پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

افسون 13 11-30-2012 01:50 AM

عشق آمد و میدانم در خویش نمی مانم
در تابش جاویدش ، گم می شود ایمانم

از من خبری از«من»اینک زچه می پرسی
چون قطره ی بارانی حیران و پریشانم

در اشک نمیگنجم ، در شعر نمی پایم
پُر شور تر از اینم ، شفاف تر از آنم

هم وزن شکوفایی ، بر شاخه ی شیدایی
دیوانگی دل را بر گوش که بر خوانم؟

این پنجره ی عادت ، آبی شو از این فرصت
تا مژده ی سرخش را در شهر بگردانم

عشق آمد و میدانم در سینه نمی ماند
پرواز خیال است او بر پهنه ی حرمانم

چون حادثه ی رؤیا ، مهتابی و بی پروا
زیباست عبور او از گوشه ی کتمانم

عشق آمد و می دانم وقتی که گذشت از من
از شعر شوم جاری در خاطره می مانم

"ویدا فرهودی"

ماهین 11-30-2012 11:55 PM

چوپان راستگو

برایم قصه می گفتی بخوابم،
من نخوابیدم
یکی بود و نبودت را که میگفتی
نگاهم بر لبان ساده اما مهربانت بود
نمی دانم چرا هرگز نفهمیدی ،
که چوپان راست می گوید
که گرگ در کمین ، زیرک
به ترفندی
تلاش این امین چوپان صادق را
به چشم مردمان ، وارونه می سازد
که گرگ با سیاست ، با دغل
هر بار، در هر حمله می آمد
ولی بر اعتماد مردمان می تاخت
اگر او ساده ، با یک حمله ی بی فکر ، بی تدبیر
میزد پنجه بر گله
شاید سهم او از حمله ی بی فکر ، بی تدبیر
می زد پنجه بر گله
شاید سهم او از حمله ، کوچک بره ای با زحمت بسیار
که گرگ اما ،
تمام گله را می خواست
و باید مهربان چوپان صادق را
میان مردمان کذاب می خواندی
و با حیله ، حقیقت را خیال محض میگفتی
پس آنگه مردمان در خانه می ماندند
و چوپان یکه و تنها
میان گله ، بی یاور
عجب ترفند نازیبای دلگیری
و صد افسوس
گرگ قصه با مکرش ، تمام گله در چنگال خواهد داشت
هزاران صید در فصل زمستان یک به یک
در خون خود غلطیده در چنگال بی رحمش
هلا ای قصه گو اینک
به هنگامی که گرگ باور این مردمان
هر روز و شب بیدار می ماند
تا به تزویری بگیرد اعتماد از ما
پس آنگه او بتاراند بساط باور این مردمان از هم
رها گردانده ، دور از هم
بداند گرگ ، این نامهربان دشمن
که صادق ، مهربان چوپان
بسان تک تک این مردمان
در باور اندیشه هاشان
پلک نا بسته
نخواهد خفت
برایم قصه می گویی بخوابم ؟
دگر خاموش
نگو لالایی خفتن
زمانه ، وقت بیداریست
برایم قصه ای را گو ، که بیدارم نماید
بدان تا گرگ بیدار است
من هرگز نخواهم خفت
کیوان شاهبداغی

Islander 12-01-2012 01:32 AM



رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


افسون 13 12-01-2012 07:50 AM

نه از افسانه می ترسم ، نه از شیطان
نه جنگی با کسی دارم ، نه کس با من
نه از کفر و نه از ایمان
نه از دوزخ ، نه از حرمان
نه از فردا ، نه از مردن
نه از پیمانه مِی خوردن
خدا را می شناسم از شما بهتر
شما را از خدا بهتر
خدا را می شناسم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم ...

ماهین 12-01-2012 10:57 AM

عاشقی را دریاب
 
عاشقی را دریاب

من به آرامی یک شب پره
شاید به سبکبالی یک خاطره ،
باید بروم
نامه رفتن من را روزی ،باد خواهد آورد
بعد از آن رفتن من
باز خورسید طلوع خواهد کرد
یاس گل خواهد داد
عید خواهد آمد
خواهرم بعد سه روز ، خواهد خندید
و فراموش کند کوچه ، قدم مرا
خاطر خسته ی ایام ، دگر یاد مرا خواهد برد
و چه بسیار پس ار آن که دگر
شمع ها فوت شوند ، کیک ها خورده شوند
جای خالی مرا ، آیینه خواهد فهمید
کفش آویخته ام ، حجم خالی قدم های مرا
و تو ، هم ،
بعد دو بار آمدن چلچله ها
پیرهن آبی گلدار به تن خواهی کرد
و نسیم ، رد پایم ز کف کوچه ایام ، به در خواهد برد
باز تقویم ورق خواهد خورد
رود دنیا ، جریان خواهد داشت
من به این جاری ونیا که نمی اندیشم
و نمی اندیشم ، که پس از رفتن من
تو به آن چشم پر از پرسش راز،
چه می خواهی گفت ؟
که تو هم می دانی
بعد از این رفتن
جریان دارد رود
سرخی داغ شقایق در دشت
شوق پرواز پرستو در باغ
رد یک خاطره در باور قاب
و دلت می شکند
از غم حسرت نادیدن من
قطره اشکی چکد از گونه عشق
مهربانم امروز
قبل از آنی که رسد
پیک ناخوانده باد
قدر این مانده نفس را تو بدان
عاشقی را دریاب
کیوان شاهبداغی

