درد دوری
حمیرا {شیت شدن}
تو اونجاومن اینجا امان از درد دوری من ماندم و رویاها نه شوق ونه سروری امان ازدرد دوری امان ازدرد دوری دوراز تو من ندارم نه شورو نه غروری تاكی خدای عالم تاكی غم صبوری امان ازدرد دوری امان ازدرد دوری هجرت اجباری اگه از تو جدا كرده منو خیال نکن که لحظه ای عشقت رها کرده منو همش به خودامید میدم به طفل دل نویدمیدم می گم تموم شدحادثه فصل رهایی می رسه امان امان امان ازدرد دوری امان ازدرد دوری دورازتو نالة غمت در دل من شکفته اشکام غمامو به همه دونه به دونه گفته خدامی دونه بی تومن یک روزخوش ندیدم گریه کرده هر کسی که قصه امو شنفته امان امان امان ازدرد دوری امان ازدرد دوری |
شعري براي تو
این شعر را برای تو می گویم در یک غروب تشنهء تابستان در نیمه های این ره شوم آغاز در کهنه گور این غم بی پایان این آخرین ترانه لالائیست در پای گاهوارهء خواب تو باشد که بانگ وحشی این فریاد پیچد در آسمان شباب تو بگذار سایهء من سرگردان از سایهء تو، دور و جدا باشد روزی به هم رسیم که گر باشد کس بین ما، نه غیر خدا باشد من تکیه داده ام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را می سایم از امید بر این در باز انگشت های نازک و سردم را آن داغ ننگ خورده که می خندید بر طعنه های بیهده ، من بودم گفتم: که بانگ هستی خود باشم اما دریغ و درد که “زن” بودم چشمان بی گناه تو چون لغزد بر این کتاب درهم بی آغاز عصیان ریشه دار زمان ها را بینی شگفته در دل هر آواز اینجا ستاره ها همه خاموشند اینجا فرشته ها همه گریانند اینجا شکوفه های گل مریم بی قدرتر ز خار بیابانند اینجا نشسته بر سر هر راهی دیو دروغ و ننگ و ریاکاری در آسمان تیره نمی بینم نوری ز صبح روشن بیداری بگذار تا دوباره شود لبریز چشمان من ز دانهء شبنم ها رفتم ز خود که پرده در اندازم از چهره پاک حضرت مریم ها بگسسته ام ز ساحل خوشنامی در سینه ام ستارهء طوفانست پروازگاه شعلهء خشم من دردا، فضای تیرهء زندانست من تکیه داده ام بدری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را می سایم از امید بر این در باز انگشت های نازک و سردم را با این گروه زاهد ظاهر ساز دانم که این جدال نه آسانست |
دل من سخت شکست
مطمئن باش و برو ضربه ات کاری بود دل من سخت شکست و چه زشت به من و سادگیم خندیدی به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود و خیالم میگفت تا ابد مال تو بود تو برو برو تا راحت تر تکه های دلم را آرام سر هم بند زنم . |
مے دانستمــ مے رسد روز رفتنتـــ حتے اگر ثانیه هآ رآ سفتـــ بچسبمــ تـــُ براے رفتن آمده بودے |
دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن
خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی زمین همیشه سبز و کوههای همیشه قهوه ای دلم برای خط کشی کناردفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز برای پاککن های جوهری و تراش های فلزی برای گونیا و نقاله و پرگارو جامدادی دلم برای تخته پاککن و گچ های رنگی کنار تخته برای اولین زنگ مدرسه برای واکسن اول دبستان برای سر صف ایستادن ها برای قرآن های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته دلم برای مبصر شدن ، برای از خوب ، از بد دلم برای ضربدر و ستاره دلم برای ترس از سوال معلم کارت صد آفرین بیست داخل دفتر با خودکار قرمز و جاکتابی زیر میزها ، جا نگذاشتن کتاب و دفتر دلم برای لیوانهای آبی که فلوت داشت دلم برای زنگ تفریح برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها برای لیلی کردن دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم برای اردو رفتن برای تمرین های حل نکرده و اضطراب آن دلم برای روزنامه دیواری درست کردن برای تزئین کلاس برای دوستی هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود برای خندههای معلم و عصبانیتش برای کارنامه.... نمره انضباط برای مُهرقبول خرداد دلم برای خودم دلم برای دغدغه و آرزو هایم دلم برای صمیمیت سیال کودکیام تنگ شده نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکیام را جا گذاشتم کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟ |
