شبای رفتن تو
شبای بی ستارست ببین که خاطراتم بی تو چه پاره پاره ست با هر نفس تو سینه بغض تو تو گلومه با هر کی هر جا باشم عکس تو روبرومه آخ که چقدر تنگه دلم برای اون شبامون کاشکی که اون عشق بشینه دوباره تو دلامون چی میشه برگردی بازم به روزای گذشته هوای پاییزی چرا تو عشقه ما نشسته شبای رفتن تو.... سپردی عهدمونو به دست باد و بارون منو زدی به طوفان خودت گرفتی آروم قهره تو رامو بسته غم دلمو شکسته تو این صدای خسته یاده تو پینه بسته غم دلمو شکسته شبای رفتن تو.... غروبه باز دوباره شب توی انتظاره ابر تو نگام نشسته خیاله گریه داره اسمه تو فریادمه درد تو صدام ترانه خنده آینه تلخ و بی تو پر از بهانه |
من از صداي گريه تو
به غربت بارون رسيدم تو چشات باغ بارون زده ديدم... چشم تو همرنگ يه باغه تو غربت غروب پاييز مثل من از يه درد کهنه لبريز... با تو بوي کاهگل و خاک عطر کوچه باغ نمناک زنده ميشه... با تو بوي خاک و بارون عطر ترمه و گلابدون زنده ميشه... تو مثل شهر کوچيک من هنوز برام خاطره سازيhttp://www.iranclubs.org/forums/images/smilies/u.gif هنوزم قبله معصوم نمازه... تو مثل ياد بازي من تو کوچه هاي پير و خاکي هنوزم براي من عزيز و پاکي |
چیزی به خاموشی بگو ، نوری به تاریکی بزن
اخمی به تنهایی بکن ، تیره دلی نکن به من گرم شو از جنون من ، من همه عشق و آتشم منو صدا کن و ببین چگونه شعله میکشم نگاه کن ببین که من سایه ی با تو بودنم بالا بلند عشق تو ، منم ولی منه تو ام دیگر نمانده چیزی از آینه تا رفتن من تاب بیاور و بمان خسته نشو از منه من |
بارون رسیدی با چشمای خیست
با دستای گرمِ ستاره نویست تو بارون رسیدی، ترانه رها شُد شبِ کهنه کوچید، جهان مالِ ما شُد من از تو شکفتم، من از تو رسیدم یه دنیای تازه، تو چشم تو دیدم تو بارون که رفتی، شبم زیرُ رو شُد! یه بغضِ شکسته رفیقِ گلو شد! تو بارون که رفتی، دلِ باغ چه پژمرد! تمامِ وجودم تو آیینه خط خورد! هنوز وقتی بارون تو کوچه می باره دلم غصه داره، دلم بی قراره نه شب عاشقانه س، نه رؤیا قشنگه دلم بی تو خونه، دلم بی تو تنگه یه فانوسِ مُرده تو برقِ چشامه بدونِ تو حسرت همیشه باهامه تو بارون که رفتی، شبم زیر رو شد یه بغضِ شکسته رفیقِ گلو شد! تو بارون که رفتی، دلِ باغ چه پژمرد تمامِ وجودم تو آیینه خط خورد |
شایدها و اگرهای روزی که بیائی را کاشتم
جز افسوس و دریغا که نیامد چیزی نصیبم نشد به خدا قسم که کویر تشنه حرمت باران را بیشتر نگاه می دارد ،تا تو ؛حرمت عاشقی ای تو بیوفا نگار من ای دوست |
ببین که چشم عاشق، داره ستاره میشماره
به انتظار چشمات، هر شب داره می باره می خواد که فریاد بزنه که دل چه بی قراره، نمی تونه، نمیشه... آخه عشق که صدا نداره... |
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت جان چست شد که تا بپرد وین تن گران هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت جان میزبان تن شد در خانه گلین تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت در وحشتی بماند که تن را گمان نبود جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت پایان فراق بین که جهان آمد این جهان اندر جهان کی دید کسی کز جهان نرفت مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی گویی رسول نامد وین را بیان نرفت در هر دهان که آب از آزادیم گشاد در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت |
برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید ولی امید میدارم که روزی گل به بار آید رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن خود از آشفتهای چون من نمیدانم چه کار آید؟ ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایی نه دریایی که رخت من ز موجش با کنار آید گر او صدبار بر خاطر پسندد، راضیم لیکن بدان خاطر نمیباید پسندیدن که بار آید همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و میترسم که خوابم گیرد آن ساعت که دولت در گذار آید بکوش ای اوحدی یک چند، اگر مقصود میجویی کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آید |
