![]() |
زندگینامه دادا بیلوردی ( بنیانگذار سبک زلال ) ابوالفضل عظیمی بیلوردی متخلّص به دادا از شاعران معاصر ایران زمین می باشد و در سرایش شعر در دو زبان فارسی و ترکی مهارت کامل دارد.شعرهای عرفانی و ماورائی ایشان در دو قالب غزل و زلال معروف است. ابوالفضل دادا در دوم بهمن 1346 هـ.ش در روستای بیلوردی واقع در آذربایجان شرقی در خانواده ای ساده و فقیر قدم به دنیا نهاد و از دوران کودکی با فقر دست و پنجه نرم نمود . نام پدرش سلطانعلی است که به شغل کشاورزی می پرداخته و نام مادرش فاطمه که زنی نجیب و خانه دار بوده است . دوران زندگی ایشان بسیار اندوهناک گذشته است . همیشه در غربت حاصل از فقر ، در حسرت دیدار مادر مریضش ماند . بعد از اتمام تحصیلات ابتدائی به شهر تبریز عزیمت کرده و دوران راهنمائی را با کارگری به اتمام رسانده و از روی علاقه وارد هنرستان کشاورزی شهرستان سراب شده و بعد از اتمام دوران دبیرستان وارد دانشگاه شده و در مهندسی کشاورزی به تحصیلات عالی پرداخته و در نهایت ساکن شهر تبریز شده و در کنار رشته ی مورد علاقه ی خود به همراه ادبیات به خدمت در جامعه ادامه می دهد . آن زمان ، غربت امان نداد و فوت مادر جوانش در دوران نوجوانی به دلیل کمبود امکانات مالی پدرش ، نگرش او را نسبت به دنیا تغییر داد . دادا روحی لطیف دارد . در طول تحصیل راضی به رنج پدرش نمی شد . نصف روز را گارگری کرده و نصف دیگرش را به تحصیل می پرداخته است که در نهایت ، وقتی که دستش به آب و نان رسید پدرش را نیز از دست داد. در سال 1378 هـ.ش با خانواده ای ساده از اهل تبریز وصلت کرده و دو فرزند پسر به دنیا یادگار گذاشته است . ابوالفضل دادا از دوران کودکی با شعر و شاعری مانوس بوده و سبک زلال در تاریخ دوم بهمن ماه 1388 هـ.ش به توسط ایشان به جهان ادبیّات تحویل داده شده است . از آثار ایشان می توان به اسرار و عبرتهای عاشورا در عالم عرفان ، عرایضی از دادا ، منظومه ی محبّت ، مقاله ی بلند ( زبان نو و ساختار شکنی در شعر ) و چند اثر حاضر به چاپ اشاره کرد . بیشترین توسعه ی فعالیت دادا در خصوص غزل و زلال می باشد . دادا همیشه در جنب و جوش است و به عالم معنویّت علاقه ی زیادی از خود نشان داده است . چنانچه از آثارش پیداست ، به گذشته های خود قانع شدنی نیست ، رفته رفته پا را فراتر گذاشته سر از عرفان و ماوراء در می آورد .سخن زیر که عالمی از معنا به همراه دارد ، از دادا است که می گوید: دادا همیشه با شما نیست، لذا چهار وصیّت را به عنوان یادگاری در پیشتان به امانت می گذارم: 1- دنیا را آنچنان بزرگ نبینید که دل پاکتان را به هر قیمتی برایش بمیرانید! 2- دلی را نشکنید که همواره معامله با خدا دارد . 3- عدالت در سخن را همیشه نگهدارید ! 4- در قضاوت عجله نفرمایید ! توضیحاتی چند در خصوص سبک زلال ایشان : سبک زلال روشی ابداعی در شعر نویسی به توسط خالق شعر زلال ، دادا ابوالفضل عظیمی بلویردی ، می باشد . اینک به توضیح مفصل این سبک شعر پرداخته می شود : تعریف شعر زلال : شعری است با طول وزن پلّه ای که بطور مساوی از کم شروع شده و در کم نیز به اتمام می رسد . این نوع شعر دارای 5 الی 11 سطر می باشد . از لحاظ وزن به طولانی ترین سطر که سطر وسطی می باشد « سطر مادر » و سطرهای اطراف آن را « سطرهای قرینه » می گویند . زلال دارای دو نوع ( عروض و آزاد ) می باشد که هرکدام برای خود اصول و تعاریف خاصّی دارند. توضیح کامل : در شعر زلال ، نحوه ی حرکت اوزان با صعود و نزولشان ، تصویر فتح قلّه ای را در وزن مصوّر مثلثی به تجسّم ذهنی رسانده و فضای هندسی جالبی را در عالم خیال و معنا ، نمایان می سازد .اوزان عروضی در این نوع سبک و قالب شعر ، بیشتر روی آهنگ بیرونی یا روی نوعی حالت ریتمیک و ملودیک موسیقیایی سوار است و بصورت امواج ، صعود و نزول پله ای منظّم دارد . وزن موسیقیائی زلال ، با معلوم شدن تعداد ضرباهنگ سطر اوّل و یا کشف ریتم سطر مادر بدست می آید. زلال ، بهترین قالب منظّم تازه بنیاد برای ظهور تخیّل و تصویر در آغوش استعدادهای تازه به میدان رسیده است و جلوه های عاشقانه و حسّ های عرفانی و تصاویر نادر ماورائی در این نوع شعر در زبانی ساده و شفّاف به اوج خود می رسد . به عبارتی ، زلال ، قالبی است بیشتر برای شورهای عاشقانه و عرفانی و ماورائی به زبانی ساده و شفّاف و پیام های اجتماعی را نیز اغلب ، رک و پوست کنده می گوید . در نزول و صعود وزن مصوّر مثلّثی شعر زلال ، احساسهایی عمیق می توانند تموّج داشته باشند که اغلب حرکات آیینه گونشان از گوشه گوشه های آن نشأت گرفته و سِحر سخن با کوتاهترین کلام ، چون شفقی بر سر قلّه ، نمایان است . این نوع شعر ، زبان خاصّ خودش را دارد و با ریتم خاصّ موسیقیایی بر طبق سلیقه و ذوق شاعر ساخته می شود و دقیقاً حرکتی منظّم در موج های آهنگین را همراهی میکند . شعری زلال واقعی است که علیرغم رعایت ریتم و فاصله ی گام به گام و اصول تعریف شده ی خاصّ خود ، در ریتمی هماهنگ نوشته شود . هرچند که این فنّ ، استادی و مهارت و حوصله ی زیادی می طلبد امّا بعنوان بهترین قالب برای بروز عاطفه ها ، عروس عصر اینترنت و ارتباطات فضایی می باشد . « زلال » تحرّک می خواهد ، چنانچه از طرحش پیداست ، اندازه می خواهد . نظم می خواهد . گوشه می خواهد . برای شکار اسرار و حرفهای مگو ، خلوتی زنده می خواهد . زلال ، دقّت و ظرافت و مهارت می خواهد تا در کمترین حجم ، محکمترین یا شیرینترین سخن را در قالبی منظّم و با اصولی پیشرفته تر به عرصه ی ظهور برساند . معمولا در زلال ، جان کلام در کوچکترین حجمی هنرمندانه ، بصورت شفّاف بیان میگردد. مزِیّت زلال نویسی : مهمّترین حسن زلال نویسی در این است که شاعر را مشتاق و مکلّف می کند که هنر خود را بر