خانمي طوطي اي خريد، اما روز بعد آنرا به مغازه برگرداند و به صاحب مغازه گفت: «اين پرنده صحبت نمي کند.» صاحب مغازه پرسيد:«آيا درقفسش آينه اي هست؟ طوطي ها عاشق آينه اند. آنها تصويرشان را در آينه مي بينند و شروع به صحبت مي کنند.» آن خانم يک آينه خريد و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت. طوطي هنوز صحبت نمي کرد. صاحب مغازه پرسيد: «نردبان چه؟ آيا در قفسش نردباني هست؟ طوطي ها عاشق نردبان هستند.» آن خانم يک نردبان خريد و رفت. اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: «آيا طوطي شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟! خب مشکل همين است. به محض اينکه شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسين همه را بر مي انگيزد.» آن خانم با بي ميلي يک تاب خريد و رفت. وقتي آن خانم روز بعد وارد مغازه شد. چهره اش کاملا تغيير کرده بود. او گفت: «طوطي مرد!» صاحب مغازه يکه خورد و پرسيد: «واقعا متاسفم، آيا او يک کلمه هم حرف نزد؟» آن خانم پاسخ داد: «چرا! درست قبل از مردنش با صدايي ضعيف از من پرسيد که مگر در آن مغازه، غذايي براي طوطي ها نمي فروختند؟» |
يک سقا در هند، دو کوزه بزرگ داشت که آنها را به دو سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت.در يکي از کوزه ها ترک کوچکي وجود داشت. بنابراين، کوزه سالم هميشه حداکثر مقدار آب را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، ولي کوزه شکسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي کرد.
به مدت دو سال، اين کار هر روز ادامه داشت و سقا فقط يک کوزه و نيم آب را به خانه ارباب مي رساند. کوزه سالم به موفقيت خودش افتخار مي کرد؛ موفقيت در رسيدن به هدفي که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته ي بيچاره، از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دو سال، روزي در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت: «من از خودم شرمنده ام و مي خواهم از تو معذرت خواهي کنم.» سقا پرسيد: «چه مي گويي؟ از چه چيزي شرمنده هستي؟» کوزه گفت: «در اين دو سال من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد، انجام دهم. چون ترکي که در من وجود داشت، باعث نشتي آب در راه بازگشت به خانه اربابت مي شد. به همين خاطر، تو با همه تلاشي که کردي، به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا دلش براي کوزه ي شکسته سوخت و با همدردي گفت: «از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا رفتن از تپه، کوزه ي شکسته، خورشيد را نگاه کرد که چگونه گل هاي کنار جاده را گرما مي بخشد واين موضوع، او را کمي شاد کرد. اما در پايان راه باز هم احساس ناراحتي مي کرد. چون باز هم نيمي از آب، نشت کرده بود. براي همين دوباره از صاحبش عذرخواهي کرد. سقا گفت: «من از ترک تو خبر داشتم و از آن استفاده کردم. من در کناره راه، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه برمي گشتيم، تو به آنها آب داده اي. براي مدت دو سال، من با اين گلها خانه اربابم را تزيين کرده ام. بي وجود تو،خانه ارباب تا اين حد زيبا نمي شد.» |
رابرت داوینسن زو قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم زنی بسوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید . هفته ها بعد یکی ار مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح خبرهای تازه برایت دارم آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من. رابرت با خوشحالی جواب داد : خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است این که خیلی عالی است |
روزی شخصی در کوچه ای می گذشت ناگهان غلامی را دید از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد و قصد خریدنش را کرد از او پرسید می توانم تو را به غلامی برگزینم گفت:آری گفت نامت چیست گفت هرچه تو بگویی گفت:از کجا آمده ای گفت هر کجا که تو بخواهی گفت: چه کار می کنی؟گفت: هر چه تو بگویی ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت ما نیز باید برای صاحبمان خدا اینگونه باشیم و رو به غلام کرد گفت: تو آزادی.
|
كشتی در طوفان شكست و غرق شد.فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره كوچك بی آب و علفی شنا كنند و نجات یابند.دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بكنند، با خود گفتند بهتر است از خدا كمك بخواهیم.دست به دعا شدند.برای این كه ببینند دعای كدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.نخست از خدا غدا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت. هفته بعد مرد اول، از خدا همسر و همدم خواست، فردا كشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ كس را نداشت.مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا به صورتی معجزه وار تمام چیزهایی كه خواسته بود به او رسید.مرد دوم هنوز هیچ نداشت. دست آخر، مرد اول از خدا كشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فدا كشتی آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست بدون مرد دوم، به همراه همسرش از جزیره برود.پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا كه درخواست های او پاسخ داده نشد.(پس همین جا بماند بهتر است.).
