![]() |
به یاد سهراب !!!!
در قیر شب دیر گاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا می خواند لیک پاهایم در قیر شب است رخنه ای نیست دراین تاریکی: در و دیوار به هم پیوسته سایه ای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته نفس آدم ها سر به سر افسرده است روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد می کنم هر چه تلاش ، او به من می خندد . نقشهایی که کشیدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود . طرح هایی که فکندم در شب . روز پیدا شد و با پنبه زدود . دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است . جنبشی نیست دراین خاموشی : دست ها، پاها در قیر شب است :53: |
سهراب سپهری
ايوان تهي است و باغ از ياد مسافر سرشار دردره آفتاب سر بر گرفته اي كنار بالش تو بيد سايه فكن از پادرآمده است دوري تو از آن سوي شقايق دوري در خيرگي بوته ها كو سايه لبخندي كه گذر كند ؟ از كشاف انديشه كو نسيمي كه درون آيد ؟ سنگريزه رود بر گونه تو مي لغزد شبنم جنگل دور سيماي ترا مي ربايد ترا از تو ربوده اند و اين تنها ژرف است مي گريي و در بيراهه زمزمه اي سرگردان مي شوي ... ... . |
سهراب سپهری
كاج هاي زيادي بلند زاغ هاي زيادي سياه آسمان به اندازه آبي سنگچين ها تماشا تجرد كوچه باغ فرارفته تا هيچ ناودان مزين به گنجشك آفتاب صريح خاك خشنود چشم تا كار مي كرد هوش پاييز بود اي عجيب قشنگ با نگاهي پر از لفظ مرطوب مثل خوابي پر از لكنت سبز يك باغ چشم هايي شبيه حياي مشبك پلك هاي مردد مثل انگشت هاي پريشان خواب مسافر زير بيداري بيدهاي لب رود انس مثل يك مشت خاكستر محرمانه روي گرماي ادراك پاشيده فكر آهسته بود آرزو دور بود مثل مرغي كه روي درخت حكايت بخواند در كجاهاي پاييزهايي كه خواهند آمد يك دهان مشجر از سفرهاي خوب حرف خواهد زد ؟ .. .. . |
اي عبور ظريف بال را معني كن تا پرهوش من از حسادت بسوزد اي حيات شديد ريشه هاي تو از مهلت نور آب مي نوشد آدمي زاد اين حجم غمناك روي پاشويه وقت روز سرشاري حوض را خواب مي بيند اي كمي رفته بالاتر از واقعيت با تكان لطيف غريزه ارث تاريك اشكال از بالهاي تو مي ريزد عصمت گيج پرواز مثل يك خط مغلق در شيار فضا رمز مي پاشد من وارث نقش فرش زمينم و همه انحنا هاي اين حوضخانه شكل آن كاسه مس هم سفر بوده با من از زمين هاي زبر غريزي تا تراشيدگي هاي وجدان امروز اي نگاه تحرك حجم انگشت تكرار روزن التهاب مرا بست پيش از اين در لب سيب دست من شعله ور ميشد پيش از اين يعني روزگاري كه انسان از اقوام يك شاخه بود روزگاري كه در سايه برگ ادراك روي پلك درشت بشارت خواب شيريني از هوش مي رفت از تماشاي سوي ستاره خون انسان پراز شمش اشراق مي شد اي حضور پريروز بدوي اي كه با يك پرش از سر شاخه تا خاك حرمت زندگي را طرح مي ريزي من پس از رفتن تو لب شط بانگ پاهاي تند عطش را مي شنيدم بال حاضر جواب تو از سوال فضا پيش مي افتد آدمي زاد طومار طولاني انتظار است اي پرنده ولي تو خال يك نقطه در صفحه ارتجال حياتي ... .. . |
سمت خيال دوست ماه رنگ تفسير مس بود مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد سرو شيهه بارز خاك بود كاج نزديك مثل انبوه فهم صفحه ساده فصل را سياه مي زد كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد از زمين هاي تاريك بوي تشكيل ادراك مي آمد دوست توري هوش را روي اشيا لمس مي كرد جمله جاري جوي را مي شنيد با خود انگار مي گفت هيچ حرفي به اين روشني نيست من كنار زهاب فكر مي كردم امشب راه معراج اشيا چه صاف است .. .. . |
اشعار سهراب سپهري