خلاف عادت گذشته ، در جدیدترین و پیشرفته ترین قالب بی سابقه و بی نظیر نیز به عرصه ی ظهور رسانده و حرف و پیامش را در قالبی حسّاس جمع و جور بکند . و سعی بر این داشته باشد که عصاره ی تصویر در کلام را به صحنه ی دید بکشد . هرچند که این فنّ به دلیل نظم و زبان و خصوصیّات خاص خود ، تمرکز زیادی می طلبد امّا شیرینترین تخیّل و تصویر و احساس را می توان در این قالب به روحی سرزنده و ماندگار پیوند داد . در « زلال » همه نوع استعداد می تواند میدان بگیرد ، از استعداد کلاسیکی و نیمایی و سپید و آزاد گرفته تا طرح های مختلف ادبی . انواع زلال : بطور کلّی « زلال » به چهار نوع تقسیم شده است که عبارتند از : الف- زلال عروضی قافیه دار ب- زلال عروضی بدون قافیه ج- زلال آزاد د- زلال پیوسته در هر چهار نوع فوق ، قانون کلّی زلال مراعات می شود ، لیکن با این تفاوت که : در زلال عروضی قافیه دار ، وزن با آهنگ موسیقیائی روان عروضی پیش می رود و از قافیه نیز بطور حساب شده استفاده می شود . بدین ترتیب که دو سطر اول و دو سطر آخر دارای قافیه و بقیّه ی سطرها یک در میان دارای قافیه می باشند . در زلال عروضی بدون قافیه ، وزن با آهنگ موسیقییایی روان عروضی پیش می رود اما شاعر مقیّد به قافیه نیست ، می تواند اصلاً استفاده نکند و یا در دو سه سطر ، بعنوان آرایه ی ادبی جهت زیبایی به کار ببرد. در زلال آزاد ، از آهنگ روان عروضی برای سطرها استفاده نمی شود و مسلماً ردیف و قافیه ای هم در کار نیست . در زلال پیوسته ، دو یا چند زلال پشت سر هم در یک مضمون نوشته می شوند . به عبارتی ، اگر در یک موضوعی دو یا چند زلال از یک نوع تعریف شده را زیر هم قرار دهیم به آن زلال پیوسته می گویند. در این هم تمام سطرهای قرینه و سطرهای مادر با لنگه های همترازشان در یک وزن و آهنگ و یا در یک اندازه ی هجایی می باشند و این خود سه نوع می باشد : الف- زلال پیوسته ی عروضی قافیه دار ب- زلال پیوسته ی عروضی بدون قافیه ج- زلال پیوسته ی آزاد توجّه : هرگاه خواستید بدانید که شعری زلال است یا نه ، ابتدا به بندهای ششگانه ی قانون کلّی « زلال » مراجعه فرمایید ! در ضمن ، یکسان بودن وزن سطرهای مادر ، در زلال پیوسته مهم و ضروری می باشد .قابل توجّه است که سطرهای متقارن ، باید آهنگ موسیقیایی این وزن را به هم نزدیک نمایند و با سطر مادر همراهی در ریتم داشته باشند . قانون کلّی زلال : 1- سطر اول و آخر دارای حداکثر پنج ضرباهنگ در وزن مثلّثی عروضی و یا حداکثر شش عدد هجا در وزن مثلّثی آزاد باشد. 2- تعداد ضرباهنگ بین دو سطر ( تفاوت پلّه ای بین دو سطر همجوار از هم ) در وزن مثلثی عروض ، فقط 2 عدد . و تعداد هجا در وزن مثلثی آزاد حداکثر تا شش عدد که با یک فاصله ی مساوی بطور پله ای نزول و صعود داشته باشد. ( مثال :یعنی اگر تعداد ضرباهنگ سطر دوم از تعداد ضرباهنگ سطر اول ، دوتا بیشتر باشد باید تعداد ضرباهنگ سطر سوم هم از سطر دوم ، دو تا بیشتر باشد . به همین ترتیب دو به دو و پله ای صعود می کند تا سطر مادر و بعد به همان اندازه بطور متقارن و با فاصله ی یکسان کاهش می یابد(. 3- ریتم موسیقیایی از ابتدا تا آخر بطور روان حفظ گردد. 4- تعداد سطرهای هر زلال ، از 5 کمتر و از 11 بیشتر نباشد. 5- سطرها زیر هم نوشته شوند. 6- سطرهای متقارن ، از لحاظ طول وزن عروض یا تعداد هجا و تعداد ضرباهنگ باهم مساوی باشند . ( توجه:تعداد ضرب بین سطرها در همه ی زلالهای عروضی فقط 2 است( منابع اینترنتی جهت استفاده ی بیشتر از آثار دادا بیلوردی : سایت رسمی دادا : www.dadabilverdi.ir مقاله های مهم دادا : www.dada6.blogfa.com قانون کلی شعر زلال : www.dadazolal1.blogfa.com زلال های دادا : www.dadazolal.blogfa.com غزل های دادا : www.dadabilverdi.blogfa.com شعرهای ماورائی دادا : www.dada4.blogfa.com نمونه ای از غزل های دادا : ای وای عـمری گـذشت و راز نگارم عیـان نشد وز بار ِ محنتش دل من شادمــان نشد واعظ شکست جام مــرا با یکی دو پند چیزی ز ساده لوحی ام عاید به جان نشد بس مدّعــی به مکتب ِ گلپروری شتافت امّا یکـــــی به خاطر حق باغبـان نشد یاران همه در عشق ِ فنـا ضجّه هـا زدند دردا یکــی بـرای بقاء نـوحه خوان نشد آمـد فرشته بهر ِ دعا دل بــه خاک داد گــردش کنان مسافـر هفتْ آسمان نشد افسوس کان رفیـق ِ پُـر از درد ِ روزگــار بـا قـطره ای نشست و به دریا روان نشد نـا محرمـــی بـه ساز ریـا کـــرد رقصها یکــدم بدسـت خلـق خـدا امتحان نشد دنیــا پُـر از حسادت و عالم پُر از غـرور ای وای ازیـن زمـان که مرا مهربان نشد دادا کـه غـم گـرفت دل عـاشقان ولــی چون یار من کسی به جهان نا گران نشد قرآن چشمانت ای که مَردم تشنه و حیـران چشمانت لشگــری مدفـون در زنـدان چشمانـت چون نظر از من بُـری ترسم سپاه غم سفره ی خون گسترد بی خان چشمانت دیــده ام از فرط ِ محنت سوی تـار آیـد تـار ِ تـاریکـــی زنــد هـجران چشمانـت ای کـه چشم ِ عاشقم بــــی تو نیارامد تا به کی دل می شود عطشان چشمانت باده ای خالی بگردان از ســـر ِ هوشم ساعتی مستـم نما قـــربـان چشمانت کاش می بودم غزل در جذبه ی عشقت لب به لب می گشتم از دیوان چشمانت کاش اشکی بودم و جاری ز احساست می شدم تا لحظه ای مهمان چشمانت می کنی دیگـر دلـم مجنـون و آواره می کُشد آخـــر مـرا مـژگان چشمانت زورق ِ حسّ ِ تــوأم انــدر شهـود آمد سوی دریــا می رود طـوفـان چشمانت موج موج از تـو سرازیـرم بـــه دامـانت مملو از شوریــدگــی همخوان چشمانت ای مــرا سرّ ِ « الــم نشرحْ لکَ صدرک » بحر ِ پیمانـه بُــوَد قــــــرآن چشمانت سینه مالامال ِ سوز و داغ ِ تنهایــی ست درد ِ تنـها مــی کشد کیـهان چشمانت مُــردم از بــی مَردمی ِ مَردم ای معجم آه و داد از غـــــربت