لبانت
به ظرافت شعر شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند که جاندار غار نشین از آن سود می جوید تا به صورت انسان دراید و گونه هایت با دو شیار مّورب که غرور تو را هدایت می کنند و سرنوشت مرا که شب را تحمل کرده ام بی آن که به انتظار صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سر بلند را از رو سپیخانه های داد و ستد سر به مهر باز آورده ام هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم! و چشمانت از آتش است و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد و آغوشت اندک جائی برای زیستن اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که به هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد - من با نخستین نگاه تو آغاز شدم توفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی می نوازند، و ترانه رگ هایت آفتاب همیشه را طالع می کند بگذار چنان از خواب بر ایم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند دستانت آشتی است ودوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود پیشانیت ایینه ای بلند است تابنک و بلند، که خواهران هفتگانه در آن می نگرند تا به زیبایی خویش دست یابند دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گوارا تر کند؟ تا آ یینه پدیدار آئی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها ودریا ها را گریستم ای پری وار درقالب آدمی که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد! حضور بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند، دریائی که مرا در خود غرق می کند تا از همه گناهان ودروغ شسته شوم وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود احمد شاملو |
این آخری برای آیدا بود آیدا در آینه
نقل قول:
|
خيلي زيباست :بغض
بغض تازه
در من ترانه های قشنگی نشسته اند انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان حالا به من رسیده و در من نشسته اند ... من باز گیج می شوم از موج واژه ها این بغضهای تازه که در من شکسته اند من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند |
اعتياد
قصه گوی، حال من واگوی
مرا از حقيقت گِـــله است ... ز پندار گوي من از درد مي ترسم ... از دري ديگر بگوی من ديوارم ... كلام ِ آخرينم ... فرو ريختن است ، در اين كوی من مست شدۀ حضورِ خود ... منِ بالنده ... منِ كور بارِ گناهم می رود از كولی به كول من دودم ... آتشم دِه خاكسترم ... بادم دِه بي جُبه ام ... پيله ام دِه از دامِ آشنايی ها ... غريبه ام ... عنانم دِه من آشوبم ... به قدرِ تحولی وارونه من عبورم ... پــُــلی به عقبگردِ زمونه من می روم ... اما بی قدم كوزه ای تركدار ز جورِ قطره ام از هواری ... فَـغان ربوده ام پيچكِ ايوان ِ هيچگاهم پوچي را زِ بر خوانده ام من معتـــــــادم در فضای ِ خاكی ِ دستانم ... هيچ به عرضه ندارم نـــَـــه گـــُـــــلی ... نـــَـــه گـــُـــــلدانی ... راز ِ شكوفايی ِ گــُــل ... در قطرۀ شبنم است ... و ليـــك... راز ِ پژمردن ِ من در خـــُــم ِ نقـــطۀ نـــون ... خــُــفتن اســت من ز دور ِ دايره آواره ام جوهری از قـلـم ا ُ فتاده ... جيغ ِ خشكِ عشق زِ قلم خوردِ زمانم منم و خطی ... نه نوشته نه شنوده ... نه خوانده ... من باختم و آفتاب ِ غروب آخر از من ، اول از خط سقوط از من ، عبور از خط آنسان ... كه حلقۀ تــُهی ِ دستانم ، بر قــُـطر ِ انديشه گرد شد پَـــرگارِ هبوط ... خط خورد ... رد ِ اشاره ... گــُــــم شد فرياد در من گِـــــره خورد ... در تنگی ِ گلو ... حَنجره