|
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:30 PM |
جنگ ایران و روم
در روزگاران بسیار قدیم، دو دشمن دیرینه، ایران و روم با هم دیگر طبق معمول جنگ داشتند. سپاه ایران برایکاری به پایتخت بر گشته بود که سپاه روم به سمت شهر مرزیای که پادشاه در آن سکونت داشت حمله برد. وزیر ایران بدون مشورت با شاه به سمت پاذشاه روم رفت و گفت:«هرکدام از کشور یک فیلسوف را به نیابت از کشور خود انتخاب کرده و آنهارا مقابل هم قرار بدهیم. اگر فیلسوف شما برنده شد تاج و تخت برای شما ولی اگر فیلسوف ما برنده شد تا برگشتن سپاه ما از پایتخت باید صبر کنید.» رومی ها پذیرفتند ولی وقتی این خبر به پادشاه ایران رسید برافرخته شد:«آخر آدم نادان! ما فیلسوفمان کجا بود! می دانی که آنها ارشمیدس را برای مقابله بافیلسوف ما می فرستند.» وزیر پاسخ می گوید:«آری سرورم می دانم» پادشاه گفت:«پس چرا این کار احمقانه را کردی؟»
_«من فیلسوفی می شناسم که در فلان دهات زندگی می کند.»
_«اسمش چیست؟»
_«نیم من بوق پشم پونزده!»
_«با اینکه اسم عجیبی دارد ولی او را به دربار ما بخوانید.»
فردای آن روز «نیم من» به دربار شاه حاضر گشت«قضیه ی اسم تو چیست؟»شاه پرسید.
_«پدری داشتم به نام منصور بن موسی! من دقیقا نصف او می دانم و به همین دلیل نیم من (نصف من) بوق (نصف صور) پشم(نصف مو) پونزده(نصف سی) را بهترین اسم برای خود دیدم!»
دو فیلسوف حاضر شدند و چون زبان هم دیگررا نمی دانستند مجبور بودند با اشیا و ایما و اشاره با همدیگر صحبت کنند. ارشمیدس تخم مرغی را روی میز گذاشت، «نیم من» پیازی را در جواب روی میز گذاشت. ارشمیدس یک نان را روی میز گذاشت، «نیم من» نان را نصف کرد. ارشمیدس پنج انگشتش را به سمت «نیم من» نشان داد، «نیم من» ابتدا دو انگشت و سپس همان کار رشمیدس را انجام داد.
واما بشنوید ازدربار روم!
ارشمیدس گفت:«آنها بسیار دانا هستند. من به نحوی به او فهماندم که زمین گرد است و ااو به من فهماند زمین لایه لایه نیز هست. به او گفتم زمین از خشکی درست شده است و او به من فهماند زمین نیمی از خشکی و نصف دیگرش آب است. در پایان به او گفتم زمین از پنج قاره درست شده است . او به من فهماند که در کشور ایران و روم این پنج قاره را زیر سلطه خود دارند.»
و اما بشنوید از دربار ایران!
نیم من گفت:«رومی ها زیاد هم حالیشان نمی شود. گفت صبحانه تخم مرغ می خوریم، گفتم پیاز هم با آن سرخ کنی بد مزه نمی شود! گفت صبحانه یک قرص نان می خوریم، گفتم شاید شب نانوایی بسته و یا شلوغ باشد نصفش را هم برای شام نگه دار! و در پایان گفت خاک بر سرت و من هم گفتم دو تا خاک تو سرت!؟»
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:31 PM |
داستان
روزی از روزها دختری هنگام سفر یک گردنبند مروارید به عنوان هدیه برای مادرش خرید . او در روز تولد مارش گردنبند را به وی هدیه کرد . ظهر همان روز کلیه اعضای خانواده در رستوران در حال صرف غذا بودند . مادر گفت که می خواهد دستهایش را بشوید . اما این کار خیلی طول کشید به گونه ای که دیگر اعضای خانواده نگران وی شدند . اما در مقابل دستشویی مشاهده کردند که مادر در حال گفت و گو با یک دختر جوان است . مادر با دیدن اعضای خانواده به دخترگفت : اینها دختران من هستند . سپس با دختر وداع کرد و دختر غریبه نیز به مادر تعظیم کرد و با عجله دور شد .