ِ سوزان ِ چشمانت شوق وصل هنگام وصال ِ تو دلباز نمـــــی آیـــد آوای تو می سوزد دل باز نمی آید بر هجر نوشتم من صد نامه ی پایانی آن وصلِ تو را افسوس آغاز نمی آید در عالم عـــرفانی سرمست به رؤیایم تصویر تو در خوابم بی راز نمـی آیــد در هاله ی چشمانت جز عشق نمی بینم وز خال ِ لبت بر من جز ناز نمـــی آید اسرار تو را دیدم در ذهن نمــی گنجد غیر از تو مرا لایق ، همراز نمـی آید هرکس به خیالی دل بر نرگس تو داده بـــی عشق تو بر حال ِ پرواز نمی آید دوری کن ای دادا حرمت برای عشق تـو بایـد زیـاد کــــرد حتّی ز جان گذشت و به راهت جهاد کرد در موقعی که قصد فقط نام و شهرت است بـایـــــد کنـار خــوب ز بـــد انتـقاد کـرد پس کوچه های غرق عطش را زلال رفت نـفرت ز قلب ســـرد پر از انجماد کــرد آری شود بـه سوره ی نـور آفتـاب شد از پـرتـوی هـــزار شب خسته شاد کرد بایــــد بـه قـدر چند زمستان سفر نمود تـا یـک بــهار ، یـاوری عـدل و داد کرد دوری کـن ای دادا ز حسودان تیـره دل ( گم کــرده خـــویش ) را نتوان اعتماد کرد شور شیدایی کی تو در دستت پیالـه سوی دل آیی؟! چـهره ی پنهانی ات بـا وصـل آرایــــــی! نـازنینـا پـرده بــرافکـن بــــه زیـــغالــــی تــا بـه کی قـربان ِ تـو امـروز و فـردایی؟! ساعتـی جام ِ حضورت ای گل ِ بی سان اهل ِعـرفان را جهانـی هست و دنیایی دلبر ِ شیرین سخن کی لب گشایی باز؟! خواب ِ ما بـرهـم زنی بـا لحن ِ زیبــایـی سرزمین ِ عشق را بی تو نمـی خواهم ای که جـویـم هـر زمـان آن لحظه پیدایی بیمه ی عشقم همیشه بـا حضورت یار گرچـه مسکینـم تـو را از حیث بینایـــی چون تو از خلق ِ جهان بر ما پناهی کو!؟ تشنه ی لطف ِ توئیم و ساقی ِ مایــی آفــریــــدی محشر انــدر خـلــوت ِ دادا نغمه خوانی می کند با شور ِ شیدایـی وای بر آن دل دلبرم دیری بُــوَد از من جدایی می کنـد دل به آتش می کشد قصد رهایی می کند سال ها جان کنـده ام در آرزوی وصل او تـازه بــر من نـازهـای ابتـدایـــی می کنـد یـار من در انجمن بی حـرمتی دیـده مگر ؟ این چنین در حقّّّ عـاشق بیوفایی می کند! از شما یاران چه پنهان ، در کـلاس حــوریان گاه گاهی نـفس ما هم بی حیایی می کند ترسم عـمری بگذرد جامی نباشد قسمتم در صف اغیـار ، استــاد ... آشنــایی می کند دل مرانم از برش زیــرا سرانـجام عمل کامیاب است آنکه در پیشش گدایی می کند قـــدرت آن عشق را نـازم کـه در غیب نگار جذبه هایی دارد و بر دل خدایی می کند یار ما را بی شک از محفل فراری می دهد آن کسی کــه ادّعـای بی ریایی می کند گـُربـه ی زاهد وضو بگرفت و نوری شد پدید وای بر آن دل کـه دَد بر او دادایی می کند باور نمی کنی ( غزل - ترانه ) عاشق شدم تو را - آخر چرا مرا - باور نمیکنی ؟! افتاده زیر پا - صد پاره دل چرا - باور نمی کنی ؟! ای که خیال سر - کردی تو دربدر - برسان مرا خبر کز این همه حذر - داری تو عشوه یا - باور نمی کنی؟! آهسته راه رو - ای حور ماه رو - در خار میکشی زخمم چو لاله گشت - امّا تو بیوفا - باور نمی کنی! ای آهوی روان - انصاف کن کمی - بر زخم مرهمی اینک غرور را - بشکن نگر چه ها - باور نمی کنی! هرشب به یاد یار - بس ناله میکنم - با چشم آبشار افسوس و حسرتا - کز این همه صدا - باور نمیکنی! دستم به دامنت - بر حقّ عاشقان - این لب به جان رسان یا جان به لب بکش - گر عالم دادا - باور نمی کنی ! سوز دل وقتـــی کـه زخـم سوز درون بـاد مــی کند درد نـگاه داغ مـــــــــرا حـاد مـــی کنـد گـاهی لبم در آتش تب خیـــس مـی شود دل را بـه بـوسه هـای تـو معتـاد می کنــد اکنـون فشار عـــشق و تب حـلقْ گیــر من دانـــی چـقدر حـوصلـه بـربـاد مـــــی کنـد؟! گــویـا کسی به سینه ی من تکیه داده است حــالم بیـان بـه زاری و فــــــریـاد مــی کند بـاری دلـم چـو قـافیـه ی شـعـر چشمهات پیش از ردیف زلـــزلـه ایــجاد مــــــی کنـد بیــماری جـنون که به هــذیان نمی رسد... عــالم ســرم بـه جـان تـو فــریاد می کند . ایـنـها بـُـوَد عـــوارضــی از آه ســــوزنـاک وقـتــــــی حــرارت از جـگــــر آزاد می کند بـایــد بـه شــهر خـوب جـمالت سفر کنم قـطـعاً تـــو هستـی آنکه مرا شاد می کند دیـوانـه می شـود بــه خـدا هـر که مثل من در ایـن زمان ِ خستــــه تـو را یاد می کند کی دست من به دست تو خواهد رسید پس ؟! . ... آن آتـشـی کـه دست تـو ایـجاد می کند مــی سوزد هــرچـه مـانـع وصل دو آرزوست ایـنـگـونـه عـــشق بــر دادا امداد می کند . آری غــزل بـه کـوی تو چون پرسه می زند بـا واژه هـای ســرزده بـیـــــداد مـــی کنــد غریب عصر تجدّد اجازه دهْ که زمانی تو را به خانه بخوانم و نزد من بنشینی کمی ترانه بخوانم ز شـوق جـام تغزّل سرود وصل سـرایم بسان روح لطیـف تـو عـــارفـانـه بخوانم به قلب لاله نوشتم به خطّ چشم تو داغی که قصد کرده ام این را به هر بهانه بخوانم اجازه دهْ که خودم را ز بند بند وجــودم چـو نی سوا بنمایم ازین زمانه بخوانم لبــی ز راز عجیب دل ِ سمانـه گشایم دلیل کوچ هـــــزاران از آشیـانه بخوانم بیـــــا که ساز درونم زلالتـــــر بنـــــوازد گرفته زلف سخن را بدست شانه بخوانم به آب دیده غنیّ و ز نور چون تو فقیرم بتـاب قـد بـگشایــــم زنم جوانه بخوانم منـــم رفیق تو دادا ، غریب عصر تجدّد، بیـا بـرای تـو از نـو کمی ترانه بخوانم باور نمی نمود کسی... دیـــــــدی حسود عاقبت آسوده نارمید؟! وز درد بخل ، پشت جفاپرورش خمید ؟! دیــــدی چسان به رزمگه روزگار مـُرد ؟! آن را که کِشت عاقبت حاصل همان بچید ! در پیش هرکه برده شد از او نشان و نام نفرین نمود و آه کشید از درون شدید گفتم بیـا ز گلش مــا هم گلــی ببـو ! فحشی بـداد و این دل بشکسته را درید گفتم کــــه من گـــدای گدای حقیقتـــم گفتـــا بـرو گــدا ! که منم چـون ابا یزید کفری بخوانْد و فخر فروشی نمود ازان مــانـنـد مـــــرغ سر ببریــده هــوا پرید چـونان به کبـر رفت که دیگـــر ندیدمش دیدی چسان قیافه ی رنگین نشد پدیـد ؟! بـاور نمی نمود کسی حرف من ، کنون دیــدی حسود عاقبت آسوده نارمیـــد ؟! به کجا می روی ؟ بایست ! گر تو نیایی این همه باران چه می شود ؟ دریا و رود و چشمه ی یاران چه می شود ؟! گیــرم که سیـــل بـرده تـمام حدیث را در این میان ، روایت ایمان چه می شود ؟! من بـا دو برگ سبز امیدی خوشم ولی تکلیف سخت برّ و بیـابان چـه می شود؟! عمری به خلق وعـده ی وصل تو داده ایم بی تو جواب عاطفه قربان ! چه می شود ؟! باشد که این کـُره عددی بر جناب نیست باری دگـــر حکایت وجدان چه می شود ؟! روز شما هزار و صد و چند ساعت است !؟ با این حساب باقی دوران چه می شود ؟! جانم فدای تو به کجا می روی ؟ بایست ! گر تو نیایی این همه باران چه می شود ؟! دو سه طاق آنــوَرتر بر روی من شد باز از یک عشق، در ، امشب از چشم های شـورتــر جاری هنر امشب پـرواز کــــردم بـا دو بـال ناز عیسایــــــی هــرگـز نـدادم عمــر بـاقی را هـدر امشب یـارب نـبینم پیش معشوقــــی دل عـاشق آشفته تـر بـاشد وَ یـا خونین جگــر امشب هرچند نقل عشقبازی این چنین خوش نیست لیکن شکستم خویش را من بیشتر امشب برداشتم « خود » از میان عاشق و معشوق کردم لب اســـــرار را آهستــه، تـــر امشب دستان اشکم بـوسه ها بـر ماورا می داد بی پـرده و بی آبـرو بـا نـای و سر امشب یکدفعه نــوری شـد نمایـان و مـرا لیسید مـانـنـد ابــــــر زرد آغــوش قمـــر امشب ســرمست تر از هر زمان رفتم وَ رفتم تا دار و نـدارم کـــلا ً افتــاد از نظـر امشب هرجا که می رفتم « خودم » آنجا نمایـان بود بختـم روان می گشت، می مردم اگر امشب او رفت و من رفتم ... هزاران طاق هم بالا آخـــر توانستم کنم از « خود » گذر امشب ای کـاش گـامی ایـن عبور کــور می لنگیــد بودم بـه آهنـگ « دادا ! برگرد » کـر امشب نمونه ای از زلال های دادا بیلوردی ( مبتکر و مخترع قالب شعر زلال ) فریاد از آتشت عاشق شدم تو را آخــر چــرا مــرا ای آشنـا در این سرای دلهره باور نمی کنی؟! دانی کشیده ام زجـدایی من ِ بی خـواب و خور چه ها ؟! دیوانه گشته ام ز غم هجر بی حساب باری نباشد این چنین روا غمگین کنی مرا *** بی تو نمی شود اوقات را دلم بسر کند یــا در میــان پنـجه ی آتـش بیــاری ات چــون اژدهـا تحمّـل سـوزش بــه جــانـفشانی ام دهــد ای نیزه های دور دو چشمت نشان مرا بی رحمی ات فزون شد از عدد زخمم برین سند *** بس بی ثمر شدم گویا هدف به بد نظر شدم با اینکه زیر پاست زمین با تمامی اش انـگــار مـن بــه نـاز تـو در حــــاشیـه زیــر و زبـر شـدم ای ماه من بتاب که جانی نمانده است در کوی عشق در به در شدم پُر دردسر شدم *** فـریـاد از آتــشت کُشتی مرا تو داد از آتشت ای وای ازان ادای پر از عشوه های شور کس را نــدیــده ام کــه بـــه یـــادت شــود آزاد از آتــشت شیرین نگشت بر سر هجران در عالمی آن تلخی ِفرهاد از آتشت ای داد از آتـشت نمی شود اینجا نمی شود اینگونه درب وا نمی شود باید ز خاک هم قَــدَری زیرتر نشست بـا آبـشار پـارک ریـا جان تو دریـا نمی شود باید ز دل گذشت و عمیق و عمیقتر پُـر گشت وَ اِلاّ نمی شود در وا نمی شود اُف برین باور یک نـفر آنجا داخل پارک پُر از ماتم در کنــار ِ شمعدانـی هـا بــرای خـود نـور مـی گـردد وَ بــاران ِ محبّت زنـدگـانـــی را آُف برین مهری که من دارم وَ تو داری ! لا به لای آرزوهایی، اُف بـرین بـاور * یـک نفـر آنـجا زیـر گلـهای اقـاقی هـا نوحه می خواند برای سالگرد خود عاشقی از خنده هایش بوی شبنم را نمی گیرد آه- از این حال ِ تنهائی و بدبـختـی درد پشت درد می روید عشق می میرد « من »را ز«تو»پیدا کن! در عشق سفر باید تا کوی تو ترک دل و سر باید باید ننشست و نشکست و ز هوا بگذشت یعنی زلب سنگ و خط رنگ و سر ننگ گذر بایـــد دنیا نه چنانست که جان بسته ی او بینم از ماندن خود نیز حذر باید بی چون و اگـر باید * یـک بوسه تو لب واکن ! احساس مرا در خودت اجرا کن ! تا چند قدم مانده به بن بست ز دستم گیر آنوقت دل لخت در آغوش زلال ، عـاشق در یـا کن ! در اوج تـلاطم بـگشا صــورت زیبـایـت باری تو چنین حـلّ معمّا کن ! «من»را ز«تو» پیدا کن! برو ! طی شد جوانی ات سودی نداد مهربانی ات یک دفعه هم مرا ننشاندی کنار خود یعنی که کال ماند دگر میوه ی شیرین زبانی ات بیهوده از محبّت و از عشق دم زدی! شاید که بوده آن خزانی ات از نــا تـوانی ات * ای یادگار من! هرچند کشته شد بهار من از جان و دل ولی به خدا می سپارمت چون دوست دارمت ز بلا در امان تو را هزار من! بی من اگر تو راحت و خوشبخت میشوی برخیـز بُرو ، داغـدار من! از روزگـار من فریاد ازین عمل فریاد ازین عمل این که نموده ای تو باز حل رشوه درون چائی زهد پر از ریا در اعتقاد و باور مخلوق کـه آورده ای خلل آیا نماز را به چه قیمت فروختی ؟! حرمت نگاهدار بـر ملل ای مرد مبتذل! دل کِش ! دست بــردار از مـن رفتـه دیـگر آن اختیـار از من جان پُر زخم را به چوب خیزران نزنند چند محشر تو فاصله گیر ای شب مهیب و تار از من گرچه در ظاهر همچنان اسیر و خونجگرم کـام خود را گرفتـه یــار از من دل کِش اینبار از من نمی شود اینجا نمی شود اینگونه درب وا نمی شود باید ز خاک هم قَــدَری زیرتر نشست بـا آبـشار پـارک ریـا جان تو دریـا نمی شود باید ز دل گذشت و عمیق و عمیقتر پُـر گشت وَ اِلاّ نمی شود در وا نمی شود جان شده ای ! ترانه خوان شده ای ! تـو بـاز ای گلم ! جـوان شده ای ! بیا که شانه به شانه به خویش سر بزنیم چرا ز عاشق سرمست روزگار خود نهان شده ای ؟!! بگو که بی تو کجا پس پناهگاه من است؟ چگونه جان دهمت؟جان شده ای! ز دل گران شده ای ! |