لـِــــه شد جنس ِ پـــــرده ای ز دود ... روی ِ خبيث ِ مرگ زدود ... های چــــــــــــــــــــــرا در ورزِ گــِــل ِ تنم تا صيقلين ِ مــُجسم گونش ... دَم برنياوردم كه ... من از ســُــلاله ها بـُـبريده ام ... كــَــز آدمی كوچيده ام وَز آسـتــين ِ فرشــــتگان اوفتاده ام ... در آغوش ِ سايه خـُـسبيد م ... ز ِ پيمانۀ حسرت چشــيد م بوی فراموشی ... مزۀ تلخ ِ خاموشی ... سر بر شـــانۀ ناخوشـــــی چـــه تكرار ... بوي ِ مــُــرداب مي دهد در من ... ساقه ها ... ريشه ها ... هيچيك ... ... به جـــوانـــه اشــــتياق نــــــــدارند ... در من ... باتلاقها ... گام ِ ترديد را به كام مي كشند ... و شـــوق ِ آن سوی ِ سبزيـنــــــه ها را ... به ســـــوی ِ ابــــــد هول مي دهند حوزۀ افسوس قطره ای آه در سينه حبس دارد وقتی باد بر شاخه های بی بــَـــر بـِوَزَد ... آه از رويش های بر باد رفته خاكِ فريب خوردۀ من ... مدتهاست كه تشنه است من هنوز پيچيده ام ... اندر خــَــم ِ ... بی ريشِـــگـــی مــُـــهلتِ جدايی از هبــــــــــــــــــــــوط ... عــــــــــروج ِ انــســــــــان اســـت آه از ... بــندهـای ِ وابـستــگـــــی آه از ... خـُماری وفـِــــــِتادِگـــــی آه از ... آسمان ِ بی ستاره ... وقتی درّه ، آفتابش رُبُود خورشيد ِ زنگار بسته ... انگار ... از زير ِ زمين می تابد ... ! سايه هايش انگار ... فــضا می شكند ... ! غروب نظاره گر ِ سايه هاست من می دانم سايه ها آشفــته اند چون آتشی می لرزند چون موج زه می پاشند و پا بندِ نور ... تا افق گــُـريزانند سايه ها گرفتارند به پای ها سايه ها اير ِ تيغ ِ آفتابند بی سايه بودن ... بی مهابا بودن از نبودن است آسان كـُـن مرا ... ای غروب ... چون سايه ای بی سايه مــَهــتابم در آغوش ِ اين ســـــايه ها غـــنوده است بالين ِسايه ام از پستوی ِ گرما ... همين نزديكيها ... فـــرود آمده است فــــرود از خورشيد ... زير ِ اشك ِ آسمان ... كــــــه بار ِ ديگر ... هبـــــــــــــــــوط هبوط ... قــَــهر ِ خداست ... وقتی قفل ِ آسمان می شكند قلب ِ من وام دارِ دانايی است و ... هبــــــــــــــــوط ... پرداخت ِ زمان ِ از دست رفته است در دايرۀ هبوط ... زنده گان ِ ميرا خـُـفته اند و ويرانی ... حادثه ای ناتوان است نبض ِ زمان بر ديوار صخره ها می كوبد موج می آيد ... من حـُــبابم تنها تعلــّـــق به زمان حسی از درد است ... به رنگ ِ كـَـف شكايت ، خراشی بر آب است ... حـُــباب تعلــّــقی ندارد آيـــــــنه جلوه گاه ِ زمان است در تصـــويـری بی وجود نمايش ِ مرگ ... به تكرّر... بی تنوّع به شمارش ِ سن ّ ِ زمين من از مرام ِ آينه گان آمده ام من آغــــاز ِ عد مَـــــــــــم آينه فريــــــــــاد نمی زند ... می شكـــند حــُــــباب می ميرد های هوی ِ آوار ِگان در د ََخمه ای پنــــــهان است ... د َ خــــــــــمه ای پـُــر فــِــسانه ، پـُـر مـَــعبـر گاه ... د َ خــــــــــمۀ هـُـــبوط من از آســـــتــان ِ مــِـــــــــــــهر می آيم پـــُـــر از فــِـــسانه هاست شــــــانه هايم و ليك ... |
عشق را بدون بزک میخواستیم دنیا را بدون تفنگ روی دیوارهای سیاه گل سرخ نقاشی کردیم رهگذران به ما خندیدند به ما خندیدند رهگذران ما فقط نگاه کردیم جادهها دور شهر گره خورده بودند در شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم: " قطاری که ما را از این جا نبرد قطار نیست" رسول یونان |
تو كيستي كه من اينگونه بي تو بيتابم؟
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم تو چيستي كه من از موج هر تبسم تو بسان قايق سرگشته روي گردابم؟ فريدون مشيري |
