و اشتیاقش به دیدار جمال حق ریشه گرفته است.
لن ترانی پاسخ منفی خداوند متعال به رسولش بوده است که وی را نخواهد دید و اصولاً یارای دیدار جمال بی چون را ندارد ولی چگونه این کلام ربانی در غیر ما وضع له مورد استناد و ضرب المثل قرار گرفته جداً محل تأمل و تعجب است.
باید دانست که عبارت لن ترانی در ابتدای امر به معنی جواب کسانی که خواهش نابجا کرده به اصطلاح پا را از گلیم خودشان بیشتر دراز می کرده اند مصطلح شده ولی متأسفانه بعدها به این صورت نامطلوب درآمده است.
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:38 PM |
لقمه گلو گیر
سابقاً در میان اهل طریقت این اعتماد وجود داشت که لقمه حرام و شبهه ناک از گلوی مردان خاص خدا قاطبتاً پایین نمی رود در گلو گیر می کند و موجب زحمت و دشواری می شود.
در عصر حاضر از این عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده است غالباً معانی مجازی و مفاهیم ملی و سیاسی آن مورد نظر و استشهاد است چنان که فی المثل می گویند: "ایران لقمه گلوگیری است که هیچ هاضمه ای نمی تواند آن را هضم و بلع کند."
خلاصه این گونه لقمه ها را از باب تمثیل لقمه گلوگیر گویند که ریشه تاریخی آن به این شرح آمده است:
ریشه و علت تسمیه عبارت مثلی لقمه گلوگیر را به حوادث و وقایع چندی مرتبط می دانند که چهار مورد آن قابل ذکر است و از این چهار مورد البته مورد اول را بیشتر قابل توجه و اعتنا می دانند.
در شرح حال و کرامات و ریاضت هایش مطالب بسیار نوشته اند که از جمله چهل سال روز و شب پشت به دیوار و جز به دو زانو ننشست. پرسیدند که:"قبول تحمل این همه رنج و تعب برای چیست؟" 1. حارث محاسبی (وفات 243 هجری در بغداد) از بزرگان متصوفه و علمای مشایخ و پیشوای طریقت محاسبیان از صوفیه است.
جواب دادم:"شرم دارم که به هنگام مشاهده در پیشگاه حضرت رب الاربا بنده وار ننشینم." چون در محاسبه مبالغی تمام داشت به لقب محاسبی ملقب گردید.
روزی حارث نزد قطب اعظم و سید الطایفه جنید بغدادی رفت. جنید در ناصیه حارث آثار گرسنگی دید و تقاضا کرد طعامی برایش حاضر کنند. حارث پذیرفت و جنید به خانه رفت و غذای مأکولی که شبانه از مجلس عروسی یکی از بستگان و نزدیکان آورده بودند مختصری پیش حارث نهاد. چون حارث دست به طعام برد انگشت دست راستش کشیده شد و به زحمت لقمه ای در دهان نهاد ولی هر چه تلاش کرد لقمه در گلوگیر کرد و فرو نمی رفت. ناگزیر لقمه را از دهان بیرون افکند و خواست از خانه بیرون رود که جنید بغدادی جلویش را گرفت و علت را جویا شد. حارث گفت:"آن طعام از کجا بود؟" جنید گفت:"از خانه خویشاوندی."
حارث گفت:"مرا با خدای عزوجل نشانی است که لقمه مشکوک و شبهه آمیز در گلویم گیر می کند و پایین نمی رود."
جنید گوید خواهش کردم روز بعد به خانه ام آمد پاره ای نان خشک آوردم، بخورد و لذت فراوان برد. آن گاه گفت:"چیزی که پیش درویشان آری، چنین آر."
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:39 PM |
لقمان را حکمت آموختن
هر گاه کسی در مقام موعظه و نصیحت نسبت به افراد بزرگتر و داناتر از خود برآید قبل از تمهید مقدمه و بیان سخن از باب تواضع و فروتنی گوید:"اگر چه لقمان را حکمت آموختن شرط ادب نیست" و با این عبارت:"پند و دلالت من، حکمت به لقمان آموختن نیست" و مشابه جملات بالا که همه و همه دلالت بر حکمت سرشار لقمان می کند.
اکنون ببینیم این حکیم عالیقدر کیست و میزان حکمتش تا چه پایه بوده که نام نامیش ورد زبان خاص و عام گردیده است.
لقمان حکیم بنابر روایات اصلش حبشی و به روایتی غلامی سیاه از مردم سودان بود و در زمان داود پیغمبر می زیست. چهره ای سیاه و نازیبا ولی دل روشن و روحی آرام و مغزی متفکر داشت. در سنین جوانی اسیر شد و در سلک غلامان یکی از افراد بنی اسراییل درآمد.
مالک و صاحبش مردی تندخود و عصبی مزاج بود و با او به سختی رفتار می کرد ولی لقمان در همان عنفوان شباب و جوانی در مقابل مشکلات و مصائب زندگی صبر و بردباری نشان می داد.
گویند روزی مالک لقمان گوسفندی ذبح کرد و به لقمان دستور داد بهترین و شریفترین اعضای گوسفند ذبح شده را نزد وی بیاورد.
لقمان دل و زبان گوسفند را برید و نزد صاحبش آورد. روزی دیگر که گوسفند کشته بود از لقمان خواست که بدترین و پست ترین اعضای گوسفند را حاضر کند. آن حکیم بزرگوار مجدداً همان دل و زبان گوسفند را نزد مولایش برد. چون سر این حکمت از لقمان سؤال شد جواب داد:"هر گاه که زبان از اقوال ناشایست بری و پاک باشد خردمند آن را بهترین اعضای شمارد والا بدترین اعضایند. به قول شاعر: "خوشبخت آن کسی است که دلش با زبان یکیست." مالک اسراییلی را این سخن خوش آمد و لقمان را از قید رقیب و بندگی آزاد کرد. به قول ناصر خسرو:
آباد به عدل گشت گردون
و آزاد به عقل گشت لقمان
شبی از شبها که لقمان در مناجات بود از درگاه قاضی الحاجات ندا رسید که:"نبوت حکمت یکی را انتخاب کن." لقمان عرض کرد که: طاقت بار نبوت را ندارد زیرا حکومت میان مردم بس دشوار است.
پس خدای تعالی ملکی فرستاد و لقمان را حکمت آموخت: ولقد آتینا لقمان الحکمة آیه.
به این جهت لقمان حکیمترین مردم زمین گردید و هیچ یک از شئون زندگی و دقایق حیات از نظر تیزبین او دور نبوده است. همه چیز را به چشم بصیرت می دید و در بوته عقل می گداخت. ناسنجیده سخن نمی گفت و چون لب به سخن می گشود بیاناتش به لطایف حکمت آمیخته بوده است. صبر و سکوت در صدر برنامه زندگیش قرار داشت و همیشه شاگردانش را به رعایت این دو اصل توصیع می فرمود، چه صبر را وسیله تسکین آلام و تشفی قلب می دانست و سکوت را وسیله توجه به ذات احدیت و تفکر و اندیشه در عالم هستی می شناخت. در صبر و شکیبایی و قدرت اراده به درجه ای بود که چند فرزندش پیش چشم او جان سپردند و او از جزع و زبونی، دیدگان را به سر شک نیالود. کمتر در خانه می ماند و غالباً به دامن طبیعت پناه می برد تا محسوسات را با مشهودات بیامیزد و بیانات و مواعظش چاشنی شهود داشته باشد.
لقمان همان چهره نام آوری است که ادب از بی ادبان می آموخت و این شیوه مرضیه اش ورد زبانها گردید.
خلاصه لقمان اعجوبه زمان و نادره دوران بود که نصایح حکیمانه اش پس از گذشت قرون متمادی هنوز چون برگ گل طراوت و تازگی دارد. از سخنان اوست:"بدی که مردم با تو کنند و نیکی که تو با مردم کنی فراموش باید کرد. خدا و مرگ را یاد باید داشت."
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:40 PM |
لعن الله اللجاجة
لجاجت از آن نوع صفات مذمومی است که هرگز نفعی بر آن مترتب نبوده و نخواهد بود. لجاجت هنگامی بروز و ظهور می کند که آدمی به تبعیت از بعضی انگیزه های ناشی از جهل و تعصب چون حیوان لایشعر می شود. پرده سیاهی در مقابل دیده عقل و بینش او حائل می گردد و دست به کاری می زند که سالها در آتش ندامت و پشیمانی آن می سوزد. کمتر شنیده شده است که افراد لجوج و تندخو طرفی بسته و از این رهگذر جز اطفای نایزه لجاج و ناپختگی نفع و فایدتی برده باشند.