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانه من آمدی،برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم |
ای دیر بدست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی چون دوستی سنگدلان زود برفتی زان پیش که در باغ وصال تو دل من از داغ فراق تو بر آسود برفتی ناگشته من از بند تو آزاد بجستی نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتی آهنگ به جان من دلسوخته کردی چون در دل من عشق بیفزود برفتی انوري |
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن من همگی تراستم مست می وفاستم با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن باده عام از برون باده عارف از درون بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن بند برید جوی دل آب سمن روا نشد مشعلههای جان نگر مشغله زبان مکن مولانا |
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که زهر تلخ دشمنی در خون فرزندان آدم جوشید از همان روز آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختن از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختن از همان روز آدمیت مرد بعد از آن دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت سالها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت بر نگشت "فریدون مشیری" |
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بیپایان ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری به دست غم فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر |
خسته از بیم و امید عشق رنجورم آرامش جاودانه می خواهم بر حسرت دل دگر نیفزایم آسایش بیکرانه می خواهم پا بر سر دل نهاده می گویم بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر یک بوسه ز جام زهر بگرفتن از بوسه آتشین خوشتر پنداشت اگر شبی به سرمستی در بستر عشق او سحر کردم شب های دگر که رفته از عمرم در دامن دیگران به سر کردم دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را شاید که چو بگذرم از او یابم آن گمشده شادی و سرورم را آنکس که مرا نشاط و مستی داد آنکس که مرا امید و شادی بود هر جا که نشست بی تامل گفت : « او یک زن ساده لوح عادی بود » می سوزم از این دو رویی و نیرنگ یکرنگی کودکانه می خواهم ای مرگ از آن لبان خاموشت یک بوسه ی جاودانه می خواهم رو ، پیش زنی ببر غرورت را کو عشق ترا به هیچ نشمارد آن پیکر داغ و دردمندت را با مهر به روی سینه نفشارد عشقی که ترا نثار ره کردم در سینه دیگری نخواهی یافت زان بوسه که بر لبانت افشاندم سوزنده تر آذری نخواهی یافت در جستجوی تو و نگاه تو دیگر ندود نگاه بی تابم اندیشه آن دو چشم رویایی هرگز نبرد ز دیدگان خوابم دیگر به هوای لحظه ای دیدار دنبال تو در بدر نمی گردم دنبال تو ای امید بی حاصل دیوانه و بی خبر نمی گردم در ظلمت آن اطاقک خاموش بیچاره و منتظر نمی مانم هر لحظه نظر به در نمی دوزم وان آه نهان به لب نمی رانم ای زن که دلی پر از صفا داری از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز او معنی عشق را نمی داند راز دل خود به او مگو هرگز فروغ |
در وصل هم ز عشق تو اي گل درآتشم عاشق نمي شوي كه ببيني چه مي كشم |
کعبه طواف میکند بر سر کوی یک بتی این چه بتی است ای خدا این چه بلا و آفتی ماه درست پیش او قرص شکسته بستهای بر شکرش نباتها چون مگسی است زحمتی جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین سجده کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود در غلبات نور خود آه عظیم آیتی بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت گشته سخن سبوصفت بر یم بینهایتی مولانا |
من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟ نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟ چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟ من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟ جرمم این دان که ز جان دوستترت میدارم از پی دوستی تو به بلا افتادم حاصلم از غم عشق تو نه جز خون جگر من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟ پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر که بشد کار من از دست و ز پا افتادم تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟ چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟ چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟ که درین واقعهٔ بد ز قضا افتادم عراقي |
