پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

mohammad.90 07-14-2012 01:26 PM

شبا مستم ز بوی تو.. خیالم بازه روی تو
خرامون از خیال خود.. گذر کردم ز کوی تو
بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم
گناه من تویی جادو.. نگاه من تویی هرسو
نرو از خواب من بانو.. تویی صیاد منم آهو
شب تنهایی زار و.. کسی هرگز نبود یار و
خراب یاد تو بودم.. تو بردی از نگات مار و
بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم

yad 07-15-2012 05:29 PM

به آن لبخندت که چون لبخند گلهاست


به رخسارت که چون مهتاب زیباست

به گلهای بهار عشق و مستی


به قرآنی که آن را میپرستی

قسم ای نازنین تا زنده هستم


تو را من دوست دارم میپرستم

درون کلبه تاریک و تارم


تویی تنها چراغ روزگارم

کبوترهای شعرم تیر خوردند


نمیبینی که عمری بی قرارم


ماهین 07-15-2012 11:52 PM

لحظه

نه آغاز چنین رسمی بود
و نه فرجام ،چنان خواهد شد
که کسی جز تو ، تو را در یابد
تو در راه رسیدن به خودت ،تنهایی
ظلمتی هست،اگر
چشم از کوچه ی یاری ،بردار
و فراموش کن این،کهنه خیال
نور فانوس رفیقی،که تو را دریابد
دست یاری،که بکوبد در را
قفل را بگشاید
کوله بارت بردار
دست تنهایی خود را تو بگیر
و از آئینه بپرس
منزل روشن خورشید،کجاست؟
شوق دریا اگرت هست،روان باید بود
ورنه،در حسرت همراهی رودی
به زمین،خواهی شد
مقصد از شوق رسیدن،خالیست
راه،سرشار امید
و بدان،که امروز
منتظر فردایی ست
که تو دیروز،در امید وصالش بودی
بهترین لحظه راهی شدنت،اکنون است
لحظه را دریابیم
باور روز،برای گذر از شب،کافیست
که آغاز،چنان رسمی بود
و سرانجام،چنین خواهد شد


کیوان شاهبداغی

افسون 13 07-16-2012 04:17 PM

زندگی غمناک است دوست من !‌
و ما با آن خو گرفته ایم
و چه زود به هر چیزی خو میكنیم
و این چه دردناک است !

سهراب سپهری

mohammad.90 07-16-2012 08:24 PM

الان ای کاش نزدیک تو بودم .. تو این راه مه آلود شمالی
با این آهنگ دارم دیوونه میشم .. پر از
بغضم فقط جای تو خالی
ما با هم تا حالا دریا نرفتیم .. از اون خونه، از این دنیای خودخواه
تو رو شاید یه روزی قرض کردم .. به اندازه ی یه سفر کوتاه
میخوام تو آینه ها بهتر از این شم .. نگاه من نوازشم بلد نیست
به خاطر تو التماس کردم .. با لبهایی که خواهشم بلد نیست
میخوام محکم نگه دارمت این بار .. تو که باعث دلتنگیم میشی
بلایی به سر خودم میارم .. که تو چشمای من تسلیم میشی
تو مغـروری نمی ذاری بفهمم .. که احساست به من تغییر کرده
دلت از آخرین باری که دیدم .. توی آغوش سردم گیر کرده
چه خوبه پیرهن منو بپوشی .. بهم تکیه کنی تا خسته میشی
تا
بارون بند می یاد بمونی پیشم .. تو اینجوری به من وابسته میشی
میخوام تو آینه ها بهتر از این شم .. نگاه من نوازشم بلد نیست
به خاطر تو التماس کردم .. با لبهایی که خواهشم بلد نیست
میخوام محکم نگه دارمت این بار .. تو که باعث دلتنگیم میشی
بلایی به سر خودم میارم .. که تو چشمای من تسلیم میشی

ساقي 07-16-2012 11:48 PM

چغدر زیباست این شعر :53:{پپوله}

تقدیم به همه عاشق پیشه ها :53:

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم :)
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

سیمین بهبهانی {پپوله}


Saba_Baran90 07-17-2012 09:59 AM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط ساقي (پست 269010)
چغدر زیباست این شعر :53:{پپوله}

تقدیم به همه عاشق پیشه ها :53:

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم :)
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

