عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر |
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر |
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد |
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا |
حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یارب دعای خسته دلان ، مستجاب کن |
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست |
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود |
بوی خوش تو هر که از باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید |
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم |
مــا از ســر تـدبـيـر ز پـنـدار گذشتيم
ديديم رفيقان همه بر دار و گذشتيم |
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم |
ای نور چشم مستان در عين انتظارم
چنگ حزين و جامی بنواز يا بگردان |
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی از انتظار و به دل دوست دارمت |
خدایا قطرهام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن |
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست |
چو می در جام میکردم نهانی در دلم گفتم:
خداوندا مهیا کن بساط توبه را امشب |
گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید |
چو بگذشت از غم دنیا به غفلت روزگار تو, در آن غفلت به بیکاری بشب شد روز کار تو. چو عمر تو بنزد تست بیقیمت،
|
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی |
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست |
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت |
شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند
حکایتی که درین روزگار میشنوم |
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش |
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غایت حرمان میرفت |
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی |
گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا |
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها |
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا |
چشم بد دور کز آن تفرقه ات باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت |
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم |
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است |
به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد |
ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی |
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها |
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما |
ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست
آرزو میبخشد و اسرار میدارد نگاه |
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود ساقی بارونه امروز:d |
کجاست ساقی مهروی که من از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد قابل توجه ساقی که پیداش بشه :d |
انشاا..
ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش |
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است |
اکنون ساعت 04:30 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)