زمان حركت كشتی ندایی از آسمان پرسید:”چرا همسفر خود را در جزیره رها می كنی؟” پاسخ داد: ” این نعمت هایی كه بدست آورده امهمه مال خودم است، همه را خود درخواست كرده ام. در خواست های او كه پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.”. ندا مرد را سرزنش كرد: ” اشتباه می كنی.زمانی كه تنها خواسته او را اجابت كردم این نعمت ها به تو رسید” مرد با حیرت پرسید: ” از تو چه خواست كه باید مدیون او باشم؟” ” از من خواست كه تمام خواسته های تو را اجابت كنم.” |
دم دمای عید بود دلش نمی خواست بهار بیاد آخه می ترسید بهار بدون ترانه رو ببینه خیلی تلاش کرد به هر دری زد ولی نتونست هزینه ی عمل قلب ترانه ی کوچو لو رو جور کنه.
یه گوشه نشست چشماش به پسری افتاد که با لباس آبی و یه تنگ بلور که دو تاماهی توش بود داره با پدرش رد میشه یهو یاد اونروز افتاد همونروزیکه تو سرمای آخر اسفند دم خونه نشسته بود تا مادر بیاد اتفاقا اونروزم همون صحنه رو دیده بود وای که چقدر دلش لباس آبیو ماهی گلی خواسته بود تا مادر اومد دوید و گفت :مادر من لباس آبی و ماهی گلی می خوام اما یهو خودش شرمنده ی دستای پینه بسته و کمر تا شده ی مادر شد دلش به بزرگی همه ی بزرگیای دنیا گرفت یهو یه چیزی به ذهنش رسید مادر……….مادر…………خدا کجاست؟مادر گفت خدا بالاست……بالا….. بالاترین جای که سراغ داشت پشت بام ساختمان نیمه کاره ی سر خیابون بود ولی خوب الان کارگرا اونجا بودن باید تا شب صبر می کرد بالاخره شب شد با هر زحمتی بود خودشو به بالای ساختمون رسوند تا می خواست خدا رو صدا کنه چشمش به یه دست لباس آبی خورد ویه تنگ بلور و دو تا ماهی گلی! …………………………………………………… … اره حالا خوب فهمیده بود که درمون درد قلب مریض ترانه ی کوچولو رو اونجای که باید جستجو نکرده با دل شکسته بلند شد تا بره بره به بالاترین بالایی که سراغ داره… |
تنها توی اطاقش نشسته بود . روی دیوار اطاقش همه نوع قاب عکس دیده میشد . عکس تقدیرنامه هاش ، عکس مادرش ، عکس بچگیش عکسایی با دوستاش . اما کنار این عکس ها یه جای خالی روی دیوارش بود . هر کاری می کرد نمی تونست یه عکس یا یه تابلوی مناسب واسه اون قسمت پیدا کنه . گاهی وقتها چند ساعت به اون جای خالی روی دیوار خیره میشد .
