گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی با چشم نمیبیند یا راه نمیداند هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی امید تو بیرون برد از دل همه امیدی سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش آن کش نظری باشد با قامت زیبایی گویند رفیقانم در عشق چه سر داری گویم که سری دارم درباخته در پایی زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی در پارس که تا بودست از ولوله آسودهست بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی من دست نخواهم برد الا به سر زلفت گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی گویند تمنایی از دوست بکن سعدی جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی {پپوله}:53:{پپوله} |
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
|
در چهره ی مه رویان انوار تو می بینم |
به سر افکنده مرا سایهای از تنهایی |
قیصر امین پور
چشم های من به جای دست های تو |
نگران تنهایی من نباش
رو به راهم، رو به راهی که رفته ای.. رو به راهی که مانده ام.... "برات رفیعی" |
فرقی نمیکند که پاییز از کدام سو می آید
یا بهار فصل چندم سال است... دست های توست که سالهای مرا ورق میزند! |
|
کافی ست حرف تو باشد |
باران باشد |
اکنون ساعت 03:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)