![]() |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
101 دیری است که دیوانه آن چشم کبودم سرمستم از این باده ی دیرینه که بودم 102 دوشینه مھی به خواب دیدم یعنی به شب آفتاب دیدم 103 دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم 104 چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم الله الله که چه سودای محالی دارم 105 تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم 106 دوش از در می خانه کشیدند به دوشم تا روز جزا مست ز کیفیت دوشم 108 من مست می پرستم، من رند باده نوشم ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم 109 ای کعب هی مقصودم، وی قبله ی آمالم مپسند بدین روزم، مگذار بدین حالم 110 مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم در حلقه ی میخواران، نیک است سرانجامم 111 نرگسش گفت که من ساقی می خوارانم گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم 112 تا هست نشانی از نشانم خاک قدم سبوکشانم 113 گر دست دهد دامن آن سرو روانم آزاد شود دل ز غم هر دو جھانم 114 به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم نه در بند آنم، نه در قید اینم 115 زان پرده می گشاید دل بند نازنیم تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم 116 نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم 117 چنان به کوی تو آسوده از بھشت برینم که در ضمیر نیامد خیال حوری عینم 118 بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم حادثه در کمین من، فتنه ی روزگار هم 119 آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم به یکی رطل گران سخت سبک سار شدیم 120 با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن چندین هزار احسنت می بایدت کشیدن |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
121 ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکن ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن 122 تا به چشمان سیه سرمه درانداخته ای آهوان را همه خون در جگر انداخته ای 123 امشب ای زلف سیه سخت پریشان شده ای مگر آگه ز دل بی سر و سامان شد های 124 رهزن ایمان من شد نازنین تازه ای رفتم از کیش مسلمانی به دین تازه ای 125 تیغ به دست آمدی و مست شرابی تشنه ی خون کدام خانه خرابی 126 شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی 127 پرده برانداختی، چھره برافروختی میکده را ساختی، صومعه را سوختی 128 سر از کمند نپیچم اگر تو صیادی رخ از هلاک نتابم اگر تو جلادی 129 دامن کشان شبی به کنارم نیامدی کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی 130 این چه دامی است که از سنبل مشکین داری که به هر حلق هی آن صد دل مسکین داری 131 من به غیر از تو کسی یار نگیرم، آری همت آن است که الا تو نگیرد یاری 132 گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری ترسم ز پی نرسد این شام را سحری 133 تو پری چھره اگر دست به آیینه بری آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری 134 وه که گر یک شب پس از عمری به خوابت دیدمی آن هم از بخت سیه گرم عتابت دیدمی 135 به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی 136 ای سر زلف تو سر رشته ی هر سودایی خاری از سوزن سودای تو در هر پایی 137 دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی که به از گوش هی می خانه ندیدم جایی 138 خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی کار فرمایش محبت، مصلحت بینش تویی {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
صف مژگان تو بشکست چنان دل ها را که کسی نشکند این گونه صف اعدا را نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس ای بسا نور دهد دیده ی نابینا را بی بھا جنس وفا ماند هزاران افسوس که ندانست کسی قیمت این کالا را حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش که نخورده ست کس امروز غم فردا را کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر کز چه رو سوخته پروانه ی بی پروا را عشق پیرانه سرم شیفته ی طفلی کرد که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را سیلی از گریه ی من خاست ولی می ترسم که بلایی رسد آن سرو سھی بالا را به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
به جان تا شوق جانان است ما را چه آتش ها که بر جان است ما را بلای سختی و برگشته بختی از آن برگشته مژگان است ما را از آن آلوده دامانیم در عشق که خون دل به دامان است ما را حدیث زلف جانان در میان است سخن زان رو پریشان است ما را چنان از درد خوبان زار گشتیم که بیزاری ز درمان است ما را ز ما ای ناصح فرزانه بگذر که با پیمانه پیمان است ما را ز بس خو با خیال او گرفتیم وصال و هجر یکسان است ما را سر کوی نگاری جان سپردیم که خاکش آب حیوان است ما را شبی بی روی آن مه روز کردن برون از حد امکان است ما را گریبان تو تا از دست دادیم اجل دست و گریبان است ما را |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را کی بوده ای نھفته که پیدا کنم تو را غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور پنھان نگشته ای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را چشمم به صد مجاهده آیینه ساز شد تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را بالای خود در آینه ی چشم من ببین تا با خبر زعالم بالا کنم تو را مستانه کاش در حرم و دیر بگذری تا قبله گاه ممن و ترسا کنم تو را خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من چندین هزار سلسله در پا کنم تو را طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند یک جا فدای قامت رعنا کنم تو را زیبا شود به کارگه عشق کار من هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را رسوای عالمی شدم از شور عاشقی ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را با خیل غمزه گر به واثاقم گذر کنی میر سپاه شاه صف آرا کنم تو را جم دستگاه ناصردین شاه تاجور کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
{پپوله} چنین که برده شراب لبت ز دست مرا مگر به دامن محشر برند مست مرا چگونه از سرکویت توان کشیدن پای که کرده هر سر موی تو پای بست مرا کبود شد فلک از رشک سربلندی من که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن از آن دو لعل م یآلود می پرست مرا کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی که هست مستی این باده از الست مرا نشسته خیل غمش در دل شکسته ی من درست شد همه کاری از این شکست مرا خوشم به سین هی مجروح خویشتن یا رب جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا پرستش صنمی می کنم فروغی سان که عشقش از پی این کار کرده هست مرا {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
ای خوش آنان که قدم در ره میخانهی زدند بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند به حقارت منگر بادهکشان را کاین قوم پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند خون من باد حلال لب شیرین دهنان که به کام دل ما خندهی مستانه زدند جانم آمد به لب امروز مگر یاران دوش قدح باده به یاد لب جانانه زدند مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهی زلف سر زنجیر به پای دل دیوانه زدند بنده حضرت شاهی شدم از دولت عشق که گدایان درش افسر شاهانه زدند عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار که به دریای غمش از پی دردانه زدند هیچ کس در حرمش راه ندارد کانجا دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند گرنه کاشانهی دل خلوت خاص غم تست پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند کس نجست از دل گم گشتهی ما هیچ نشان مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند آخر از پیرهن شمع فروغی سر زد آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
مسجد مقام عجب است، میخانه جای مستی زین هر دو خانه بگذر گر مرد حقپرستی کی با تو میتوان گفت اسرار نیستی را تا مو به مو اسیری در شهربند هستی گر بوی زلف او را از باد میشنیدی شب تا سحر ز شادی یک جا نمینشستی تن به هر بلایی آنجا که مبتلایی سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی دستی که دادی آخر از دست من کشیدی عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی گر علم دوستی را تعلیم میگرفتی پیوند دوستان را هرگز نمیگسستی درمان نمیپسندد هر دل که درد دادی مرهم نمیپذیرد هر سینهای که خستی بر آستان یارم برد آسمان غبارم بالا گرفت کارم در منتهای پستی دیدی دلا که آخر با صدهزار کوشش از قید او نرستی وز بند او نجستی گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست زیرا که من ندادم دستی به هیچ دستی هشیاریت فروغی معلوم نیست گویا مدهوش چشم ساقی مست می الستی {پپوله} |
اکنون ساعت 04:59 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)