اعمال لجوجان چون بدون تدارک مقدمه و صغری و کبری شروع می شود، لاجرم بدون اخذ نتیجه مطلوب و مثبت پایان می پذیرد. بر آنها همان می رود که بر زبیده همسر هارون و مادر امین رفت و قسمتی که تا پایان زندگی رقت بار خود انگشت ندامت به دندان می گزید. بر سر و روی خود می زد و می گفت: لعن الله اللجاجة، لعن الله اللجاج و این عبارت بعدها در میان اهل ادب و اصطلاح ضرب المثل گردید.
اما ریشه این مثل:
هارون الرشید بزرگترین خلفای بنی عباسی بود و در زمان او قدرت خلافت و جلال دارالخلافه به یمن وجود آل برمک و سایر بزرگان و دانشمندان ایرانی به نهایت اوج عظمت رسید.
همسر هارون از بزرگ زادگان عرب به نام زبیده دختر جعفربن منصور دوانیقی بود که خلیفه برای تجلیل و بزرگداشت او از هیچ اقدامی فروگزار نمی کرد. همواره نسبت به او که دختر عمویش بود احترام خاصی قائل بوده با وجود استبداد رأی و عقیده هرگز در مقابل منویات و خواسته هایش امساک و خست نشان نمی داد. خلاصه زبیده را به تمام معنی کلمه دوست می داشت و در مجاورتش مقام خلافت را فراموش می کرد.
برای زبیده و هارون الرشید هر گاه فرصتی دست می داد به بازی شطرنج می پرداختند و زنگار غم و خستگیهای روزانه را در لفافه شوخیها و مطایبات شیرین از ناصیه می زدودند زیرا در زمان خلافت هارون غالب مراسم و آداب ایران از قبیل شطرنج و نرد و چوگان وارد دستگاه خلافت شده بود.
در بازی شطرنج گاهی هارون و زمانی زبیده برنده می شدند زیرا زن و شوهر در شطرنج دست داشتند و به ریزه کاریهای آن آگاه بودند. قضا را روزی هارون و زبیده قرار گذاشتند هر کدام در شطرنج برنده شود به دلخواه خود چیزی بخواهد و انجام خواهش نیز حتمی الاجرا باشد. به این قرار توافق به عمل آمد و بازی را شروع کردند.
اتفاقاً هارون الرشید در این مسابقه برنده شد و از زبیده خواست که خمار از سر و پیراهن از بر و ازار از پای بیرون آورد و عریان در برابر بایستد. آنگاه از جلوی او تا دیوار مقابل برود و از همان مسیر مراجعت کند.
زبیده با وجود اکراهی که از این عمل داشت چون اجابت مسئول را با قول و قرار قبلی حتمی الاجرا می دانست پس تدبیری اندیشید و با اتخاذ آن تدبیر، رندانه از آن معرکه بر وفق دلخواهش پیروز گردید.
توضیح آنکه زبیده گیسوی پر پشت بسیار بلندی داشت که تا به زانو می رسید و هر قسمت از اندامش را که مایل بود با این گیسو می توانست بپوشاند. پس هنگامی که لخت مادرزاد از جلوی هارون به سمت دیوار مقابل رفت گیسو را به پشت سر انداخت و هارون را از چشم چرانی که منظور نظرش بود و گویا زبیده هرگز اجازه نمی داد که هارون با وجود آنکه شوهرش بود در طول زندگانی زناشویی چنین خواهشی از او بکند بی نصیب گذاشت! موقع بازگشت از دیوار مقابل هم خرمن گیسو را چون حجاب و پوششی به جلو افشانده تمام اعضای بدن را بدین وسیله پوشانید به قسمی که هارون نتوانست در این دو حرکت بالاتر از ساق پای زبیده را ببیند.
چند روزی گذشت و مجدداً فرصتی به دست آمد که به بازی شطرنج بپردازد. این مرتبه نیز قرار بر خواهش دل گذاشته شد تا برنده هر چه بخواهد بازنده طوعاً یا کرهاً بر آن قرار تمکین نماید.
بازی شروع شد و زبیده با آتش انتقامی که از دل و جانش زبانه می کشید به دقت تمام و رعایت اطراف و جوانب که در بازی شطرنج باید معمول گردد مهره ها را پس و پیش می کرد. کمال احتیاط زبیده در تحصیل موفقیت و عدم دقت هارون که شاید ناشی از تراکم امور و خستگی روزانه بود این بازی را به نفع زبیده پایان داد. هارون مات شد و به انتظار دلخواه زبیده گوش بر فرمان نشست.
در حرم خلیفه کنیزکی ایرانی به نام مراجل از اهل بادغیس هرات خدمت می کرد که بسیار بدشکل و تیره رنگ و چرب و خشن بود و دست تقدیر یا تصادف او را به دستگاه باشکوه هارون کشانیده بود تا روزی که مشیت الهی بر آن تعلق گیرد مسیر تاریخ عرب را به سوی ایران و ایرانیان منعطف نماید.
زبیده بی درنگ مراجل را به حضور طلبید و از هارون خواست که با وی نزدیکی و مباشرت کند. خلیفه مقتدر عباسی که هرگز تصور چنین فکر و اندیشه ای از ناحیه زبیده در خاطر او خطور نمی کرد او را از این عمل لجوجانه و عواقب شرم آن برحذر داشت و حتی متذکر شد که هر چه از مال و خواسته های دنیا بخواهد با سر انگشت قدرت و توانایی مطلقه خود در پیش پای او خواهد ریخت به شرط آنکه این فکر شوم را از مغزش به دور کند زیرا نزدیکی با زنان غیرعرب علی الخصوص که ایرانی هم باشد!! قطع نظر از اینکه دون شأن و مقام خلیفه اسلامی می باشد! یحتمل عواقت شومی در پی داشته باشد که برای وی فرزند نازنینش محمد امین خوشایند نباشد.
زبیده زیر بار نرف و در اجابت مسئول خود پافشاری کرد. هارون گفت:"اصرار در این کار به نفع تو و امین نیست، بیهوده لجاجت نکن زیرا چنانچه مجبور به چنین عملی شوم ایامی را در پشت غبار زمان به ابهام می بینم که موی از بر بدن راست می کند. میل دارم پس از مرگ من فرزندت امین بر مسند خلافت تکیه زند و تو مقامی فعلی را با همان سمت ام المؤمنین محفوظ داشته باشی. از این لجاجت زنانه دست بردار و مرا به حال خود بگذار." زبیده گفت:"به چه چیزها می اندیشی؟ یک بار مباشرت و نزدیکی با مراجل که این همه دور اندیشیها ندارد. به فرض محال که انعقاد نطفه و وجود نوزادی متصور باشد از کجا که نوازد دختر نباشد و با یکی از بزرگان عرب تزویج نشود. اگر مقصود خلیفه این است که شرط دلخواه من انجام نپذیرد امری است جداگانه، وگرنه مقصود من همان است که در مقابل ایستاده و مباشرت با او کمال مطلوب من است."
هارون الرشید آخر کار گفت:"خراج یک ساله مصر را تمامی به تو می دهم که مرا معذور داری."
زبیده حاضر نشد و در تصمیم عجولانه و انتقامجویانه اش پافشاری کرد.
از آنجا که غفلت در سرشت آدمی است گاهی پندارند که از دیوان قضا خط امانی برای همیشه به ایشان رسیده است.
پس هارون ناچار از اجابت دلخواه زبیده شد و در نهایت کراهت و بی میلی با مراجل کنیز ایرانی همبستر گردید و در نتیجه مراجل به مأمون حامله شد.
مأمون همان کسی است که به یاری ایرانیان و کاردانی طاهر ذوالیمینین بر برادرش امین غلبه کرد و مادرش زبیده را به عزایش نشانید.
زبیده از آن پس تا زمانی که در قید حیات بود در خلوت و تنهایی بر سر و روی خود می زد و می گفت:"لعن الله اللجابة، لعن الله اللجاج."
میرخواند در این زمینه چنین می گوید:
"در آن اوان که به واسطه خلافت ابراهیم بن مهدی، مأمون به بغداد رسید و باز زبیده ملاقات کرد خاتون از فراق فرزند خویش محمد امین آهی سرد کشیده با مأمون گفت:"ما اقعدنی بهذا الیوم الایوم قیامی باللجاج"
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:41 PM |
لا لحب علی (ع) بل لبغض معایة
ترجمه: نه به خاطر دوستی و علاقه با علی (ع) بلکه برای بغض و عداوت با معاویه.
یعنی اقدام به این عمل نه روی اصل علاقه و ارادت به علی بن ابی طالب (ع) بلکه به علت بغض و عداوت و دشمنی با معاویه انجام پذیرفته است.