آشفته حالي
اين همه آشفته حالي / اين همه نازک خيالي اي به دوش افکنده گيسو / از تو دارم، از تو دارم اين غرور عشق و مستي / خنده بر غوغاي هستي اي سيه چشمِ سيه مو / از تو دارم، از تو دارم اين تو بودي / کز ازل خواندي به من / درس وفا را اين تو بودي / کاشنا کردي به عشق / اين مبتلا را من که اين حاشا نکردم / از غمت پروا نکردم دين من دنياي من / از عشق جاويدان تو رونق گرفته سوز من، سوداي من / از نور بي پايان تو رونق گرفته من خود آتشي که مرا / داده رنگ فنا مي شناسم من خود شيوه نگه / چشم مست تو را مي شناسم ديگر اي برگشته مژگان / از نگاهم رو مگردان اين همه آشفته حالي / اين همه نازک خيالي اي به دوش افکنده گيسو / از تو دارم، از تو دارم اين غرور عشق و مستي / خنده بر غوغاي هستي اي سيه چشمِ سيه مو / از تو دارم، از تو دارم خواننده: دلکش آهنگساز: استاد علي تجويدي شاعر: رحيم معيني کرمانشاهي |
"مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي زبامي كه برخاست مشكل نشيند"
تو مي گفتي وفادارم محبت را خريدارم ولي ديدم نبودي تو گفتي آن حبيبم من كه بر دردت طبيبم من ولي دردم فزودي تو مي گفتي كه روز و شب بود نام توام بر لب زعشقت بي شكيبم ولي ديدم نمي جويي به لب هرگز نمي گويي به جز نام رقيبم من از بي خبري زناز و دلستاني تو شدم فتنه بر آن محبت زباني تو غم خود به فسون در دل من چون بنشاندي زدي بر دل من آتش و در خون بنشاندي گرچه اي پري زدوريت بي قرار و بي شكيبم بركنم ز لست و بست و قد هر چه داده اي فريبم من تحمل جفاي تو ديگر بيش از این نتوانم گر فرشته اي دگر تو را از حريم دل برانم آهنگ شعر فوق را با صداي سالار عقيلي از اينجا دانلود كنيد |
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك اما، آيا باز مي گردي؟ چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد... حميد مصدق |
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نیاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی حلقه بر درنتوان زد از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگربربایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دوهوایی |
هر كس بد ما به خلق گويد ما چهره ز غم نمي خراشيم
ما خوبي وي به خلق گوييم تا هر دو دروغ گفته باشيم |
گفتمش نقاش را نقشي بكش از زندگي
با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد |
ترک من گفتی و جا دردل دشمـــن کردی کس به دشمن نکــــند آنچه تو با من کردی شمسی بغدادی با غـــیر همـــــدمیّ ومـــی ناب میــــزنی بر آتـــــــش محبــــــــّت مــا آب میــــــــزنی نجدی یزدی یکدم شـــوم چو همـــدم آن ماه شرمگین از طــــــالع بدم به هــــزار آشـــــــنا رسد ! مومن استرآبادی :24: در سخن بود به اغـیار وبه راهـــش دیدم شد خجــــل ,گـفت که احوال تو می پرســیدم شرف جهان قزوینی :24: دلی اســـت در برم ازآبگــــــینه نازکــــتر که گر غبار نشیــــــند بر او , شکسته شود ! ملک قمی{داش مشتی} دل در اند یشــــــه آن زلف گره گیر افتاد عاقـــــــلان مــــژده که دیوانه به زنجیر افتاد فروغی بسطامی :41:. دامن ز کفــــم میکـــشی و میروی امروز دســــت من و دامـــا ن تو , فــــردای قیامت هاتف اصفهانی در سینه دلم گم شده , تهمت به که بندم ؟ غـــــیر از تو در این خانه کســـــی راه ندارد زکی ا یزدی دوشینه شکستیم به یک توبه دو صد جام امروز به یک جــــام دوصد توبه شکســــتیم فرصت شیرازی{B Adabi} {داش مشتی} :24: :41:{شیت شدن} شــــادم که وعـــده داد به فردای محشـرم کآنـــروز هیـــــچ وعـــده به فردا نمی رســد ضمیریاصفهانی :41::41::41::41::41::41: نه واقعا احسنت ؟ همچین مضمونی کجا شنیده بودیم تا حالا ؟ خیلی جالبه |