سیمین بهبهانی {پپوله}


فقط یه تشکر کافی نبود براش ساقی خانوم
خیلی قشنگ بود

:53::53::53:{پپوله}{پپوله}{پپوله}

مهرگان 07-17-2012 02:51 PM


کاش فقط یه بار دیگه

با چشام تورو ببینم

حاضرم تا ته عمرم

پای این حسرت بمیرم

لا به لای خاطراتم که پر از گریه و خندس
هنوزم جای تو خالی هنوزم تلخ و کشندس
مثل یه عکس قدیمی که همیشه روبرومه
مثل یه بغضی که انگار تا ابد توی گلومه
کسی جاتو نگرفته کسی جاتو نمیگیره
که دل خونه خرابم پیش خال گونه هات گیره


yad 07-18-2012 08:05 AM

باز باران٬ با ترانه

میخورد بر بام خانه

خانه ام کو؟ خانه ات کو؟


آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟

فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران

گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟

خاطرات خوب و رنگین

در پس آن کوی بن بست

در دل تو٬ آرزو هست؟

* * *

کودک خوشحال دیروز

غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد

آرزوها رفته بر باد

* * *

باز باران٬ باز باران

میخورد بر بام خانه

بی ترانه ٬ بی بهانه

شایدم٬ گم کرده خانه

fatemiii 07-18-2012 10:21 AM



آرش کمانگیر‌


برف می‌بارد،
برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش،
دره‌ها دلتنگ،
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ.

بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل‌آشفتۀ دم‌سرد؟

آنک آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .

در گشودندم.
مهربانی‌ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه می‌گوید برای بچه‌های خود، عمو نوروز:

«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ‌های گُل،
دشت های بی‌در و پیکر؛

سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم‌زارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا به‌پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن،

کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه‌گاهی،
زیر سقفِ این سفالین بام‌های مه‌گرفته،
قصه‌های درهم غم را ز نم‌نم‌های باران شنیدن؛
بی‌تکان گهوارۀ رنگین‌کمان را،
در کنارِ بام دیدن؛

یا شبِ برفی،
پیشِ آتش‌ها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیر مرد آرام و با لبخند،
کُنده‌ای در کورۀ افسرده جان افکند.

چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جُست‌و‌جو می‌کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:

«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سوزنده.

جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده،
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان،
آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمت‌گر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

زندگانی شعله می‌خواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ «شعله‌ها را هیمه باید روشنی‌افروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او به‌جان، خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلی‌خورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بی‌جان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنۀ گُلگشت‌ها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان‌های خاموشی،
می‌تراوید از گُلِ اندیشه‌ها عطرِ فراموشی.

ترس بود و بال‌های مرگ؛
کس نمی‌جٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه‌گاه دشمنان پُر جوش.

مرزهای مُلک،
همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بی‌سامان.
بُرج‌های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .

هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت.
هیچ دل مهری نمی‌ورزید.
هیچ‌کس دستی به سوی کس نمی‌آورد.
هیچ‌کس در روی دیگر کس نمی‌خندید.

باغ‌های آرزو بی‌برگ؛
آسمان اشک‌ها پُربار.
گرم‌رو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار . . .

انجمن‌ها کرد دشمن،
رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.
نازک‌اندیشان‌شان بی‌شرم،
ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ
یافتند آخر فسونی را که می‌جُستند . . .
چشم‌ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُست‌وجو می‌کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می‌کرد:
« آخرین فرمان،
« آخرین تحقیر . . .
« مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان.
« گر به‌نزدیکی فرود اید،
« خانه‌هامان تنگ،
« آرزومان کور . . .
« ور بپرد دور،
« تا کجا؟ تا چند؟
« آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛
چشم‌ها بی‌گفت‌وگویی؛ هر طرف را جست‌وجو می‌کرد.»

پیر مرد، اندوهگین، دستی به‌دیگر دست می‌سایید
از میانِ دره‌های دور، گُرگی خسته می‌نالید.
برف روی برف می‌بارید.
باد، بالش را به پشت شیشه می‌مالید.

ـ «صبح می‌آمد.»
پیرمرد آرام کرد آغاز.
ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست،
دشت نه، دریایی از سرباز . . .

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی‌نفس می‌شد سیاهی دردهان صبح؛
باد پر می‌ریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز،
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو و دو و سه‌وسه به پچ‌پچ گردِ یکدیگر؛
کودکان، بر بام،
دختران، بنشسته بر روزن،
مادران، غمگین کنارِ در.

کم‌کمک در اوج آمد پچ‌پچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
به‌جوش آمد،
خروشان شد،
به‌موج افتاد؛
بُرش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

«منم آرش!»
ـ چنین آغاز کرد آن‌مرد با دشمن، ـ
« منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
« اینک آماده.
« مجوییدم نسب،
« فرزند رنج و کار،
« گریزان چون شهاب از شب،
« چو صبح آمادۀ دیدار.

« مبارک‌باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
« گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
« شما را باده و جامه
« گوارا و مبارک‌باد!

« دلم را در میان دست می‌گیرم.
« و می‌افشارمش در چنگ؛
« دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛
« دل، این بی‌تابِ خشم‌آهنگ . . .