عجب صبري خدا دارد كه مي بيند بديها را ولي همواره مي خندد عجب صبري خدا دارد اگر من جاي او بودم همان يك لحظه اول كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان جهان را با همه زيبايي و زشتي به روي يكدگر ويرانه مي كردم. عجب صبري خدا دارد كه هر گاهي به يادت آوري آن نام زيبايش تو اندر نور زيبايش ، تو بر روي پر و بال ملك هايش جهان را آري از هر چه بدي بيني! |
|
|
خبر
به دنيا که آمد چرخی زد تا ديوارهای شيشه ای صف نگاههای شاد و مات و مبهوت از مادرش پرسيد : همه اقيانوسها اينقدر کوچک اند ؟ هيچکس نشنيد همه در روزنامه ها خوانديم - نهنگ کوچک در آکواريوم بزرگ شهرمان به دنيا آمد |
من جعفريم همه بدانيد
من جعفريم همه بدانيد در مدح و ولادت امام صادق عليه السلام http://img.tebyan.net/big/1388/12/15...4723357640.jpg http://img.tebyan.net/big/1388/12/25...2515120137.jpg http://img.tebyan.net/big/1388/12/26...7259130225.jpg اي روح صداقت از دم تو اي گوهر علم از يم تو زيبندة توست نام صادق الحق که تويي امام صادق بر هر سخنت ارادت علم در هر نفست ولادت علم ميلاد تو اي وليّ سرمد شد روز ولادت محمد در هفدهم ربيعالاول شد نور تو بر زمين محوّل از صبح ازل امام علميتا شام ابد تمام علميدانش ز دم تو راست قامت استاد علوم تا قيامت قرآن به دم تو خو گرفته ايمان ز تو آبرو گرفته با نطق تو زنده تا قيامت توحيد و نبوت و امامت اي در دهنت زبان قرآن قرآن همه جان، تو جان قرآن رويد چو به بوستان شقايق از لعل لبت دُر حقايق وصف تو هماره بر لب ماست راه و روش تو مکتب ماست با تو همه جا مدينة ماست اين گفت تو نقش سينة ماست: "هرکه شمرد سبک صلاتش فردا نبود ره نجاتش" دور است ز خط طاعت ما بر او نرسد شفاعت ما تو مخزن علم کبريايي تو وارث ختم الانبيايي حق را نفس تو نوشخند است قرآن به دمت نيازمند است قرآن که دُر کلام سفته با نطق تو حرف خويش گفته هر آيه که جبرئيل آرد بينطق شما زبان ندارد او راه و شما چراغ راهيد ناگفته و گفته را گواهيد تو بر تن پاک علم، جاني استاد مفضّل و اباني دانشگه نور حق، پيامت صدها چو زراره و هشامت دارند جهانيان بصيرت از مؤمن طاق و بوبصيرت اي زندگيم هدايت تو دين و دل من ولايت تو مهر تو همه عقيدة من مشي تو مرام و ايدة من روزي که گِل مرا سرشتند بر لوح دلم خطي نوشتند اين خط نوشته را بخوانيد من جعفريم همه بدانيد دلباختهاي ز اهل بيتم خاک ره عبدي و کُميتم فرياد دوازده امامم نور است به هر دلي کلامم باشد که به خاک پاي ميثم "ميثم" بشود فداي ميثم غلامرضا سازگار |
بعثت نور
بعثت نور
http://img.tebyan.net/big/1387/05/16...1801713175.jpg آنچه در دل بود هوس دارم هوس او به هر نفَس دارم مبریدم ز كوى او به رحیل كاروانى پر از جرس دارم بى مغیلان هواى كعبه چه سود در رهش میل خار و خس دارم گر شوم صید ابرویت، سوگند رغبت گوشه قفس دارم آنچنانم به زلف تو در بند نه ره پیش و راه پس دارم آرزویم زیارت است بیا دل مهیّاى غارت است بیا بى تو روح الامین چه سود دهد؟ بى جمالت یقین چه سود دهد؟ دستگیرم نباشد ار شالت لفظ حبلالمتین چه سود دهد؟ گر نباشد على خطیب دلم خطبه متّقین چه سود دهد؟ گر تو چوپانى مرا نكنى لقبى چون امین چه سود دهد؟ نرود گر سرم به مقدم دوست پینههاى جبین چه سود دهد؟ بى عروج تو بهر من هر شب دست، كوتاه و بر نخیل، رطب كو خلیلى كه نار باز شود در لطف از كنار باز شود امر كن دلبر خدیجه پسند تا دلم سوى یار باز شود در مقامى كه شاهد است على كى لبم سوى كار باز شود گر، به غم مونس توأم اى كاش درِ غم صدهزار باز شود تو، به دارم كشى و من ترسم نكند حبلِ دار باز شود كاش من هم قتیل تو باشم یا كه ابنالسبیل تو باشم اى سقایت به دوش تو ارباب تشنهام تشنه پیاله آب دیده شد جویها تماشا كن رفت خاكسترم مرا دریاب همه جا صُنع گوشه لب توست پس چه حاجت كه بینمت در خواب اى كه پیچیدهاى به حب على «قم فأنذر» كه سوخته محراب دل قوىدار، مرتضى دارى نفْسِ تو كردهاند فصل خطاب صوت حیدر چو گشت رشته وحى بالها سوزد از فرشته وحى كهف من خانه گلین شماست كلب این خانه مستكین شماست دین تو گر شكستن دلهاست دل من بیقرار دین شماست آنچه معراج مىبرد ما را خطى از صفحه جبین شماست فرع بر اصل خود رجوع كند زوجم از ماندههاى تین شماست چهارده نور اگر یكى دانم دل من از موحدین شماست اى به ارض و سماء، نور نخست عرش را محدقین، سلاله توست كوه نور از پگاه تو پر نور صد حراء در نگاه تو مستور زادگاه على است قبله تو قدس، كى بود، كعبه معمور تا امامت كند زكات و ركوع صبر كن تا غدیر و وقت حضور مرتضى شاهد تو و جبریل كیست غیر از على حضور و ظهور با «اَرِحْنى» بخوان بلالت را تا كند نام تو ز سینه عبور مرتضى منتهى رسالت توست امر بر حب او عدالت توست اى رها گشتهات به عالم تك اى گرفتارت انس و جن و ملك وعده یك دو بوسه مىخواهم تا بسنجم عیار قند و نمك اى كه گفتى ز یوسفم «اَمْلَح» ناز كن تا زنم به ناز محك رب تویى مالك حیات تویى كافرم گر كنم به مُلك تو شك پیش از این بر لبت دعا بودم استجابت شده دعا اینك پى یك بوسه حلال توام گوییا كاسه سفال توام اى به تأدیبِ بنده به ز پدر وى به ما مهربانتر از مادر اى علمدار حُسن تو حمزه وى سفیر ملاحتت جعفر غزوه موى توست در دل من حال اسیر توأم بكُش دیگر دخترت را بخوان كه پاك كند خون ز تیغ دو پهلوى حیدر تا كند پاك جاى این احسان مرتضى خون ز پهلوى همسر غیر احسان جواب احسان نیست كار حیدر به غیر جبران نیست شاعر : محمد سهرابی |
مي خانقاه
مي خانقاه |
این چه جهانی ست؟
این چه بهشتی ست؟ این چه جهانیست که نوشیدن می نارواست؟ این چه بهشتیست در آن خوردن گندم خطاست؟ آی رفیق این ره انصاف نیست آی رفیق این ره انصاف نیست، این جفاست راست بگو،راست بگو، راست فردوس برینت کجاست؟ راستی آنجا هم هر کس و ناکس خداست؟ راست بگو،راست بگو، راست فردوس برینت کجاست برهمه گویند کو هوشیار باش بر در فردوس نشیند کسی تا که به درگاه قیامت رسی ار تو بپرسند که در راه عشق پیرو زرتشت بدی یا مسیح؟ دوزخ ما چشم به راه شماست راست بگو،راست بگو،راست،آنجا نیز راست بگو، راست بگو، راست،آنجا نیز باز همین ماجراست؟ راست بگو،راست بگو،راست فردوس برینت کجاست؟ این همه تکرار مکن ای همای کفر مگو،شکوه مکن با خدای پای از این در که نهادی برون با غل و زنجیر برندت بهشت بهشـــــــت همان نــــــــاکــــجاست بهشـــــــت همان نــــــــاکــــجاست وای به حالت همای،وای به حالت این سر سنگین تو از سر جداست این سر سنگین تو از سر جداست نـــــه،نـــــه،نـــــه،نـــــ ه توبه کنم باز حق با شمــــاست |
انسان دشواري وظيفه است
انسان زاده شدن تجسد_وظیفه بود: توان_دوست داشتن و دوست داشته شدن توان_شنفتن توان_دیدن و گفتن توان_اندوه گین شدن و شادمان شدن توان_خند یدن به وسعت_دل، توان_گریستن از سویدای جان توان_گردن به غرور بر افراشتن در ارتفاع_شکوه ناک_فروتنی و توان_جلیل_به دوش بردن بار_امانت و توان_غم ناک_تحمل_تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان ... .. شاملو |
مرو از پيشم و عمري نگرانم مگذار يا چو رفتي به اميد دگرانم مگذار گاه گاهي به من ازمهر،پيامي بفرست فارغ از حال خود و جان و جهانم مگذار بر دلم داغ غم عشق تو ايام نهاد تو دگر داغ غم هجر،به جانم مگذار منشين در بر غير و مبر از ياد مرا درد ديگر به سر درد نهانم مگذار چون دم صبح به شام سيهم خنده مزن در کف گريه از اين بيش عنانم مگذار جز تو چشم طمع از هر دو جهان پوشيدم پس تو تنها دگر اي سرو روانم مگذار حاصل من که ز هستي همه ناکامي بود برو اي عمر و بجا نام و نشانم مگذار دامن از دست من دلشده اي دوست مکش در سر دوري خود تاب و توانم مگذار پاي بر ديده گلبن بنه اي مايه ناز مرو از پيشم و عمري نگرانم مگذار |
عشق دهاتی
عشق دهاتی http://i7.tinypic.com/2vv3jwh.gif |
وقت گل دادن تنهایی من ......