دم دمای ظهر بود . هوا بارونی بود . صدای اذان به گوش می رسید . دلش بد جور گرفته بود . صبح به یاد مادرش که چند سال قبل به خاطر مریضی فوت کرده بود افتاد . یاد خاطرات خوشی که باهاش داشت . لباسش رو پوشید و بدون اینکه چتر رو برداره از خونه زد بیرون . دلش میخواست بره جایی که اروم بشه و هیشکس نباشه تا بهش بگه چی کنه و چی کنه . می خواست خودش باشه و خودش . اروم بدون اینکه بفهمه کجا میره شروع کرد به قدم زدن . توی فکر و خیال غرق شده بود که یه دفعه خودش رو توی مزار شهدای امامزاده محلشون دید . برای اولین بار شروع کرد به خوندن اسامی شهدا . هر چی جلوتر میرفت یه حس عجیبی بهش دست می داد . بدون اینکه خودش بخواد جلوی یکی از قبر ها نشست . روی سنگ دو شاخه گلایل بود که نشون میداد کسی تازه از اون جا گذشته . نگاهی به سنگ روی قبر انداخت . درست هم سن خودش بود . یه حس عجیبی به اون شهید پیدا کرده بود .خیلی دوست داشت عکس اون رو ببینه . همیشه روز های پنجشنبه موقع اذان ظهر سه شاخه گلایل می خرید و میرفت پیش دوستش و بالای سر قبر اون می شست و سه شاخه گلش رو میذاشت کنار دو شاخه ای که یه نفر قبل اون روی سنگ قبر بود . چند ماهی بود که کارش شده بود رفتن به مزار دوستش و درد دل کردن اما هیچ وقت کسی رو که هر پنج شنبه قبل اون دو شاخه گل رو میاورد رو ندیده بود. خیلی دوست داشت بدونه کیه که برای دوستش همچین کاری می کنه و بیشتر از اون دوست داشت که ببینه دوستش چه شکلیه . یه روز که سر کنار مزار دوستش نشسته بود بهش گفت من دوست دارم یه عکس از تو داشته باشم اما حیف که نمیدونم چی کار کنم . این رو گفت و اروم اروم به سمت خونه حرکت کرد . هفته بعد که مثل همیشه به دیدن دوستش می رفت زیر دو شاخه گل یه عکس بود . خیلی خوشحال شد . نمی دونست از حوشحالی چی کار کنه . عکس رو برداشت و براش یه قاب عکس قشنگ گرفت و اون قاب عکس رو گذاشت توی جای خالی دیوار اطاقش . |
توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود که مردم از راه های دور و نزدیک برای دیدنش می اومدن و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه .
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ به مجسمه گفت: “این منصفانه نیست!چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن؟!مگه یادت نیست ما هر دومون توی یه معدن بودیم؟این عادلانه نیست!” مجسمه لبخندی زد و آروم گفت:”یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟” سنگ پاسخ داد:”آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند.آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم.” و مجسمه با همون آرامش ادامه داد:”ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه.به طور حتم من به یه شاهکار تبدیل میشم .به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست.پس بهش گفتم :”هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!”و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم.و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم! و حالا تو نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن.” |
روزی چاپاری در کوهستانی دچار طوفان شد ناچار به یک آسیاب پناه برد در آسیب اسیابانیرا دید و از او خواهش کرد انجا بماند اسیابان پذیرفت و چاپار انجا ماند و با اسیابان هم سفره و هم صحبت شد بعد از گذشت زمانی چراغ اسیابان خاموش شد اسیابان چراغ را بر داشت زیر چشمه ابی که از اسیب
میگذشت گرفت پر کرد بعد روشن کرد چاپار که خیلی تعجب کرده بود گفت چطور میشه یک چراغ پیسوز با آب روشن بشه ؟ آسیابان فرزانه گفت هر وقت کاری به کار خدا نداشتی و هر چی که اون داد شکر کردی اب هم برات می سوزه چاپار گفت من هم میتونم این گونه باشم گفت بله! این طوری شدن راحته اما نگه داشتنش سخته فکر نمی کنم بتونی نگه داری اما من راهش رو بهت می گم. اسیابان گفت وضو بگیر نماز بخوان و توبه کن که از این به بعد اون طور که خدا میخواد باشی و کاری به کار خدا نداشته باشی. چاپار نماز خواند توبه کرد و بعد چراغ رو زیر چشمه گرفت پر کرد و روشن کرد چراغ روشن شد اسیابان گفت خدا رو شکر توبه ات قبول شد حالا باید توبه ات رو نگه داری بعد از گذشت مدتی چاپار از طوفانی که بیرون از خونه غوغا کرده بود خسته شد و دعا کرد که ای کاش زودتر طوفان تمام می شد .؟! یک دفعه متوجه شد چراغ خاموش شد … |
از پشت دیوار به پسرش نگاه میکرد.
