شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت |
تو را که هر چه مراد است در جهان داری |
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم |
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی |
یاد باد آنکه نهایت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود |
در زوايای طربخانه جمشيد فلک |
عمریست تا به راه غمت رو نهادهایم
روی و ریای خلق به یک سو نهادهایم |
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران ترا چاره ز جایی بکنیم |
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم |
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر |
روز و شب خوابم نمی آید ز چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع |
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند |
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی |
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور |
روی خوب است و کمال هنر و دامـن پاک
لاجرم هـمـت پاکان دو عالم با اوسـت |
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود |
دوش در حلقه ی ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود |
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولی به خون جگرشود
از هرکرانه روان کرده ام تیرهای دعا باشد کزان میانه یکی کارگر شود |
ده روزه مهر گردون افسانه هست و افسون
نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا |
هر دم به خون دیده چه حاجت وضو چو نیست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز |
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست |
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد |
درد عشقی کشیده ام که مپزس
زهر هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس |
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت |
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرن نباشد جای پیغام سروش |
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد |
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست |
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد |
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد |
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود |
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم |
مردی کرد و کرم لطف خدا داد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا باز اید |
دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی
من نه آنم که این افسانه ها باور کنم |
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست |
تو را که هر چه مراد است در جهان داری چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری |
یاد باد آنکو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم |
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست |
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم |
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را |
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور |
اکنون ساعت 11:27 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)