نقل قول:
مرسی که آپ کردی ترانه رو... |
پرواز
روز اول گفت: - قلبم بد جوری میزند. روز دوم گفت: - کاش میشد پرواز کنم. روز سوم احساس کرد میخواهد بالا بیآورد، دو دستی جلو دهانش را گرفت. روز چهارم اتفاقی نیافتاد. روز پنجم پرندهای از دهانش بال زد و رفت. روز ششم مرد. روز هفتم از شاخهای به شاخهای پرواز میکرد. فرشتهها/ مینیمالهای رسول یونان |
چنان دل كندم از دنيا ، كه شكلم شكل تنهائيست
ببين مرگ مرا در خويش ،كه مرگ من تماشائيست مرا در اوج مي خواهي ، تماشا كن تماشا دروغ اين بودم از ديروز ، مرا امروز حاشا كن در اين دنيا كه حتي ابر ، نمي گريد به حال من همه از من گريزانند ، تو هم بگذر از اين تنها گره افتاد در كارم ، به خودكرده گرفتارم به جز در خود فرو رفتن ، چه راهي پيش رو دارم |
من صبورم اما...
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم اگر شادی زیبای تو رابه غم غربت چشمان خودم میبندم تو نمی دانی چقدر با همه ی عاشقی ام محزونم و به یاد همه ی خاطرهات مثل یک شبنم افتاده به خاک مغمونم من صبورم اما... بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دلیل از همه تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند میترسم من صبورم اما... این بغض گران صبر نمی داند چیست!!!! |
دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر مي زند پي در پي زنگ. زهر اين فكر كه اين دم گذر است مي شود نقش به ديوار رگ هستي من. لحظه ام پر شده از لذت يا به زنگار غمي آلوده است. ليك چون بايد اين دم گذرد، پس اگر مي گريم گريه ام بي ثمر است. و اگر مي خندم خنده ام بيهوده است. دنگ...، دنگ .... لحظه ها مي گذرد. آنچه بگذشت ، نمي آيد باز. قصه اي هست كه هرگز ديگر نتواند شد آغاز. مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ بر لب سر زمان ماسيده است. تند برمي خيزم تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز رنگ لذت دارد ، آويزم، آنچه مي ماند از اين جهد به جاي : خنده لحظه پنهان شده از چشمانم. و آنچه بر پيكر او مي ماند: نقش انگشتانم. دنگ... فرصتي از كف رفت. قصه اي گشت تمام. لحظه بايد پي لحظه گذرد تا كه جان گيرد در فكر دوام، اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر، وا رهاينده از انديشه من رشته حال وز رهي دور و دراز داده پيوندم با فكر زوال. پرده اي مي گذرد، پرده اي مي آيد: مي رود نقش پي نقش دگر، رنگ مي لغزد بر رنگ. ساعت گيج زمان در شب عمر مي زند پي در پي زنگ : دنگ...، دنگ .... دنگ... سهراب تقدیم به همه ی شما عزیزان |
نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت دردی کش خمخانه تزویر و ریا بود پرورده مریم هم اگر چشم تو میدید عیسای دگر میشدوغافل زخدا بود نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم ن یمی که روان داشت جدا کردی و رفتی نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را در رهگذر باد رها کردی و رفتی نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد کاین گونه تو را غره به زیبایی خود کرد پوشیده ز خاک آیینه حسن تو گردد کاین گونه تو را مست ز شیدایی خود کرد این بود وفاداری و این بود محبت؟ ایکاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت ای کاش که آن محفل دلساده فریبت بر سر در خود مهر و نشانی ز قفس داشت دیوانه برو ورنه چنان سخت ببوسم لبهای تو می ریخته را کز سخن افتی دیوانه برو ورنه چنان سخت خروشم ت ا گریه کنان آیی و در پای من افتی دیوانه برو تا نزدم چنگ به گیسوت صورتگر تو زحمت بسیار کشیده تا نقش تو را با همه نیرنگ به صد رنگ چون صورت بی روح به دیوار کشیده تنها بگذارم که در این سینه دل من یک چند لب از شکوه بیهوده ببندد بگدار که این شاعر دلخسته هم از رنج یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی در چهره من خستگی از دور هویداست آسوده گذارم که در این موج سرشکم گیسوی بهم ریخته بر دوش تو پیداست من عاشق احساس پر از آتش خویشم خاکستر سردی چو تو با من ننشیند باید تو ز من دور شوی تا که جهانی ا ین آتش پنهان شده را باز ببیند (معینی کرمانشاهی) |
|
یه روز یه باغبونی...یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میونه...باغچه ی مهربونی می گفت سفر که رفتم...یه روز و روزگاری این بوته ی یاس من...می مونه یادگاری هر روز غروب عطر یاس تو کوچه ها می پیچید. میون کوچه باغ ها بوی خدا می پیچید اونایی که نداشتن...از خوبی ها نشونه دیدن که خوبیه یاس...باعث زشتی شونه عابرای بی احساس ... پا گذاشتن روی یاس ساقه هاشو شکستن... آدمای نا سپاس یاس جوون مرگمون...تکیه زدش به دیوار خواست بزنه جوونه...اما سر اومد بهار یه باغبون دیگه...شبونه یاس رو بر داشت پنهون ز نامحرمان...تو باغ دیگه ایی کاشت هزار ساله کوچه ها...پر می شه از عطر یاس اما نکنه اون گل... مونده هنوز ناشناس |
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک شاخه های شسته ، باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس ، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک میرسد اینک بهار خوش به حال روزگار ... خوش به حال چشمه ها و دشتها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز خوش به حال جام لبریز ازشراب خوش به حال آفتاب ؛ ای دل من، گرچه در این روزگار جامه رنگین نمیپوشی به کام باده رنگین نمیبینی به جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که میباید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ... فریدون مشیری |
میعاد در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم ... آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمان بلند و کمان گشاده ی پل پرنده ها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می دارم ..در آن دور دست بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد و شعله و شور تپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد چنان چو روحی که جسد را در پایان سفر تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد در فراسوهای عشق تو را دوست دارم در فراسوی پرده و رنگ در فراسوی پیکرهایمان با من وعده ی دیداری بده احمد شاملو |
اکنون ساعت 09:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)