-
شعر
(
http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
افسون 13 |
12-14-2012 09:47 AM |
باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبی است
خواب گل مهتابی است
ای نهایت در تو ، ابدیت در تو
ای همیشه با من ، تا همیشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگی آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت ، عشق آغاز شود
تا دلم باز شود ، تا دلم باز شود
دلم اینجا تنگ است ، دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی ، آسمان بی رنگ است
سرد سرد است اینجا ، باز کن پنجره را
باز کن چشمت را ، گرم کن جان مرا
ای همیشه آبی ای همیشه دریا
ای تمام خورشید ای همیشه گرما
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را
ای همیشه روشن ، بازکن چشم به من
"اردلان سرفراز"
|
مستور |
12-14-2012 10:51 AM |
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
|
ماهین |
12-14-2012 02:36 PM |
سوزد مرا سازد مرا
ساقی بده پیمانه ای زآن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زآن می که در شب های غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحر گاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند این سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کندرهی معیری
|
مستور |
12-14-2012 02:45 PM |
صد گونه زحمت داده ام، صدگونه رحمت کرده ای
دیدی زمن صد غفلت و ، صدها محبت کرده ای
در من تو می جوشی نه من ، وین می تو مینوشی نه من
چون شکرت ای ساقی کنم از بس کرامت کرده ای
هرجا که افتادم زپا، ناگه ترا کردم صدا
غافل که آندم هم مرا نوعی هدایت کرده ای
تا آزم از نابخردی، چون کودکان چوبم زدی
دریای رحمت بود اگر ، گاهی عقوبت کرده ای
من چیستم من کیستم، این عاریت من نیستم
من هیچم ای بود ابد، با من مروت کرده ای
من در قفس دل در هوس ، ای با من اندر هر نفس
خاری از این گلزار را ، مشمول عزت کرده ای
بال و پرم را باز ده ، در من مرا پرواز ده
طبع هما را ای که خود، سلطان همت کرده ای
جز او چه در گیتی به پا؟ او مایه بند رنگ ها
دیدی به جز او هرچه را ، ای دیده غفلت کرده ای
|
shokofe |
12-14-2012 09:59 PM |
زندگی باید کرد !
زندگی باید کرد !
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد !
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد !
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد !
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم ............
روزگارت آرام ........
شعر: بی نام
|
مستور |
12-14-2012 10:26 PM |
من نگاهتو میخواستم که قشنگ ترین غزل بود
صحبت از فاجعه ی عشق با من از روز ازل بود
من یه عاشق غریبم با دلی خون و شکسته
اشک من اشک غروبه رو تن پیچک خسته
آخ که چشمات چه قشنگ بود با غزل های نگاهت
آب می شد دلی که سنگ بود
آخ که چشمات چه قشنگ بود !
چه قشنگ بود حرف چشمات با نگاه عاشق من
کاش می موند همیشه باقی لحظه های با تو بودن
دیگه بی تو همیشه فکر رفتن رو دارم
اگه امروز بمونم ، واسه فردا چی دارم ؟
پس چرا باید بمونم ، من که تو سینه ی آهم ؟
پس چرا باید بمونم ، من که تو رنگا سیاهم ؟
حالا من خسته از این راه ، می کَنم قلبمو از جا
شاید این قصه ی کوتاه ، سهم من بوده تو دنیا
|
ماهین |
12-14-2012 11:12 PM |
حال خوب
حال خوب
حال خوبی ست
گلی را دیدن و نچیدن از باغ
قامت گل را نشکستن زیباست
و رها بودن آواز قناری در باغ
عطر گل را تنها
در تن زنده هر باغچه ای بوییدن
حال خوبی ست
نسوزاندن دل
رسم دلدادگی و دلداری
قدر این موهبت عشق بجا آوردن
عشق معشوق طلب کردن و عاشق ماندن
دو رکعت مهر بجا آوردن
