قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا |
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را |
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست |
کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست |
نا رسیده ترنج بار ورش
چون فقع کوزه و چو سنگور است |
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج |
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز |
دگر پیکرش در خوشاب بود
که هر دانهای قطرهای آب بود |
چشم و دل من ز هجرت ای در خوشاب
صحرا پر آتش است و دریا پر آب |
اگر چه جرم او کوه گران است
ترا دریای رحمت بیکرانست |
بسی نماند که باران ابر رحمت او
بر افکند ز بیابانها غرور سراب |
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا |
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز |
بر نگیرد سر ز خط امر تو
هر که شد چون اوحدی فرمان برت |
در فن اشعار بود او توحید
اوحدی هر چند که از اولیاست |
تا به رخت عید کنم، روی به توحید کنم
آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا |
دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروی که بود تردامن شد |
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است |
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست |
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند |
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم |
شوق می از بهار گلاندام تازه شد پیوند بوسهها به لب جام تازه شد |
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات |
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد اجر صبریست که بدان شاخ نباتم دادند |
گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من
کان شکر لهجهٔ خوشخوان خوش الحان میرفت |
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید |
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست |
ژرف و اوج و گرم و سرد و زشت و نیک
در طریق عشقبازی هیچ را سودی نیست |
جان برادر درین قضیه معجب
ژرف بیندیش و سر مسئله در یاب |
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار |
برادر خواجه عادل طاب مثواه
پس از پنجاه و نه سال از حیاتش |
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی
بر چرخ مباهات کند خسرو عادل |
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است
قد تو سرو و میان موی و بر به هیئت عاج |
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی |
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش بینی |
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم |
این خون که موج می زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی کنی |
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی |
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
حکم آنچه تو اندیشی لطف آنچه تو فرمایی |
یکی خلعتی ساخت شاه زمین
که کردند هر کس بدو افرین |
اکنون ساعت 06:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)