این مثل عربی که در میان ایرانیان با سواد بخصوص آنهایی که به لسان عرب آشنایی دارند نیز مورد استفاده و استناد است در مواردی به کار می رود که بین دو نفر اختلاف وجود داشته باشد و شخص ثالث ظاهراً به نفر اول در این اختلاف کمک و مساعدت کند در حالی که این عمل و اقدامش باطناً روی اصل دشمنی و عداوت دیرینه با نفر دوم بوده که از این فرصت مناسب برای تلافی و انتقامجویی استفاده کرده است نه به خاطر دوستی با نفر اول. در چنین مورد و موارد مشابه آن به اختلاف بین ملل و جوامع می توان تسری داد.
اهل اصطلاح ضرب المثل بالا را به کار می برند و مقصود خویش را اظهار می دارند.
اکنون ببینیم چه کسانی روی اصل بغض و عداوت با معاویه، به فرزند ابی طالب کمک و یاری داده اند و این واقعه چه زمان و چه کیفیتی صورت پذیرفته که به صورت ضرب المثل در آمده است.
به صورتی که در کتب تارخی آمده که پس از قتل عثمانی خلیفه سوم حضرت علی به ابی طالب (ع) به خلافت منصوب گردیده است و در دوران خلافتش دو جنگ بزرگ روی داده، یکی جنگ جمل که به کشته شدن طلحه و زبیر و هفده هزار تن از لشکریان عایشه منتهی گردید، دیگر جنگ صفین که در سال 37 هجری بین علی (ع) و معاویه رخ داده است.
در جنگ اخیر که به روایات مختلف از چهل تا یک صد روز طول کشید در حدود نود جنگ بین طرفین روی داد و از دویست هزار نفر سپاهیان طرفین قریب هفتاد هزا نفر کشته شدند و سرانجام کار جدال و قتال کلمة حق یراد بها الباطل در کتاب حاضر نیز از آن بحث شده است.
برای آنکه اهمیت جنگ صفین و مبارزه حق و باطل روشن گردد کافی است گفته شود که در این جنگ عظیم بیست و پنج نفر از اصحاب پیغمبر اکرم (ص) نظیر عمار یاسر در سن 91 سالگی و خزیمة بن ثابت انصاری ملقب به ذوالشهادتین و عبدالله بن بدیل و رقاء خزاغی که نود زخم برداشت در رکاب مولای متقیان (ع) شمشیر زدند تا به درجه شهادت رسیدند. در این جنگ شجاعتها و دلاوریهایی از حیدر کرار (ع) بروز و ظهور کرده که در تمام جنگها و غزوات گذشته نظایر آن کمتر دیده شده است.
از آن جمله در جنگ تن به تن با دو نفر از شجاعان و پهلوانان قبیله بنی لخم که به مواعید معاویه فریفته شده بودند می گویند ضربه ای که بر یکی از آن دو تن وارد آورد و باعث آن گردید که وی را از سر به جانب کمر دو نیمه ساخت به حدی با سرعت و برق آسا انجام گرفت که چند لحظه به علت آنکه دو نیمه سوار از یکدیگر جدا نشده بود سپاهیان تصور می کردند که سوار مزبور را آسیبی نرسیده است ولی چند لحظه بعد به یکبارگی آن دو نیمه از هم گسست و دانستند که ضربت شمشیر علی (ع) این کار شگرف را انجام داده است.
حضرت در جنگ با عمر و بن العیش چنان ضربتی زد که بدن وی از کمر به دو نیم شد و یک نیمه بر زمین افتاد و نیمه دیگر بر زین ماند. عمروعاص که شاهد این واقعه بود به معاویه گفت:"کسی جز حیدر کرار (ع) چنین ضربتی نزند."
همان طوری که اشاره شد واقعه صفین در واقع مبارزه حق و باطل بود. یک طرف حضرت حضرت علی به ابی طالب (ع) قرار داشت که می خواست حق و عدالت را در پرتو تعالیم اسلامی اجرا کند و در این رهگذر حتی از برادر کهنسال و نابینا و کثیر الاولادش عقیل فروگذار نمی کرد. در طرف دیگر فرزند نابکار ابوسفیان معاویه و مشاور محیل و مکارش عمروعاص در رأس افرادی ناصالح و فریب خورده خودنمایی می کردند که مرام و مقصودشان تحصیل جاه و جلال و در اختیار گرفتن حکومت شکنجه و آزار مردم بی گناه و فی الجمله تضعیف و نابودی اسلام و حکومت اسلامی بوده است لاغیر.
راست است که اعراب صدر اسلام چون در ضمن محاربات و فتوحات عدیده صاحب مکتب و ثروت شده بودند به حکم زیاده طلبی علی الاکثر از سختگیریهای بی حد و حصر علی بن ابی طالب (ع) که مصمم بود احکام اسلام و قرآن را مو به مو اجرا کند دلخوش نبودند و به همین جهت غالب آنها جانب معاویه را مرعی داشتند ولی در این میان عده معدودی هم بودند که در عین نارضایی و ناخرسندی از علی (ع) هرگز حاضر نبودند به خودکامی و خودکامگی معاویه که بیت المال مسلمین را چون خوان یغما در اختیار دستگاه تبلیغات شیطانی قرار داده بود صحه بگذارند تا نهال نورس اسلام را که تازه می رفت نضج و نموی بگیرد و در اقصی نقاط عالم ریشه بدواند در مقابل دیدگانشان یکسره از بیخ و بن برکند و دوران جاهلیت را که براساس حکومت مطلقه و ظلم و ستم بر بندگان بردگان بوده است تجدید نماید. این بود که جمعی از آنها لا لحب علی (ع) بل لبغض معاویة، در زمره سپاهیان علی (ع) در آمدند و به جدال و قتال با سربازان معاویه پرداختند تا اسلام و قرآن را که ملعبه و بازیچه هوای نفس و جاه طلبیهای معاویه قرار گرفته بود از خطر زوال و نیستی نجات بخشند چه به زعم آنها اگر علی (ع) برای خلافت صالح نبود معاویه را فاسد می دانستند و نظرشان این بود که ابتدا دفع فاسد کنند و آن گاه فرد واجد شرایطی را به خلافت بردارند.
با این مقدمه که در نهایت ایجاز و اختصار شرح داده شد اصطلاح و ضرب المثل بالا زبان حال این عده مسلمین جاهل و غافل بوده است که در رکاب علی (ع) روی اصل بغض و عداوت با معاویه شمشیر می زدند.
اینها علی (ع) را دوست داشتند ولی از معاویه نفرت و بیزاری داشتند. به فرزند برومند ابی طالب ارادت نمی ورزیدند ولی فرزند ابوسفیان را به جان مخالفت و دشمن بودند. بی گمان غالب افراد این جمعیت همان کسانی بودند که پس از صدور قرار حکمیت به علت تعصب و بی خبری با خوارج همصدا شدند و چنین پنداشتند که اصولاً علی (ع) و معاویه و عمروعاص عوامل تشتت و اختلاف در میان مسلمین شده اند و مصلحت در آن است که هر سه نفر را از میان برداشت و شخص دیگری را به خلافت منصوب کرد تا امنیت و آرامش و وحدت کلمه در سرتاسر ممالک پهناور اسلامی برقرار بماند. متأسفانه نقشه آنها در مورد حضرت علی به ابی طالب (ع) کارگر افتاد ولی معاویه و عمروعاص جان سالم بدر بردند و قدرت و سیطره عمال معاویه، دیگر به آنها مجال دم زدن نداد و وقتی به خود آمدند و از کرده پشیمان شدند که ندامت و پشیمانی سودی نداشت.
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:42 PM |
گهی پشت زین و گهی زین به پشت
مصراعی مثلی بالا حاکی از تطور زمانه است که گاهی آدمی را به کمال مطلوب می رساند و هر چه خواست و آرزویش باشد برمی آورد. زمانی آن چنان پشت می کند که تمام خان و مان و مال و خواسته را به باد فنا نیستی می سپارد.
این گونه افراد و خانواده ها مصادیقی از مفهوم مصراع بالا هستند که آزاده طوس حکیم ابوالقاسم فردوسی در شرح زندگانی پهلوان نامی ایران رستم دستان سروده است.
پس از آنکه سردار نامدار ایران رستم پیلتن از جنگ با افراسیاب تورانی پیروزآمد و مدتی در زابلستان به استراحت پرداخت مجدداً بار سفر بست و در محل سمنگان واقع در مرز ایران و توران که دشتی وسیع و مرغزاری طرب انگیز بود به شکار گورخر پرداخت:
به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفکند بر دشت، نخجیر چند
زخار و ز خاشاک و شاخ درخت
یکی آتشی بر فروزید سخت
چو آتش پراکنده شد پیلتن
درختی بجست از دریا بزن؟
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی بسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
پس آنگه خرامان بشد نزد آب
چو سیراب شد، کرد آهنگ خواب
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
تنی چند از سواران تورانی که سالها در پی فرصت بودند تا از پشت اسب تیز تک رستم رخش کره بگیرند در این موقع که رستم به خواب رفته بود موقع را مغتنم دیدند و به آن حیوان کوه پیکر که در مرغزار سمنگان می چمید و می چرید و یورش بردند.
