![]() |
با سلام دوستان عزیز مولانا غزلی دارد با این مطلع:
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید دانی که کیست زنده آنکو زعشق زاید فکر کنم موضوع عشق در این شعر محمل خوبی برای بحث باشد اگر موافقید یک نفر شروع کند ما ادامه دهیم یا علی مدد |
درود بر شما خوب شد يه دليل براي حضور يافتيم .. :) استاد مشقارو خوب خط نميزنه شاگرد تنبلي مثل منم دنبال بهانه .. :d بقول دونه اني وي با اين شعر مولانا ياد اين شعر از مثنوي افتادم.. هر نفس نو مي شـود دنيـا و مـا بي خبر از نو شدن اندر بقا عشق درياي بيکران رهائي و آزادگيست ،هر لحظه نوشدن و دوباره متولد شدن، عشق فراموشي از گذشته و آينده و زاده شدن در حال هست ، چقدر زيبا سهراب ميسرايد، زندگي آب تني كردن در حوضچة اكنون است... وقتي مولانا ميفرمايد؛ در عشق زنده بايد كز مرده هيچ نايد داني كه كيست زنده؟ آنكو زعشق زايد شايد بودن در لحظه حال و باز آمدن به خود و رها شدن از ديگر افکار و لذت بردن از اکنون بوده... وقتي آفتاب طلوع ميکنه تاريکي رو در خودش محو ميکنه ، و وقتي خورشيد عشق سر بزنه همه چيز در هاله فراموشي فرو ميره... قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق چو شبنمي است كه بر بحر مي كشد رقمي ما که در اين جوي باريک فعلا داريم دست و پا ميزنيم تا دريا رسيدن و دريايي شدن فرسنگها فاصله داريم.... ... .. . |
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده آنکو ز عشق زاید بقول رابعه بنت کعب قزداری عشق دریایی است کرانه ناپدید کی توان کردن شنا ای هوشمند در ادب گرانقدر پارسی عشق جایگاهی رفیع دارد چنانکه هر شاعر یا گوینده ای فصلی مهم از آفرینشهای خود را به پردازش این مفهوم اختصاص داده است و هر کس به فراخور خود اما عشق آزادی و آزادگی است مجذوب می کند و پس از آن جذب می کند عشق آغاز آدمیزادی است با خودخواهی مناسبتی ندارد یعنی آغاز خودخواهی پایان عشق است مرز عشق و همین دوست داشتن های مبتذل ما همین خواستن همه چیز برای خود یا محبوب است به این مرتبه اگر بودی خود را عاشق بدان یعنی معشوق را برای خودش بخواهی نه برای خودت اینجاست که می رسی به آنکه مولای روم گفت هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد کین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید درک این مفهوم سخت است نیاز به بحث زیاد دارد دوستان لطفا فقط تشکر نزنند وارد بحث هم بشوند بخصوص قسمتهای آندر لاین را به بحث بگیرید نظر بدهید که جای حرف بسیار دارد یا علی مدد فعلا |
نقل قول:
حالا نميدونم منظورت بحث راجع به همين بود يا نه ..گفتي قسمتي كه آندرلاين داررو به بحث بكشيم ..منم با عقل ناقص و دل آشفته خودم توضيحي دادم ..اميدوارم بي ربط نبوده باشه بازم مثله هميشه:d |
[quote=آريانا;85677]آباداني جون تو خودت كامل توضيح دادي ..
آريانا جون ممنون اما اينکه گفتي خودت توضيح کامل رو دادي موافق نيستم اين حتي نمي از درياي بيکران عشق و توصيفات شور انگيز اون در ادب پارسي نبود و نيست لطفا کامنتهاتون رو با ابياتي مناسب هم مزين فرماييد عشقهايي کز پي رنگي بود عشق نبود عاقبت ننگي بود اينجا يکي از فصول تناقض عشق واقعي با عشقهاي ظاهري بيان شده عشقي که بقول مولانا در همان شعر که مبناي بحث ما شده است همه چيز را تسليم خود مي کند گرمي شير غران مردي جمله مردان تيزي تيغ بران با عشق کند آيد و عشق رنگي ناپايدار و چون سرابي است که به آن که رسيدي مي بيني هيچ بوده و هيچ. ادامه با شما دوستان يا علي مدد |
این تاپیک ناتمام مانده آیا باید خودم همه اش را بعهده بگیرم؟
|
[quote=abadani;85779]
نقل قول:
نقل قول:
حافظ يا مولانا يا هر عاشق ديگري ...وقتي اشعاري رو به قلم مي آورند ..از نظر من تنها وسيله اند فقط دست حافظ هست كه مينويسه يا دل و ذهن او هست كه زمزمه ميكنه ..شاعر شخص ديگري است ..نظم دهنده اين ابيات شخص ديگري است..اين رو براحتي ميشه از اين نكته فهميد كه سال هاست حافظ در زير خاك هست ولي هنگامي كه اشعارش رو ميخونيم ..شور و شوقي در درون ايجاد ميكنه و هميشه تازگي خاصي دارد....زيرا سرچشمه اش از عشق هست وعشق هميشه زنده ي پاينده است صبحدم از عرش میامد خروشی،عقل گفت قدسیان گویی که شعرحافظ از بر میکنند ......... مولانا مطلب تويی، طالب تويی، هم منتها، هم مبتدا در سينه ها برخاسته، انديشه را آراسته هم خويش حاجت خواسته، هم خويشتن کرده روا ............ مولانا اول اوست، جز تو پيش كه برآرد بنده دست هم دعا و هم اجابت از تو هست هم از اول مي دهي ميل دعا تو دهي آخر دعاها را جزا اول و آخر تويي، ما در ميان هيچ هيچي كه نيايد در بيان |