شب هنگام مادر پس از بازگشت به خانه حقیقت ماجرا را تشریح کرد و گفت زمانی که دستشویی بیرون آمد در مقابل آیینه ایستاده بود تا موهایش را شانه کند اما نگران بود که گردنبند با کف صابون آلوده شود سپس گردنبند را به کناری گذاشت . پس از مرتب کردن موهایش متوجه شد که گردنبند سر جایش نیست و به یاد آورد که در آن زمان فقط یک دختر در کنار او بوده است .
مادر گفت : می دانستم که عجله من دختر را می ترساند . لذا به دختر گفتم که آیا می توانی به من کمک کنی ؟ دختر پرسید چه کمکی ؟ مادر گفت که گردنبندی دارم که هدیه دخترم است . بسیار با ارزش نیست اما دختر من آن را با حقوق یک ماه خود خریده است . من به هنگام شانه کردن موهایم گردنبند را به کناری نهادم اما اکنون آن را نمی یابم . امروز نخستین روزی بود که آن را به گردن آویختم و اگر دخترم آن را بر گردن من نبیند حتما بسیار غمگین می شود . زیرا امروز روز تولد من است و با اعضای خانواده در این رستوران غذا صرف می کنیم .
در این وقت دختر به مادر نگاهی انداخت و به آرامی گفت : کمک می کنم تا گردنبندتان را پیدا کنید . مادر از او تشکر کرد و پس از چند دقیقه دختر گردنبند را به او داد و پرسید این است ؟ مادر با یک نگاه گردن بندش را شناخت و از دختر تشکر کرد . دختر نیز تولد مادر را به وی تبریک گفت .
مادر با لمس گردنبند گفت این دختر خوب است . همه اعضای خانواده معتقد بودند که او گردنبند را دزدیده است و مادر نباید از او تشکر کند . اما مادر در جواب آنان گفت : احساس کردم که او گردنبند را از روی عمد ندزدیده است و اگر پلیس را خبر می کردم امکان داشت که دیگر گردنبند پیدا نشود .
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:33 PM |
کی,کجا مسکن دارد؟
هنگامی که عقل به نزد لقمان حکیم آمد، پرسید؟کیستید و کجا مسکن دارید؟ عقل جواب داد:عقل هستم و در سر انسان جای می گزینم.سپس شرم نزد لقمان آمد و او پرسید: کیستید و کجا مسکن دارید؟شرم جواب داد :شرم هستم ودر چشم انسان جای دارم .همینطور محبت نزد او آمد ،لقمان هم از او پرسید: کیستی و کجا مکان داری ؟ جواب داد محبت هستم و در دل آدمی مسکن دارم.بعد از آن تقدیر آمد، کیستی و کجا مکان داری؟ تقدیرهستم و در سر انسان جای دارم.لقمان پرسید:ولی آنجا مکان عقل میباشد! تقدیر جواب داد: وقتی تقدیر می آید عقل آهنگ رفتن می نماید.سپس عشق نزد او آمد.لقمان پرسید: کیستی و کجا مکان داری؟ جواب داد:عشق هستم و در چشم انسان مکان دارم. لقمان گفت:ولی آنجا جای شرم است! جواب داد:وقتی عشق می آید شرم میرود. در آخر طمع آمد،کیستی و کجا مکان داری؟جواب داد من طمع هستم و در دل انسان جای می گزینم. لقمان پرسید:ولی آنجا که محبت جای دارد! طمع جواب داد:وقتی من می آیم،جایی برای محبت نمی ماند
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:36 PM |
آموخته هایی از چارلی چاپلین
آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه،
دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است. آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت. آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم. آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:37 PM |
سر نوشت گرگ
سر نوشت گرگ روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند . گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غارکمین کند ، می تواند حیوانات مختلف را صید کند . بدین سبب ، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند .
روز اول ، یک گوسفند آمد . گرگ به دنبال گوسفند رفت .اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت . گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست . گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد .
روز دوم ، یک خرگوش آمد . گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تر در کنار سوراخ قبلی فرار کرد . گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند .
روز سوم ، یک سنجاب کوچک آمد . گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند . اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد . گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ ها ی غار را مسدود کرد . گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود .
اما روز چهارم ، یک ببر آمد . گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت . ببر گرگ را تعقیب کرد . گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد .
دوستان عزیز ، با شنیدن این داستان ، چه اندیشه به ذهنتان خطور می کند کارشناسان و متفکران می گویند که مطلق گرائی نشانه اشتباه است . مذهب شناسان گفته اند که بستن راه دیگران قطع راه برگشت خود است . کارشناس علم محیط معتقدند : کسی که تعادل در عادات و طرز زندگی موجودات را برهم بزند میوه تلخ آن را خواهد چید . و دهقانان گفته اند کسی که بذری نمی کارد محصول فراوان برداشت نخواهد کرد .