پسر در حالی که جعبه شیرینی در دستانش بود، مشغول تعارف کردن شیرینی به رهگذران بود. جعبه خالی میشد در حالی که هنوز چیزی به او نرسیده بود. آخرین قطعه شیرینی هم که برداشته شد، پسر جعبه خالی را گوشه خیابان رها کرد و رفت. از اینکه چیزی به او نرسیده بود بسیار ناراحت بود. ناگهان دسته گنجشکان به جعبه شیرینی و تکه های شیرینی در آن حمله کردند و با شادمانی مشغول خوردن شدند. حالا مرد خوشحال بود ، چون با دست پر به آسمان باز میگشت |
چراغ قرمز شد.
دخترک دسته های گلی را که برای فروش آورده بود با خود برداشت و به میان چهار راه رفت. اما کسی گلی از او نخرید. چراغ سبز شده بود و دخترک متوجه نبود!!! اتومبیل سیاه رنگ از دور پیدا شد و با دیدن چراغ سبز بدون توجه از چهار راه گذشت. دریک لحظه تمام گلها پرپر شدند !!! اتومبیل سیاه دور میشد در حالی که صدای ضبط صوت آن بلند بود: “دیگه خورشید چهره ات و نمیسوزونه …… |
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت ، زنبیل سنگین را داخل خانه كشید . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و میخواست كار بدی را كه تامی كوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید . قتی مادرش را دید به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی میكردم و بابا داشت با تلفن صحبت می كرد تامی با یه ماژیك روی دیوار اطاقی را كه شما تازه رنگش كرده اید ، خط خطی كرد ! » مادر آهی كشید و فریاد زد : « حالا تامی كجاست؟ » و رفت به اطاق تامی كوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود ، وقتی مادر او را پیدا كرد ، سر او داد كشید : « تو پسر خیلی بدی هستی » و بعد تمام ماژیكهایش را شكست و ریخت توی سطل آشغال . تامی از غصه گریه كرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد ، قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازیر شد .تامی روی دیوار با ماژیك قرمز یك قلب بزرگ كشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر درحالیكه اشك میریخت به آشپزخانه برگشت و یك تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان كرد. بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه میكرد! |
آرزوهاي بزرگ
ته دل هرکس يه آرزوي بزرگ بود که در عين سادگي هرگز برآورده نشده بود... جارو ميخواست يکبار هم که شده خودشو تميز کنه... آينه ميخواست خودشو ببينه... دوربين عکاسي آرزو داشت کسي يک بار از اون هم عکس بندازه... لغتنامه ميخواست معني خودش رو بفهمه.. |
بازگشت گفت ديگه هرگز بر نميگردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا ميتونست دور شد... غافل از اينکه کره زمين گرد بود |
در
هي با کله ميخورد به دري که خدا اونو بسته بود. گريه ميکرد، بيتابي ميکرد، دعا ميکرد... اما انگار هيچ فايدهاي نداشت... فکر ميکرد خدا صداي اونو نميشنوه... ناگهان چشمش به در ديگري افتاد که خداوند از روي رحمتش گشوده بود... سالها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهميد... |
اتاقک زير شيرواني
زيرزمين از اول بهش حسودي ميکرد چون اون خيلي بالاتر بود و حتماً خوشبختتر...غافل از اينکه اتاقک زير شيرواني هم در واقع زيرزميني بيش نبود... |
تقدير
در زندگيش بينهايت زحمت کشيده بود و بينهايت هم پيشرفت کرده بود... اما هنوز ناراضي بود... حق هم داشت... تقدير، سرنوشت او را از منفي بينهايت کليد زده بود.. |
آفتابگردان
آفتابگردان هرگز راز اين معما را نفهميد... که چرا رسوايي اين عشق بر گردن او افتاد... مگر اين آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را ميپيمود تا نور را به او هديه بدهد.. |
گرما
ليوان آبِ يخ از گرما عرق کرده بود و تشنة يک جرعه آب بود... |
پاككن
مدادپاککن تمام شده بود... نميدانست بايد خوشحال باشد يا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اونهمه اشتباه يا ناراحت از زياد بودن آنها.. |
مداد رنگي
قهوهاي پررنگ، قهوهاي کمرنگ، سرمهاي، آبي، سبز پررنگ و سبز کمرنگ، ارغواني، قرمز، نارنجي و زرد همه ميانجيگري کردند تا مداد سياه و سفيد از بيعدالتي غصه نخورند.. |
تقويم
چاپخانه همه تقويمها را مثل هم چاپ کرد ولي تقويم روزهاي هرکس با بقيه فرق داشت.. |
مدتها بود كه آرزوي داشتن ماشين صفر نقره اي را داشتم . همان روزي كه مراحل پيش خريد يك دستگاه صفر نقره اي آخرين سيستم تو كمپاني تمام شد ، اعلام كردند قرار است طرح زوج و فرد اجرا شود . شش ماه بعد كه اتو مبيل را تحويل گرفتم جريمه هاي رانندگي چهار برابر شد .