ذکر بارانی دیدار و نگاهی تب دار
حال خوبی ست
خدا را دیدن
پشت راز گل سرخ
در پس بغض خورده ابر
سمت آرامش رودی جاری
خواندن نامه زیبای خدا
بر تن سوره ی سروی سر سبز
آینه پاک گیاه
از دل مصحف گویای خموش
حال خوبی ست
راه رفتن ، بی چتر
زیر باران امید
لمس هر واژه خیس
به تن عاشق باران بهار
چای نوشیدن در لحظه ی زیبای حضور
حال خوبی ست
رها کردن این واژه مرگ
و سلامی به تولد دادن
بخشش هدیه لبخند به لب های خموش
و کمی تجربه ناب نگاه
دیدن خنده پر مهر نسیم
ناز یک غنچه سرخ
عطش رویش یک بوته یاس
حس آزادگی ماهی کوچک در تنگ
خیسی گونه ی احساس پس از خاطره رفتن دوست
حال خوبیست شنیدن با عشق
درک معنای سکوت
...کشف این راز نهان گشته به بغضی ارام
هق هق گمشده در گوشه ایوان حیاط
و نشا کردن یک بوته لبخند به گلدان نگاه
سر سجاده او
تو و ان مهر خدا و غم این مردم پاک
حال خوبی ست
...اب نابستن بر روح عطش
روح ازادگی و عبد خدایی بودن
رسم بیعت با نور
و کمی ، مشق محبت کردن
مهر ورزیدن در مکتب عشق
بذر امید به دل پاشیدن
تا بدانند خدا ، زآن همه ست
اشتی کردن با فطرت پاک
باور بودن در محضر نور
و به هر لحظه
به هر جا
هر حال حال خوبی ست
خدا را دیدن
کیوان شاهبداغی
|
مستور |
12-14-2012 11:29 PM |
به چه می خندی عزیز
به شكست دل من
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی عزیز
به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد
یا به افسونگری چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد
به چه می خندی تو
به دل ساده ی من می خندی
كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست
به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد
به چه می خندی عزیز
به هم آغوشی من با غم ها
یا به .... ؟
خنده دار است...بخند
|
افسون 13 |
12-15-2012 08:10 AM |
شدم موضوع نقاشی
که شاید یاد من باشی
شوی شاگرد نقاشی
و به روی بوم عمر من
زدی نقشی ز بی نقشی
گهی بر غم کشیدی
من شدم خوشحال
که شاید تو درختی
تا فرود آیم به دستانت
ولی دیدم که خورشیدی
ز گرمایت شدم بی حال
و بعد از مدتی اندک شدم بی تاب
مرا دریاب
ورق را پاره کردم دور ریختم
به روی صفحه ای دیگر
شدی کوهی
شدم کاهی
که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ
شدم غمگین
کمی پر رنگترم کردی
شدم چوبی
تو هم کوهی
چنانچه پیش از آن بودی
شدم خوشحال
مرا برد ناگهان سیلی
شدم مجنون بی لیلی
و شاید هم شدم فرهاد
زدم فریاد
زدم فریاد و همراهش زدم تیشه
به روی بوم نقاشی
ورق را پاره کردم دور ریختم
به روی صفحه ای دیگر
شدم قلبی
تو هم تیری
میان سینه ام رفتی
مرا کردی دو تکه
ز عشقت خرد کردی
ورق را پاره کردم دور ریختم
به روی صفحه آخر
شدم شبنم
که من آهسته و نم نم
چکیدم من ز برگ تو
که لایقتر ز این جمله
برایت نیست تصویری
|
ماهین |
12-16-2012 02:28 AM |
باران نمی تواند
باران نمی تواند
نه نه نمیتواند باران
کز جای برکنی
یا بر تن زمین
با تار و پود سست
پیراهنی ز پوشش رویینه بر تنی
با دانه های پراکنده
با ریزشی سبک
با خاکه بارشی که نه پی گیر
نه نه نمیتوانی باران
هرگز نمی توان
باران ! تو را سزد
کاندر گذار عشق دو عاشق
در راه برگ پوش
حرف نگفته باشی و نجوای همدلی
باران ! تو را سزد
کز من ملال دوری یک دوست کم کنی
می ایدت همین که بشویی
گرمای خون
از تیغ چاقویی که بریده است
نای نحیف مرغک خوشخوان کنار سنگ
یا برکنی به بام
اشفته کاکلی ز علف ها ی هرزه روی
اما نمی توانی زیر و زبر کنی
این سنگ و صخره های سقط را
سیلی درشت باید و انبوه
سیلی مهیب خاسته از کوهسیاوش کسرایی
|
اکنون ساعت 12:41 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)