یک زلال زیبا از بنیانگذار سبک شعر زلال ( دادا بیلوردی )
یک زلال زیبا از بنیانگذار سبک شعر زلال ( دادا بیلوردی ) مرا بنوش! ( زلال پیوسته قافیه دار ) مرا بخوان که داستان شده ام به سطرهای فکرناب ِ تو روان شده ام مرا بنوش ، رسیدم ، وَ از چهل ، دو سال هم بگذشت! ای آنکه با خیال نرم ِ تو جوان شده ام لبی گشا که بی اَمان شـده ام *** قیامتم ، سکوت را بشکن بنام صبر بر دهان ِ عشق قفل مـزن! بجوش زمزمه هایم بسوی «داد» بال و پربکشنـد بتاب ! ای جلای گلسِتـان ِ عالم ِ من! پُرم ز برگ برگهای سخن |
نقد و بررسی اثر «غروب واژه» از آقای یزدان صلاحی شعری که نقد وبررسی آن مورد توجّه دوستان قرار میگیرد اثر «غروب واژه» می باشد که در سبک زلال توسط آقای یزدان صلاحی سروده شده است. شاید بسیاری از دوستان با شنیدن کلمه ی « زلال » مشتاق بر کاوش و تشریح آن بوده و سئوالهای متعددی از ذهنشان در این خصوص خطور بنماید . عرض شود: « زلال » قالب گسترده ای در عرصه شعر است که به نظم کشیدن سخن در چنین قالبی ، دقّت و زحمت و بسی حوصله می طلبد . اگر دوستان عزیز به توضیحات « سبک زلال » در عالم اینترنت توجّه فرمایند ،خواهند دید که شعر نوشتن ، علی الخصوص در نوع عروضی این قالب ، از عهده ی هر شاعری نمی آید و برای آن کسی هم که از زحمت فرار می کند چندان آسان نیست. در هر حال شاعران قدرتمندی هم چون آقای یزدان صلاحی ظهور می کنند که راضی هستند به هر زحمتی که شده گوهرشان را بساییده و اثری ماندگار بر سینه ی ادبیات جهان بنشانند که در اینصورت تابلویی از استعداد و استادی یک زلالسرا ، خودبخود به نمایش عموم در می آید و در ذهنهای خلّاق مورد احترام واقع می شود . زلالی که آقای یزدان صلاحی زحمت آن را کشیده و خلق نموده اند ، زلالی اجتماعی و از نوع عروضی پیوسته ی قافیه دار می باشد . شعر را از دو جهت مورد ارزیابی قرار خواهیم داد: یکی ارزیابی بیرونی که مربوط به قوانین زلال بوده و دیگری ارزیابی درونی که مربوط بر مفهوم و ارتباط میباشد. در ارزیابی بیرونی، قالب شعر مورد بررسی قرار میگیرد تا ببینیم آیا دقّت در رعایت اصول تا چه حد بوده است . بنده اینجا سعی خواهم کرد به طور شفاف حرف بزنم برای اینکه شعری که زلال شد بایستی نقدش نیز زلال باشد. تلاشی مو شکافانه می طلبد که در زلالسرایی هم دقت در رعایت قالب باشد و هم جان و عصاره کلام در چنین قالبی گنجانیده شود واقعاً مهارت میخواهد که نشانی از این مهارت را در زلال فوق درمی یابم و بر شاعر هنرمندش تبریک و دست مریزاد عرض مینمایم. ابتدا شعر را مرور می کنیم: غروب واژه ( زلال عروضی پیوسته قافیه دار ) دوباره اول راه سکوت ما ، دوباره رنگ سیاه دوباره حسرت اندوه فرصتی جاوید حضور غم ، نفیر و ناله و آه بساط جرم و گناه همیشه زجر و بلا و چشم ما ، همیشه پر ز چرا زبان به جرم نوشتن ، گلوله می بلعد نصیب ما ، سکوت و مرگ صدا شروع فاصله ها شروع تازه ی درد نگاه ما ، چه بی اراده و سرد کسی ز فصل شکفتن سخن نمیگوید به رشد ما غروب واژه چه کرد نمانده تاب نبرد ؟! ولی نمرده هنوز صدای ما ، امید رویت روز دوباره از دل این خانه کاوه ها آیند ز خون ما چراغ خانه بسوز به روز دیده بدوز شعر را خواندیم . روان و شفاف و تاثیر برانگیز جلوه میکند و من بدون اغراق عرض می دارم که این شعر از نوع آثار ماندگار است و در طول تاریخ ادبیات مورد توجّه نسل آینده قرار خواهد گرفت. حالا برگردیم به اصل موضوع: بررسی ساختار قالبی شعر : 2- دوباره اول راه ( 3 ضرباهنگ ) 1- سکوت ما ، دوباره رنگ سیاه ( 5 ض ) +- دوباره حسرت اندوه فرصتی جاوید ( 7 ض ) 1- حضور غم ، نفیر و ناله و آه ( 5 ض ) 2- بساط جرم و گناه ( 3 ض ) * * * 2- همیشه زجر و بلا ( 3 ض ) 1- و چشم ما ، همیشه پر ز چرا ( 5 ض ) +- زبان به جرم نوشتن ، گلوله می بلعد ( 7 ض ) 1- نصیب ما ، سکوت و مرگ صدا ( 5 ض ) 2- شروع فاصله ها ( 3 ض ) * * * 2- شروع تازه ی درد ( 3 ض ) 1- نگاه ما ، چه بی اراده و سرد ( 5 ض ) +- کسی ز فصل شکفتن سخن نمیگوید ( 7 ض ) 1- به رشد ما غروب واژه چه کرد ( 5 ض ) 2- نمانده تاب نبرد ؟! ( 3 ض ) * * * 2- ولی نمرده هنوز ( 3 ض ) 1- صدای ما ، امید رویت روز ( 5 ض ) +- دوباره از دل این خانه کاوه ها آیند ( 7 ض ) 1- ز خون ما چراغ خانه بسوز ( 5 ض ) 2- به روز دیده بدوز ( 3 ض ) نوع ساختار نظم شعر : عروضی فرم ضرباهنگ : ( 3-5-7-5-3 ) تعداد ضرباهنگ بین دو سطر : 2 تعداد کل سطور هر زلال: 5 سطور مادر (+): +- دوباره حسرت اندوه فرصتی جاوید ( 7 ض ) +- زبان به جرم نوشتن ، گلوله می بلعد ( 7 ض ) +- کسی ز فصل شکفتن سخن نمیگوید ( 7 ض ) +- دوباره از دل این خانه کاوه ها آیند ( 7 ض ) هرکدام از سطرها ی مادر دارای 7ضرباهنگ و با طول وزن موسیقیائی مساوی با همدیگر و هم ریتم و هماهنگ با سطور قرینه می باشند. سطور قرینه (1): سکوت ما ، دوباره رنگ سیاه ( 5 ض ) حضور غم ، نفیر و ناله و آه ( 5 ض ) و چشم ما ، همیشه پر ز چرا ( 5 ض ) نصیب ما ، سکوت و مرگ صدا ( 5 ض ) نگاه ما ، چه بی اراده و سرد ( 5 ض ) به رشد ما غروب واژه چه کرد ( 5 ض ) صدای ما ، امید رویت روز ( 5 ض ) ز خون ما چراغ خانه بسوز ( 5 ض ) هر کدام از سطرها دارای 5 ضرباهنگ و با طول وزن مساوی با همدیگر و در یک ریتم موسیقیائی . سطور قرینه (2): دوباره اول راه ( 3 ض ) بساط جرم و گناه ( 3 ض ) همیشه زجر و بلا ( 3 ض ) شروع فاصله ها ( 3 ض ) شروع تازه ی درد ( 3 ض ) نمانده تاب نبرد ؟! ( 3 ض ) ولی نمرده هنوز ( 3 ض ) به روز دیده بدوز ( 3 ض ) هر کدام از سطرها دارای 3 ضرباهنگ و با طول وزن مساوی با همدیگر و در یک ریتم موسیقیائی . نتیجه: شعر فوق طبق قانون کلّی زلال از نوع شعرهای زلال عروضی