مقام «عشق » خيلي بالاتر از اينه که ما بشينيم اينجا و در موردش حرف بزنيم .. استادان بزرگي چون حافظ در شعري مقام و منزلت « عشق » را برابر با دو جهان ميداند... فاش میگویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم در اينجا حافظ بندگی عشق او را از دو جهان آزاد می کند ، و بسيار از اين امر دلشاد هست ... من این مقام به دنیا و آخرت ندهم اگرچه در پیام افتند هر دم انجمنی این «مقام» در مقابل دنیا و آخرت آمده ،.. ای دل مباش یکدم خالی ز عشق ومستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی حافظ به جایی مقام عشق را میرساند که غنای آن را در دل، دفع وابستگی از نیستی و هستی میداند... جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم حافظ «هر چه هست» را در مقابل مقام عشق میآورد و گاه «جهان باقی و فانی» و گاه «هستی و نیستی» .... رسيدن به مقام بندگي عشق تنها با ترک دو جهان ممکن است، يعني آزادی از هرچه که هست .... پس « عشق » يعني « رهايي » « عاشق شدن » يعني رهاشدن بنده عشق بودن يعني رها از جهان باقي و جهان فاني ... چنان که مولاتا گفت : مرده بدم زنده شدم .... گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم عاشقان زندگانند و غیر عاشق مرده .. اميدوارم خارج از موضوع نبوده باشه اين پست ... {پپوله} |
بياييد معني كنيد
اول اوست، جز تو پيش كه برآرد بنده دست ............ اين رو هم معني كنيد ديوانه كنندس .............. دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند مرا عفو كنيد ...حلالم كنيد..................فوران ميكند ..تاب ندارد |
درخواست راهنمايي
سلام ميشه صنايع ادبي تو اين شعر به من نشان دهيد متشكرم
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود ور آشتی طلبم با سر عتاب رود چو ماه نو ره بیچارگان نظاره شب شراب خرابم کند به بیداری طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل گدایی در جانان به سلطنت مفروش سواد نامه موی سیاه چون طی شد حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز |
آريانا جان اين مطالب رو چند جا جستجو کردم و برات يجا نوشتم ولي چيزي که نميفهمش اينه که چرا خداوند بندشو جواب نميده اين همه فرياد و زجه اين همه دعا و نيايش آيا خداوند دوست داره بندشو نالان و رنجور ببينه !!! چرا؟ پدربزرگی درحیاط قدم می زدکه شنید نوه اش حروف الفبا را با صدایی که شبیه به دعاست تکرار می کند.ازاوپرسید چه می گوید؟دخترکوچولو توضیح داد"دارم دعا می کنم،ولی نمی توانم کلمات درستی برای دعا بیابم،بنابراین همه ی حروف را می گویم و خداوند خودش آنها را برای من مرتب خواهد کرد،زیرا او می داند به چه می اندیشم." ای کاش ما هم مانند این دختر کوچولو قدرت روحی امون در حدی بود که برای خواسته ی دلمون دنبال کلمات نمی گشتیم و ذهن و روحمان را متمرکز خدا می کردیم و کلمات رابه خود خدا می سپردیم. مولانا اسرار دعا را به زبان شعر بيان كرده است... يعني همين كه انسان به دعا مي پردازد هم سؤال كننده و هم اجابت كننده از اوست. اول و آخر اوست. اين از اسرار دعاست. .. اگر نماز واقعي باشد گوينده سمع الله لمن حمده هم خداست. هم شاهد و مجري اوست. ... اول اوست، جز تو پيش كه برآرد بنده دست هم دعا و هم اجابت از تو هست هم از اول مي دهي ميل دعا تو دهي آخر دعاها را جزا اول و آخر تويي، ما در ميان هيچ هيچي كه نيايد در بيان دعاي حقيقي آن است كه خود بنده در ميان نباشد، بلكه در حال اضطرار و فنا قرار گرفته باشد. آن دعاي بي خودان، خود ديگر است. يعني آني كه از خودي خودش فاني شده، دعايش چيز ديگري است.... حکیم افضل الدین محمد مرفی کاشانی در این معنا سروده است... برخیز که عاشقان به شب راز کنند گرد در و بام دوست پرواز کنند هر جا که دری بود به شب دربندند الا در دوست را که شب باز کنند خواجه شیراز که لذت مناجات با خدا را در سحرها چشیده و از این خوان کرم بهره ها برده است در احوال خویش چنین می سراید: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند بیخود از شعشه ی پرتو ذاتم گردند باده از جام تجلی صفاتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند «مولوی» هم که با سحر پیوندی ناگسستنی داشته و اهمیت آن را به خوبی دریافته است، بر خفتگان نهیب می زند و آنان را به شب زنده داری فرا می خواند. او متذکرمی شود که انسان آن هنگام که سر برخاک تیره نهاد. حسرت این ایام خوش را خواهد خورد، زمانی که دیگر اندوه سودی نخواهد داشت. وی در غزلی پرشور چنین می گوید: ای خفته شب تیره، هنگام دعا آمد وی نفس جفا پیشه، هنگام وفا آمد بنگر به سوی روزن، بگشای در توبه پرداخته کن خانه، هین نوبت ما آمد از جرم و جفاجویی چون دست نمی شویی؟ بر روی بزن آبی، میقات صلا آمد زین قبله به یاد آری، چون رو به لحد آری سودت نکند حسرت آنکه که قضا آمد زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد .... من غلام آنکه نفروشد وجود جز بدان سلطان یا افضال وجود چون بگیرید آسمان گریان شود چون بنالد چرخ یا رب خوان شود من غلام آن مس همت پرست کو به غیر کیمیا نارد شکست دست اشکسته برآور در دعا سوی اشکسته برد فضل خدا مثنوی، همان، دفتر پنجم ... دعا کردن، ابراز بندگی و اظهار عجز و ناتوانی در پیشگاه خالق یکتاست... در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند ابراز بندگی کن و اظهار چاکری حافظ، دیوان ... سعدی هم در کتاب بوستان به این نکته توجه می دهد که باید به درگاه خداوند متعال، بنده وار نیایش کرد و چون گدایان سریر آستان بی نیاز او سایید: چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش چو درویش مخلص برآور خروش که پروردگارا توانگر تویی توانای درویش پرور تویی نه کشور خدایم، نه فرماندهم یکی از گدایان این درگهم تو برخیر و نیکی دهم دسترس وگرنه چه خیر آید از من به کس دعا کن به شب چون گدایان به سوز اگر می کنی پادشاهی به روز کمر بسته گردنکشان بر درت تو بر آستان عبادت سرت بوستان سعدي |