i love u
برایت بارها باید بگویم که در رگهای من جاری شدی چون خون
که از من ساختی بار دگر مجنون {پپوله} شاید از شکوه عشق تو خانمون سوز برایت بارها باید قسم ها یاد کرد برایت بارها باید سر سجده فرود آورد{پپوله} شاید ز دست تو به تاریکی کوهستان غم باید سفر کرد به دنبال تو تا خورشید باید رفت{پپوله} به پیش پای تو شاید که چون یک مشت خاک بی بها گردم برای قلب تو شاید خدا گردم{پپوله} نمی دانم که در جای نگین تاج ذرین کلاهت جای می گیرم و یا در زیر پاهای تو بی رحمانه می میرم{پپوله} شاید نمی دانم که بعد از سالهای سخت و دشوار که بعد از روزهای گرم و شیرین زمان مردنم زمان مردنم ایا در آغوش تو جانم را خدا گیرید ویا این آرزو در نطفه می میرد {پپوله} شاید:53::53: |
که هیچم در جهان مرهم نباشد
که هیچم در جهان مرهم نباشد
تو را نادیدن ما غم نباشد که در خیلت به از ما کم نباشد من از دست تو در عالم نهم روی ولیکن چون تو در عالم نباشد عجب گر در چمن برپای خیزی که سرو راست پیشت خم نباشد مبادا در جهان دلتنگ رویی که رویت بیند و خرم نباشد من اول روز دانستم که این عهد که با من میکنی محکم نباشد که دانستم که هرگز سازگاری پری را با بنی آدم نباشد مکن یارا دلم مجروح مگذار که هیچم در جهان مرهم نباشد بیا تا جان شیرین در تو ریزم که بخل و دوستی با هم نباشد نخواهم بی تو یک دم زندگانی که طیب عیش بی همدم نباشد نظر گویند سعدی با که داری که غم با یار گفتن غم نباشد حدیث دوست با دشمن نگویم که هرگز مدعی محرم نباشد سعدی شیرازی قطعه را بشنوید با صدای محمود خوانساری: از اینجا دانلود کنید |
زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست
هركسي نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پيوسته بجاست خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد سهراب سپهري |
تو نيستي و صداي تو ، هواي خوب اين خونه است
صداي پاي عطر گل ، صداي عشق ديوونست تو از من دور و من دلتنگ ، تو ابادي و من ويرون هميشه قصه اين بوده ، يكي خندون يكي گريون خودت نيستي صدات مونده ، صدات چشامو گريونده دلم روي زمين مونده ، فقط از تو همين مونده .... |
خوبرويان جهان رحم ندارد دلشان
بايد از جان گذرد هر كه شود عاشقشان روز اول كه خدا ساخت سرشت و گِلشان سنگي اندر گِلشان بود، همان شد دلشان |
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است |
دیشب غزلی سروده عاشق شده بود
با چشم و دلی کبود عاشق شده بود او را به گناه عاشقی دار زدند آدم نکشته بود عاشق شده بود |
ضیافت آب و شعر و روضه
ضیافت آب و شعر و روضه خواستم بگویم آب، بیت اول محرم است؛ولی... ناگهان الف، قامتش شکست و گفت: باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟ پاسخش نوشت، مرد خندههای بزمِ عاشقان بُرَیر و گفت: شور نیست؛ شهدی از شهادت است؛ از جناح دشمنان جنایت است؛ از برای دوستان شفاعت است؛ البته برای بنده هم، حور العین جنت است!!! و بعد از این مزاح مشتیانهی بشر، الفبای زندگی، در حضور اسم و فعل و حرف و قید، خنده زد، پس از تمام سالها خستگی... مثل پهلوانِ کوچهی بلا، کربلا! و کلاس درسمان، واژهای شنید، آشنا. هان چه شد؟ دل شما شکست...!؟ من هنوز، روضهای نخواندهام که هایهای گریه میکنید و میروید!! کجا؟ گفت: رخصتی بده بروم. فرصتی به وسعت تمامی اسارتم. آقا ! اجازه هست حُر شوم؟ اجازه هست؟ و کاش این اجازه را حُر نه، حَرمله میگرفت... ناگهان کلاس اخم شد. آهان. خیر و شر را به نوبت جلو نرفتهام؟ ببخشید، هنوز کلاس اولم. ولی، باور کنید حرف حرمله سین سه شعبه است. درست مثل سین سینهی پدر، سر عمو، سیبک گلوی پسر. و این بار کلاسِ درس، سیاه شد از این همه عزا. و هم کلاسیام جویبار اشکِ کربلا. گفتم: نه، ببین! گریه را شروع نکن، هنوز به کاف و گاف ماجرا مانده است. ما هنوز حرف صبر را نخواندهایم. عین عباس هم به جای خود. قاف قصه را چگونه ول کنیم؟ پس، با اجازهی معلمم! دوباره دوره میکنم: الف، آب. ب ، بریر. ت، تفنگ. نه به سال شصت و یک ، بل به وقت جنگ! همین صبح روز قبل... کجا؟ غزه، جبل العامل، نینوا. هویزه، شلمچه، دشت لالهها. خوب بس است، حاشیه نمیروم!!! و ادامه میدهم... جیم، جَون رو سفید. ح، حبیب. خ، خیام سوخته. دال، دست تشنهی فرات. ذال، ظلم ظالمان!!! معلم گفت: نه، نخوان...! اشتباه داشتی. یک غلط گرفته شد. 19... دقتت کم است، حواست کجاست؟ بخوان. ر، روز اشک و گریه و جنون. ز، زهیر، غرق خاک و خون. سین، سلام تا قیامت قیام. شین، شمر بر سر عمارت خیام. صاد ، صبر بانوی حرم، زنیب، آن دلاور خاندان کَرَم. ضاد، ظلم در غروب روزِ غم. و باز تذکر معلمم: صبر کن، نخوان، نخوان. تو باز هم غلط خواندهای! ببینم؛ مگر به غیر ظاء ظلم را ندیدهای، که هرچه ذال و ضاد و ظاء هست را یکی میکنی؟ و گفتم: آقا اجازه! چرا دیدهام. ولی؛ طا، طلسمِ. ظا، ظلمِ. عین، عصرِ کربلا؛ و غین، غارتِ خیام؛ و فا، فتنه زمان. امانِ قاف این قبیله را بریده است... اِ. آقا اجازه هست! چرا شما، گریه میکنید؟ و بغض معلم، امان نداد بگوید برای بچهها. کاف کربِ والبلا، حکایتیست که لام تا کام آن برای هر کسی شنیدنیست... ولی اندکی بعد؛ بلند و بیدریغ گفت: تو بشین، درس را ادامه میدهیم. بچهها، به یاد میآورید، داستان درس میم منتظر تا کجا ادامه داشت؟ مبحث من الغریب تا، الی الحبیب روزگار؟ یکی گفت: تا سر نزاع نونِِ جان و نان و مال و دشمن و وطن! دیگری ادامه داد: واوِ وای؛ وای مردم به خواب رفته را، حسرت گذشته را و آه پای تخته را هم اشاره کردهاید. سومی دست بالا گرفت و گفت: و آخر کلاس که شد، فرد منتظر از خودش سوال کرد: چرا وَ چرا ظلمی و مُحَرمی و غفلتی؟ و چرا خالی است، حرف حجتی؟ و در غربت است، هـ مثل هادی هدایتِ امتی؟ معلم تشکر نمود و گفت: بعد ازاین، منتظر ادامه داد راه را با ندای: یاءِ ، یا حسین، یا فارس الحجاز! مکث کرد و ادامه داد: ...خوب بچهها؛ تمام شد درس شما. به آخر، زمان الفبا، رسیدهایم. اما... گچ پژِ اصیل آب و خاکمان رنگ کربلا نگشته است!!! راه حل چیست؟ و سکوت پر تلاطم کلاس، در پی جواب، اشاره کرد به من، که میخواستم بگویم: آب، بیت اول محرم است. و گفت: غذای روضه با تو است که شور را شروع نمودهای. حال؛ شیرین، تمام کن! و گفتم: گ ،گِلِ محبت وجودتان. چ ،چای و قند روضه تان. پ، پلو وَ قیمهی ظهرتان. ژ، ژرفنای نگاهتان. و تمام کرد این ضیافت قشنگِ آب و شعر و روضه را! -------------------------------- نویسنده: فاطمه حجازی |
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد در بهاري روشن از امواج نور در زمستاني غبار آلود ودود يا خزاني خالي از فريادو شور مرگ من روزي فراخواهد رسيد روزي از اين تلخ و شيرين روزها روز پوچي همچون روزهاي دگر سايه از امروز ها و ديروز ها ديدگانم همچو دالانهاي تار گونه هايم همچو مرمر هاي سرد ناگهان خوابي مرا خواهد ربود من تهي خواهم شد از فرياد درد خاک ميخواند مرا هر دم به خويش ميرسند از ره که در خاکم نهند آه شايد عاشقانم نيمه شب گل بر روي گور غمناکم نهند ميرهم از خويش وميمانم ز خويش هر چه بر جا مانده ويران مي شود روح من چو باد بان قايقي در انتها دورو پنهان مي شود ميشتابند ازپي هم بي شکيب روزها ،هفته ها، ماه ها چشم تو در انتظار نامه اي خيره ميماند به چشم راه ها ليک پيکر سرد مرا مي فشارد خاک دامنگير خاک بي تو ،دور از ضربه هاي قلب تو قلب من ميپوسد آنجا زير خاک بعد ها نام مرا باران و باد نرم مشويد از رخسار سنگ گور من گمنام مي ماند به راه فارغ از افسانه ها و نام ها... فروغ فرخزاد |
