در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل
بربست مشاطهوار پیرایهٔ گل |
گل عزیز است غنیمت شمیردش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد |
ما را چه ز باغ لاله و گل؟
از جام، غرض می مصفاست |
صد خرقه بیک جرعه دهد صوفی صافی
از جام می عشق تو،کان باده مصفاست |
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را |
اگر طریف و تلیدم ز دست رفته زیم
بدین دو نعمت مستغنی از طریف و تلید |
اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چون است و آن چون یکی را میدهی صد گونه نعمت یکی را قرص جو آلوده در خون |
وه! که کارم ز دست میبرود
روزگارم ز دست میبرود |
ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز پولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد |
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست |
نیست در کس کرم و وقت طرب می گذرد چاره ان است که سجاده به می بفروشیم |
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها |
پیر مغان ز تو به ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم |
بس زود ملول گشتی از همنفسان
آه از دل تو که سنگ میبارد از او |
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر |
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت |
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره ندان شمع آفت پروانه شد |
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت |
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا |
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را |
گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من
کان شکر لهجهٔ خوشخوان خوش الحان میرفت |
سخن چون نغز و شیرین و نکو شد
همه صاحب سخن را ابرو شد |
زهره به آهنک نغز رابط محفل شده
مشتری افکنده پهن مسند فصل الخطاب |
عمرگرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا |
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت |
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش |
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی |
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم |
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت |
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمی کند |
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت |
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن |
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است |
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن |
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت |
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو |
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی توای بنده کار خدایی |
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند |
لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان میرفت |
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب |
اکنون ساعت 08:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)