|
شب است و من در هیاهوی با خود بودن اسیر نغمه ی سوزناک دریا همراه با ساز بوسه ی پاروی صیاد بر سینه ی دریا با خود می برم به فراسوی خیال اندیشه ی سستم را همنوا با ترانه ای سرد از کوبش پنجه ای زرین بر کلید برفی پیانو مرغان دریایی می نوازند نوای غمگین شور تنهایی را موجها هنگام بوسه بر ساحل می شویند از گونه ی شن ها غبار مقدس کفش عشاق را آدمک نگاه زیستن می خواهد در پناه دریا اما مگر در شهر خیالم حتی رسد به ساحل قلبم می تپد در کویر سینه شور گرفته از طلوع نام تو در مکان خیال همچو قطره ای در بیکران دریا به دنبال حریری نهفته در دل صدف بودم هنگام فریاد ابر بر خاک ، اندیشه ام از خواب پرید فکرم مبهوت از این همه ناله قلبم آشنا با فریاد غریبانه گوشها هم سو با سحر کوبش پنجه نوایش ابری کرد در کنج تنهایی آسمان چشم هایم را صدای باران پیچیده در اتاقک تنهایی نشستم در گوشه ی پستوی اتاق لغزاندم قلمم را بر صفحه ای سپید ولی دیگر نه دل تاب داره نه دست نا می روند هزاران شاپرک در خیالم اما دریغ از کرمی ابریشم که بافنده کند پیله ای به جانم شب است و کند شوم بیدار بلبلکان همه در خواب در کابوس خیال قرار تنها مانده است گل در حصار باغ می شود همدم گل ، شبنم صبحگاهی غافل از اینکه غروب اشکش همدم طلوع نور است سردر گمی از بهر غمی بیش نیست آن هم فریاد رهایی است از زندان تنهایی |
پرستار...
پرستار |
بیزارم از شما |
سخت زیبا میروی یک بارگی
سخت زیبا میروی یک بارگی در تو حیران میشود نظارگی این چنین رخ با پری باید نمود تا بیاموزد پری رخسارگی هر که را پیش تو پای از جای رفت زیر بارش برنخیزد بارگی چشمهای نیم خوابت سال و ماه همچو من مستند بی میخوارگی خستگانت را شکیبایی نماند یا دوا کن یا بکش یک بارگی دوست تا خواهی به جای ما نکوست در حسودان اوفتاد آوارگی سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست چاره عاشق بجز بیچارگی {پپوله} |
اسیر.....
اسیر..... |
از خدا می خواهیم ................ پیچ و شکن
از خدا می خواهیم ................ پیچ و شکن |
وقتی می خواند زندگی آغاز می شود.( معین ) پس از آن غـــروب رفتن اولین طلــوع من باش من رسیـــدم رو به آخر تو بیا شــروع من باش شب و از قصه جــــدا کن چکه کن رو بـــاور من خط بکش رو جـای پای گــــریه های آخــــر من اســــمتو ببخش به لبهام بی تو خالیه نفسهام خـــط بکش رو باور من زیــر سایبــــون دستهام خواب سبز رازقی باش عاشق همیشگی باش خستــه ام از تلـخی شب تو طلـوع زندگی باش من پـر از حرف سکـــوتم خالیم رو به سقوطـــم بی تو و آبی عشقـــت تشنــه ام کویـــر لوطـــم نمی خــــوام آشفته باشــم آرزوی خفته باشم تو نذار آخـــر قصــه حــــرفمـــو نگفته باشـــــم |
دختر غریب ....
دختر غریب....... |
اي كاش در نگاه خسته ام زنگاهت اثر نبود يا در دل شكسته ام زنشانت خبر نبود كاش در ميان اين همه ديدگان مست چشمم به خراميدن تو در سفر نبود |
به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی که آنجا میتوان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ وحشي |
کسی نیست، بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم. بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم. بیا زودتر چیزها را ببینیم. ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض زمان را به گردی بدل میکنند. بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام. بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را. ... ... . |
اکنون ساعت 02:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)