ای فدای تو هم دل و هم جان***وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر***جان نثار تو، چون تویی جانان دل رهاندن زدست تو مشکل***جان فشاندن به پای تو آسان راه وصل تو، راه پرآسیب***درد عشق تو، درد بیدرمان بندگانیم جان و دل بر کف***چشم بر حکم و گوش بر فرمان گر سر صلح داری، اینک دل***ور سر جنگ داری، اینک جان دوش از شور عشق و جذبهی شوق***هر طرف میشتافتم حیران آخر کار، شوق دیدارم***سوی دیر مغان کشید عنان چشم بد دور، خلوتی دیدم***روشن از نور حق، نه از نیران هر طرف دیدم آتشی کان شب***دید در طور موسی عمران پیری آنجا به آتش افروزی***به ادب گرد پیر مغبچگان همه سیمین عذرا و گل رخسار***همه شیرین زبان و تنگ دهان عود و چنگ و نی و دف و بربط***شمع و نقل و گل و مل و ریحان ساقی ماهروی مشکینموی***مطرب بذله گوی و خوشالحان مغ و مغزاده، موبد و دستور***خدمتش را تمام بسته میان من شرمنده از مسلمانی***شدم آن جا به گوشهای پنهان پیر پرسید کیست این؟ گفتند:***عاشقی بیقرار و سرگردان گفت: جامی دهیدش از می ناب***گرچه ناخوانده باشد این مهمان ساقی آتشپرست آتش دست***ریخت در ساغر آتش سوزان چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش***سوخت هم کفر ازان و هم ایمان مست افتادم و در آن مستی***به زبانی که شرح آن نتوان این سخن میشنیدم از اعضا***همه حتی الورید و الشریان که یکی هست و هیچ نیست جز او***وحده لااله الاهو هاتف اصفهانی |
تو به من خندیدی
و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلوده به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و هنوز سالها هست كه در گوش من آرام ، آرام رفتن گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان ،غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت... حمید مصدق |
همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب چیست در همهمه دلکش برگ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوترها چیست در کوشش بی حاصل موج چیست در خنده جام که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوترها، نه به این آتش سوزنده که لغزید به جام، من به این جمله نمی اندیشم من مناجات درختان را هنگام سحر، رقص عطر گل یخ را با باد، نفس پاک شقایق را در سینه کوه، صحبت چلچله ها را با صبح، نبض پاینده هستی را در گندم زار، گردش رنگ و طراوت را در گونه گل، همه را می شنوم، می بینم، من به این جمله نمی اندیشم! به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم همه وقت، همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم تو بدان این را، تنها تو بدان! تو بیا، تو بمان با من، تنها تو بمان! جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب! من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند! اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر، تو ببند! تو بخواه، پاسخ چلچله ها را، تو بگو! قصه ابر هوا را تو بخوان! تو بمان با من، تنها تو بمان! در دل ساغر هستی تو بجوش! من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست، آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش! فریدون مشیری |
