 |
|
behnam5555 |
08-08-2013 07:21 PM |
متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي، نوشته عبدالحي شماسي (9)
رازي: اگر رازي در ميان بود تا كنون برمَلا شده بود... اين رازي است كه هيچ وقت كسي آن را نمي يابد... مگر...
روشنك: مگر چي؟
رازي: هيچ وقت اين راز فاش نميشود، روشنك... كيميا فقط يك وسوسة است.
روشنك: حالا ديگر برويم، محمد... اينجا كارمان تمام شد.
رازي: بله، روشنك... ما كه جايي را نداريم كه برويم.
روشنك: به دنبال من بيا... بايد به خانه برويم.
رازي: آنجا دلم ميگيرد.
روشنك: پس همين جا بمان تا بازگردم.
رازي: برو... اما اگر توانستي...
روشنك ميرود. پس از چند لحظه كعبي با تابوت خود وارد ميشود.
رازي: تو كي هستي؟
كعبي: مرا ديگر نميبيني؟
رازي: صدايت را شناختم.
كعبي: پس هنوز گوش هايت ميشنوند...
رازي: ديگر از من چه ميخواهي؟
كعبي: هميشه به دنبالت بودهام.
رازي: گفتم چه ميخواهي؟
كعبي: مگر از تو چيزي هم باقي مانده ؟ مي خواهم ببينم چطور علمت تو را به سعادت رساند.
رازي: خستهام.
كعبي: من هم خستهام... خستهام از اين بار سنگين و راه بي گريز.
رازي: پس حالا كه مرا ديدي، برو.
كعبي: نه... آمدهام تا حرف هايم راباتو بگويم. ... و حالا اين فرصت به دستم آمد.
رازي: تا فرصت باقي است ،حرفت را بزن وبرو.
كعبي: اول بايد بگويم كه تو فكر ميكني كه از همه داناتري، ولي بدان كهاز تو نادانتر، به اين جهان نيامده.
رازي: كورم كرديد و نتوانستم بيشتر ببينم و بشناسم.
كعبي: تو مدعي بودي كه در سه علم سرآمد هستي... ولي نبودي، چون اگر بودي به اين روز نميافتادي.
رازي: كينهات را خالي كن و زود برو .
كعبي: تو مدعي بودي كه ميتواني كيميا بسازي، ولي يك عمر تنگدست وفقير بودي... آن قدر فقير بودي كه نتوانستي كابين زنت را بدهي.
رازي: كيميايي وجود ندارد.
كعبي: و ديگر اين كه تو مدعي طبابت بودي، اما حتي نتوانستي چشمانت را معالجه كني و تا آخر عمر كور ماندي... و سوم... اين كه تو مدعي ستارهشناسي و علم به كاينات بودي، در حالي كه نتوانستي از نكبت ها و بدبختي هاي بيشماري كه دچارشان شدي، جلوگيري كني.
رازي: هر قدر هم كه از آينده باخبر باشيم، باز هم از سرنوشتگريزي نيست... يك عمر تاوان جهل شما را من پرداختم .
كعبي: (بلند ميخندد) پس تا قيامت هم تاوان پس بده.
رازي: از اينجا برو .
كعبي در حالي كه تابوت خود را روي زمين ميكشد، باناله هاي كشدار و بلند از صحنه خارج ميشود.
رازي: (بلند ميشود) روشنك... تو كجايي، روشنك؟...
روشنك وارد صحنه ميشود.
روشنك: چه شده؟... ميخواستي كجا بروي؟
رازي: در راه كعبي را نديدي؟
روشنك: نه... ولي صداي ناله هايش را كه شنيدم، آمدم.
رازي: كجا بودي؟
روشنك: رفتم به كحالي گفتم كه بيايد تا چشمانت را مداوا كند.
رازي: كه بتوانم دوزخ خودم را ببينم؟... چه سودازبينايي!...آن قدرازاين دنيادل تنگم كه نمي خواهم ديگر آنرا ببينم.
روشنك: بيا... بيا اينجا بنشين.
رازي: براي چه؟
روشنك: منتظر بمانيم... گفتهاند از بغداد برايت پيغامي آوردهاند.
رازي: حوصله كسي را ندارم.
روشنك: حالا ميرسد... ببينيم چه پيغامي برايمان آوردهاند.
رازي: ميخواهم بروم جايي، استراحت كنم.
روشنك: حالا قرار است...