سواران ز هر سو برو تاختند
کمند کیانی در انداختند
چو رخش آن کمند سواران بدید
چو شیر ژیان آنگهی بردمید
دو کس را بزخم لگد کرد پست
یکی را سر از تن بدندان گسست
سه تن کشته شد زان سواران چند
نیامد سر رخش جنگی به بند
پس آنگه فکندند هر سو کمند
که تا گردن رخش کردند بند
گرفتند و بردند پویان بشهر
همی هر کس از رخش جستند بهر
پس از دیر زمانی رستم بیدار شد و از مرکوبش رخش اثری ندید. ناگزیر زین اسب را بر پشت خویش گرفت و افسرده و غمگین از گردش روزگار به جانب شهر سمنگان رهسپار گردید:
غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت
همی گفت اکنون پیاده دوان
کجا پویم از ننگ تیره روان
ابا ترکش و گرز و بسته میان
چنین ترک و شمشیر و ببر بیان
بیابان چگونه گذاره کنم
ابا جنگجویان چه چاره کنم
چه گویند ترکان که رخشش که برد
تهمتن بدینسان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی
به غم دل نهادن بیکبارگی
همی بست باید سلیج و کمر
بجایی نشانش بیابم مگر
برفت اینچنین دل پر از درد و رنج
تن اندر بلا و دل اندر شکنج
به پشت اندر آورد زین و لجام
همی گفت با خود یل نیکنام
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
پی رخش برداشت ره بر گرفت
بس اندیشه ها در دل اندر گرفت
چون نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده گو تاجبخش
بنخجیر گه زو رمیدست رخش
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:43 PM |
گوهر شبچراغ
واژه مرکب بالا در شرح و توصیف قصص و داستانها و همچنین زیبایی لعبتان طناز و دلربا به کار می رود ولی دانش پژوهان از آن در تعریف مقام رفیع دانش و معرفت استفاده می کنند چه اگر به حقیقت مداقه نماییم علم و دانش گوهر شبچراغی است که حجاب جهل و تاریکی را دریده حقایق و دقایق جهان را در نظر آدمی جلوه گر می سازد.
به همین جهت است که غالباً در تعریف و توصیف شخیتهای بارز و مؤثر جهانی گفته می شود:"این دانای محقق گوهر شبچراغی است که افق آفاق را به نور کمال و هنرش روشن کرده است."
اکنون ببینیم گوهر شبچراغ چیست که تا این اندازه مورد توجه و عنایت محققان و روشنفکران جهان واقع شده است."
به طوری که در مقاله بادآورده را باد می برد و این کتاب شرح داده شده خسروپرویز پادشاه ساسانی به مال و خواسته و نفایس عجیبه و گرانبها اشتیاق وافر داشته است و به جرأت می توان گفت تقریباً تمام خزائن و تجملاتی که بعد از جنگ قادسیه به دست اعراب افتاد و همه به وسیله خسروپرویز تهیه و تدارک شده بود.
ماحصل مطالبی که در کتب تاریخی به ویژه کتاب ایران در زمان ساسانیان در این زمینه نوشته شده است به شرح زیر است:
از عجایب و نفایس دستگاه پرویز یکی شطرنج بود که مهره هایش را از یاقوت و زمرد ساخته بودند. دیگری نرد از بسد و فیروزه قطعه ای زری به وزن دویست مثقال که آن را مشت افشار یا دست افشار می گفتند زیرا چون موم نرم بود و می توانستند آن را به شکلهای مختلفه در آوردند.
دیگری دستار که ظاهراً از پنبه کوهی بود و شاه دستهایش را با آن پاک می کرد. دستار مزبور چون چرکین می شد آن را در آتش می افکندند و آتش چرکهای دستار را از بین می برد ولی دستار را نمی سوزانید.
بزرگترین نفایس خسروپروز تخت طاقدیس بود یعنی تختی به شکل طاق که در غایت وسعت و مرصع به جواهر قیمتی بود و یکصد و چهل هزار میخ نقره در اطراف آن به کار برده بودند.
دیگر قالی بزرگ و زربفت موسوم به وهاری خسرو یا بهار کسری و یا به اصطلاح معروف بهارستان بود که به قول بلعمی آن را فرش زمستانی می گفتند به طول و عرض شصت ارش که تالار بزرگ قصر سلطنتی تیسفون را مفروش می کرد و گل و بوته ها و نقش و نگارهای قالی مزبور در فصل زمستان منظره بهاری را در نظر شاهنشاه جلوه می داده است.
همچنین خسروپرویز تاج مرصعی داشت که شصت من زر خالص در آن به کار رفته بود. بدون شک این همان تاجی است که نوشته اند مرصع به زر و سیم و یاقوت و زمرد بوده به وسیله زنجیری از طلا به سقف تیسفون آویخته بوده اند.
این زنجیر چنان نازک بود که از دور دیده نمی شد و چون بیننده از مسافتی نسبتاً بعید نگاه می کرد می پنداشت که واقعاً تاج بر سر شاه قرار دارد در صورتی که این کلاه به قدری سنگین بود که هیچ سری تاب نگاه داشتن آن را نداشته است.
در سقف تالار یکصد و پنجاه روزنه به قطر دوازده تا پانزده سانتیمتر تعبیه کرده بودند که نوری لطیف از آنها به درون می تافت و در این روشنایی اسرار آمیز، آن همه شکوه و جلال و تجمل، اشخاصی را که برای دفعه اول به آنجا قدم می نهادند چنان مبهوت می کرد که بی اختیار به زانو درمی آمدند.
چون پادشاه پس از بار از تخت برمی خاست و می رفت، تاج همچنان آویخته بود و آن را با جامه زربفت مستور می کردند که از گرد و غبار محفوظ بماند. حلقه ای که زنجیر تاج را به سقف می بست تا سال 1812 میلادی بر جای بود و در آن وقت آن را برداشتند.
باری، یاقوتهای رمانی آن در شب چون چراغ روشنایی می داد و آن را در شبهای تار به جای چراغ به کار می بردند. بدون شک مقصود از گوهر شب چراغ همین یاقوتهای رمانی تاج خسروپرویز بود که بعدها به صورت ضرب امثل در آمده است چه قبل و بعد از این تاریخی مدارک و شواهدی موجود نیست که دال بر اثر وجودی گوهر شب چراغ باشد. شاردن سیاح معروف فرانسوی راجع به گوهر شب چراغ نوشته است:
"... ایرانیان می گویند که یاقوت احمر و زبرجد و همچنین گوهر شب چراغ که سنگ مشهوری است که دیگر وجود خارجی ندارد و قریبت به یقین است که فقط یاقوت آتشی است که دارای رنگ و جلای عالی می باشد از کانهای مصر استخراج می گردد. در ایران برای این سنگ خاصیت درخشندگی خاصی که تمام اطراف خود را روشن کند قائل می باشند و به همین جهت آن را شب چراغ یعنی شعله شب می نامند و شاه مهره یعنی سنگ سلطانی و شاه جواهرات یعنی سلطان گوهرها نیز می خوانند. ایرانیان برای این سنگ صفات مافوق الطبیعه ای قائل اند و برای آنکه داستان کاملاً اسرارآمیز باش حکایت می کند که گوهر شب چراغ در سر اژدهایی یا بر سر سیمرغ و یا عنقایی در کوه قاف به وجود می آید. مشرق زمینیان از این کوه جبال اقصای شمال را قصد می کنند"
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:43 PM |
گوش خواباندن
عبارت بالا مجازاً به معنی و مفهوم منتهز و مترصد فرصت بودن است تا افراد دوراندیش و مال اندیش با استفاده از موقع و فرصت به منظور دست یابند و مقصد و مقصود حاصل آید.
آنچه نگارنده را به تأمل واداشت که عبارت بالا باید ریشه تاریخی داشته باشد واژه گوش و خوابانیدن گوش است که ظاهراً هیچ گونه مناسبت و ارتباطی با منتهز و مترصد فرصت بودن و استفاده از موقع ندارد.
سرانجام پس از بررسی و پی جویی به این نتیجه رسید که این ضرب المثل هم چون سایر امثال و حکم معمول و مصطلح ریشه تاریخی دارد و نقش اصلی را در این عبارت همان گوش بازی می کند تا فرصت مغتنم از دست نرود و علاج واقعه قبل از وقوع بشود.
در قرون و اعصار قدیمه که وسایل موتوری و سلاح گرم و آتشین هنوز اختراع نشده بود سپاهیان بر اسبان تیز تک و راهوار سوار می شدند و با سلاح های سرد از قبیل نیزه و شمشیر و تیر و کمان ودشنه و خنجر و کارد و کمند و فلاخن و جز اینها در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده به جنگ و ستیز می پرداخته اند و غالب و مغلوب وقتی معلوم می شد ه مغلوبین پشت به دشمن کرده راه هزیمت و فرار گیرند و سپاه غالب تا مسافتی آنان را تعقیب کرده آنچه از سپاه منهزم بر جای مانده باشد و غنیمت ببرند.
