شمع سحرگهی اگر لاف زعارض توزد
خصم زبان درازشد خنجر آبدار کو |
دوستی با هرکه کردم خصم مادرزاد شد آشیان هرجا گزیدم خانه صیاد شد |
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد |
جام می و خون دل هریک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد |
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار هر که در دایره گردش ایام افتاد |
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد |
زان به چشم من درآیی هر زمان کز صفا آب روانی ساقیا از می عشق ار چه سرمستی ، مکن با حریفان سرگرانی ساقیا |
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است |
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت |
|
ای سایه ی سنبلت سمن پرورده یاقوت لبت در عدن پرورده همچون لب خود مدام جان می پرور زان راح که روحیست به تن پرورده |
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تا زخال تو خاکم شود عبیر آمیز |
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست
حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست شعر زلال جوشش احساس های من از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست |
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم به صورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم |
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده است این دست که بر گردن او می بینی دستی است که برگردن یاری بوده است |
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوست داران راچه شد |
ترک یاری کردی ، از وصل تو یاران را چه حظ؟ دشمن احباب گشتی ، دوست داران را چه حظ؟ چون ندارد وعدهٔ وصل تو امکان وفا غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ؟ |
آن کیست کز روی کرم باما وفاداری کند
برجای بدکاری چومن یکدم نکوکاری کند |
تویی حیات من و من ز فرقتت بیمار بیا که یک دو سه روزی حیات مغتنم است کرم نمودی و بر جان من جفا کردی ز جانب تو هرچه مرا می رسد کرم است |
ای همه شکل تو مطبوع وهمه جای توخوش
دلم از عشوه ی شیرین شکرخای تو خوش همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش |
من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را گاهی گذر کن سوی من ، تا در گذر بینم تو را افتاده بر خاک درت ، خوش آنکه آیی بر سرم تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را |
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران مارا بس یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس |
خون شد دل پاره پارهٔ ما
مُردیم و نکرد چارهٔ ما دادیم به کفر زلفش ایمان شاید که شود کفارهٔ ما بندیم ز شکوه لب و لیکن خون میچکد از نظارهٔ ما با اینهمه غم ، نمیشود آب آه از دل سنگ خارهٔ ما |
سنگ وگل را کنداز یمن نظر لعل وعقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی داند ای که از دفترعقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست |
زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است |
یارب این شمع شب افروز زکاشانه ی کیست؟
جانِ ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست؟ حالیا خانه برانداز دل ودین من است تا درآغوش که می خسبدو در خانه ی کیست؟ |
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت نی حال دل سوخته دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت ... |
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد |
حریف وحشت دل دیدهٔ حیران نمیگردد گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را سخن تا در جهان باقی ست از معدومی آزادم زبان گفتگوها بال پروازست عنقا را |
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش |
در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت کس راه درین پرده اسرار ندارد دامن مکش از من ، که رفیق ِ گل نازک خارست و گل از صحبت او عار ندارد |
دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام شاید چویوسفم بنوازد عزیز مصر پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام |
هم زخم تو به،چو می خورم زخم هم بار تو به،چو می کشم بار ما یوسف خود نمی فروشیم تو سیم سیاه خود نگه دار |
طبیبا ، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟ برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را |
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی |
نهادی بر دلم فراق و سوختی جان را به داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را؟ منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را |
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم |
روزی به سلام یا پیامی آن یار نکرد یاد ما را دانست که در غمیم بی او از لطف نکرد شاد ما را بر ما در لطف خود فرو بست وز هجر دری گشاد ما را خود مادر روزگار گویی کز بهر فراق زاد ما را |
با من وحشی، نمی دانم چه كردی، كاین زمان من بهر دیدار تو، خواهم جمله دنیا را ببینم |
نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم |
اکنون ساعت 10:32 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)