رازي: چه قراري؟... من ميدانم آنها چه پيغامي برايم آوردهاند.
روشنك: از كجا ميداني؟
رازي: صبر كن... تو هم ميفهمي.
صداي پايي شنيده ميشود.
روشنك: آمد...
مردي با لباسي فاخر عربي وارد ميشود.
روشنك: دنبال كسي ميگرديد؟
پيك: بله... به دنبال محمد زكرياي رازي ميگردم.
روشنك: با او چكار داريد؟
پيك: از خليفة بغداد، المقتدر براي اين دانشمند پيغامي آوردهام.
روشنك: از كجا دانستيد كه اواينجاست؟
پيك: ساعتهاست كه ميگردم... از هر كس كه پرسيدم، هيچ كس نشانيِ زكرياي رازي را نميدانست، اما همه ميدانستند كه ايشان بينايي خودشان را از دست دادهاند و در عزلت به سر ميبرند.
رازي: من اينجا هستم...
پيك شتابزده به طرف زكرياي رازي ميرود.
پيك: شما در ميان اين تاريكي چه ميكنيد؟
رازي: گفتيد تاريكي؟
پيك: از شما عذر ميخواهم... سزاوار نيست كه شما را در يك چنين جايي ملاقات كنم.
رازي: من به آنچه ميخواستم، رسيدم... چه تفاوت ميكند حالا ديگر در كجا باشم.
پيك: قدرتان را نميدانند... حيرت كردم، وقتي ديدم همه شما را از ياد بردهاند... وقتي همة دانشمندان در بغداد شنيدند كه با شما چهكردهاند، نگران شدند... آنها شما را نابينا كردهاند.
رازي: من همه چيز را ميبينم... هر اتفاقي را من ميتوانم ببينم.
پيك: پس شما؟
رازي: بله... من اين ظلمت را به روشني ميبينم.
پيك: از جانب خليفة بغداد و چند تن از دانشمندان آن ديار براي شما درود و سلام دارم. آنها فردا براي بردن شما به بغداد، خواهند آمد.
رازي: به بغداد!... براي چه؟
پيك: شأن و منزلت شما چنين حكم ميكند كه در اين جايگاه نباشيد.
رازي: نه... سلامم را به المقتدر و همة دانشمندان بغداد برسانيد و بگوييد از آنها اجازه ميخواهم كه در وطن خودم به خاك سپرده شوم... هرچند كه ميدانم هنگام مرگ تنها خواهم بود، حتي يك نفر هم نخواهد بود كهتابوتم را بر دوش بگيرد... سفرتان بيخطر باشد... برويد و بگوييد كه زكرياي رازي از آنها عذر خواسته است.
پيك: پس ميروم تا بگويم محمد زكرياي رازي در چه حالي به سر ميبرد... او را به عزلت كشاندهاند و ديگر كسي او را نميشناسد.
پيك بيرون ميرود. زكرياي رازي به قسمتي ديگر، نزديك روشنك ميرود. رازي ديگركور ديده نميشود.
روشنك: چرا نخواستي كه با آنها به بغداد برويم؟
رازي: نه... آنها براي مردن در بغداد از من دعوت كرده بودند تا بر گورم بنويسند كه از اهالي بغدادم نه از مردم ري... ميخواهم در شهر خودم بميرم تا همه بدانند كه از شهر ريام و چه ستمها بر من رفته است... اگر از اينجا بروم، اين ستمها فراموش ميشود، و آيندگان گمان ميبرند كه زكرياي رازي از قوم عرب است.
روشنك: افسوس!
رازي: افسوس براي چه؟
روشنك: كه هنوز هم چنين است.
رازي: اما من حرفم را زدم... من به بهاي اين كه جالينوس عرب نشوم، اين همه درد و رنج را تحمل كردم.
روشنك: دارد صبح ميشود... ديگر بايد رفت.
رازي: باور داري، روشنك كه ديگر ناي راه رفتن ندارم؟
روشنك: ميدانم... اما ديگر تمام شد... به صبح نزديك ميشويم...
چند قدم مي روند . منصور ظاهر مي شود ، با لباسي مندرس مانند ديوانگان بر روي تخته سنگي نشسته است .
منصور: پس به مدد نباتات چهارگانه ، به سه طريق به شوري در خشكي بمالند تا كشك در ته مشك با كوزه درآميزد .....
رازي آهسته مي زند زير خنده .
روشنك: باخود چه مي گويد ؟!