در عهد باستان چه در ایران و چه در سایر ممالک جهان شبیخون زدن و اتخاذ تدابیر امنیتی و حیله های جنگی که امروزه به صور و اشکال دیگر منطبق و متناسب با سلاحهای آتشین خودنمایی می کند وجودداشت و طرفین متخاصمین هر کدام که مغزهای متفکر و فرماندهی لایق و کارآزموده داشته اند با استفاده از آن تدابیر و حیله ها بر سپاه دشمن غلبه می کردند.
دو نوع از تدابیر امنیتی تحت عناوین آب زیر کاه و نعل وارونه در همین قسمت ازسایت آمده که بالمناسبه نقل شده است.
تدبیر امنیتی دیگر موضوع گوش خواباندن عنوان این مقالت است که ریشه تاریخی آن فی الجمله شرح داده می شود: در محاربات قدیم وقتی که فرمانده یکی از سپاهیان متخاصم لازم می دید از محل و موضع دشمن آگاهی حاصل کند و مخصوصاً هنگام شب که اردو زده و سربازان و دواب همه در خواب خوش غنوده بودند کاملاً هوشیار باشد که دشمن از تاریکی شب استفاده نکند و با سواران خویش بر او و اردوی بی سلاحش شبیخون نزند از افراد تیزهوش و تیزگوشی که در اردو داشت استفاده می کرد. به این ترتیب که افراد مزبور در مسیر جاده دشمن روی زمین دراز می کشیدند و گوش راست یا چپشان را بر روی زمین می چسباندند و دقیقاً گوش می کردند. قوه سامعه و شنوایی این افراد به قدری تیز بود که اگر سواران دشمن از چند کیلومتری در حال حرکت به سوی آنان بودند صدای سم اسبان را می شنیدند و از کیفیت و چگونگی زیر و بم صداها تعداد تخمینی سواران دشمن را که در چه مسافتی فرمانده سپاه می رسانیدند.
این عمل تنها درمیدانهای جنگ انجام نمی گرفت بلکه سربازان قلاع نظامی نیز از این گونه افراد تیزگوش در قلعه ها داشتند که عنداللزوم خارج از چهار دیوار قلعه در مسیر جاده های مورد نظر که احتمال یورش دشمن می رفت به نوبت گوش می خوابانیدند و اعمال و اطوار دشمنان و هر جمعیت و کاروانی را که به سوی قلعه می آمد مراقبت می کردند تا غافلگیر نشوند و مورد تعرض ومحاصره دشمن قرار نگیرند.
همچنین سابقاً مقنیانی بودند که با گوش خواباندن جاری بودن صدای آب را در اعماق زمین می شنیدند و نخستین کلنگ مادر چاه را همان جا می زدند. در واقع همان عملی را که امروزه رادار در مورد هواپیماهای دشمن از لحاظ تعداد و مسیر و سرعت حرکت هواپیماها انجام می دهد افراد تیزگوش قدیم تعرض و شبیخون دشمن از راه دور را به وسیله گوش خوابانیدن و گوش فرا دادن تشخیص می دادند و به حالت آماده باش در می آمدند
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:44 PM |
گوشت شتر قربانی
تجاوز تعدی به حقوق دیگران را در عرف اصطلاح ظلم و ستم می خوانند ولی هرگاه این تجاوز به صورت چپاول و تاراج انجام پذیرد فی المثل اموال افراد ضعیف یا جمعیت و یا مثال دولت را آن چنان به یغما ببرند که نه از تاک و نه از تاک نشان اثری باقی بماند، در این صورت اصطلاحاً گفته می شود:"مگر گوشت شتر قربانی است."
باید دید گوشت شتر قربانی چه خواص و مزایایی داشته که به صورت ضرب المثل در آمده است.
عید قربان یا عید اضحی یادگار حضرت ابراهیم خلیل و تصمیم وی در قربانی کردن فرزندش حضرت اسماعیل است که به فرمان الهی گوسفندی را به جای اسماعیل قربانی کرد.
روز عید قربان روز دهم ذیحجه هر سال هنگام انجام مناسک در منی است. در این روز زائران بیت الله و هر مسلمان مستطیعی موظف است به فرار خور تمکن و قدرت مالی گاو یا گوسفند و یا اقلاً مرغی را قربانی و در راه خدا انفاق کند.
به طوری که از مندرجات کتب تاریخی استنباط گردید شتر قربانی به شکلی که مورد بحث است از زمان سلاطین صفویه در ایران معمول گردید و سیاح ایتالیایی پیتر و دولاواله که معاصر شاه عباس کبیر بود در این زمینه می نویسد:
"... اکنون به شرح شتر قربانی که در این روزهای اخیر ناظر آن بودم می پردازم. نهم دسامبر امسال مصادف با عید قربان بود که عید پاک مسلمانان است. قربانی بدین ترتیب انجام می شود که سه روز قبل از عید یک شتر ماده را در حالی که به گل بنفشه و گلهای دیگر و حتی سبزی و برگ و شاخه های گل زینت داده بودند در شهر می گردانند و برای او نقاره و طبق و شیپور می زنند و یک نفر ملا یعنی روحانی مسلمانها نیز گاهگاه اشعاری می خواند و سخنان دینی بر زبان جاری می سازد.
"هر جا این شتر می گذرد مردم دور او جمع می شوند و دسته ای از پشم او را به عنوان تبریک و تیمن می کنند و حفظ می کنند... این جریان سه روز به طول می انجامد. سپس در روز عید، صبح خیلی زود یعنی قبل از سر زدن آفتاب بعد از نماز صبحگاهی تمام سران و بزرگان حتی خود شاه هر جا که هست با جمع کثیری از مردم، از هر طبقه و دسته، جمعی سوار و جمعی پیاده در محلی خارج از شهر، مثلاً در اصفهان در محلی که اقلاً دو میل با دیوار شهر فاصله دارد، با سلام و صلوات و سر و صدا جمع می شوند.
"در آنجا حلقه بزرگی مرکب از تماشاچیان تشکیل می شود که افراد سرشناس سوار بر اسب در وصف اول آن قرار دارند و به همین ترتیب پیاده و سواره طبقات مختلف در پشت آن قرار گرفته اند و در این سه روز همه سعی می کنند بهترین لباسهای خود را به تن کنند. "جماعت بی صبرانه در انتظار باقی می ماندند تا اینکه حیوان با همان تشریفات از راه برسد و قبلاً نیز حیوان را در طویلترین خیابانهای شهر گردانیده اند چون در مشرق زمین پنجره رو به خیابان وجود ندارد مردم از بالای درب خانه ها و دکانها و دیوار باغها منظره گذشتن او را تماشا کرده اند.
"در جلو یک نفر نیزه ای را حمل می کند که دارای نوک تیز و درخشانی است و بعداً برای کشتن حیوان مورد استفاده قرار خواهد گرفت. وقتی دسته ای به محل مورد نظر می رسد به محوطه ای که به همین منظور در وسط جمعیت خالی مانده است هدایت می شود و از محله های مختلف نیز عده ای با اسب و عده ای پیاده و هه چماق به دست در آنجا حضور دارند که پس از انجام قربانی بلافاصله با قلدری قطعه بزرگی از لاشه را طبق آداب و رسوم به محله خود ببرند. در موقع عبور حیوان از وسط جمعیت مردم بیش از پیش پشم او را می کنند و بعد هر کسی در جایی قرار می گیرد و منتظر عاقبت کار می شود.
"البته من نتوانستم به خوبی این جریان را ببینم ولی قبلاً شنیده بودم با عنوانترین فرد حاضر باید حیوان را بکشد و دیدم که حیدر سلطان یعنی نگهبان حرمسرای شاه که با لباس فاخر رو به روی اسب تزیین شده ای قرار گرفته بود نیزه ای را طوری به دست گرفت که نوک تیزش رو به عقب بوده و به ترتیبی ایستاد که حیوان سمت راست او واقع شد و سپس چنان گلوی حیوان را سوراخ کرد که نیزه تا قلبش فرو رفت.
"بلافاصله حاضرین سیل آسا به سمت لاشه هجوم بردند و هر کس با تبر و ساطور و شمشیر و کارد وهر چه که در دست داشت مشغول بردیدن تکه ای از گوشت شد... قسمتی از این گوشت را همان روز برای تبریک می خوردند و قسمتی دیگر را نمک می زنند و در تمام مدت سال برای دفع بیماری یا شفای مریض از آن استفاده می کنند. سر شتر به خانه شاه فرستاده شد و تصور می کنم همه ساله به همین ترتیب رفتار می شود..."