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:41 PM |
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:44 PM |
دریاچه
کاپیتان " کوک " دریانورد معروف جهان بود . وی در یادداشت های روزانه خود در خصوص یک برخورد عجیب چنین نوشته است :
روزی از روزها ، گروهی از کشتی ها به فرماندهی وی به مرکز اقیانوس آتلانتیک رسید . در همان موقع ، دسته ای از پرندگان در آسمان به چشم می خوردند . هزارها پرنده برای مدت طولانی در آسمان پرواز می کردند و صدای بلندی از آنها به گوش می رسید که بسیار عجیب بود . پرندگان به طرز عجیبی ناگهان خود را به آب می انداختند . اما معلوم نبود چگونه و بدون ترس خود را به دریای بیکران می اندازند .
در واقع کاپیتان اولین کسی نبود که این وضع را مشاهده می کرد . قبل از وی ، بسیاری از ماهیگیران نیز در حین ماهیگیری این وضع عجیب را دیده بودند . کارشناسان پرندگان پس از مطالعات طولانی متوجه شده اند که پرندگان مهاجر از مناطق مختلف در این نقطه اقیانوس آتلانتیک جمع می شوند . با این حال ، آنان نمی دانند که چرا پرندگان مهاجر خود را به دریا می اندازند ؟ این راز سرانجام در اواسط قرن بیستم فاش شد .
حقیقت این است که این ناحیه قبلا یک جزیره کوچک بوده است . پرندگان مناطق مختلف جهان ، این جزیره را یک اقامتگاه موقتی و امن در دریای بیکران دانسته اند . اما در جریان یک زمین لرزه ، این جزیره زیر آب رفته و برای همیشه نابود شده است . با این حال ، پرندگان بر اساس عادات سالهای گذشته و پس از مهاجرت از راه های دور به سوی پرواز می کنند تا در اینجا کمی استراحت کنند و خستگی آنان پس از مهاجرت طولانی کاهش یابد و مهاجرت جدید را آغاز کنند . اما در دریای بیکران آنان دیگر نمی توانند این جزیره را پیدا کنند . بدین سبب ، آنان چاره ای بجز پرواز بر فراز جزیره و هیاهو ندارند و هنگامی که ناامید می شوند و نیروی آنان پایان می یابد، بجز انداختن خود به دریا چاره دیگری ندارند .
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:47 PM |
از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن ک…ی؟
در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.
گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی.هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم
به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه.
زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
گروهی تشکیل دادم بعد از ۱۹ سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.
ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم
گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
گفت که چطوری؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام؟
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به ۵۰ کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲
ساله مسلمان سیاه پوست
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:49 PM |
یه شخصی از خیابون رد میشده ، میبینه یه بچه اصفهانی نشسته كنار خیابون گریه میكنه.
جلو میره و میگه چی شده عزیزم ،
پسر بچه میگه سكه ۲۵ تومانی ام را گم كرده ام.
مرد میگه اینكه گریه نداره بیا این۲۵ تومانی مال تو!
باز هم به گریه كردن ادامه میده ،
مرد میپرسه دیگه چیه ؟
بچه میگه اگه اون سكه را گم نكرده بودم الان ۵۰ تومن پول داشتم .
|
behnam5555 |
11-27-2011 07:52 PM |
اصطلاحات جالب و خواندنی پشت کامیونی
لاستیك قلبمو با میخ نگات پنچر نكن *
بوق نزن ژیان میخورمت
*
بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع
عشق آمد و گفت من بی سوادم
*
پشت یه ژیان هم نوشته بود
جد زانتیا
*
قربان وجودت که وجودم زوجودت بوجود آمده مادر
*
شتاب مكن، مقصد خاك است
*
رادیاتور عشق من ازبهر تو، آمد به جوش
گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم
*
تو هم قشنگی
*
کاش جاده زندگی هم دنده عقب داشت
*
سر پایینی برنده
سر بالایی شرمنده
*
داداش مرگ من یواش
*
كاش میشد سرنوشت را از سر نوشت
*
تند رفتن که نشد مردی
چشم انتظارم كه برگردی
*
یا اقدس
یا هیچكس
*
زندگی نگه دار پیاده میشم
آیی بی وفا کجا میری
اونطرفی که ورود ممنوعه
|
اکنون ساعت 09:02 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)