در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست .
دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب نمی فهمند . پنجره کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده است و می داند ، از اشکهایم می فهمد که انتظارم برای کیست . نیلوفر های کنار پنجره ام برای آمدنت دست دعا بلند کرده اند . کبوتر سفید بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم . می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد ولی هرگاه باز می گردد در چشمانش سنگینی غمی را حس می کنم ، چیزی نمی گوید و پر می کشد . می داند اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند . من به شقایق هایم آب نمی دهم آنها با اشکهایم پرورش یافتند . آسمان را خبر کردم که هرگاه پرتو های عشقت را به من تابیدی آفتابی شود ولی سالهاست که آسمان دهکده ام ابری است و می بارد . ای بهاز زندگیم ! بیا ، بیا تا پنجره ام از من خسته نشده ، بیا تا گلهایم با من قهر نکرده اند . بیا تا کبوترم حرفی برای گفتن داشته باشد ، بیا تا آسمانم آفتابی باشد ، بیا و به این انتظار پایان ده . |
تو را در خزاني غم انگيز ،
تو را در هوايي ابري و دلگير ، تو را در كوچه باغهاي سرد و خاموش ، تو را در كنار تك درختي خشك و عريان ، تو را در روزهاي ابري و باراني ، تو را در لحظات سخت تنهايي از دست داده ام . اما يادت هميشه در وجودم سبز است و خاطراتت هميشه با من |
اگر نيايي دلم برايت تنگ مي شود ،
آنقدر كه جز تو چيزي در آن جا نخواهد گرفت . اگر صدايم نكني بي صدا فرياد مي شوم و به جاي سكوت ، خود مي شكنم . اگر حرفهايم را باور نكني تمام وجودم ابري مي شود و چشمهايم تا ابد باراني خواهند ماند . اگـــــــــــــــر .... |
روزهاي بي تو بودن ، چه غريبانه از پي
هم ورق مي خورند ... از پشت پنجره ها ، انتظار نگاهي را مي كشم كه همه احساسم را نثار قطره هاي بلورين اشكش نمايم . برگرد و ديوار فاصله ها را بشكن . دستهاي پر غرورت را سايه بانم كن . تو پناه اين خسته دلي . رهايم نكن در اين تاريكي مطلق . |
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ... همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم ...! با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!! |
از درد بی کسیت دارم یواش یواش زار میزنم |
نمیخواستم عکساتو پاره کنم |
|
|
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟ بی تو مردم ،مردم گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی،روی تورا کاشکی می دیدم. شانه بالا زدنت را ، بی قید و تکان دادن دستت که، مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که ، عجیب!عاقبت مرد؟ افسوس! کاشکی می دیدم! من به خود میگویم: "چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد؟!" |
اکنون ساعت 11:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)