« که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
« که تا کوبم به جام قلب‌تان در رزم؛
« که جامِ کینه از سنگ است.
« به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

« در این پیکار،
« در این کار،
« دلِ خلقی است در مُشتم.
« امید مردمی خاموش هم‌پُشتم.
« کمانِ کهکشان در دست،
« کمان‌داری کمانگیرم.
« شهابِ تیزرو تیرم.
« ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
« به‌چشمِ آفتابِ تازه‌رس جایم.
« مرا تیر است آتش‌پر.
« مرا باد است فرمانبر.
« و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
« رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
« در این میدان
بر این پیکانِ هستی‌سوزِ سامان‌ساز،
« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آنگه سر به‌سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،

« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
« که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
« به صبح راستین سوگند!
« به پنهان آفتابِ مهربارِ پاک‌بین سوگند!
« که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛
« پس آنگه بی‌درنگی خواهدش افکند.

« زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز،
که تن بی‌عیب و جان پاک است.
« نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛
« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک‌دم شد به‌لب خاموش.
نفس در سینه‌ها بی‌تاب می‌زد جوش.

« ز پیشم مرگ،
« نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
« به‌هر گامِ هراس‌افکن،
« مرا با دیدۀ خونبار می‌پاید.
« به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد،
« به‌راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛
« به‌رویم سرد می‌خندد؛
« به کوه و دره می‌ریزد طنین زهرخندش را،
« و بازش باز می‌گیرد.

« دلم از مرگ بیزار است؛

« که مرگِ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است.
« ولی آن‌دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
« ولی، آن‌دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
« فرو رفتن به‌کامِ مرگ شیرین است.
« همان بایستۀ آزادگی این است.

« هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش،
« مرا پیکِ امیدِ خویش می‌داند.
« هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش
« گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند.
« پیش می‌آیم.
« دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم.
« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
« نقاب از چهرۀ ترس‌آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به‌سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد:

« برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!
« برآ، ای خوشۀ خورشید!
« تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب.
« برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.

« چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم،
« چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش‌جو دارم،
« به‌موجِ روشنایی شستشو خواهم،
« ز گلبرگِ تو، ای زرینه‌گُل، من رنگ‌ و بو خواهم.

« شما، ای قله‌های سرکشِ خاموش،
« که پیشانی به تُندرهای سهم‌انگیز می‌سایید،
« که بر ایوانِ شب دارید چشم‌انداز رویایی،
« که سیمین پایه‌های روزِ زرین را به‌روی شانه می‌کوبید،
« که ابرِ ‌آتشین را در پناهِ خویش می‌گیرید.

« غرور و سربلندی هم شما را باد!
« امیدم را برافرازید،
« چو پرچم‌ها که از بادِ سحرگاهان به‌سر دارید.
« غرورم را نگه دارید،
« به‌سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتارِ «آرش» گوش،
به یالِ کوه‌ها لغزید کم‌کم پنجۀ خورشید.
هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنارِ در؛
مردها در راه.
سرود بی‌کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمی شد با نسیمِ صبحدم همراه.

کدامین نغمه می‌ریزد،
کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت،
طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟
طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟

دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام‌ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن‌بندها در مُشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده‌های اشک پی در پی فرود آمد.»

بست یک‌دم چشم‌هایش را، عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگان خسته و پی‌جو،
در شگفت از پهلوانی‌ها.
شعله‌های کوره در پرواز.
باد در غوغا.

ـ «شامگاهان،
راه‌جویانی که می‌جستند، آرش را به‌روی قله ها، پی‌گیر،
باز گردیدند.
بی‌نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی‌تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش.
تیرِ آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون،
به‌دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.

آفتاب،
در گریز بی‌شتابِ خویش،
سال‌ها بر بام دنیا پاکشان سر زد.

ماهتاب،
بی‌نصیب از شبروی‌هایش، همه خاموش،
در دلِ هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت،
سال‌ها بگذشت.
سال‌ها و باز،
در تمام پهنۀ البرز،
وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که می‌بینید،
وندرون دره‌های برف‌آلودی که می‌دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند؛
نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار می‌خوانند،
و نیازِ خویش می‌خوانند.

با دهان سنگ‌های کوه، آرش می‌دهد پاسخ؛
می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه،
می‌دهد امید.
می‌نماید راه.»

در برون کلبه می‌بارد.
برف می‌بارد به‌روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش.
دره‌ها دلتنگ.
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ . . .

کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می‌گذارم کُنده‌ای هیزم در آتشدان.
شعله بالا می‌رود، پُرسوز

شنبه 23 اسفند 1337




اکنون ساعت 03:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)