روزي كه خواستم براي اولين بار با ماشينم به گردش بروم ديدم هر چهار چرخش را دزد برده . وقتي چرخها را خريدم و بستم ، تو تمام خيابانها بخاطر كمبود جاي پارك ، پاركبان و پاركومتر گذاشتند . چيزي نگذشت كه پليس هم مرا براي پارك دوبله جريمه كرد . يك روز از خيابان فرعي ، موتورسواري بي قاعده بيرون آمد و كوبيد به گلگيرم . موتوري بيمه نداشت و پاش شكسته بود . دلم سوخت و به خرج خودم هم او را درمان كردم ، هم گلگير صفر نقره اي را دادم درست كردند . هنوز از ماشینم لذتی نبرده بودم که بنزين سهميه بندي شد . يك بار هم كه براي رفع ريپ زدن موتورماشين رفتم نمايندگي مجاز ، از بابت گارانتي و اداهاي ديگر دو روز بي ماشين ماندم . بعد ، بردم نمايشگاه بفروشمش كه يك سوم از قيمتش كم شده بود . فردا ، صفر نقره اي را بردم جاده چالوس ، كنار دره خلاصش كردم و هل دادم پايين و با موبايلم فيلم گرفتم . چه لذتي داشت وقتي روي پستي بلنديهاي شيب دره بالا و پايين مي پريد و غلت مي خورد . كاپوت و درهايش كه كنده شد و مثل برگ كاغذ تو هوا چرخيد و افتاد يك طرف ، انگار دنيا را به من دادند . آخر هم كه ته دره چهار چرخش هوا شد و با صداي قشنگي منفجر شد از خوشحالي بالا و پايين پريدم و به اندازه تمام عمرم لذت بردم . حالا گاهي آن فيلم را براي تفريح و خوشگذراني نگاه مي كنم منبع:وبلاگ خرچنگ قورباغه |
دو همسفر کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوي جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم . بنابراین دست به دعا شدند و براي این که ببینند دعاي کدا م بهتر مستجاب می شود به گوشه اي از جزیره رفتند. نخست، از خدا غذا خواستند . فردا مرد اول، درختی یافت و میوه اي بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزي براي خوردن نداشت. هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگري غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت. مرد اول از خدا خانه، لباس و غذاي بیشتري خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزها ییکه خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت. دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببر د . فردا کشتی اي آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیر ه برود و مرد دوم را همانجا رها کند . پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت هاي الهی را ندارد، چرا که درخواستهاي او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است. زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟ پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست هاي او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد. ندا، مرد را سرزنش کر د : اشتباه می کنی . زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها بهتو رسید. مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟ ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته هاي تو را اجابت کنم! باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست هاي خود ما نیست، نتیجه دعا ي دیگران برا ي ماست. نویسنده: پریسا بهرامی |
http://www.foto.ir/Photos/Gallery/9199.jpg
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت. پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد. پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد. بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود. بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند. پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست. پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد. نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد. پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود. مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟! مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم. بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد. پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟ مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد... |
مادر
مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود. وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟ دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم. وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد. |
دست نوازش
روزي در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشي کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاي فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشي خواهند کرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد. او تصوير يک دست را کشيده بود، ولي اين دست چه کسي بود؟ بچه هاي کلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم تعجب کردند. يکي از بچه ها گفت: "من فکر مي کنم اين دست خداست که به ما غذا مي رساند. يکي ديگر گفت: شايد اين دست کشاورزي است که گندم مي کارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد.هر کس نظري مي داد تا اين که معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه کسي است، داگلاس؟داگلاس در حالي که خجالت مي کشيد، آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. معلم به ياد آورد از وقتي که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بکشد. شما چطور؟! آيا تا بحال بر سر کودکي يتيم دست نوازش کشيده ايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟ |
زندگي