به نام عشق... فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند برو به نزد خداوند شمس تبریزی فقیر او شو جانا غنا چه سود کند ............................................................ ........ بر من در وصل بسته میدارد دوست دل را بعنا شکسته میدارد دوست زین پس من و دلشکستگی بر در او چون دوست دل شکسته میدارد دوست (مولانا) ساقي عزيز ممنون از توضيحاتت و توجهت و جست و جويي كه كردي.........:53::53::53::53::53: ......... من يه چند روز ديگه از حضور دوستان مرخص ميشم با اينكه دلتنگ همه ي دوستان ميشم اما بايد براي مدتي بگريزم......براي همين ميخوام كلمات دلم رو در اين پست خالي كنم هر چه باداباد..............{پپوله} اين صحبت ها فقط نظر خودم هست شايد اشتباه باشه ........:){پپوله} ساقي جان درون همين سوالتون درس زندگاني هست.... شروع بي خود شدن از همين راه است.............يعني رسيدن بلا و مصيبت و يا زاده شدن خواسته اي درون انسان و در مقابل اين هاست كه انسان به تضرع و زاري و ناله براي پروردگارش رو مياره وگرنه اگر بلا و مصيبتي نبود هيچ انسان نيكي بر اين كره خاكي نمي آمد و نمي رفت هيچ پيغمبري هيچ اوليايي هيچ حافظ و عطار و مولانايي وغيره و غيره به اين مقام نميرسيد و وجود نداشت................. هيچ انساني از مباركترين تا پست ترين از نظر من اگر با سختي و بلا روبرو نشود به سوي پروردگار گرايش پيدا نميكنه...... اولين انسان خلق شده ي خداوند يعني آدم (ع) تا از پروردگارش دور شد تازه متوجه شد چه مصيبتي بر او رسيده و عزم او كرد و چه شب ها و سحر هايي با پروردگارش به تضرع و زاري نشست و با معشوقش از عشق گفت تا او را برگزيد.....................در ادامه اش ...يونس و ماهي ...زكريا و خواست فرزند ...ايوب و بيماري و رنج و از دست دادن خانواده اش.....موسي و كشتن شخصي......و غيره و غيره اينها داستان هاي زندگي افرادي است كه به ما رسيده و خيلي از داستان هاشون هم به گوش ما نرسيده...انبيا افرادي بودند كه مقرب بودند اما باز هم بلا به آنها رسيد (از روي حكمتي كه چندين سود در آن نهفته است كه در فهم آفريده نيست) تا بيش از پيش بي خود شوند و از نيايش و مناجاتشون با معشوقشان به مستي برسند و حجابها يكي يكي از ميان برداشته شود...(انبيا هم انسانهايي بودند مانند من و شما و باقي انسانها).... من يقين دارم همه ي مخلوقات بلا به آنها رسيد و داراي نياز شدند كه به درگاه بي نياز رو آوردند و همين نياز آدمي رو به عشق ورزيدن نسبت به معشوق ميرساند...... ............................................................ ................... میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز خواسته ي دل ونياز دل كه همون حجاب و خودي انسان هست ....................................... اين نياز انسان رو به جايي ميرسونه كه اگر با عنايت يار همراه شود ......به كل انسان نيازش رو فراموش ميكنه و بي نيازي سراسر وجود آدمي رو در بر ميگيره و جز او چيز ديگري در نظرش نمياد.....................فقط بايد عنايت يار همراه شود............ حضرت حافظ اين طور بيان كرده: زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است عشق کاریست که موقوف هدایت باشد و هم چنين نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم **رسيدن به اين ديوانگي و مستي اختياري نيست بايد ديد عنايت صاحب با كيست** ............................... در اين راه عده اي از پاي ميافتند و در ميمانند يا از شدت مصيبت افسرده ميشوند يا حالت بدترش خودكشي ميكنند يا با گذر زمان فراموش ميكنند و دوباره راه خودشون رو دنبال ميكنند تا بلاي ديگه و آزمون ديگر آنقدر ادامه پيدا ميكند اين بازي تا انسان يا سزاوار هلاكت گردد يا سزاوار رحمت....... اما رسيدن به عشق حقيقي تنها هدايت خاصي رو ميطلبه................... منظور كلي من اينست كه اين ناله ها و زاري ها و بلا ها و مصيبت ها از سوي آن يگانه ميرسد تا بنده اش به راه عشق آيد...................................................... بر تمام عالم اگر بگرديم معشوقي نمي يابيم كه خودش به راه آورد يا كاري كند كه كسي عاشقش شود با اين همه جمال و زيبايي و اوصاف نيك تنها بايد ناز كند ...اما خودش بلا ميرساند ..خودش اشك بنده اش جاري ميكند...خودش دل بنده اش صاف و زلال ميكند... خودش ميگويد بيا ...خودش آتش عشق رو در جان آدمي روشن ميكند.. خودش همه كار ميكند .... به حق ما هيچيم............. اول و آخر تويي، ما در ميان هيچ هيچي كه نيايد در بيان ......................................................... اينها هم اشعاري از حضرت مولانا هست كه در مورد بلا و حكمت اون و اينكه بلا و مصيبت پلي است به سوي عشق.............................. جايي براي معني كردن نيست ....اشعار خودشون گويا و ناطق اند.... ............................................................ .......................................... این از عنایتها شمر کز کوی عشق آمد ضرر عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها ............................................................ .................................... دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها مگر خفتهست پای تو تو پنداری نداری پا چه روزیهاست پنهانی جز این روزی که میجویی چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا ............................................................ ................................. چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد که فکند در دماغم هوسش هزار سودا همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا ............................................................ ............................... گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم ............................................................ .................................. تا ذوق جفاش دید جانم در عشق جفاست از وفا سیر کز ملکت سیر شد سلیمان و ایوب نگشت از بلا سیر ............................................................ .......................................... مگریز ای جان ز بلای جانان که تو خام مانی چو بلا نباشد ............................................................ ............................................................ فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند برو به نزد خداوند شمس تبریزی فقیر او شو جانا غنا چه سود کند ............................................................ ............................................................ ........ بلا دری است در عالم نهانی که بر ما گنج و بر بیگانه مارست ............................................................ ................................... آن را که لقمههای بلاها گوار نیست زانست کو ندید گوارش از این شراب زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب ............................................................ ...................................... بلا در است .بلایش بنوش و در میبار چه میگریزی آخر گریز توست بلا ............................................................ ............................................. چو جان زار بلادیده با خدا گوید که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا ............................................................ ............................................................ .......................... گویم سخن شکرنباتت یا قصه چشمه حیاتت رخ بر رخ من نهی بگویم کز بهر چه شاه کرد ماتت در خرمنت آتشی درانداخت کز خرمن خود دهد زکاتت سرسبز کند چو تره زارت تا بازخرد ز ترهاتت در آتش عشق چون خلیلی خوش باش که میدهد نجاتت چون جوی روان و ساجدت کرد تا پاک کند ز سیئاتت از هر جهتی تو را بلا داد تا بازکشد به بیجهاتت گفتی که خمش کنم نکردی میخندد عشق بر ثباتت ............................................................ ... با وجود اين اشعار دلنشين و ديوانه كننده كه گويا و كامل و الهي است ديگر جاي توضيحي براي من حقير نميماند.............................................. ........... ساقي عزيز قطعا خود شما بهتر از من اينها رو ميدونيد و همينطور بقيه دوستاني كه حوصله كردند و خوندند براشون تازگي شايد نداشته و همرو از بر بودند...... من نه واعظ هستم نه علمي دارم در اين زمينه ها ....فقط عنايت او به ديده ي كورم كمي بينايي بخشيد و من رو به اين سو خواند و مجذوب و ديوانه كرد ......و تنها خواستم فرياد درونم رو كمي به آرامش نزديك كنم.....................وگرنه به سكوت كردن بيشتر علاقه دارم ..................:::::::53::53: :53: :53::53:{پپوله} |
ممنون آرياناجان هرجا هستي شادوسربلند زندگي کن حق با شماست ما همه اينارو ميدونيم فقط يه مشکل داريم « او کيست » ..... |
نقل قول:
من منظورتون رو از او كيست متوجه نشدم؟:) |
اوني که آفريده اوني که مي آفرينه اوني که به ما ميگه بنده ( در بند ) اوني که از خودم به من نزديکتره اوني که قراره منو ببره تو جهنم اوني که بهشت هم داره اوني که ميگه بمير تا دوباره زنده بشي ... .. .. اون پيدا و نهان |
نقل قول:
|
طاووس بین که زاغ خورد وانگه از گلو
گاورس ریزه های منقا برافکند |
نقل قول:
متوجه اين شعر نشدم آريانا جان ميتوني توضيحش بدي !! |
نقل قول:
ساقي عزيز حقيقتا معنيش رو نميدونستم:) اما سرچ كردم اين رو آورد و جالب بود.. طاووس بين كه زاغ خورد وانگه از گلو گاورس ريزهاي منقا برافكند طاووس: استعاره است از آتش به مناسبت رنگارنگي پرش. زاغ: استعاره از ذغال به مناسبت سياهي است. گاورس: ارزن، گاورس ريزه، دانة ارزن اينجا استعاره از جرقهاي آتش. منقا:پاكيزه برگزيده. معني:آتش را ببين كه چگونه ذغال را ميخورد و سپس جرقههاي ريز پاك از گلوي خود مانند دانهاي ارزن بيرون مي ريزد. از خاقاني {پپوله} |
ممنونم عالي بود ولي چه ربطي به بحث بالا داشت ! |