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است بانگي از دور مرا مي خواند ليك پاهايم در قير شب است رخنه اي نيست دراين تاريكي در و ديوار به هم پيوسته سايه اي لغزد اگر روي زمين نقش وهمي است ز بندي رسته نفس آدم ها سر به سر افسرده است روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا هر نشاطي مرده است دست جادويي شب در به روي من و غم مي بندد مي كنم هر چه تلاش او به من مي خندد نقشهايي كه كشيدم در روز شب ز راه آمد و با دود اندود طرح هايي كه فكندم در شب روز پيدا شد و با پنبه زدود ديرگاهي است كه چون من همه را رنگ خاموشي در طرح لب است جنبشي نيست دراين خاموشي دست ها پاها در قير شب است سهراب سپهری |
هنوز عاشق ترینم ای تو تنها باور من
به غیر از با تو بودن نیست هوایی بر سر من هنوز عطر تو مونده در فضای خونه ی من هنوزم بی قراره این دل دیوونه ی من فراموشم نکن!فراموشم نکن! تویی تنها دلیل,دلیل بودن من به یاد من باش فراموشم نکن من تشنه ی محبت,درد آشنای تشنه دلم به این جدایی هرگز نکرده عادت ناکامی از تولد همزاد بخت من بود ندارم از تو شکوه ای این سرنوشت من بود فراموشم نکن!فراموشم نکن! تویی تنها دلیل,دلیل بودن من به یاد من باش فراموشم نکن بی تو حدیث عشق رو دیگر باور ندارم جز با تو بودن آرزویی در سر ندارم می پیچد عطر خاطره در خلوت شبهای من تکرار اسم قشنگت شده عادت لبهای من فراموشم نکن!فراموشم نکن! تویی تنها دلیل,دلیل بودن من به یاد من باش فراموشم نکن |
گوش کن
به صدای دوردست من در مه سنگین اوراد سحرگاهی و مرا در ساکت آینه ها بنگر که چگونه باز با ته مانده های دستهایم عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم و دلم را خالکوبی می کنم چون لکه ای خونین بر سعادتهای معصومانه هستی من پشیمان نیستم از من ای محجوب من با یک من دیگر که تو او را در خیابانهای سرد شب با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت گفتگو کن و بیاد آور مرا در بوسه اندهگین او بر خطوط مهربان زیر چشمانت |
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری؟ ز غبار این بیابان؟ همه آرزویم اما.... چه کنم که بسته پایم.... به کجا چنین شتابان؟ به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک) |
اگه تو مال من بودی ماه از چشات طلوع می کرد
پرستو از رو دست تو نغمه هاشو شروع می کرد اگه تو مال من بودی کلاغ به خونش می رسید مجنون به داد اون دل زرد و دیوونش می رسید اگه تو مال من بودی همه خبردار می شدن ترانه های عاشقی رو سرم آوار می شدن اگه تو مال من بودی قدم رو پاییز میزدیم پاییز می فهمید که ماها زبونشو خوب بلدیم اگه تو مال من بودی انقد غریب نمی شدم من چی می خواستم از خدا دیگه اگه پیشت بودم اگه تو مال من بودی دور خوشی نرده نبود دل من اون آواره ای که شبا می گرده نبود اگه تو مال من بودی چشام به چشمات شک نداشت تنگ بلور آرزوم مثل حالا ترک نداشت اگه تو مال من بودی جهنمم بهشت می شد قصه ی عشق ما دو تا ، عبرت سرنوشت می شد اگه تو مال من بودی می بردمت یه جای دور یه جا که تو دیده نشی نباشه حتی کمی نور اگه تو مال من بودی ، می ذاشتمت روی چشام بارون می خواستی می بارید ، ابر سفید گریه هام اگه تو مال من بودی برگا تو پاییز نمی ریخت شمعی که پروانه داره ، اشک غم انگیز نمی ریخت اگه تو مال من بودی قفس دیگه اسیر نداشت آدما دارا می شدن ، دنیا دیگه فقیر نداشت اگه تو مال من بودی خیال نمی کنم باشی پس می رم و می کشمت پیش خودم تو نقاشی |