امروز هم دارد می گذرد
بی توجه به من به تکرار روزهای تنهایی بی توجه به موی سیاهی که سرگذاشته به سپیدی اینجا بهار با پرنده رفته است و چند دقیقه مانده به از راه رسیدن کویر ... اخبار خوشی ندارم اما اما به هر حال هنوز هم هنوز هم در پی یک ناگهانم |
برادر جان نمی دونی چه دل تنگم
برادر جان نمی دونی چه غمگینم نمی دونی نمی دونی برادر جان گرفتار کدوم طلسم و نفرینم نمی دونی چه سخته در به در بودن مثل طوفان همیشه در سفر بودن برادر جان برادر جان نمی دونی چه تلخه وارثه غم پدر بودن دلم تنگ برادر جان برادر جان دلم تنگ دلم تنگه از این روز های بی امید ازین شب گردی های خسته و مایوس از این تکرار بیهوده دلم تنگه همیشه یک غم و یک درد ویک کابوس دلم تنگ برادرجان برادر جان دلم تنگ دلم خوش نیست غمگینم برادر جان از این تکرار بی رویاي بی لبخند چه تنهای غمگینی که غیر از من همه خوشبخت وعاشق عاشق و خرسند به فردا دل خوشم شاید که تا فردا طلوعه خوب خوشبختیه من باشه شبا با رنج تنهایه من سر کن شاید که فردا روز عاشق شدن باشه دلم تنگه برادر جان برادر جان دلم تنگ |
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست |
تو را به جای همه زنانی که نشناختهام دوست میدارم تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم برای خاطر برفی که آب میشود، برای خاطر نخستین گل برای خاطر جانوران پاکی که آدمینمیرماندشان تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم تو را به جای همه زنانی که دوست نمیدارم دوست میدارم. جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم. بی تو جز گستره بی کرانه نمیبینم میان گذشته و امروز. از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند. تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست تو را برای خاطر سلامت به رغم همه آن چیزها که به جز وهمینیست دوست میدارم برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم تو میپنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم. اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو دوست داشتم 1000 امین پستم همین باشد فقط همین هیچ دلیلی برایش ندارم ! |
عجب صبري خدا دارد ...
عجب صبري خدا دارد …. اگر من جاي او بودم
همان يك لحظه اول …. كه اول ظلم مي ديدم از مخلوق بي وجدان جهان را با همه زيبايي و زشتي ، به روي يكدگر ويرانه مي كردم . عجب صبري خدا دارد …. اگر من جاي او بودم اگر در همسايگي صدها گرسنه …. چند بزمي گرم عيش و نوش مي ديدم نخستين نعره مستانه را خاموش آن دم بر لب پيمانه مي كردم . عجب صبري خدا دارد …. اگر من جاي او بودم …. كه مي ديدم يكي عريان و لرزيان ، ديگري پوشيده است صد جامه رنگين زمين و آسمان را واژگون مستانه مي كردم . عجب صبري خدا دارد …. اگر من جاي او بودم نه طاعت مي پذيرفتم …. نه گوش از جهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده پاره ، پاره در كف زاهد نمايان ، سجده صد دانه مي كردم . عجب صبري خدا دارد …. اگر من جاي او بودم براي خاطر تنها يكي مجنون صحراگرد بي سامان هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو آواره و ديوانه مي كردم . عجب صبري خدا دارد …. اگر من جاي او بودم به گرد شمع سوزان ، دل عشاق سرگردان …. سراپاي وجود بي وفا معشوق را پروانه مي كردم . عجب صبري خدا دارد …. اگر من جاي او بودم به عرش كبريائي ، با همه صبر خدايي …. تا كه مي ديدم عزيز نابه جايي ، ناز بر يك ناروا گرديده و خواري فروشد گردش اين چرخ را ، واژگون بي صبرانه مي كردم . عجب صبري خدا دارد …. اگر من جاي او بودم كه مي ديدم مشوش عارف و عامي زبرق فتنه اين علم عالم سوز مردم كش به جز انديشه عشق و وفا معدوم هر فكري در اين دنياي پر افسانه مي كردم . عجب صبري خدا دارد …. چرا من جاي او باشم همين بهتر كه خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق بي وجدان را دارد ! وگرنه من جاي او چو بودم ، يك نفس كي عادلانه سازشي با جاهل و فرزانه مي كردم ! عجب صبري خدا دارد.... عجب صبري خدا دارد |
اکنون ساعت 12:30 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)