رازي: هيس ! ... اين همان رمز كيميايي است كه آن شب از سر نا چاري به او دادم .
منصور: و آن هنگامي است كه هفت بار قرص ماه در آسمان كامل شده باشد . (با چوب دستي خود كه مانند عصاي شاهي در دست گرفته ، آن را دور سر خود مي چرخاند .) دور شو ... (روبه رازي) آهان ... خوب گيرت انداختم ... بگو كيستي ؟... تو هم دنبال من آمده اي؟ ... برو به آن ها بگو كه من هرگز به خواب نمي روم ... برو ، ديگر ... (با خود مي خواند .) و اما جوهر و ياقوت و بلور به حكم نزول بر سر سم سياه و گرده سخت ، از آب هاي .....
رازي نزديك روشنك مي رود . منصور همچنان مي خواند .
روشنك: او از بيم مرگ هيچ گاه خواب خوشي ندارد .
رازي: مرا هم ديگر نمي شناسد .
روشنك: بايد برويم ، محمد .
منصور با صداي بلند مي خندد .
منصور: خيال مي كنيد ... نه ، هرگز نبايد به خواب روم ... (به سويي اشاره مي كند .) ببينيد ... آن دو روباه مكار برايم كمين كرده اند كه وقتي به خواب روم ، جانم را بگيرند ... (فرياد مي زند .) دور شويد ...
(به آسمان نگاه مي كند .) اي لعنت بر تو اي ماه كه هميشه نيمه ات نيست .
منصور فرياد كشان از صحنه خارج مي شود .
روشنك: برويم ، محمد ... او جز اين كاري ديگر ندارد .
رازي: چه كسي باور مي كند ... يعني او همان حاكم ري است !
منصور: ( ازخارج صحنه وفاصله دور. ) و اما جوهر و ياقوت و بلور به حكم نزول ...
رازي: بيا برويم ، روشنك ...
روشنك: از اينجا ديگر بايد خودت تنها بروي.
رازي: چه گفتي؟!
روشنك: هر كسي بايد به راه خودش برود.
رازي: تنها؟
روشنك: بله، تنهاي تنها... مگر اينكه...
رازي: مگر اينكه چي؟
روشنك: برو محمد... كسي هست كه راهنماي تو باشد... برو.
رازي: از كدام جهت ميروي؟
روشنك: (به سويي اشاره ميكند.) از آن طرف.
رازي: به كجا ميرسد؟
روشنك: به جايي كه راهش را خودم انتخاب كردهام...
رازي: باشد،روشنك... دوباره كِي تو را ميبينم؟
روشنك: (در حال رفتن) به زودي، محمد... به زودي...
روشنك از صحنه خارج ميشود.
رازي: روشنك،از كدام طرف بروم؟... (به دنبال روشنك از صحنه خارج ميشود.) روشنك... (از خارج صحنه) كجايي؟...از كدام طرف بروم؟
صحنه تبديل به قبرستان ميشود. قبرستاني كه در ابتدا زكرياي رازي وارد آن شده بود.جواني به صحنه ميآيد و پس از چند لحظه، زكرياي رازي وارد ميشود. صداي ساز زكريابه گوش ميرسد.
رازي: كجارفتي،روشنك؟
حسن: دنبال كسي هستيد؟
رازي: روشنك...خواهرم.
حسن: حالا برگورش ايستاده ايد.
رازي چگونه ممكن است!...چندلحظه پيش بامن بود.
حسن: چندلحظه!
رازي: نمي دانم...توكي هستي،جوان؟
|
behnam5555 |
08-08-2013 07:27 PM |
متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي، نوشته عبدالحي شماسي (10)
حسن: حسن...
رازي: حسن!... تو را به ياد نميآورم.
حسن: اما ياد شما هميشه در خاطر ما باقي است... به خاطر نميآوريدآن روزرا؟...
رازي: كدام روز؟
حسن: آن روز كه طفل كوچكي بودم و مادرم به شما روي آورد...وشما مرا ازمرگ نجات داديد.
رازي: كدام؟...من طفلان بسياري رانجات دادم.
حسن: مرا ازشرزالوهايي نجات داديدكه...
رازي: پس تو همان كسي هستي كه زالو در شكمت بود؟
حسن: بله، آقا... و شما آن روز همة زالوها را از من و مادرم دور كرديد.
رازي: حال مادرت چطور است؟
حسن: حال او بسيار خوب است...
