پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

ماهین 11-16-2012 02:31 AM

کودکانه
 
کودکانه
ترانه سرا : شهریار قنبری
با صدای فرهاد عزیز
بوی عیدی، بوی توپ،بوی کاغذ رنگی،
بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو ،
بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ،

با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگیمو در می کنم !

شادی شکستن قلک پول،
وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد ،
بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب،

با اینا زمستونو سر می کنم،
با اینا خستگیمو در می کنم !

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیا،
شوق یک خیز بند از روی بته های نور،
برق کفش جف شده تو گنجه ها ،

با اینا زمستونو سر می کنم،
با اینا خستگیمو در می کنم!

عشق یک ستاره ساختن با دولک،
ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه ،
بوی گ محمدی که خشک شده لای کتاب،

با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگیمو در می کنم !

بوی باغچه ، بوی حوض، عطر خوب نذری،
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن،
توی جوی لاجوردی هوس یه اب تنی ،

با اینا زمستونو سر می کنم،
با اینا خستگیمو در می کنم !


مستور 11-16-2012 07:54 AM

خیز بلند - بوی گل

آنچنان عاشق نبودم تا سزاوار تو باشم
مایه گنجی نبودم تا خریدار تو باشم
عشق من آلوده با چون و چرای زندگی
خالی و خالص نبودم تا که سرشار تو باشم
ای تو برتر از گمان والاتر از فکر و تخیل
حیف بودی حیف بودی اینکه من یار تو باش
م

افسون 13 11-16-2012 08:40 AM

بگریز در آغوش من از خلق

که گلها

از باد گریزند در آغوش گیاهی ...


"شهریار"

مستور 11-16-2012 09:18 AM

خاکی و ترا مشک ختن دانستم
خاری و ترا سرو سمن دانستم
دردا که من آنم که تو می دانستی
افسوس تو آن نه ای که من دانستم


ماهین 11-16-2012 10:46 AM

بشارت ............ کیوان شاهبدای
 
تقدیم به افسون عزیزم

بشارت

هنوزم می توان شعری برای تیره شب ها شد

هنوزم می توان پروانه ای را دید و عاشق شد

میان خاطرات مه گرفته

رد اشک ساده ای را دیده، دل را داد


به او خود را سپردن ، هر چه بادا باد

بساط کینه ها را از میان بر چید

و نزدیک رگ گردن خدا را دید


هنوزم می توان با یک نهال گل

به باغی ،مژده ی رویش عطا فرمود

هنوزم می توان اشکی ز روی گونه ای بر چید

به زلف کودکی یک شاخه مروارید را آویخت


نه بر مردم

که با مردم هزاران مرتبه خندید

به پاس شکر از خالق

به هنگامی که حاجت راروا دارد

به جای کُشتن یک جان

تو نذر کشتن یک گل ، به جای آری

...

هنوزم آسمانی هست

و خورشیدی که می خواند تو را بر نور

و مهتابی،گلی، نمناکی خاکی

هنوزم می توان با مهربانی،جمله ای را ساخت

بگوید هر که می گوید ،که فردا تیره و تار است

که تکلیف من و تو مهربان

روشن تر از دیروز پا بر جاست

...

هنوزم می شود با هق هق گریه

شبی را تا سحر سر کرد

سحر سجاده خیس از نم باران عشقی را

دوباره باز پنهان کرد


عزیزانم ،خدایی هست

که می بیندو می داند

و می خواهد

هنوزم فرصتی باقیست

هنوزم می توان با توبه ای زیبا

به پیمان خدا برگشت

ز راه رفته باز آمد

دوباره با شروعی تازه،

آدم شد

حدیثی از کتاب هستی والای انسان خواند و

آدم ماند
کیوان شاهبداغی

مستور 11-16-2012 04:17 PM

با کمال احترام این پست رو
میزارم برای صاحب شعر

از رزیتا خوب میخوام
این پست را پاک کنه

افسون 13 11-17-2012 09:09 AM

معلومی چون ریگ ...
مجهولی چون راز !!
معلوم ِ دلی و مجهول ِ چشم ...
ای همه ی من ...

"حسین پناهی"

ماهین 11-17-2012 09:47 AM

یکی بود ، یکی نبود

سر شب ، عاشق باران بودم
و دلم،لک زده تا
بچکم از لب دیوار حیاط
نم ابی بزنم باغچه را
یا کریمی به دلم پر زده بود
که ایوان خنک
تکه نانی بخورم
جرعه ابی لب حوض
بپرم تا لب بام
مثل یک قاصدک شاد و رها
رقص کنان، دل سپردم به نسیم
ماهی تنگ بلور
در دل روشن دریایی من
باله می جنبانید
من ، چه افکنده حجابی در من
وقت انست دگر بر خیزید
هم چو آیینه نشستم لب حوض
سینه خالی شده از هر چه جز او
گاه یک پولک سرخ
گاه یک شاپرک مست رها
شرم یک شاخه بید
راز ناز گل محبوبه شب
قامت پیچیک تنهای صبور
سینه ام منزل نور
عدم اباد وجود
من ، چه بی من زیباست
گل سر خم شاید
یا که یک بدبده خوب و نجیب
چمنم،یاسمنم،گاهی شبنم
رد باران جریان دارد بر گونه من
جنس ابر است چشمم
عشق در سینه سکوتی پر راز
روح من جنس خدا
نفسم زمزمه ی پاک نیاز
نیمه شب من خود باران بودم
نم دیوار حیاط
ماهی کوچک حوض
قامت پیچک باغ
هر چه گشتم که بیابم ز من ، آیا که نشانی
صد شوق
هیچ هیچم
همه چیز
کیوان شاهبداغی

افسون 13 11-18-2012 11:25 AM


بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید ، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند


"فاضل نظری"

مستور 11-19-2012 12:04 AM

چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان ترا تو مهی و جان جهان ترا
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم بود آن عنایت و این کرم
همه خوش بود ز تو ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی
تو کمین کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی



اکنون ساعت 09:26 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)