از مراسم و تشریفات شتر قربانی به شکل و هیئت مزبور در زمان سلسله های افشاریه و زندیه اطلاع در دست نیست ولی در زمان سلاطین قاجاریه خالی از رونق نبود. به طوری که دکتر فووریه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه نوشته است:"ناصرالدین شاه قاجار در روز عید قربان امر به کشتن شتری می دهد ولی چون شخصاً از مباشرت در نحر شتر اکراه دارد و از این حق شاهانه صرف نظر می کند و آن را به یک نفر شبیه خود که روز عید لباس فاخر در بر می کند و بر اسبی آراسته می نشیند واگذار می کند. این مرد به قدری به شاه شبیه است که تا مدتی مردم او را به جای ناصرالدین شاه می گرفتند
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:44 PM |
گواه شاهد صادق در آستین باشد
این ضرب المثل موقعی به کار می رود که متکلم در اظهار مطلب و مدعی در اثبات دعوی محتاج دلیل و بینه نباشد و امارات و قرائن موجود بر اثبات حقیقت و حقانیت کفایت کند.
اصل ضرب المثل بالا عاشق صادق بود و بعدها به اقتضای موضوع و مطلب تحریف شد که ذیلاً به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم.
بعد از انقراض سلسله تیموریان به خصوص درعصر صفویه فساد و انحطاط اخلاقی در بلاد معظم ایران به ویژه شهر اصفهان رواج داشت چه وفور نعمت و ثروت بود و مردم از امنیت و آرامش نسبی برخوردار بوده اند.
از طرف دیگر با در نظر گرفتن جمعیت مملکت، مؤسسات تربیتی و مربیان کافی و وافی وجود نداشت که مردم را با تعالیم اخلاقی و مذهبی و مواعظ حکیمانه از ملاهی و منافی باز دارند و صراط مستقیم فضائل نفسانی و مکارم اخلاقی هدایت کنند.به همین جهات و ملاحظات جوانان مرفه و بیکاره غالباً در میخانه ها و معروفه خانه ها به سر می بردند و بعضی از آنها که عشق شهوانی عقل و دینشان را ربوده بود از میان زنان معروفه معشوقه می گرفتند و بر اثر رقابت و همچشمی جاهلانه هر چه داشتند در راه جلب علاقه و محبت معشوقه های هر جایی نثار می کردند.
یکی از سیاحان نیز در این زمینه چنین نوشته است:
"ایرانیان تمایل جنسی زیادی دارند. در پاره ای موارد برای نشان دادن شدت علاقه خود به زنی بازوی خود را با آهن تفته داغ می کنند و می خواهند بگویند که آتش عشق دلشان از آتشی که بازویشان را داغ می کند سوزناکتر است. یکی از بزرگزادگان که با من دوستی نزدیک داشت سوختگیهای متعددی را که در بازو و دیگر نقاط بدنش داشت به من نشان می داد و می گفت این کار را برای اظهار شدت علاقه ام به یک زن صیغه ای که همواره با زن اولم در جدال بود کرده ام."
به طوری که ملاحظه می شود عاشق صادق وقتی می توانست عشق و شیدایی خود را به معشوقه کند که از درون آستین یعنی بازوان خویش داغ عشق به عنوان گواه بیاورد و سر و جان را در راه جانان ارج و مقداری قائل نباشد.
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:45 PM |
گندم خورد و از بهشت بیرون رفت
کسی که صرفاً به مصالح شخصی پای بند باشد و پس از نیل به مقصود ، از دوستان و آشنایان خاصه آنهایی که وی را در اجابت مسئول یاری کرده اند یاد نکند و بر اسب مراد آن چنان بتازد که حتی واپس ننگرد در چنین مواردی به ضرب المثل بالا استناد کرده از باب طنز و کنایه می گویند :
فلانی گندم خورد و از بهشت بیرون رفت .
پیداست که فرجام کار این دسته مردم غافل که وسواس شیطانی آنها را از مراتب حق شناسی و سپاسگزاری باز می دارد همان خواهد بود که دامنگیر قهرمان اصلی این داستان یعنی جد بزرگوار ما آدم ابوالبشر شده است !
چون خلقت آدم ابوالبشر از طرف حضرت رب الارباب به انجام رسید و همچنین همسرش حوا نیز زیور هستی یافت در روضه رضوان به زندگانی مرفه و فارغ البال پرداختند .
خدای متعال آن دو را با استفاده از کلیه نعمتها و فواکه بهشتی مجاز فرمود مگر میوه یک درخت که همان گندم باشد ( سوره بقره آیه 34 )
ابلیس که به علت تمرد از فرمان الهی و سجده نکردن به آدم ابوالبشر از دخول بهشت محروم شده بود در مقام انتقام برآمد و با حیله و نیرنگ که در کتب تاریخی و مذهبی شرح داده شده است به بهشت درآمد و در لباس ناصحی مشفق چندان وسوسه کرد که آدم و حوا به خوردن گندم راغب شدند و از آن خوردند : ( سوره طه آیه 120 ) یعنی از گندم بهشت خوردند و عورتهایشان نمودار شد . به ناچار از برگهای بهشتی خود را پوشانیدند و سترعورت کردند .
آری عصیان و نافرمانی آدم از پروردگارش موجب زیان و ضرر گردیده است . خدای تعالی ایشان را از نعمت بهشت محروم ساخت و ندا داد که : آیا شما را از این جهت نهی نکردم و نگفتم که شیطان شما را دشمنی آشکار است ؟
در این هنگام آدم و حوا از کرده خود پشیمان شدند و زبان به توبه گشودند .
خدای تعالی توبه آنها را قبول کرد و آن دو را آمرزید . آدم و حوا از پذیرش توبه امیدوار گشتند که حتماً در بهشت می مانند و از نعمتهایش کامیاب خواهند شدند ولی فرمان الهی برخروج آنها از بهشت و نزول به زمین صادر گردید ( سوره طه آیه 122 ) و به ایشان خبر داد که این دشمنی میان آدم و شیطان همچنان ادامه خواهد داشت ولی باید از وساوس شیطان برحذر باشند و هدایت الهی را هیچ گاه از نظر دور ندارند تا رستگار شوند :" پس درخت طوبی شاخه های خود را به هم آورده آدم و حوا را بر گرفت و از بهشت بیرون انداخت . آدم به کوه سر اندیب در هندوستان فرود آمد و صد سال درآنجا گریست تا توبه او قبول شد ."
روایت است که آدم ابوالبشر پس از خروج از بهشت به طواف بیت المعمور که موضع آن همین خانه کعبه است مامور گردید و به انجام مناسک حج پرداخت .
آن گاه به اشارات رب الامین به کوه عرفات شتافت و در طلب حوا به تجسس پرداخت .
اتفاقاً حوا نیز از جده به آن حدود آمده بود . هر دو در زیر آن کوه یکدیگر را دیدند ولی نشناختند . جبرئیل امین سبب معرفت و آشنایی آنها شد و بدین جهت آن کوه را کوه عذفات و آن شهر را به مناسبت نزول و مدفن حوا که جده آدمیان است شهر جده گویند .
آدم و حوا سپس به جانب سر اندیب عزیمت کردند و به زندگانی زناشویی و بقای نسل پرداختند . هربار که حوا حامله می شد یک پسر و یک دختر می زایید که آدم به موجب وحی آسمان ، دختر بطنی را با پسر بطن دیگر در سلک ازدواج می کشید و این امر موجب تکثیر نسل و تشکیل جوامع بشری گردید .
در خاتمه برای مزید اطلاع خواننده محترم لازم است این نکته را متذکر شود که به گفته فقیه دانشمند شادروان سید محمود طالقانی :
"... این بهشت که آدم در آغاز در آن می زیست نباید بهشت موعود باشد ... چون کسی که اهل این بهشت گردید از آن بیرون نمی رود و محیط وسوسه شیطان نمی باشد به این جهت عرفای اسلامی برای بهشت نخستین و هبوط آن توجیهاتی نموده به تاویلاتی پرداخته اند ...
چنان که در روایت معتبر از حضرت صادق علیه السلام است که فرمود :" این بهشت از باغهای زمین بوده و آفتاب و ماه بر آن می تافته . اگر بهشت خلد بود هیچ گاه از آن بیرون نمی رفت و ابلیس داخل آن نمی شد ." تا آنجا که بعضی از مفسرین برای تعیین و سرزمین آن بهشت بحث نموده اند .
بقول لسان الغیب :
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم !
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:46 PM |
گنج قارون دارد
قارون در ادبیات فارسی کنایه از کسی است که در اندوختن مال و ثروت افراط ورزد و در راه خدا دیناری صرف نکند .
مقصود از گنج قارون در اصطلاح عامیانه به اموال بی قیاسی اطلاق می شود که از طریق ناصواب به دست آید و بالمال نسبت به صاحب مال و ثروت وفا نکند .