افسون 13 12-01-2012 11:48 AM

در جستجوی انصاف
تا پشت کوه قاف سفر کردم
معدوم بود آنچه گمان کردم
مکتوم مانده است
اما مروت این گهر نایاب
یالامحاله کمیاب
در هر کتاب ، گر چه کتابی نیست
منسوخ گشته بود
و کاخ عدل از جور بانیان ستم کوخ گشته بود
ایمان مگر به معجزه می ماند
ورنه به روی هیچ جز هیچ
هیچ بنایی را ، بنیان نمی توان کرد
این معجزه است معجزه ایمان
که ایمان را با صد هزار ترفند
ویران نمی توان کرد


"حمید مصدق"

fatemiii 12-01-2012 04:46 PM

پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی؟
گفت: فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام

گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی ؟
گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام

گفت : اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک ؟
گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام

گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای
گفت : هم از باده خور بیزار ، هم از باده ام
گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی ؟
گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام

گفت : پس شاید قماری کرده ، پولی برده ای
گفت :من در راه برد و باخت پا ننهاده ام

گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای ؟
گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام

گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب ؟
گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام

گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول ؟
گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام

گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط ؟
گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام

گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر ؟
گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام

گفت : بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی ز چیست ؟!
گفت : یک زن داشتم ، اینک طلاقش داده ام

fatemiii 12-01-2012 04:50 PM

ماه من غصه چرا؟؟

ماه من غصه چرا؟؟

آسمان را بنگر، که هنوز

بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر به ما می‌خندد…

یا زمینی را که،

دلش از سردی شب‌های خزان

نه شکست و نه گرفت!

بلکه از عاطفه لبریز شد و

نفسی از سر امید کشید!

و در آغاز بهار،

دشتی از یاس سپید،

زیر پاهایمان ریخت

تا بگوید که هنوز،

پر امنیت احساس خداست…

ماه من غصه چرا؟؟

تو مرا داری و من هر شب و روز،

آرزویم همه خوشبختی توست…

ماه من، دل به غم دادن و از یاس سخن‌ها گفتن

کار آنهایی نیست که خدا را دارند.

ماه من، غم و اندوه اگر هم روزی،

مثل باران بارید

یا دل شیشه‌ای‌ات

از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا

چتر شادی وا کن

و بگو با دل خود

که خدا هست، خدا هست هنوز…

او همانیست که در تارترین لحظه‌ی شب،

راه نورانیِ امید نشانم می‌داد

افسون 13 12-02-2012 08:29 AM

دانه میدهم گنجشکهای صبحگاهی را
پشت پنجره ام
از خرده شعرهایی که شب
از دستهای تو میریزد
بر بی خوابی ها و بالش لبریز از امیدم ...

"سید علی صالحی"

مستور 12-06-2012 11:49 PM


مرا هر گه بهار آید به خاطر یاد یار آید
بخاطر یاد یار آید مرا هر گه بهار آید

چو پیش خنده ی گل ابر آذاری کند زاری
مرا در سر هوای ناله های زارزار آید

چوفریاد هزار اید شود دردم هزار ای گل
شود دردم هزار ای گل چوفریاد هزارآید

مرا جان دگر بخشد دم باد سحر گاهی
که از باد سحر گاهی نسیم زلف یار آید

چو لاله سر خوش و دلکش دمد در دامن هامون
دل خونین من دوراز تو ای گل داغدار آید

بحسرت یادم آید نقش نوشین نگارینم
چمن چون از گل و نسرین پر از نقش و نگار آید

ببار آید نهالان چمن سرسبز شد گیتی
نهال ارزوی من الهی کی ببار آید

چه خوش باشدآن خورشیدرخ با چشم خواب آلود
شب هجران به بالین من شب زنده دار آید

دل چون غنچه پژمرده ی من وا نخواهد شد
اگر صد بار گل روید وگر صد ره بهار آید
خدا را شهریار آن نغمه شیرین مکرر کن
به خاطر یاد یار آید مرا هر گه بهار آید




اکنون ساعت 12:23 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)