از کتاب زندگي خواب ها خواب تلخ مرغ مهتاب ميخواند. ابري در اتاقم ميگريد. گلهاي چشم پشيماني ميشكفد. در تابوت پنجرهام پيكر مشرق ميلود. مغرب جان ميكند، ميميرد. گياه نارنجي خورشيد در مرداب اتاقم ميرويد كم كم بيدارم نپنداريدم در خواب سايه شاخهاي بشكسته آهسته خوابم كرد. اكنون دارم مي شنوم آهنگ مرغ مهتاب و گلهاي چشم پشيماني را پرپر ميكنم. {پپوله} مرز گمشده ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت. و صدا در جاده بي طرح فضا ميرفت. از مرزي گذشته بود در پي مرز گمشده ميگشت، كوهش سنگين نگاهش را بريد. صدا از خود تهي شد و به دامن كوه آويخت: پناهم بده، تنها مرز آشنا، پناهم بده. و كوه از خوابي سنگين پر بود. خوابش طرحي رها شده داشت. صدا زمزمه بيگانگي را بوييد، برگشت، فضا را از خود گذر داد و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد. كوه از خواب سنگين پر بود. ديري گذشت، خوابش بخار شد. طنين گمشدهاي به رگهايش وزيد پناهم بده، تنها مرز آشنا، پناهم بده. سوزش تلخي به تار و پودش ريخت. خواب خطاكارش را نفرين فرستاد و نگاهش را روانه كرد. انتظاري نوسان داشت. نگاهي در راه مانده بود و صدايي در تنهايي مي گريست. |
اشعار سهراب سپهري
جهنم سرگردان شب را نوشيدهام . وبر اين شاخههاي شكسته ميگريم. مرا تنها گذار اي چشم تبدار سرگردان! مرا با رنج بودن تنها گذار. مگذار خواب وجودم را پرپر كنم. مگذار از بالش تاريك تنهايي سربردارم و به دامن بي تار و پود رؤياها بياويزم. سپيديهاي فريب روي ستونهاي بي سايه رجز ميخوانند. طلسم شكسته خوابم را بنگر بيهوده به زنجير مرواريد چشمم آويخته. او را بگو تپش جهنمي مست! او را بگو: نسيم سياه چشمانت را نوشيدهام. نوشيدهام كه پيوسته بي آرامم. جهنم سرگردان! مرا تنها گذار {پپوله} باغي در صدا در باغي رها شده بودم . نوري بيرنگ و سبك بر من ميوزيد . آيا من خود بدين باغ آمده بودم و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟ هواي باغ از من ميگذشت و شاخ و برگش در وجودم ميلغزيد. آيا اين باغ سايه روحي نبود كه لحظهاي بر مرداب زندگي خم شده بود؟ ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد ، صدايي كه به هيچ شباهت داشت. گويي عطري خودش را در آيينه تماشا ميكرد . هميشه از روزنهاي ناپيدا اين صدا در تاريكي زندگيام رها شده بود . سرچشمه صدا گم بود : من ناگاه آمده بودم خستگي در من نبود : راهي پيموده نشد . آيا پيش از اين زندگيام فضايي ديگر داشت ؟ ناگهان رنگي دميد : پيكري روي علفها افتاده بود انساني كه شباهت دوري با خود داشت . باغ در ته چشمانش بود و جا پاي صدا همراه تپشهايش. زندگياش آهسته بود . وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود . وزشي برخاست . دريچهاي بر خيرگيام گشود : روشني تندي به باغ آمد ، باغ ميپژمرد و من به درون دريچه رها ميشدم. |
اشعار سهراب سپهري
بي پاسخ در تاريكي بي آغاز و پايان دري در روشني انتظارم روييد . خودم را در پس در تنها نهادم و به دورن رفتم : اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد . سايهاي در من فرود آمد و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد . پسي من كجا بودم ؟ شايد زندگيام در جاي گمشده اي نوسان داشت و من انعكاسي بودم كه بيخودانه همه خلوتها را بهم ميزد و در پايان همه رؤساها در سايه بهتي فرو ميرفت . من در پس در تنها مانده بودم . هميشه خودم را در پس يك در تنها ديدهام . گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود ، در گنگي آن ريشه داشت . آيا زندگيام صدايي بي پاسخ نبود ؟ در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود . و من در تاريكي خوابم برده بود . در ته خوابم خودم را پيدا كردم و اين هشياري خلوت خوابم را آلود . آيا اين هشياري خطاي تازه من بود ؟ در تاريكي بي آغاز و پايان فكري در پي در تنها مانده بود . پس من كجا بودم ؟ حس كردم جايي به بيداري ميرسم . همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم : آيا من سايه گمشده خطايي نبودم ؟ در اتاق بي روزن انعكاسي نوسان داشت . پس من كجا بودم ؟ در تاريكي بي آغاز و پايان بهتي در پس در تنها مانده بود {پپوله} از کتاب مرگ رنگ در قير شب ديرگاهي است كه در اين تنهايي رنگ خاموشي در طرح لب است بانگي از دور مرا ميخواند ليك پاهايم در قير شب است رخنهاي نيست در اين تاريكي در و ديوار به هم پيوسته سايهاي لغزد اگر روي زمين نقش وهمي است ز بندي رسته نفس آدمها سر بسر افسرده است روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا هر نشاطي مرده است دست جادويي شب در به روي من و غم ميبندد ميكنم هر چه تلاش، او به من مي خندد . نقشهايي كه كشيدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود . طرحهايي كه فكندم در شب، روز پيدا شد و با پنبه زدود . ديرگاهي است كه چون من همه را رنگ خاموشي در طرح لب است . جنبشي نيست در اين خاموشي دستها پاها در قير شب است |
اشعار سهراب سپهري
ديوار زخم شب ميشد كبود. در بياباني كه من بودم نه پر مرغي هواي صاف را ميسود نه صداي پاي من همچون دگر شبها ضربهاي بر ضربه ميافزود. تا بسازم گرد خود ديوارهاي سر سخت و پا برجاي، با خود آوردم ز راهي دور سنگهاي سخت و سنگين را برهنه پاي. ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند. از نگاهم هر چه ميآيد به چشمان پست و بنندد راه را بر حمله غولان كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان ميبست. روز و شبها رفت. من بجا ماندم از اين سو، شسته ديگر دست از كارم. نه مرا حسرت به رگها ميدوانيد آرزويي خوش نه خيال رفتهها ميداد آزارم. ليك پندارم، پس ديوار نقش ها تيره ميانگيخت و به رنگ دود طرحها از اهرمن ميريخت. تا شبي مانند شبهاي دگر خاموش بي صدا از پا درآمد پيكر ديوار: حسرتي با حيرتي آميخت {پپوله} سپيده در دور دست قويي پريده بي گاه از خواب شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد لبهاي جويبار لبريز موج زمزمه در بستر سپيد در هم دويده سايه و روشن. لغزان ميان خرمن دوده شبتاب ميفروزد در آذر سپيد همپاي رقص نازك نيزار مرداب ميگشايد چشم تر سپيد. خطي ز نور روي سياهي است: گويي بر آبنوس درخشد رز سپيد ديوار سايهها شده ويران دست نگاه در افق دور كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد |
اشعار سهراب سپهري
مرگ رنگ رنگي كنار شب بي حرف مرده است. مرغي سياه آمد از راههاي دور ميخواند از بلندي بام شب شكست. سرمست فتح آمده از راه اين مرغ غم پرست. در اين شكست رنگ از هم گسسته رشته هر آهنگ تنها صداي مرغك بي باك گوش سكوت ساده ميآرايد با گوشواره پژواك. مرغ سياه آمد از راههاي دور بنشسته روي بام بلند شب شكست چون سنگ، بي تكان. لغزانده چشم را بر شكلهاي درهم پندارش. خوابي شگفت ميدهد آزارش: گلهاي رنگ سر زده از خاك شب. در جادههاي عطر پاي نسيم مانده ز رفتار. هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست نقشي كشد به ياري منقار. بندي گسسته است. خوابي شكسته است. رؤياي سرزمين افسانه شكفتن گلهاي رنگ را از ياد برده است. بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد: رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است {پپوله} از کتاب آوار آفتاب بي تار و پود در بيداري لحظهها پيكرم كنار نهر خروشان لغزيد. مرغي روشن فرود آمد و لبخند گيج مرا برچيد و پريد. ابري پيدا شد و بخار سرشكم را در شتاب شفافش نوشيد . نسيني برهنه و بي پايان سر كرد و خطوط چهرهام را آشفت و گذشت. درختي تابان پيكرم را در سايه سياهش بلعيد. طوفاني سر رسيد. و جاپايم را ربود. نگاهي به روي نهر خروشان خم شد: تصويري شكست. خيالي از هم گسيخت. |
اکنون ساعت 04:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)