پیوسته ی قافیه دار می باشد . نقد درونی شعر: این زلال از لحاظ قالب ، هیچگونه ایرادی ندارد و اصول زلال با دقت و ظرافتی استادانه رعایت شده است . جا دارد که از این بابت ، احسن گفته شود بر استعداد جناب صلاحی عزیز. و اما از همه مهمتر اینکه ببینیم در مایه ی شعر چه خبر است ؟! کنجکاویم بدانیم این زلال اجتماعی چه پیام و درسی برای ما دارد ؟! آنطوری که من با دقّت دیدم ،گوهر واژه ها نه از روی شانس و اجبار ، بلکه از روی حساب و کتاب چیده شده است و در اتصال و تصویر طولی شعر ، نوعی پارادوکس هم مشاهده می گردد . آنکه برای ما مهم است پیام زلال است، البته اینکه نسل نو از ما چه می خواهد نیز مدّ نظر است . حیفم می آید که معرفی نکنم مقاله ی خودم در خصوص (زبان نو و ساختار شکنی در شعر) را که مفصّل در آنجا درد دلهای زمان حال را دارم و توصیه میکنم دوستان بخصوص قسمت (نسل نو از ما چه می خواهد) را بدقّت مطالعه فرمایند. زلال، علاوه اینکه در آهنگین بودنش لذّت خاصّ موسیقیائی بی نظیری را بر مخاطب می بخشد باید از لحاظ محتوا نیز «یک» باشد . هرچند که گاهی آدم ضعف تکنیک را در طول شعر فوق مشاهده میکند اما خوشبختانه ارتباط طولی شعر محکم و برقرار نمایان شده است و دارای استخوان بندی ماهرانه ای می باشد. در این شعر ،تصاویر خیالی بطوری چیده شده است که گویا خواننده را یکدفعه می میراند و دوباره از مرگ حاصل از نا امیدی نجاتش می دهد : دوباره اول راه سکوت ما ، دوباره رنگ سیاه دوباره حسرت اندوه فرصتی جاوید حضور غم ، نفیر و ناله و آه بساط جرم و گناه با این زلال ،حال مخاطب در همان ابتدای ارتباط گرفته می شود که این هم میتواند حسن باشد هم عیب. حسن از این جهت که ناخودآگاه به مخاطب یک هشدارهایی داده می شود بر اینکه خودش را برای شنیدن اتفاقی آماده کند . و عیب از این جهت که آدم را بطور شدید به حزن و عذاب نفس می اندازد ! انتخاب قافیه ها بجاست و استعاره های خوبی چون بساط جرم ، حضور غم ، شعریت را در زلال زیاد کرده است ولی امید می رود که از این بیشتر دقت شود تا از استعاره ها و تصاویر تازه ای بهره مند باشیم . البته شاعر زرنگی نموده و در همان ابتدا تیر را به هدف زده است . رنگ سیاه معمولا نشانی از غم و در جایی نشانی از ظلمت می باشد که هردو برداشت را در این نکته میتوان مشاهده نمود. شاعر در ابتدای احساس از حال روزگار و از سیاهی های مکرر در جهان به جان آمده است و این مورد برای هر خواننده ای بطور شفاف معلوم است . حسّ درونی شعر، تمام شدنی نیست .کم کم حالت حماسی به خود میگیرد و بطور جدّی شکایت از مقدّرات شاعرش را به همراه دارد : همیشه زجر و بلا و چشم ما ، همیشه پر ز چرا زبان به جرم نوشتن ، گلوله می بلعد نصیب ما ، سکوت و مرگ صدا شروع فاصله ها در بند فوق یک ایراد تکنیکی می بینم که آن هم تکرار بی مورد عبارت (همیشه) می باشد . شاعر میتوانست براحتی واژه ای را جایگزین دومین «همیشه» بکند ،بطوری که بر مفهوم و مضمون نیز لطمه ای وارد نسازد. به طور مثال : ( ... و چشم ما ، نخفته ، پُر ز چرا ). شاید اینطورش هم برای عده ای مورد پسند نباشد ولی از اولی که بهتر است . در این حالت « همیشه » ی اولی بر مفهوم سطر دوم هم دخیل می شود. در این بند فریادی نهفته است که حکایت از آزادی دارد و حقّ را می طلبد . چه بسا ظلم ها و ناعدالتی هایی که در دنیا روی میدهد و چه بسیار مظلومینی که از بی کسی در خلوت خویشتن خون گریه می کنند! اینجا شفاف بودن موضوع نسبت به بند قبلی نمایانتر است. «شروع فاصله ها» در برداشت ، معنای آغاز هجران حقّ را می رساند که هرچند مطلب به خاطر انتخاب قافیه در گیر و دار می ماند ولی با این تنگنا بسی قابل تامل است . و باز جوشش ادامه دارد . شعر رفته رفته بوی ایثار و غیرت می دهد و از این جهت که بار معنایی خاصّی را حمل میکند قابل تحسین است. وقتی که در این زلال به عمق معنا رجوع می شود می بینیم عبارت ( غروب واژه ) بدون بند آخر بی معناست . یعنی اگر روزی شاعر آخرین بند این شعر را حذف کند دیگر کارآیی مفهوم در عبارت ( غروب واژه ) خودبخود از دست می رود و شعر بطور کلی از اقتدار می افتد. در این حسّ موازی با خط اعتراض و تاسف ،گلایه از کیهان و کیان ادامه دارد و قدری بر حسّ حماسی افزوده می شود : شروع تازه ی درد نگاه ما ، چه بی اراده و سرد کسی ز فصل شکفتن سخن نمیگوید به رشد ما غروب واژه چه کرد نمانده تاب نبرد ؟! بنظرم ،شعر تا اینجا به حالت مرده می آید و در بند آخر است که جان می گیرد. یعنی این شعر بدون بند آخر ، پوچ و بی فایده است . دقیقاً این همه سخن که به نظم کشیده شده است صرفاً جهت آماده سازی بوده تا عصاره کلام تحویل داده شود و گویا شاعر این همه مقدمه چینی کرده که بند آخری را به رو بکشد! و واژه ی « کاوه » از همان ابتدای شعر مد نظرش بوده و کار خوبی است. ( کاوه ) این واژه ی اسطوره ای ما و سنبلی از جان کلام شجاعت و دلیری از دیرهنگام وارد ادبیات ما شده است و چندان تازگی هم ندارد ، امّا اینکه بعضی کلمات مرده را در قالب حسّی تازه زنده کنیم ، هنر است و قابل تقدیر. کاوه در این شعر رُلی تازه بازی می کند و بعنوان قهرمان عبارات در حسّ است که ارزش کاویدن را نیز در بردارد . ولی نمرده هنوز صدای ما ، امید رویت روز دوباره از دل این خانه کاوه ها آیند ز خون ما چراغ خانه بسوز به روز دیده بدوز خوشبختانه در این شعر به دنبال نا امیدی ، امیدی جریان دارد و آدم در آخرهای این عالم جانی تازه میگیرد و شعر ازغیرت و شهادت و جوانمردی آبستن است. عالم این زلال ، انزوا را رد نموده و متنفّر از سیاهی ،نور می طلبد که در واقع می توان به این شعر ، زلال انتظار نیز نام نهاد.