کاش می دانستیم: زندگی با همه وسعت خویش، محفل ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن به قضا دادن و پس مردن نیست زندگی خوردن و خوابیدن نیست اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست زندگی جنبش و جاری شدن است زندگی کوشش و راهی شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند |
سوداي توام بي سرو بي سامان كرد
عشق تو مرا زنده جاويدان كرد لطف و كرمت جسم مرا چون جان كرد در خاك اثر بهتر از اين نتوان كرد |
گودالی ست
دوزخی خود ساخته و همه روزی در آن می افتیم. اما صف طویل این آدمیان که یکدیگر را هل می دهند محفل بی رحمانه ای شده است، بی نان بی شراب بی خدا |
شکلات
در بسته هاي رنگين در آن کاغذهاي پر سر و صدا و پر زرق و برق شکلات در آن ظاهر پر طمطراق خودش هم باور نمي کند که سرنوشتش در گوشه اي پرت دهاني آب شدن باشد |
زندگی باغ قشنگی نیست که در خنکای بعد از ظهر فروردین روی نیمکتی زیر پرگلترین بوتهی یاسش بنشینی مست خواب و عشق کنی زندگی راهبندان میدان آزادی ظهر مرداد در پیکان قراضهای است که شیشهاش خاک گرفته و پلاستیک سیاه صندلیهایش ترک خورده تو بستنی فروش دورهگردی که لحظهای بهشت میدهی |
دیدی غزلی سرود ؟
عاشق شده بود. انگار خودش نبود عاشق شده بود . افتاد. شکست . زیر باران پوسید . آدم که نکشته بود عاشق شده بود . |
کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟! نمی دانم مرا ایا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟ مرا اینگونه باور کن.... |
نمی خواهی معشوق مرا بشناسی؟! معشوق من آن بالاست، ستاره ای که هر شب دیوانه تر از پیشم می کند. ستاره ای که با هر نگاهش با من عشق بازی می کند، خوب گوش کن. معشوق من همان ستاره سهیلی است که یک شب از آسمان دلم رد شد! نفهمیدم چه شد، ولی مهرش به دلم نشست . |
من از تو مي ميردم
اما تو زندگاني من بودي تو با من ميرفتي تو در من ميخواندي وقتي كه من خيابانها را بي هيچ مقصدي ميپيمودم توبا من ميرفتي تو در من ميخواندي تو از ميان نارون ها ٬ گنجشك هاي عاشق را به صبح پنجره دعوت مي كردي وقتي كه شب مكرر ميشد وقتي كه شب تمام نمي شد تو از ميان نارون ها ٬ گنجشك هاي عاشق را به صبح پنحره دعوت مي كردي تو با چراغهايت مي آمدي به كوچه ما تو با چراغهايت مي آمدي وقتي كه بچه ها ميرفتند و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند و من در اينه تنها مي ماندم تو با چراعهايت مي امدي.... تو دستهايت را مي بخشيدي تو چشمهايت را مي بخشيدي تو مهرباينت را مي بخشيدي وقتي كه من گرسنه بودم تو زندگانيت را مي بخشيدي تو مثل نور سخي بودي تو لاله ها را ميچيدي و گيسوانم را ميپوشاندي وقتي كه گيسوان من از عرياني ميلرزيدند تو لاله ا را ميچيدي تو گونه هايت را ميچسباندي به اضطراب پستان هايم وقتي كه من ديگر چيزي نداشتم كه بگويم تو گوه هايت را ميچسباندي به اضطراب پستان هايم و گوش ميدادي به خون من كه ناله كنان ميرفت و عشق من كه گريه كنان ميمرد تو گوش مي دادي اما مرا نميديدي |
بوی باران بوی سبزه بوی خک
شاخه های شسته باران خورده پک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس رقص باد نغمه شوق پرستو های شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به خال روزگارا خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از ان می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکویی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ |
اکنون ساعت 06:38 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)