به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست |
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت |
به عالم، در که دیدم باز کردم ندیدم روی دلداری دریغا |
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت |
دو چشم تو، خود اگر عاشقی، پر آب بود بر آب نقش لطیف نگار نتوان کرد |
به چشم عقل در این رهگذر پر آشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است |
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست |
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریادست |
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست |
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا |
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا
شادی همه لطیفه گویان صلوات |
دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست |
خلیل عادلش پیوسته بر خوان
وز آنجا فهم کن سال وفاتش |
از پی یک نظاره بر در او سالها انتظار باید کرد تا کند یار روی در رویت دلت آیینهوار باید کرد |
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد |
از همچو تو دلداری دل بر نکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی |
همچون لب خود مدام جان میپرور
زان راح که روحیست به تن پرورده |
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زان لب شیرین شکر بار بیار |
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر زمنقار |
مردی ز کنندهٔ در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجهٔ قنبر پرس |
جانا به حاجتی که تورا هست با خدا
کآخر دمی بپرس که مارا چه حاجت است |
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب |
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که همچو سنگ نشانم به جا گذاشتهاند |
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد آبی که خضر حیات از او یافت در میکده جو که جام دارد |
لب پیاله نمیآید از نشاط به هم
زمین میکده خوش خاک بیغمی دارد! |
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند |
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست |
ختن=پ - ختن:d
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود |
:d
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود |
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد |
روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست
گر رخی را ماه باید خواند، باری روی توست |
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو |
ظل ممدود خم ظلف تو ام بر سر باد
کاندران سایه قرار دل شیدا باشد |
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی |
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست |
نمی ترسی ز آه آتشینم
تو دانی خرقه پشمینه داری |
به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی |
شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد |
که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
که در خم است شرابی چو لعل رمانی |
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست |
اکنون ساعت 04:21 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)