در خصوص «کاوه» می خواهم کمی اشاره داشته باشم که از سایت لغت نامه ی دهخدا برداشته ام . توجه داشته باشید که: «کاوه . [ وَ / وِ ] (اِخ ) در پهلوی کاوغ کریستن سن کوشیده است که ثابت کند افسانه ٔ کاوه در اوستا و کتب دینی زرتشتی سابقه نداشته و متعلق به عهد ساسانی است و آن را به طرز افسانه های بسیار قدیم دیگر ساخته اند تا بتوانند اصطلاح درفش کاویان را تعبیر کنند و حال آنکه معنی حقیقی آن درفش شاهی است و کاویان منسوب به کوی = شاه = کی - . . . داستان کاوه را فردوسی ، طبری ، بلعمی ، مسعودی ، ثعالبی ، خوارزمی و ابن خلدون و تواریخ دیگر آورده اند. ( از حاشیه ٔ برهان چ معین با اختصار ) نام آهنگری بوده مشهور که فریدون راپیدا کرد و بر سر ضحاک آورد و درفش کاویانی منسوب به اوست . (برهان ). نام مردی است که در شهر سپاهان که لشکر ایران در آن جمع و از آنجا به هرجا مأمور می شده اند - ریاست صنعت اسلحه رزم داشته و جباخانه ،که زره و مغفر و آلات جنگ میساخته در دست او بوده و به سلسله ٔ پیشدادیان ارادت و اعتقاد صادقانه داشته . بعداز غلبه ٔ ضحاک علوانی بر جمشید جم و هلاکت جمشید، ظلم و بیداد ضحاک اهالی ایران را به ستوه آورد و بدو دل بد کردند و چاره نداشتند. او نیز از ایرانیان آسوده دل نبود چون فریدون بن آتبین -یا آبتین- از فرانک بزاد در لارجان مازندران در بیشه بشیر گاو پرورش یافت تا به حد رشد رسید و ضحاک بر وی دست نیافت . هواخواهان در انتظار خروج وی بودند. کاوه با دانایی که صاحب علوم غریبه بود آشنایی گرفت . او بر نطعی از چرم شکل صد در صد برنگاشت و به کاوه سپرد و بدو گفت : این را علمی بساز که با هر که روبرو شوی غالب گردی و اگر از نژاد جمشید تنی پیدا کنی کارها رونق خواهد گرفت . کاوه پسران خود قارن و قباد را بتحریک سپاهیان مأمور نمود و با گماشتگان ضحاک محاربه کرد و با سپاهی به ری آمد و فریدون را آگاه کرد و سپس گرزی به ترکیب سر گاو برای او ساخت وخروج کردند و ضحاک را گرفتند و در چاهسار کوه دماوند نگونسار کردند. فریدون استقرار یافت و کاوه را با سپاه به تسخیر قسطنطنیه فرستاد. وی مدت بیست سال بتسخیر بلاد پرداخت و حکومت شهر سپاهان خاصه ٔ وی گردید. فردوسی: خروشید و زد دست بر سر زشاه که شاها منم کاوه ٔ دادخواه . فردوسی: که چون قارن کاوه جنگ آورد پلنگ از سنانش درنگ آورد خاقانی: کاوه را چون فر افریدون یافت چه غم کوره و سندان و دم است خاقانی منم آن کاوه که تأیید فریدونی و بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند. خاقانی: اوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پی بند کوره و سندان و دم ؟ » تشعشع سخن در آسمان چنین زلالی تمام نشدنی و قلم حقیر نیز برای نوشتن ناچیز است. خواستم ارادتی داشته باشم بر جناب یزدان صلاحی عزیز و امیدوارم در آینده بهترین زلال هایی را از ایشان بنوشیم و لذّت ببریم که استعدادشان بخصوص در زلال عروضی قافیه دار عالی و ستودنی است و با چندی تلاش می توانند بعنوان مشهورترین و ماهرترین زلالسرا بر دنیای هنر و ادبیات معرفی بشوند . نویسنده: بنیانگذار سبک زلال - ابوالفضل عظیمی بیلوردی ( دادا ) |
http://www.blogfa.com/photo/d/dadabilverdi.jpg دادا بیلوردی ( پدر شعر زلال ) شخصیتی که در دوم بهمن ماه سال یکهزار و سیصدو هشتاد و هشت هجری شمسی سبک زلال را با تمامی توضیحاتش بر جهان ادبیات تحویل داد. آفرین باد بر خالق سبک زلال و نو آور قالب گسترده شعر زلال |
سخنرانی مهم دادا بیلوردی در خصوص شعر زلال ( سبک زلال )
|
جناب دادا گرامي در راهي که در پيش رو داريد موفق و سربلند باشيد .:):53: |
چند زلال شاهکار از بنیانگذار سبک زلال و پدر شعر زلال : جناب مهندس ابوالفضل عظیمی بیلوردی دادا ) تو را دگر چه شدست؟! (زلال عروضی قافیه دار ) تو را دگر چه شدست؟! چنین که می گزی مگر چه شدست؟! دوباره تیغ حرف راست بر دُمت زده اند؟ بگو به من تو مختصر،چه شدست؟! درین سفر چه شدست؟! بدبخت! عدم می نوشی! (زلال عروضی قافیه دار) ای دل که «منم» مینوشی! بـر مـن تـو دروغکی قـسم مینـوشـی دیــری نشود کــه سنـگ بیـصدا تـو را هم کـوبـد دیری نشود تو هم درین عرصه ی حق تیغ دو دم مینوشی زیـرا کــه حقیـقت ز تـو هر لحظه شکایت دارد زیــرا کــه بسی خـون قـلم مینوشی بـدبـخت! عـدم مینـوشی! غریبتر بجوش (زلال عروضی قافیه دار) ستاره شو! بـه شعرم استعاره شو! کمی ز پرده ی کنایه دور باش! به یادم ای دل ِ شکسته،چون هزار پاره شو! گــذار غبطه هــا خــورد بــــــه زیـــر ابـروانت آبـشارهــا لبـالـب عـاشقانـه بـاش ازیـن خیــال واژگـون بـه اوج هـا سواره شو! غـــریبتر بـجـوش تــا مُـذاب سنـگ ِ درد را روانــه کـن! غـریبتر بسـوز تــا شب ِ بشــر شراره شو! و بـاز کـن دهـان سـرد بـاغ را برای لاله چاره شو بهـاره شو فرات چشمانت ( زلال عروضی قافیه دار ) ای ما،همه مات چشمانت پایین بکش آهسته جهات چشمانت آمــــوز بـدیـن فتــاده زیـــر پـات سقّـایـــی را سیـــراب نـما کـویـر تشنـه از کــرامت قنـات چـشمانت هم سینه پُر از سوزش دردست و زمان آتـشبـار هم تشنه ترم بر حرکات چشمانت قــربـان فـرات چـشمانت تویی که دور شدی (زلال عروضی قافیه دار پیوسته ) زمان نمی گذرد وَ لحظه ، بی امان نمی گذرد قدم قدم شکسته، این تویی که می گذری خدا ز مردگان نمی گذرد روان نمی گذرد تویی که دور شدی ز یار، غـافل ِ حضور شدی تویی کــه بـر زمـانـه بس غـریب می نگری و گم در امتـداد نـور شدی هـزار جــور شـدی سر قولم و تأکیدم (زلال عروضی قافیه دار) وقتی که تو را دیدم دل از هوس غیر تو ببریدم دیوانه ترین عاشق سرمست زمین گشتم جز عشق تو و وَصل تو و دردِ غمت هیچ نفهمیدم اوراق جمالت که به انگشت خیالم قلم شوق روان می کرد گه قصّه شدم گه شعر، از حسّّ تو در هیچ دم ای ماه من آسوده نگردیدم امّا تـو مــرا