با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست |
شراب خانگی ام بس می مغانه بیار
حریف باده رسید ای رفیق توبه وداغ |
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست |
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد که خاک میکده عشق را زیارت کرد |
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست |
ساقیا آمدن عید مبارک بادت وان مواعید که کردی مرواد از یادت |
ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود آنچه تعیین کردهاند |
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش در کش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است |
ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود آنچه تعیین کردهاند |
حسین جون باز عاشقی کار داده دستت:d
اینم که همون بیت قبلی خودته |
:d ببخشید :d
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست |
چو ابراهیم بابت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز |
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود |
نیت بر کعبه آورد است جانم
اگر در بادیه میرم ندانم |
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت |
رخش سیمای عدل از دور میداد
جهانداری ز رویش نور میداد |
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هرچه کرد آن آشنا کرد |
شفیعی چون من و چون او غلامی
چو تو کیخسروی کمتر ز جامی |
چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد |
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد |
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را |
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست |
چون غنچهٔ گل قرابهپرداز شود
نرگس به هوای می قدح ساز شود |
نرگس که کله دار جهان است ببین
کاو نیز چگونه سر درآورد به زر |
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سیم در بازو به زر سیمبری دربر گیر |
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن
با لشگر غم چه بایدت کوشیدن |
آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی |
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل میزهد
صراف زر هم مینهد جو بر سر مثقالها |
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می رود دیوار کج |
فروغ ماه میدیدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار میآورد |
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت |
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت |
ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی سلمان ساوجی |
صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت |
در جهانی که نه گل بود و نه باغ و نه بهار از گل روی توام، باغ بهاری بودست |
چون گل و مل و می از پرده بروی آی و درآ
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد |
از من ای جان شدهای دور و درین دوری نیز آن ملاقات میان تن و جان است که بود |
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع |
سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را |
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم |
اکنون ساعت 05:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)