من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه ، اون از غصه توست یه دفعه مثل یه آهو ، توی صحرا ها رمیدی بس که چشم تو قشنگ بود ، گله گرگ وندیدی دل نبود توی دلم ، تو رو گرگا نبینن اونا با دندون تیز ، به کمینت ، نشینن الهی من فدای تو ، چیکار کنم برای تو؟ اگه تو این بیا بونا ، خاری بره ، به پای تو |
بین من و تو فاصله غوغا میکنه!
تو به شفافی شبنم روی برگا من مثل يه برگ زردی که ميو فته از درختم تو مثل طراوت گلای نرگس روی قلبم من نوشتم بی تو هرگز بين من و تو فاصله غوغا می کنه ياد حرفای قشنگت منو رها نمی کنه |
در خواب ناز بودم شبی دیدم کسی در می زند
در را گشودم روی او دیدم غم است در می زند ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا غم با آن همه بیگانگی هر شب به من سر می زند |
وقتی که دیگر نبود،
من به بودنش نیازمند شدم. وقتی که دیگر رفت ، من به انتظار آمدنش نشستم . وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد، من او را دوست داشتم . وقتی که او تمام کرد من شروع کردم .... وقتی او تمام شد .... من آغاز شدم . و چه سخت تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی کردن است .... مثل تنها مردن |
گفته بودی که چرا محو تماشای منی ؟ و آنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی! مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی |
آنگاه که ...
ضربه های تیشه ی زندگی را بر ریشه ی آرزوهایت حس می کنی به خاطر بیاور که ... زیبائی شهاب ها از شکستن قلب ستارگان است !!! |
من تو را دوست ندارم ....
نه دوستت ندارم اما هنگامی که نیستی غمگینم و به آسمان آبی بالای سرت و ستارگانی که تو را می بینند رشک می برم تو را دوست ندارم اما نمی دانم چرا آنچه می کنی در نظرم بی همتا جلوه می کند تو را دوست ندارم اما هنگامی که نیستی از هر صدائی بیزارم .... حتی اگر صدای کسانی باشد که دوستشان دارم زیرا صدای آنها طنین آهنگ صدایت را در گوشم می شکنند دوست ندارم تو را ; آه میدانم که دوستت ندارم اما افسوس که دیگران دل ساده ام را کمتر باور میدارند و چه بسا به هنگام گذر می بینم که بر من نمی خندند زیرا آشکارا می بینند که نگاهم به دنبال توست .... |
عاشقم عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهای سرگردان عاشق روزهای بارانی عاشق هرچه نام توست بر آن فروغ فرخزاد |
ميشه مثل يه قطره اشك بعضيا رو از چشمت بندازي .... ولي هيچ وقت نمي توني جلوي اشكي رو بگيري كه با رفتن بازيا از چشمت جاري ميشه
|
عاشقانه دستهایش را گرفتم. گرمای عجیبی در سینه جانم را می سوزاند.عطر عجیبی پراکنده بود. حالتی داشتم وصف ناپذیر. گویی توآسمون بودم. به من لبخند می زد و در انتظار جوابش بود. گویی هوش از سرم پریده بود. نبضشوتو دستام حس می کردم. حتم داشتم اون هم همینطوریه. حس می کردم، آسمان،زمین، و همه چیز مال منه . آتیشی تو دلم به پا بود. آتشی بالاتر از زمان و جسم. کاش بودند ستاره ها، تابه من حسودی می کردندتنها چیزی درونم را آزار می داد, شرم داشتم در چشماش نگاه کنم. لیاقتش را نداشتم. از بی ابرویی،گریه ام گرفت. من کجا و آسمان کجا؟ احساس کردم اون هم گریه می کنه. سرمو بلند کردم, بی اختیار دستمو روی صورتش گرفت و همون طور اشک می ریخت. درکش برایم مشکل بود. این من بودم که باید گریه می کردم |
اکنون ساعت 06:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)