این ضرب المثل در جای دیگر هم به کار می رود وآن موقعی است که از ممسک و بخیلی طلب مال و اعانت و امداد شود و او برای آن که متقاضی را از سر خویش باز کند جواب می دهد :" مگر گنج قارون دارم ؟"
اکنون باید دید قارون کیست و گنج قارون تا چه میزان و مبلغ بوده و چه فرجامی برای صاحبش داشته است .
قارون که به لغت عبری او را قاروج می گویند به روایتی عموزاده حضرت موسی بوده و صورتی زیبا داشت :" ان قارون کان من قوم موسی "
در اوایل کار غاشیه اطاعتش را بر دوش می کشید به قسمی که در حفظ و قرائت تورات از بیشتر بنی اسرائیل مقدم بود . صنعت کیمیا را که تا آن زمان غیر از حضرت موسی هیچ کس ندانسته بود از حضرتش بیاموخت و بدان وسیله ثروتی عظیم جمع آوری کرد که به قولی چهل شتر کلیدهای خزائنش را می کشیدند .
به قولی دیگر :" چندان زینت داشت که چهل مرد کلید در گنجها بر دوش می کشیدند ."
به روایت دیگر :" وی را هفتاد هزار دیگ رویین بود پرزر کرده و در خانه ها نهاده ، وهر خانه ای را کلیدی بود زرین و قفل نیز زرین . هر کلیدی یک مثقال و چندانی کلید بود که نه مرد قوی به کار بایستی آن را از جای برداشتی ...چون وی را مال جمع شد در عوض شکر نعمت علم بی نیازی افراشت ."
پیوسته ثروت خویش را به رخ بنی اسراییل می کشید و در جاه طلبی افراط می کرد و از بخل و حسد سهمی سرشار داشت . بارها می گفت :" در صورتی که پیغمبری برای موسی و سرپرستی قربانگاه و خیمه اجتماع با هارون باشد پس برای من چه خواهد ماند ؟"
روشندلان بنی اسراییل از سر نصیحت با او گفتند :" ای قارون به مال دنیا دلشاد و مغرور مباش زیرا خداوند کسانی را که دلباخته مال شوند و تنها آن را مایه مسرت خود سازند دوست نمی دارد . این مال و ثروت را در راه کمک به قوم خود صرف و احسان کن " ولی قارون به سخنان ایشان گوش فرا نداده و در پاسخ گفت :" من مال فراوان و ثروت بیکران را درپرتو علم و دانش خود اندوخته ام و خداوند تنها مرا سزاوار این نعمت شناخته است و کسی را در مال من نصیبی و حق اظهار نظری نیست ."
قارون روزی در زیباترین لباس و نفیسترین جواهر و در موکبی عظیم با کوکبه ای از جلال و جبروت به راه افتاد تا تجمل و حشمتش را به قوم بنی اسراییل نشان دهد . وقتی چشم مردم به او افتاد آنان که شیفته ظواهر و جواهر بودند بی اختیار گفتند :" ای کاش که ما نیز دستگاهی چون قارون داشتیم " ولی دانشمندان و روشندلان قوم که به حقایق حیات آگاه بودند در جواب آن دسته از مردم گفتند :" وای بر شما که جیفه دنیا چشم دلتان را کور کرده است . ثروت روحی که نزد خدا اندوخته گردد و با تقوی و صلاح توام باشد بر گنج و ثروت قارون که موحب ظلم و سرکشی شود برتری دارد ."
یک روز موسی به قارون تکلیف کرد که زکوة مالش را بپردازد . قارون در ادای زکوة بخل ورزید ولی چون به قدرت و نفوذ موسی واقف بود حیله و تدبیری اندیشید تا موسی را به سلاح تهمت و افترا مورد حمله قرار دهد و آبرویش را بریزد .
پس جمعی از اوباش و جهال بنی اسراییل را با خود متفق ساخت و زن روسپی بدکاره ای را نیز طبق زر و جواهر داده و با وی مقرر کرد که وقتی علما و اشراف بنی اسراییل مجتمع شوند و موسی به موعظه و نصیحت مشغول گردد او را به زنا متهم سازد .
چون موعد مقرر فرا رسید قارون با تجمل و غرور به آن انجمن آمده در برابر موسی بنشست و آغاز تمسخر و استهزا کرد . آن گاه به موسی گفت :" آیا زانی را مطابق تورات نباید سنگسار کرد ؟"
موسی جواب داد :" چرا " قارون گفت :" پس در این صورت تو باید سنگسار شوی زیرا اطلاع موثق دارم که با فلان زن بدکاره ای زنا کردی " موسی زن موصوفه را احضار کرد و سوگند داد که حقیقت را در حضور قوم بیان کند . حقانیت و بیان نافذ موسی به قدرت خداوندی چنان در روحیه آن زن اثر گذاشت که بدون اختیار گفت :" قارون مرا مبلغی رشوت داد تا بگویم موسی با من زنا کرده ، ولی اکنون گواهی می دهم که موسی پیغمبر بر حق است و از عمل خود بدین وسیله اظهار ندامت و پشیمانی می کنم ."
کلیم الله از شنیدن این سخن بر کمال شقاوت قارون اطلاع یافته غضبناک شد و دست مناجات برآورده قارون را نفرین کرد . همان لحظه جبرییل امین نازل شد . فرمان الهی رسانید که :" ای موسی ، ما زمین را مطیع تو ساختیم تا هرچه خواهی درباره قارون عمل کنی ." موسی مسرور و مبتهج گشته به حاضران مجلس گفت :" حق سبحانه و تعالی مرا بر قارون مسلط ساخت . هرکه تابع و پیرو اوست با وی باشد و آنان که تبعیت نمی کنند از وی دوری جویند ."
اسراییلیان متوهم گشته از قارون تبرا نمودند الا دوکس که یکی دائان و دیگری ایزان نام داشت . آنگاه موسی نزد قارون رفته گفت : یا ارض خذیه آیه . یعنی : ای زمین او را بگیر . زمین زیر پای قارون دهان باز کرده تا کعبش را گرفت .
قارون پوزخندی زد و گفت :" باز این چه سحر است که می کنی ؟" موسی دوباره فرمان داد : یا ارض خذیه . و تا زانوی قارون در زمین فرو رفته آغاز اضطراب کرد .
نوبت دیگر فرمان داد تا کمر قارون در خاک فرو رفت . قارون تازه فهمید که سحرو جادو در میان نیست و شروع به تضرغ و زاری کرده گفت :" ای موسی ، مرا خلاص کن تا برای همیشه در امر و فرمان تو باشم و تمام اموال و ثروتم را در اختیار تو قرار دهم ."
موسی مجدداً بر زبان آورد که : یا ارض خذیه و تا گردن قارون در زمین فرو رفته بیشتر از پیشتر لوازم نیاز و زاری به تقدیم رسانید اما فایده ای نداد و زمین به دستور کلیم الله او را به تمامی در کام کشید و خانه و گنجهایش نیز به موجب فرمان موسی در تحت الثری نابود گشت .
اعتقاد علمای یهود بر آن است که در این قضیه از معاریف و روسای بنی اسراییل تعداد چهارده هزار و هفتصد نفر با قارون به قعر زمین فرو رفتند .
باری ، آنان که تا دیروزبه جاه و مال قارون رشک می بردند پس از این واقعه متوجه شدند که ثروت وسیله عزت و تقرب به خداوندی نیست و چه بسا مال و خواسته که موجب هلاک و خسران خواهد بود . چون به این حقیقت واقف شدند گفتند :" آه ، که اگر لطف خدای متعال نبود ما نیز در پی قارون رفته بودیم .
گنج قارون که فرومیرود ازقهرهنوز
خوانده باشی که هم ازغیرت درویشانست
( حافظ )
|
behnam5555 |
03-05-2011 09:47 PM |
گشادبازی
گشادبازی همان اسراف و تبذیراست ! هرکس در زندگانی مادی جانب اعتدال و اقتصاد را رعایت نکند و برای ولخرجیها و هوسبازیهایش حد یقفی قائل نشود این چنین کسی را مسرف و مبذر و یا به زبان شیرین فارسی گشادباز گویند زیرا در برنامه زندگی این گونه افراد به طور کلی اقتصاد و مال اندیشی مفهومی ندارد و از فرط غفلت و مستی ، پای برسر هستی می کوبند .
گشادبازی به ظاهر واژه ای مرکب است و ریشه تاریخی جالبی دارد که بی مناسبت نیست اجمالی از آن واقعه را شرح دهیم .
به طوری که در تذکره ها مسطور است در آن تاریخ که امیر تیمور گورکانی برشاه منصور غالب آمد و منطقه فارس را مسخر ساخت لسان الغیب خواجه شمس الدین محمد حافظ هنوز در قید حیات بوده است .