دوستان ميخواستم نظرات شما رو در مورد بيتي كه انتساب داده اند به حافظ و فقط يك بيت هست بدونم... پيش خودم گفتم ما كه داريم صبح و شب توي فروم وقت ميگذرونيم حداقل از نظرات همديگه هم استفاده كنيم اين بيت اين هست.... استاد غزل سعدیست نزد همهکس لیکن دارد سخن حافظ طرز غزل خواجو بنده خودم در كتاب هايي كه در مورد حافظ خوندم ..چيزي در اين مورد نديدم ...و با جستجويي محدودي كه در اينترنت كردم هم به مورد خاصي بر نخوردم... اما اينطور كه بسياري گفته اند از نظر ظاهر شعر ,حافظ برداشت هايي از سعدي و خواجوي كرماني و ديگر شاعران داشته.... اما به نظرم در حال و هواي شعر كه حكم اصلي رو داره و حال و هواي شاعر رو ميرسونه ,حافظ و سعدي قابل قياس نيستند ...سعدي در وادي ديگري است و حافظ در وادي ديگري .....البته من در مورد اشعار سعدي زياد اطلاعات ندارم ..اما همون مقداري كه خوندم ...از نظر خودم پي بردم كه با دنياي حافظ فاصله زيادي داره....اما باز غزليات خواجوي كرماني و حافظ كمي از نظر حال و هوا شبيه به هم هستند... علاوه بر اون خود حافظ در بيتي كه 100% از خودش هست گفته : غزلیات عراقی است سرود حافظ که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد خود حافظ اشاره كرده كه اونچه كه سروده ادامه ي راه عراقي است يا همان راه سوزناك عراقي است...من ديوان عراقي و غزلياتش رو خوندم ...و بيشتر و يا بهتر بگم تمامي اشعار عراقي در مورد شور و اشتياق براي وصل به معشوق (پروردگار) است و عاشقانه معشوقش رو وصف مي كنه و از حال و هوايي كه با معشوقش دارد سروده.....و از هجر او و پنهان شدن جمال بي صورت او از نظرش بسيار ناليده و غم هاي بسيار خورده.... حافظ هم دقيقا اشعارش در اين وادي است...البته اينها همه از نظر و ديد من هست شايد اشتباه كنم.. علاوه بر همه ي اينها حافظ در اشعارش نسبت به بقيه شعرا خيلي كمتر به تعريف و تمجيد شخصي پرداخته و يا حكاياتي از اونها نقل كرده...و چطور ميشه يك شاعر و عارف در غزلي كه تاييد شده هست بگويد غزليات و سروده ي من همان غزليات عراقي است و بعد در جاي ديگه به تعريف و تمجيد يك شاعر ديگه بپردازه....و بگه استاد غزل سعدي هست و من از غزليات خواجو بهره گرفتم؟؟؟!!! از نظر من اين بيت (استاد سخن سعدي است ) جعلي است. در پايان باز هم از دوستانم ميخوام اگر نوشته اي رو در كتابي خوندند يا در اينترنت به نوشته اي برخوردند يا نظر خودشون رو در مورد اين بيت بگذارند ...ممنون |
در ادامه از دوستانم ميخوام راجع به اين مناظره هم كه بين حافظ و نعمت الله ولي هست اظهار نظر كنند...كه چرا حافظ خطاب به نعمت الله اين چنين سروده ؟ ممنون شاه نعمت الله ولي ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم صد درد را به گوشهي چشمي دوا كنيم در حبس صورتيم و چنين شاد و خرّميم بنگر كه در سراچهي معنا چهها كنيم رندان لا ابالي و مستان سر خوشيم هشيار را به مجلس خود كي رها كنيم موج محيط ، گوهر در ياي عزّتيم ما ميل دل به آب وگِل آخر چرا كنيم در ديده روي ساقي و بر دست جام مي باري بگو كه گوش به عاقل چرا كنيم ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم بيگانه را به يك نفسي آشنا كنيم از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام تا " سيّدانه " روي دلت با خدا كنيم حافظ در جواب چنین می گوید! آنــان كــه خــاك را بـه نــظــر كـيـمـيـا كننـد آيـا بـُـوَد كـه گوشـهي چشمي به ما كنـنـد دردم نـهـفـتـه بــِــــه ز طـبـيـبـان مــدّعــي بـاشـد كـه از خـزانــــهي غـيـبــم دوا كـنـنـد معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـي كـشـد هـر كـس حـكـايـتـي بـه تـصــوّر چـرا كـنـنـد چون حُسن عاقبت نه به رنديّ و زاهديست آن بـه كـه كار خـود بـه عـنـايـت رهـا كـنـنـد بي معرفت مباش كه در " مَنْ يزيد" عشـق اهـــــــــل نـظــر مـعـامـلـه بـا آشـنـا كـنـنـد حـالـي درون پــرده بـسـي فـتـنـه مــي رود تا آن زمان كه پـرده بـر افـتـد چـههــا كـنـنـد گر سنگ از اين حديـث بـنـالـد عـجـب مـدار صـاحـبــدلان حـكـايـت دل خـوش ادا كـنـنـد مـِي خور كه صـد گـنـاه ز اغـيـار در حـجـاب بـهـتـر ز طـاعـتـي كـه بـه روي و ريـا كـنـنـد پـيـراهـنـي كـه آيـــــــد از او بــوي يـوسـفـم تــرســم بــرادران غـيــورش قــبـــــــا كـنـنـد بـگــذر بـه كـوي مـيـكـده تـا زُمـرهي حـضـور اوقــــــات خـود ز بـهـر تــو صـرف دعـا كـنـنـد پنهان ز حاسدان به خودم خوان كه منـعمان خــيــر نـهــان بــراي رضــاي خـــــــدا كـنـنـد حــافـــــظ دوام وصـل مـيـسّـر نـمـي شـود شــاهـان كـم الـتـفـات بـه حـال گــدا كـنـنـد شاه نعمت الله در پاسخ بيت حافظ « معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـي كـشـد هـر كـس حـكـايـتـي بـه تـصــوّر چـرا كـنـنـد » رباعي زير را مي گويد : كو دل كه بداند نفسي اسرارش كو گوش كه بشنود ز من گفتارش معشوق جمال مي نمايد شب و روز كو ديده كه تا برخورد از ديدارش |
نقل قول:
سئوالت اینقدر خوب بود که با همه تنبلی که در نوشتن دارم تصمیم گرفتم بفراخور دانش ضعیفم جوابی به آن بدهم دوست عزیز در اینکه سعدی استاد سخن است در میان همه شعرا و نویسندگان پارس گوی شکی نیست در حقیقت اسلوب کلامی امروز ما همان اسلوبی است که سعدی بنا گذاشته و واقعا دیگر شعرا هرچند بزرگ از حیث استادی به سعدی نمی رسند که نمی رسند بیت شما هم از حافظ است و اینکه گفتید <...غزليات و سروده ي من همان غزليات عراقي است و بعد در جاي ديگه به تعريف و تمجيد يك شاعر ديگه بپردازه....و بگه استاد غزل سعدي هست و من از غزليات خواجو بهره گرفتم؟؟؟!!! > معتقدم نتنها نافی تعلق آن به حافظ نیست بلکه بیان کننده تواضع حافظ نسبت به استاد سخن سعدی شیرازی است وقتی می گوید استاد سخن سعدی است نزد همه کس اما دارد غزل حافظ طرز سخن خواجو یعنی سبک شعری حافظ به خواجوی کرمانی نزدیک است و البته دلیلی ندارد که یک نفر در طرز شعر حتما از استاد تبعیت کند در کلیت سخن معتقد است که سعدی استاد است اما در سبک از کس دیگری تبعیت و پیروی می کرده که اشکالی ندارد به شما توصیه می کنم کتابهای سیمای شاعران، تاریخ ادبیات ایران از مرحوم دکتر ذبیح الله صفا و سایر کتابهای مربوط به تاریخ ادبیات را مطالعه فرمایید پاسخ خود را بهتر خواهید یافت یا علی مدد |
با سلام خدمت دوستان ؛
بنده تازه وارد این مجموعه شدم و واقعا از این همه گستردگی اطلاعات و بحث و گفت وگو شگفت زده و خوشحال شدم .با این وجود وقتی به این قسمت برخوردم با مطلب جالبی که توسط کاربر محترم آریانا رو به رو شدم دلم نیامد بی تفاوت رد بشوم .سطح سواد من در اندازه اظهار نظر آنچنانی قد نمی ده ولی یک چیزکی سر در می آورم... در مورد موضوع مورد مباحثه می تونم بگم که تقارب اشعار حافظ به سعدی و نیز سعدی به خواجوی کرمانی به وفور یافت می شود و برای استناد این گفته ها می تونید به آدرسهای http://ganjoor.net/khajoo/saadi/ و http://ganjoor.net/hafez/saadi/ مراجعه کنید به عنوان مثال نمونه ای از استقبال حافظ از سعدی : حافظ : جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب - که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را سعدی: جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب - که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید یا حافظ: سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست - کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست سعدی : کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست - یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست یا حافظ:حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست - که آشنا سخن آشنا نگه داردسعدی: حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست - یکی تمام بود مطلع بر اسرارم ونیز استقبال سعدی از خواجو: سعدی :سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق - تیر نظر بیفکند افراسیاب را خواجو :ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق - آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب یا سعدی :کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست - یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیستخواجو : نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس - کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست یا سعدی : سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس - کاندوه دل سوختگان سوخته داندخواجو : از شمع بپرسید حدیث دل خواجو - کاندوه دل سوختگان سوخته داند یا سعدی : نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی - که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشدخواجو :دل دردمند خواجوبه خدنگ غمزه خستن - نه طریق دوستان است ونه شرط مهربانی واستقبال حافظ از خواجو : حافظ : سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست - کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست خواجو : نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس - کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست . . . امیدوارم بدردتون بخوره |
من دنبال معنی این شعر حافظ میگردم ایا کسی هست که معنی کامل شعرو بدونه یا حداقل راهنماییم کنید یه سایتی بهم معرفی کنیدبیت اولش اینه:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش:63::63: |
غزل (291) مـا آزمـودهایم در این شـهـر بـخـت خویـش بیـرون کشید باید ازین ورطـه رخت خویـش از بـس که دست میگزم و آه میکشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویـش دوشـم ز بلبلی چه خوش آمد که میسُرود گل گـوش پهن کـرده ز شـاخ درخت خویـش کای دل ! تـو شاد باش که آن یـار تـنـد خـو بـسـیـا تـنـد روی نـشـیـنـد ز بـخت خویـش خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش وقت ست کـز فراق تـو وُ سـوز انـدرون آتش در افکنم به همه رخت و پخت خـویـش ای حـافــظ ! ار مـراد مـیـسّـر شـدی مُـدام جـمشـیـد نیز دور نماندی ز تخت خویـش تـوضـیــح : سید محمد علی آل مجتبی 1. (بخت = طالع ، اقبال - ورطه = مهلکه - رخت =لباس ، در اینجا بار و بنه ، وسایل زندگی) "شهر" استعاره از دنیاست و "رخت" استعاره از تعلّقات دنیا . "رخت بیرون کشیدن" سفر و مهاجرت است و دور شدن از تعلّقات دنیوی . معنی بیت : ما در این دنیا شانس و طالع خود را آزمایش کردهایم [سودی نداشته] باید از این دنیا که محل هلاکت و نابودی است دل برید و به جهان جاودانی امنیت و آرامش مهاجرت کرد . .