در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل کلاس درس آورد. وقتي که کلاس رسميت پيدا کرد، استاد يک ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت. آنگاه از دانشجويان که با تعجب به او نگاه مي کردند، پرسيد: آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند: بله، پر شده. استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت. بعد ليوان را کمي تکان داد تا ريگ ها به درون فضاهاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجويان پرسيد: آيا ليوان پر شده است؟ همگي پاسخ دادند: بله، پر شده! استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل ليوان ريخت. ذرات شن به راحتي فضاهاي کوچک بين قلوه سنگها و ريگ ها را پر کردند. استاد يک بار ديگر از دانشجويان پرسيد: آيا ليوان پر شده است ؟دانشجويان همصدا جواب دادند: بله، پر شده! استاد از داخل جعبه يک بطري آب را برداشت و آن را درون ليوان خالي کرد. آب تمام فضاهاي کوچک بين ذرات شن را هم پر کرد. اين بار قبل از اينکه استاد سوالي بکند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله، پر شده! بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چيزهايي که اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اين ها برايتان باقي ماندند، هنوز هم زندگي شما پر است. استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد:ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند که در زندگي مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چيزهاي کوچک و بي اهميت زندگي هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد، ديگر جايي براي سنگ ها و ريگ ها باقي نمي ماند. اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي کند. در زندگي حواستان را به چيزهايي معطوف کنيد که واقعاً اهميت دارند، همسرتان را براي شام به رستوران ببـريد، با فرزندانتـان بازي کنيد و به دوستان خود سر بزنيد. براي نظافت خانه يا تعميـر خرابي هاي کوچک هميشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهاي زندگيتان برسيد، بقيه چيزها حکم ذرات شن را دارند |
نشستم کنارش , روی نیمکت سفید نیگام نکرد ,نیگاش کردم یه دختر بچه پنج شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای
- سلام کوچولو , سرشو برگردوند و لبخند زد - سلام , چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار با چشاش داشت می خندید - خوبی ؟ سرشو بالا و پایین کرد - اوهوممم - تنها اومدی پارک ؟ دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامو نوازش می داد - نههه ... اوناشن .. دوستام ... با انگشت وسط پارکو نشون داد نگاه کردم , دو تا بچه , یه دختر و یه پسر سوار تاب شده بودن و بازی میکردن،خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاش کردم - پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاب بازی . سرشو به چپ و راست تکون داد - نه , من ازونا بزرگترم ایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد که کنترل خنده برام مشکل بود با چشای درشت شدش نگام کرد و گفت : - شما نمی رین بازی ؟ اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف می زد - من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو هم بزرگترم که ,خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو گذاشت روی گونه ام , خیلی جدی نگام کرد - نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین ,خیلی ... نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردش که روی گونه ام ثابت مونده بود نمی دونستم جواب این حرفشو چی بدم - دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین , دستشو برداشت و دوباره لبخند زد , - ناراحتتون کردم ؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم : - نه ... اصلا , صداشون کن از روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت : - بچه ها .. بیان بچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن و از روی تاب پریدن پایین - راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟ برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاه کرد و گفت : - من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گن آهو... گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوال دیگه ازش بپرسم که بچه ها از راه رسیدن - سلام .. سلام جوابشونو دادم :- سلام پسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و دختر کوچولوی همراهش موهای بلند خرمایی با چشای متعجب و آبی ,پسر بچه به آهو نگاه کرد و پرسید : - این آقا دوستته آهو جون ؟ آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رو نشون می داد گفت : - این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده ,توی یه تصادف رانندگی , اینم نسیمه , اممم ... , پنج سالشه , سه روزه که مرده , ... , باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکش صورتشو گرفت و به شدت گریه کرد ) نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود صدای ضربان تند قلبمو به وضوح می شنیدم و همینطور صدای سکوت عجیبی که توی پارک پیچیده بود آهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود - باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوش فشار داد تا مرد , ببین ...با دست گردن نسیم رو نشون داد دور گردن باریک نسیم یه خط متورم سیاه ,یه چیزی شبیه رد دست به چشم می خوردحالم داشت بد می شد نمی تونستم چیزی رو درک کنم فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم بگم : - و تو ..؟ آهو لبخند زد , - من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , از گشنگی و تشنگی , زن بابام منو انداخ اون تو و درو روم بست , اونجا خیلی تاریک بود , شبا می ترسیدم , سه روز اونتو بودم ,یه شب چشامو بستم و از خدا خواستم منو ببره پیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغل کرد و برد . نمی تونستم باور کنم , همه چیز بیشتر شبیه یه فیلم وحشتناک بود تا واقعیت سه تا بچه معصوم , یعنی اینا .. اینا مرده بودن ! نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو رو گرفته بود و می کشید : - بریم آهو جون ؟ - ما باید بریم . به خودم اومدم , - کجا ؟ مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد : - اون جا آهو خندید و گفت : - ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره , خدا با ما بازی می کنه ,تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن - اگه ببینیش عاشقش می شی چشام خیس بود , خیلی خیس , اونقدر که تصویر اونا مدام مبهم و مبهم تر می شد فقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کرده بود بپرسم : - خدا ..خدا چه شکلیه ؟ و باز هر سه تا خندیدند آهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد و شروع کرد به رقصیدن همونطور که می رقصید آواز می خوندنسیم و مانی هم همراه آهو شروع به رقصیدن کردند از پشت قطره های گرم اشکی که چشماموپوشونده بود رقص آروم و رویاییشونو تماشا می کردم آوازی که آهو می خوند , ناخودآگاه منو به یاد خدا مینداخت خدایی که با بچه ها بازی می کنه صدای آواز مثل یه موسیقی توی گوشم تکرار می شد بعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم *** چشمامو که باز کردم شب شده بود دور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود و اثری از بچه ها نبود نمی دونستم چه مدت روی نیمکت خوابم برده بودو نمی تونستم چیزایی که دیده بودم باور کنم نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای از آسمون که مانی نشون داده بود افتاد سه تا ستاره اون گوشه آسمون بود ,نزدیک هم , و یکیشون پر نور تر از بقیه صدای آهو توی گوشم پیچید : - تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلی کوچولوتر |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
يادگاري...
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين» كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »؟؟ نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!» دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. سپاس ویژه از خانم شکوفه بانی این پست:53::53::53::53: |
دست خدا
کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید. او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن). صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت: (خدایا! بگذار تو را ببینم). ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن). نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت: (خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی). خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد. |
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین » نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!» دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. |
اگه یه نفرو دوس داری بهش بگوووو وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا ميکرد . به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به اين مساله نميکرد. آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسيد. ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم . تلفن زنگ زد.خودش بود. گريه میکرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسيد . ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم. روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده، اون نميخواد با من بياد". من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ايستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمیکرد و من اين رو ميدونستم، به من گفت: "متشکرم، شب خيلی خوبی داشتيم"، و گونه منو بوسيد. ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم. يه روز گذشت، سپس يک هفته، يک سال... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد، من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشتهها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمیکرد ، و من اينو ميدونستم، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی، متشکرم و گونه منو بوسيد . ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم. نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی؟ متشکرم" ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم. سالهای خيلی زيادی گذشت. به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود: تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتیام... نيمدونم... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ای کاش اين کار رو کرده بودم... با خودم فکر می کردم و گريه ! اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه. با تشکر فریبا |
داستان کوتاه
داستاني از ارسكين كالدول « پيرزن جوكراداك » اثر: اريكسن كالدول |
داستان کوتاه
داستان كوتاه "بازتاب كوچه" |
داستان کوتاه
داستان شنگول( از مجموعه داستان آن جا زير باران) |
|
داستان کوتاه
|
داستان کوتاه
|
آقاي خنده - اثر : هاينريش بل
|
اکنون ساعت 08:34 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)