تیمور با شکوه و جلال خاصی وارد شیراز شد و تمام وجوه معاریف شهر به استقبالش شتافتند . تنها خواجه شیراز بود که قدرت و سیطره پادشاه گورکانی کمترین اثری در ارکان همت عالی و استغنای طبع او نداشت و گوشه عزلت را که به زعم عارفان ، صدر مصطبه عزت است رها نکرد .
امیر تیمور کس فرستاد و حافظ را به حضور طلبید .
حماری مرکوب خواجه بود بر آن سوار شد و نزد تیمورآمد . شاه گورکانی با خشونت و تندی پرسید :" چرا بر حمار خود سوار نشدی و به پیشواز ما نیامدی تا از اسب سلطنت به زیر آییم و آن چنان تجلیل و بزرگداشتی به عمل آوریم که در آینده از آن داستانها گویند ؟"
خواجه شیراز که در رندی نادره زمان بود سری به علامت احترام فرود آورد و گفت :" امیربه سلامت باشد ، حافظ اهل تکبر وتبختر نیست و به علاوه کرازهره جرات است که در پیشگاه سلطان مقتدر گوکانی تمرد و جسارت ورزد . حقیقت مطلب این است که از آن بیم داشتم با مرکب ناتوانم به استقبال و پیشواز آیم ولی تراکم مستقبلین ، امیر را از نیکو داشت این درویش خلوت نشین باز دارد . تصدیق می فرمایند که در آن صورت به شکل دیگری در کتب تاریخی منعکس می شد و آیندگان از آن به صورتی دیگر قضاوت می کردند ! بنده کمترین برای احتراز از همین واقعه احتمالی خلوت نشینی را به درک فیض حضور و شرکت دراستقبال امیرترجیح داد."
تیمور گفت :" در این مورد به تو حق می دهم زیرا بعید نبود که گرفتاریها و اشتغال به امور مستقبلین مرا از تجلیل و بزرگداشت تو باز دارد ولی مطلب دیگری را که می خواهم با تو در میان بگذارم این است که من اکثر ربع مسکون را با این شمشیر مسخرساختم و هزاران بلد وولایت را ویران کردم تا سمرقند و بخارا را که وطن مالوف و تختگاه است ابادان و مفتخر سازم . تو مردک به یک خال هندوی ترک شیرازی ، سمرقند و بخارای ما را می فروشی چنان که در این بیت گفته ای :
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
خواجه زمین ادب بوسید و جواب داد :" از آن بخشندگی و گشادبازی است که به این روز افتاده ام ."
صاحبقران را از این لطیفه خوش آمد و خواجه شیراز را مورد تفقد و عنایت قرار داد .
این نکته را هم نگفته نگذاریم که چون شاه شجاع بسیار زیبا و خوش صورت بود دکتر باستانی پاریزی اصطلاح ترک شیرازی در شعر بالا را ناظر بر مادر شاه شجاع می داند و می نویسد :" شاید آن رند خانمان سوز نیز این بیت را در وصف مخدومشاه که مادرش بود سروده باشد ."
درهرصورت اصطلاح گشادبازی از آن تاریخ ضرب المثل و به جای اسراف و تبذیر بر زبانها جاری گردید .
|
behnam5555 |
03-08-2011 09:26 PM |
گرگ دهن آلوده ویوسف ندریده
هرگاه بی گناهی مورد تهمت واقع شود از مصراع مثلی بالا به منظوراثبات برائت و بی گناهی خویش استفاده می کند . این مثل مصراع دوم بیتی از یکی از غزلیات سعدی شیرازی است .
اما ریشه تاریخی این مثل سائر :
یعقوب پسر اسحاق که از انبیای بنی اسراییل است از دو همسرش به نام لیا و راحیل و دو کنیز به اسامی بلهه و زلفه دوازده پسر به وجود آورد که در کتب مذهبی به نام اسباط معروفند . نام این اسباط چنین است :
روبیل ، شمعون ، لاوی ، یهودا ، ایساخو ، زابلیون ، فرزندان لیا : یوسف و بنیامین ، فرزندان راحیل ؛ دان و نفتالی فرزندان بلهه کنیز راحیل ؛ جاد و اشیر فرزندان زلفه کنیز لیا که همگی در خدمت پدر بودند و یک جا زندگی می کردند . شبی یوسف خواب دید که یازده ستاره و خورشید و ماه بر او سجده گزارده اند .
جریان خواب را به عرض پدر می رساند ، یعقوب به او بشارت می دهد که رویای صادقانه است و قریباً از طرف خدای متعال به مقامی ارجمند نایل خواهد آمد . ضمناً به یوسف موکداً سفارش کرده است که این خواب را به هیچ کس به ویژه برادرانش نگوید زیرا حس حقد و حسادتشان تحریک می شود و ممکن است برای وی ایجاد زحمت کنند .
اتفاقاً یوسف در آن هنگام پسری زیبا طلعت و پاکیزه اندام و دلربا بود . هنوز دوازده سال از سنش نگذشته بود که مادرش راحیل درگذشت و او و برادرش بنیامین بی مادر شدند . چون این دو طفل خردسال از طرف پدر احتیاج به نوازش بیشتر داشتند لذا یعقوب آنها را بیشتر از سایر فرزندانش دوست می داشت خلاصه آنکه موضوع خواب یوسف هم دراین زمینه مزید برعلت گردیده علاقه پدر را تشدید کرده بوده است . با وجود آنکه یعقوب در اخفاء و پنهان داشتن علاقه و محبتش نسبت به یوسف و بنیامین می کوشید مع هذا حقیقت مکتوم نمانده نایره حسد و غیرت برادران یوسف زبانه کشید . انجمنی ترتیب دادند و پس از شور و کنکاش فراوان تصمیم به قتل یوسف گرفتند . دلیل و منطقشان این بود که چون یوسف از بین برود یعقوب چند صباحی از فراقش بی تابی می کند و بر اثر مرور زمان عشق یوسف فراموش می شود و علاقه پدر به سوی ایشان معطوف خواهد گردید . هر یک از برادران در آن انجمن برای نابودی یوسف راهی پیشنهاد کرد و طریقی اندیشید اما یهودا که عاقلتر از دیگران بود قتل یوسف را که هیچ گناهی مرتکب نشده بود دور از عقل و دین و وجدان دانسته مصلحت در این دید که او را در سر راه بیت المقدس و مصر در چاهی بیندازند تا کاروانی او را بردارد و با خود به جای دوردست ببرد . در واقع با این تدبیرهم مقصود برادران حاصل می شد و هم قتل نفس روی نمی داد .
برادران متفقاً رای یهودا را پسندیدند و نزد پدر شتافتند تا اجازه فرماید که چون برای تعلیف و چرانیدن گوسپندان و سرکشی از مزارع به صحرا می روند یوسف را نیز همراه برند زیرا به قدری یوسف را دوست دارند که نمی توانند دوری و مفارقتش را تحمل کنند ! یعقوب اظهار نگرانی کرد که ممکن است به علت جوانی و اشتغال به امور گله داری و کشاورزی ازیوسف غافل بمانید و او را گرگ برباید .
برادران سوگند خوردند که یوسف را چون جان شیرین مراقبت خواهند کرد تا در پرتو صفای کشتزارها و در زیر آسمان بهجت انگیز کنعان جست و خیز و بازی کند و جسم و جانش نشاط و انبساط یابد . یعقوب با نهایت بی میلی خواهش فرزندان را پذیرفت و بامدادان که تازه نسیم صبح وزیدن گرفته بود برادران نابکار، یوسف را برداشته یکسر بر سر چاه رفتند و او را برهنه کرده در نهایت قساوت و بی رحمی به چاه افکندند .
شامگاهان که تاریکی همه جا را فرا گرفته بود با قیافه مغموم و غمگین به خدمت پدر آمدند و پیراهن یوسف را که قبلاً به خون حیوانی آلوده کرده بودند در کنارش نهاده عرض کردند : ای پدر، می دانیم که قول وگفتار ما را در عین صداقت و درستی باور نمی کنی ولی حقیقت این است که یوسف را نزد اسباب و اثاثیه گذاشته به دنبال اسب دوانی و تیراندازی رفته بودیم . گرگ از کمینگاه خارج شده و او را پاره پاره کرد .... این پیراهن خون آلود اوست که به حضور آوردیم تا بر صحت گفتار و عرایض ما گواه باشد .
یعقوب پیراهن یوسف را دید و گفت :" من هرگز گرگ هشیارتر از این ندیدم ، پسر مرا از میان پیراهن بخورد و پیراهن بر او نبدرد ."
غرض این است که چون گرگ در این میان گناهی نداشت علی هذا عبارت گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده از آن تاریخ مورد استناد و تمثیل قرار گرفت و شیخ اجل سعدی در غزل زیبایی به آن اشاره کرده چنین فرموده است :
ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری وعهد تو ندیده
درکوی تومعروفم وازروی تومحروم
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده
|
اکنون ساعت 04:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)