حقير شدم که تو قد جهان شدي
با روح بغض کرده ي من مهربان شدي ق |
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع ع |
عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پيامي بر سر بيمار ميآورد ه |
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها ن |
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم گ |
گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بياموز
گفتا زخوب رويان اين كار كمتر آيد پ |
اين ب بود يا پ با هر دو ميگم.... پرواز کرد عمر و از او آشيانه ماند مشت پُري ز نعمت هستي نشانه ماند .... بر دوخته ام ديده چو باز از همه عالم تا ديده ء من بر رخ زيباى تو بازست م |
مرا آن دلبر پنهان همي گويد به پنهاني
به من ده جان چه باشد اين گرانجاني ل |
لب از ترشح مى پاك كن براى خدا كه خاطرم به هزاران گنه موسوس شد ص |
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
شفته نشد تا تو درين سلسله بودي خ |
خمر من و خمار من، باغ من و بهار من
خواب من و قرار من، بی تو بسر نمی شود ج |
جهان به دست تو دادند، تا ثواب کني
خطا ز سر بنهي، روي در صواب کني ع |
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام غ |
غمي بد دلش ساز نخجير كرد
كمر بست و تركش پر از تير كرد ف |
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش ق |
سلام مري جان خوبي
قوام دولت و دين شاه آسمان حسن كه روئيت قمران است طاير احسن م |
من دیوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود ت |
تو خود از كدام شهري كه ز دوستان نپرسي
مگر اندران ولايت كه تويي وفا نباشد |
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد ه |
هر كه آمد عمارتي نو ساخت
رفت و منزل بديگري پرداخت س |
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد ش |
شكر گويم كه مرا خوار نساخت
به خسي چون تو گرفتار نساخت س |
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند و |
وليكن نشايد كه تنها خوري
ز سعدي درمنده ياد آوري گ |
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید ک |
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند ر |
روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست
منت خاک درت بر بصری نيست که نيست ف |
فاتحهاای چو آمدی بر سر خستهای بخوان لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان ع |
عشقت را جایی نظر افتادست
کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی غ |
غم چو آيينهست پيش مجتهد
کاندرين ضد مينمايد روي ضد ث |
ثبــــــــــات مرتبه عـــــــشق، در طريق وفـــــاست وگـــر نه عـــــــشق بدون وفـــــــــــا ، نمي ارزد ذ |
ذوق ديدار تو لبريز شد از جام وجود
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم ذ |
ذرّه ذرّه ، كانــــــدريــن ارض و ســــــــماســـت جنـــــــــس خـــود را ، همــــــــچو كاه و كهـــــرباست ج |
جراي دل خون گشته نگويم با كس
زانكه جز تيغ غمت نيست كسي دمسازم ف |
فرسوده بنـــد الفت ، با صـــد گره نيــــرزد پيمان ســست و بيــجا، اي گل، نبـــسته بهتر ص |
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست خ |
خانــــه در كـــــــوي مغـــــــان مي طلـــــــبيدم ،گفتــــــــند: رو ، كه در كوچـــــــــــــه ما خانــــــــه بر اندازاننـــــد چ |
چست و چابك نرم و نازك
با دو پاي كودكانه ميپريدم از سر جوي دور ميگشتم زخانه ل |
لبيک عشق زن تو درين راه خوفناک
واحرام درد گير درين کعبهي رجا ب |
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما ز |
اکنون ساعت 05:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)