زیر نگاه عطشت سیـــر نخواندی و ننوشیدی این برگ خزان را که به شوقت ز گل مهر و وفا چیدم بر قاب دل غم زده از هجــر تو آویزم امّا کـه سـر قـولم و تأکیـدم پاک از غـم تردیـدم احساس بهاری ( زلال عروضی قافیه دار ) غنچه دهنی باید در بستر گلها چمنی باید با این همه طنازی و سرمستی و فرهادی در نزد شقایق سمنی باید شیرین سخنی باید دو حرف حساب (زلال عروضی قافیه دار ) الهی آسان گیر! زیـاد هم نـده بـه انسان گیر در بـهشت را ز نـو بـه اهـل دل وا کن! ز چنگ خاک،محنت جان گیر وَ راه درمان گیر! چرا ؟! ( زلال عروضی قافیه دار ) چــرا شکستــه تـری؟! و از تمام آشنا گسستـه تری ؟! چـرا بهانـه تراشی به عاشقان شده ای ؟! تـمام روز چـشم بـستـــه تـری! همیشه خسته تری؟! از فکـرت آدمی چـه هـا خواندی ؟! (زلال عروضی قافیه دار پیوسته) ای گل که به گلدانی! وَز جملــه ی گلهـای بهــــارانی دانم تو هم از غربت خود در قفسی نالی دلتشنــه ترین عــاشق بارانــی در داخـــل زنــدانـــی آن ریشه کـه پیچانـدی وان تـار غمی کــه بر گلو رانـدی از جملـه نشانـه هـای فرط دلتنگـی ست از فکـرت آدمی چـه هـا خواندی اینگونه گل افشاندی!!؟ بــر لــذّتـــم افــزودی وجدان خود از این جهت آسودی امّـا مـن دنیــا زده بیــرون تــــو را دیـدم غــافـل ز درونتـم کــه می بودی چون کوکب و داوودی تعجیل کن مهلت کم است (زلال عروضی پیوسته قافیه دار) پیدا تویی پنهان منم ساکت تویـی نارام و سرگردان منم با دست احساست بگیر این پای چرخان در فلک پشت زمین،بی بال و پر،انسان منم در کار تو حیـران منم آسان تویی مشکل منم دریـا تـویی پـابست اندر گـِل منم امّا شنو ، اینجا کسی می نوشد آه و نالـه ها خالی ز هر کوئی و هر منزل منم خونینتر از هر دل منم ای وای ازین حال حضور آشفـتـــــه بـازاری مــردان ظـهـور فـریــاد ازیـن جسم نمـاز مـُـرده پـای خـاکها بشکن رکوئی از تسلسل در عبور تـکـــــــرارهـای دور دور ایــن لات را آرام کـن! بــا تیـــغ تیـــز ابـروانـت رام کـــــن! البتّــه پـاگیــــــر نـگـاه سخت تـقدیـرت نـمـا! یک بوسه ده آنوقت سوی دام کن! آغوش خود اعدام کن! مهلت به دیدارم بده آگاهی از هــر گونه اسـرارم بده ارزان نمی بخشنـد بـر عشّاق راز عـشق را پس کوه غم بر دوش افکارم بده یک خلوت آزارم بده من حاضرم تا جان دهم دل را به رسم عشق خون افشان دهم مـن حـاضـرم در آسمـان دست تــــو بـــاران شـوم بـر جـان شب، گلهای نــور افشان دهم آن را که خواهی آن دهم دارم صدایت را،بگو! من میشناسم هوی و هایت را،بگو! ردّ حضـورت را دریــن تـکــــرار می نـوشـم نـــرو! رمـــــــز کلیــــد رازهــایت را بـگـــو! آرام جایت را بگو! تعجیل کن مهلت کم است قـدّ پـگاه از درد تـاریـــکی خـم است یـا هـوش از دادا ستـان چـون سـرخوشان مـاوراء یا قدرتی ده که جدایی محکم است در انـحصـــــــــار آدم است عیدتان مبارک باد (زلال عروضی قافیه دار) عیدتان مبارک بـاد قلبتان پر ز « کیفَ حالک ؟ » باد بـوسه هـا خـالی از غبـار اخـم و دلسردی خانه هاتان پر از سرور و عشق و گرمی و وروجک باد همچنـان رفت و آمـد،اختیـاری و شیـریـن دل،جـدا ز هـر بهانـه و لـَک باد شکّرین و قندک باد باز وجدانها مُرد (زلال عروضی قافیه دار) آفـتـاب غـمگیــن اسـت بـــاز روز حساب غـمگیــن اسـت ابــر بـُخل بـا حیلت، شبهـه می بـارد لیک هــم سئوال جناب غمگین است هم جواب غمگین است باز ایمانـها مُرد بـاز احسـاس در انسانـها مُرد باز مَردیّ و خدا ترسی و شرم و خجلت کوچه ی عدّه ای از جانها مُرد باز وجدانها مُرد پا شو تا بر گردیم سائـل کـوی دادگــر گردیم ما نـه آنیم که از گمشده ها باج کشیم پا شو تا وارد محشر گردیم پـای کـوثر گردیم و خواهم گفت... (زلال عروضی قافیه دار) صدای نـــور می آید و عطــر نرگسی از دور می آیــد برایش فاش خـواهم کرد ظلم سایـه نوشان را که دانم بر همین منظور می آید کمی مقهور می آید و خواهم گفت یک اختــر بــــه جُـرم زرد بـودن از گل احمــر جُـــدا با تیـغ کبــر باغبـانی کــــور دل گـردیــد اگرچه سخت می باشد چنین باور حقیقت روشن است آخر خوشست در تب غیرت جویدن آتش (زلال عروضی قافیه دار) جهان ِ مرد کجاست؟! و اصل ِ درد ِ درد ِ درد کجاست؟! خــروسکی، دل ِ خونین، بـه کـرکسـان بـخشیــد سبب شناس ِ زخم ِ زرد کجاست؟! و ضدّ سرد کجاست؟! خوشست مرد شدن به عمق ِ درد، زرد ِ زرد شدن خـوشسـت در تب ِ غـیـرت ، جـویـدن ِ آتـش بجای «سرد ِ سـرد ِ سـرد شدن ز حقّ طرد شدن» |
یک شعر زلال از شاعر تاجیکستانی ( آقای اعظم خواجه اف خجسته ): دیر آمدی! ( زلال عروضی قافیه دار ) تو دیر آمدی، سلام ولی عجب دلیر آمدی، سلام ز بیشه های دام و بندِ دستِ تشنه ی هوس رهیده، باغرور و باوقار همچو شیر آمدی، سلام فرشته ای، بدنت را بهشته ای و تشنه ی محبت و نوازشی که از غم و فراق و رنج و یأس و غصه سیر آمدی، سلام مرا ز من ربوده ای و بر وجود من تو چون بهار در کویر آمدی، سلام بشیر آمدی، سلام. |
پند زلال از استاد دادا ( پدر و پایه گذار شعر زلال ): . به سوی شر نروی همیشه عـاشقِ خطـر نروی شکار کـرد نگاهت اگـــر گلِ سمنــی به خیشِ قدرتِ کمـر نروی چو گاوِ نر نروی .
|
زلال بهار از محمد جوکار: . می رسد اینک بهار مژده می آرد نسیم از کوی یار نغمه ی زیبای گنجشکان و قمری های مست دشت و صحرا پر شده از بــوی عطر لاله های بیقرار با اقاقی های زیبا ، باز هم می آید آوازی ز مرغـــــــان ِ هزار باز می پیچد شمیم ِ خوب ِ گل های بهار در کوی یار باز گلزار و چمن ، پر از پرستوهــــای مست می رسد پایان فصل انتظـــار می رسد از نو بهار . . http://www.axgig.com/images/28694309230027564914.jpg . |
اکنون ساعت 03:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)