پسرک و خدمتکار
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست
خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟ خدمتکار گفت: 50 سنت پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت : ٣۵ سنت پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى خالى بیاورید. خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه اش گرفت ! پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود. |
داستان زیبا و تامل برانگیز پاره آجر
|
داستان پند آموز درس زندگی .......داستان کوتاه
استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. |
در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند. |
|
|
|
ثروت واقعی کوروش زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست |
مراقب مخفی و همسر نابینا مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند. او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت، از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد. سپس روی صندلی نشست، کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد. یک سال از نابینا شدن سوزان 34 ساله،می گذشت. او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه، بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی،خشم،ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود. زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اماحال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد. او با قلبی آکنده از خشم،عاجزانه با خود می گفت:«چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟ اما هر چه فریاد می زد،گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت،حقیقت تلخ عوض نمی شد بینایی او بر گشت پذیر نبود.» سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت،اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود.به پایان رساندن روزها،تمرینی پر از خستگی و کسالت بود.تنها عاملی که او را وابسته می کرد،شوهرش مارک بود. مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد،مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند.او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود، اما او می دانست که این نبرد،حساس ترین نبردی است که تا بحال تجربه کرده است. بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد.اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟ او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت،اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت.با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت.به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست،چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت. بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود.اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟ پیش بینی مارک درست بود.سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد.او با تلخی پاسخ داد:«من نابینا هستم!چگونه دریابم به کجا می روم؟حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند.او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد ازظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند.مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد. دقیقا همان کار را هم کرد.دو هفته ی کامل،مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آنجا همراهی می کرد. او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند،به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد.او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداندحتی در روزهایی که چندان سرحال نبود،یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد. هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت.این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.مارک به سوزان ایمان داشت.به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت،ایمان داشت.او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود. بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند.صبح دوشنبه فرا رسید.او قبل از این که خانه را ترک کند،دست هایش را به دور گردن مارک انداخت.کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود،شوهرش و بهترین دوستش بود. چشم های سوزان به خاطر وفاداری،صبر و عشق مارک پر از اشک شد.با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند. دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه،پنج شنبه،....هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد.سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود.او موفق شده بود!او به تنهایی به محل کار خود می رفت. صبح روز جمعه،سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد.هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت:«خدایا!چقدر به تو غبطه می خورم.» سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟» راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟» سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟» راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته،هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستاد و پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد.بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود.سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد.شما واقعا زن خوشبختی هستید. اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد.اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود. سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت! چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد. |
معجزه اعتماد به نفس حتی برای قاطر پیر
باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد . از شانس خوبش ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد . کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد . پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : یالا فردریک ، هری ، تام ،پل ، فردریک ، تام ، هری پل .... یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین! راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : "هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره؟! کشاورز پاسخ داد : ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه، آخه میدونی قاطر من کوره! |
اکنون ساعت 12:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)