(لخت لخت = پاره پاره ) "دست گزیدن" نشانهی حسرت و تأسّف خوردن و "آه کشیدن" نشانهی دردمند بودن از گذشتهی خویش است . در زبان گذشته "گل" معمولاً به گل رُز سرخ گفته میشده و گلهای دیگر را با ذکر نام مشخص میکردهاند ، مثل : لاله ، یاس ، یاسمن ، سوسن و ... وتشبیه "گل" به آتش و اجاق مکرراً دیده میشود . تشبیه مضمری هم دراینجا به کار رفته ، بوی گل به آه و نفس تشبیه شده و با این تشبیه نکتهی جالبی بیان شده است : هنگامی که غنچه باز میشود از درون آه میکشد و این آه سوزناک گل را به آتش میکشد و سرخی و آتشین بودنش از این جهت است : «من این مرقـّع رنگین چو گل بخواهم سوخت» . معنی بیت : چنان از بیهوده گذشتن عمر خود حسرت میخورم و دردمندم که با آه سوزان خود تن پاره پارهام همانند گل به آتش کشیدهام . 3. (بلبل = استعاره از شاعر و عاشق است - گوش پهن کردن = خوب گوش دادن) "م" در "دوشم" پرش ضمیر است که به اقتضای وزن شعر از آخر خوش (خوشم آمد) به اینجا آمدهاست معنی بیت : دیشب چقدر خوشم آمد که بلبلی در حالی که معشوقش به خوبی گوش میکرد ، میگفت : [ 4 بیت بعد سخنان و سرودهی بلبل است ، شاید بلبل (شاعر) خود حافظ باشد] 4. (تند خو = آتشین مزاج ، سختگیر - تند روی = ترش رو ، خشمگین ) حافظ "تندخو" را بیشتر استعاره از "امیر مبارز الدین محمد" آل مظفر به کار برده است امّا در اینجا احتمالاً بلبل (شاعر) با طنز به معشوقش (گل) طعنه میزند . منظور از "بخت" در اینجا بخت بـد است ، بخت بد برای گل پاییز است که به زودی روی گل را در هم میکشد (پژمردهاش می کند) نکتهی جالبی است در اثر خشم و عصبانیت چهره در هم رفته و پر چروک و نازیبا میشود . معنی بیت : [بلبل به خود دلداری میدهد و خطاب به دل خود میگوید :] ای دل تو شاد باش ( از سختگیری ها و نامهربانی های یار دلگیر نشو) که دلبر نامهربان از اقبال بدخود ترشروی و نازیبا مینشیند . 5. (سخت = "سختی" دشواری ، مشکلات - سست = "سستی" بیدوامی ، آسانی - عهد = پیمان - سخنسخت = سخن دلخراش ، حرفهای نا مهربانانه) "سخت و سست" آرایه یا صنعت تضاد دارد . معنی بیت : ای یـار اگر میخواهی مشکلات و نیز بی دوامی دنیا ، آسیبی به تو نرساند ، از پیمان ناپایدار و حرف های نامهربانانه صرف نظر کن . 6. (سوز اندرون = آتش عشق ، سوز دل - رخت = بار و بُـنه ، اسباب و وسایل زندگی - پخت = از اتباع است و معنای خاصی ندارد ) در نسخه "خانلری" این بیت در حاشیه آورده شده و به جای آن این بیت آمده است : «گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند / عارف به آب تـر نـکـنـد رخت و پخت خویش» که حافظانهتر است ، با توجه به مفهوم "به آتش کشیدن" که در بیت دوم آمده ، حافظ بعداً تصحیح کرده و تغییر داده است . معنی بیت : هنگام آن است که از درد هجران و سوز دل تمام زندگیام را به آتش بکشم . 7. (مـُراد = آرزو ، خواسته - میسّرشدن = ممکن بود ، فراهم میشد - مـُدام = پیوسته ، دایم) مصرع دوم تلمیح (اشاره) است به سرنگون شدن پادشاهی جمشید به دست ضحّاک . معنی بیت: ای حافظ ! اگر پیوسته آرزو و خواستهی انسان ها فراهم و امکان پذیر میشد جمشید هم از اورنگ پادشاهیاش هر گز جدا نمیشد . · مهندس مرادی : بیت «وقت است کز فراق تو و سوز اندرون / آتش در افکنم به همه رخت و پخت خویش» از حافظ نیست ، حافظ با آن زبان فخیم و سخن و شعر متین ، بعید است که " رخت و پخت" در شعرش بیاورد ! · آل مجتبی : گفتیم "پخت" از اتباع است ، بعضی از کلمات به همراه جفت و زوجهی خویش بر زبان جاری میشود مثل : "کار و بار" ، "خان و مان"، "تار و مـار" و . . . کلمهدوم فقط به اقتضای سخن آمده و معنی خاصّی ندارد ، بعضی آنرا مترادف کلمهی قبل میدانند ، از این نوع ترکیب در اشعار دیگران هم آمده است ، در دو – سه غزل قبل تر (غزل 288 ) نیز داشتیم : «هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری بـاری ست / سپندی گـو بر آتش نـه که دارد کار و بـاری خوش» . · مهندس مرادی : وقتی کلمهای معنی نداشته باشد "مُهمل" است ، در ضمن چنین ترکیب هایی در زبان محاوره استفاده میشود نه در شعر ، آن هم شعر حافظ بزرگ . · جمال اژدری : صرف اینکه کلمهای از زبان محاوره یا زبان مردم کوچه بازار در شعر آمده نمیتوانیم بگوییم از حافظ نیست . · آل مجتبی : مُهمل نیست ، برای اینکه ؛ اگر چه معنی خاصّی ندارد ، عرض کردم : "به متضای موسیقی شعر" آمده است ، هم به وزن شعر کمک کرده ، هم از تکرار قافیه جلو گیری کرده و هم "رخت" و "پخت" آرایه جناس دارند . و گفتم که بعضی از ادیبان آن را مترادف میدانند . farhngsara-mardani.blogfa.com/post-98.asp |
سلام به دوستان اهل ادب
راستش دوستان من مدتی هست که این سوال برام پیش اومده: معنیش رو متوجه نمی شم: تا اشارات نظر نامه رسان من و توست نشود فاش کسی آنچه میان من و توست نباید «کمی» یا چیزی مثل آن باشد؟(با توجه به اینکه میبینم در بخش مشاعره دوستان زیادی از این بیت استفاده میکنن) با تشکر |
نشود فاش کسی آن چه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست رها جان منظور راز موجود ميان دو نفر هست ، آنچه بوده و هست ميان هر دو نفر .... زبان اشاره و ابهام هست ... نشود فاش کسي يعني بر کسي فاش نميشود.... وقتي ميگه تا اشارات نظر منظور کتاب بوعلي سيناست , ولي بسيار ظريف و زيبا تشبيه شده به اشاره و غمزه و.... حافظ ميگويد: اي كه از دفتر عقل آيت عشق آموزي ترسم اين نكته به تحقيق نداني دانست نميدونم متوجه منظورم شدي يا بد توضيح دادم ... |