رازي: الحمدالله... خوب، حالا بگو ببينم... ميدانم كه بيحكمت به اينجا نيامدهاي... اينجا چه ميكني؟
حسن: به دنبال شما آمدهام.
رازي: براي چه ؟
حسن: دستتان را به من بدهيد.
صداي ساز زكرياي رازي همچنان از دور شنيده ميشود.
رازي: اين صدا!... ميشنوي؟
حسن: بله، آقا... اين صداي ساز شماست.
رازي: ساز من!
حسن: بله... مجلسي آراسته شده كه مرا به دنبال شمع آن محفل روانه كردهاند.
رازي: تو از كجا دانستي كه من اينجا هستم؟
حسن: صداي سازت را شنيديم.
رازي: صداي ساز من!
حسن: بله... بياييد كه جمع زيادي در انتظار شما هستند...
رازي: باشد... (تنبورش را برميدارد و حركت ميكند.) برويم ديگر...
حسن: (به سويي اشاره ميكند.) آن ارابة تيزرو در انتظارماست.
رازي: ارابه ديگر چرا؟... اگر صداي سازم را ميشنويم، پس راه كوتاهاست.
حسن: نه، آقا... راه دراز است و بي ارابه هرگز نميتوان به آنجا رسيد.
رازي: پس برويم، حسن...
هر دو از صحنه خارج ميشوند. صداي حركت شلاق مثل رعد و برق در فضا ميپيچد وپژواك آن با نوري خيره كننده بر صحنه حاكم ميشود، سپس صداي حركت پاي اسباني كهبا صداي ساز هماهنگ ميشود. صداي زكرياي رازي و حسن از بيرون شنيده ميشود.
رازي: ما در كجاي عالميم ؟
حسن: بر فراز خاك در سفريم.
رازي: چه وقت است؟
حسن: از دايرة زمان بيرونيم.
همزمان با دور شدن صداي پاي اسبان، گوركن وارد صحنه ميشود.اثري ازسنگ مزاررازي نيست.
گوركن: بله،اكنون آغازتولدي ديگراست... (ناگهان متوقف ميشود.) اِه كجا رفتي، پيرمرد؟ (به هر سوميدود.) آهاي، پيرمرد... (ميايستد و مردد ميماند.) شايد وهم و خيال بود... كسي اينجا نبوده... (جايي كهزكريا نشسته بود، ميرود.) اما نه... اين جاي پاي اوست كه هنوز نقشاش بر خاك مانده... درست است، اين جاي پاي اوست... آخرينبار كه ديدمش، سازش را به سينه چسبانده بود و به آسمان خيره ماندهبود... هيچ كس نميدانست او كيست و از كدام ديار است. (به سنگمزاري كه زكريا روي آن نشسته بود، اشاره ميكند.) بر سنگ مزارشچيزي نوشته نشد...
صداي پاي اسبان آهسته نزديك ميشود.
گوركن: اما هر بار كه از اينجا گذر ميكردم، جمع زيادي ميديدم كه همهناشناس بودندو با شكوه تمام گورش را مثل نگيني در ميانميگرفتند... يك روز از جواني كه در آن جمع بود، پرسيدم كه او كيست؟ گفت: «تو چطور نفهميدي كه چه كسي را در گور ميكني؟» وداستان مردي را برايم گفت كه تا دم مرگ دلش براي مردم اين سرزمين ميتپيد و آرزو داشت تا باز هم بتواند بر دردهاي مردمش مرهم گذارد.
گوركن از صحنه خارج ميشود. با خروج گوركن، صداي حركت كالسكه كاملاً نزديكميشودوصداي موسيقي اوج مي گيرد.انتهاي صحنه دروازهاي گشوده مي شودكه فضايي اثيري رابه نمايش مي گذارد.ازهرسوآبشارهاي نورهاي رنگارنگي مثل پارچه هاي حريرموج دار،سبك وآرام سرازيراست.مجلسي آراسته شده كه درآن شيخ صيدلاني،روشنك،زن جوان، گوركن ،داروساز جوان ،مردپابرهنه وتعدادي ديگر حضوردارند.زكرياي رازي به همراه حسن واردمي شوند.شيخ صيدلاني درحالي كه جامي شراب دردست دارد،آنرابه رازي مي دهدوهمراه موسيقي مي رقصند.
و تمام شد اين دفتر به خواست خدا
اما حكايت همچنان باقي است.
پایان
مرجع تخصصی نمایشنامه
|
اکنون ساعت 02:30 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)