مرسی از دوستان . جواب ساقی بانو به نظرم من هم درست است
نشود فاش کسی ایرادی نداره درسته یعنی پیش کسی فاش نمیشود. --------------------------------------------------------------------------------------- حكــايت لب شـــــــيرين دهــان ســـــــيم انــدام تفاوتي نكــــــند گر دعــاست يا دشــنام ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حريف دوســــت كه از خويشـــتن خــــــبر دارد شراب صرف محبّت نخورده است تمام اگــــر مــــــلول شـــوي يا ملامـــــــــتم گويـي اسير عشق نيند يـــشــد از ملال و ملام من آن ني ام كه به جــــــــــور از مراد بگريزم به آستين نرود مرغ پاي بســته به دام بسي نمـــــــاند كه پنــــــــــجاه ساله عاقـــل را به پنــج روزه به ديوانـــگي بر آيد نام مرا كه با تو ام از هر كس كه هست باكي نيست حريف خاص نيـــنديـــشد از ملامت عام شـــب دراز نخــــــــفتم كه دوســـــتان گويــــند به سرزنش: عجبا للمـــحبّ كيف ينام؟ * تو در كــــــنارمن آيي؟ من اين طــــــمع نكـــنم كه مي نيايدت از حسن، وصف دراوهام ضــرورت است كه روزي بســـــوزد اين اوراق كه تاب آتـــــش سعــــدي نياورد اقلام سعدي شيرازي
حریف دوست رو چطور میخونن ؟ و چه معنی داره ؟ |
((با کسب رخصت از بزرگان))فکر میکنم که معنای مصرع اول اینه که
برای عاشق مهم اینه که از زبان معشوق(لب شیرین) سخنی بشنود و در واقع هر سخنی از جانب معشوق برای عاشق دلپسند است پس سخنش جه دعا باشه چه دشنام فرقی نداره. همینطور معنای حریف به نظر میرسه که "همراه" باشه. ودر اینجا این همراه همان عاشق است چون سعدی میگه وقتی که عاشق هنوز به بی خبری از خود نرسیده و هنوزم هم منیتی داره پس عاشق واقعی نیست و شراب عشق را کامل ننوشیده است. همچنین در ادامه ی شعر داریم که وقتی من با توام ( عاشق با معشوق)، همراه تو که خاص هستی (معشوق) حرفهای دیگران و عوام مهم نیست. |
نقل قول:
کاملا درسته من "حکایت" رو اینطور برداشت کردم که یعنی اگر من عاشق شرح و حکایت لب شیرین آن سیمین اندام را برای شما بگویم هم دشنام است و هم دعا به این خاطر بود که تعجب کردم اینقدر شعر هیبتش هولناکه و سالا عقیلی که به قدرت انتخاب شعرش ایمان دارم و صدای نازش هوش و هواس از ما ببرد و مارا مدهوش کرد ! در مورد معنای حریف شاید باید نظر بقیه دوستان رو هم بشنوم. اما حریف و حرف به هم نزدیک و شبیه هستند ممکن هست که به معنای مصاحب و همصحبت که گفتی باشه . مرسی . |
اسير عشق
نقل قول:
اسیر عشق حكــايت لب شـــــــيرين دهــان ســـــــيم انــدام تفاوتي نكــــــند گر دعــاست يا دشــنام وقتي کسي عاشق واقعي باشه و در همون راستا معشوق دلباخته ، فکر نميکنم ديگه مهم باشه چي ميشنوند هر دو طرف ، حالا دعا و دشنام مگه فرقي داره از لب هر يک ... البته گفتم منظور سعدي عاشق واقعي بوده نه هر کسي... حافظ ميفرمايد: در مقامی که به یاد لب او می نوشند سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش .... سعدي شيرين سخن در غزلهاش حق مقام عشق و وفا و دوستي را خوب بجاي اورده ، وقتي ميسرايد : حریف دوست که از خویشتن خبر دارد شراب صرف محبت نخورده است تمام حريف دوست رو تشبيه به ناتواني در مقابل مقام او توصيف کرده يعني اگر از حال خودت خبر داري بمعناي اين هست که شراب ناب دوستي را هنوز تمام و کامل نخورده اي تا به مرز بيخودي در مقابل دوست برسي ... حافظ ميفرمايد: چنان پرشد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم در بيت سوم سعدي ميفرمايد: اگــــر مــــــلول شـــوي يا ملامـــــــــتم گويـي اسير عشق نيند يـــشــد از ملال و ملام اگر هر دو اسير عشق يکدگر باشند از سرزنش و سخن تند هم نرنجند ... ( چه سخت ) چه مقامي اين عشق داره که براي هر کسي دست يافتني نيست ، براي همين نام هر کسي رو نميشود عاشق گذاشت....:) برداشت من اين بود تا نظر ديگر دوستان چه باشد .... :53: |
خب دانه جان هيچي جواب نداد ، درست بود ، نادرست بود حالا تا بعد .... اين دو بيت شعر از وحشي بافقي منو کلافه کرده کم و بيش شايد در مورد بخت و اقبال خودش ميگه کسي ميتونه کمکي کنه .... تیرت چو ره نشان پران گیرد هر بار نشان زخم پیکان گیرد از حیرت آن قدرت بخت اندازی مردم لب خود بخش به دندان گیرد {پپوله} |
|
در کل خیلی از ادبیات خوشم نمیاد،ولی شما باعث شدید،تا حدودی علاقمند شوم!
خانم ها آقایان:cool:!.!.!.!.!. |
ابريشم جان ، عنوان تاپيک چيه عزيز! ;) مهلاجان ، از ادبيات شيرينتر هم هست :d |
نقل قول:
پاسخ ساقی چه شدمهلای ما گل بکاراینجا دراین غوغای ما :53: |
من یه سوال دارم درمورد رسول آفتاب
کلا این بیت مولانا رو معنیشو میخوام: چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی/پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم ممنون میشم اگه داستان رسول آفتاب رو برام بگید.... |
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
به نهان از او بپرسم به شما جواب گویم من مامور رساندن پیام از خورشید به شماهستم پنهانی از آفتاب میپرسم و به شما میرسانم به نظر من این معنی ساده شه البته زبان ساده منظور از رسول آفتاب پیغمبر خداست |
درود بر همگی |
اکنون ساعت 11:04 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)