پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   ادبیات طنز (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=54)
-   -   داستان طنز، ماجراهای طنز، مقالات طنز، داستانهای طنز، مطالب طنز، طنزنوشته (http://p30city.net/showthread.php?t=3055)

امیر عباس انصاری 04-18-2008 08:17 PM

حکایت جوانی که ساعت نداشت !!
 
:53:
حکایت جوانی که ساعت نداشت
:53:
مرد جوون : ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده ؟:) پيرمرد : معلومه كه نه !:( جوون : ولي چرا ؟ ! مثلا” اگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي ؟ !:confused: پيرمرد : ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم !:29: جوون : ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه ؟ !:confused: پيرمرد : ببين … اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي دوباره ساعت رو از من بپرسي ![IMG]****************************/301.gif[/IMG]
جوون : كاملا” امكانش هست ![IMG]****************************/269.gif[/IMG]
پيرمرد : ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسي ![IMG]****************************/301.gif[/IMG]
جوون : كاملا” امكان داره ![IMG]****************************/269.gif[/IMG]
پيرمرد : يه روز ممكنه تو بياي به خونه ي من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد ميشدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون چايي دعوت كنم ! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونه ي من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده ؟ ![IMG]****************************/301.gif[/IMG]
جوون : ممكنه ![IMG]****************************/282.gif[/IMG]
پيرمرد : بعد من بهت ميگم كه اين چايي رو دخترم درست كرده ! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي ![IMG]****************************/301.gif[/IMG]
مرد جوون : لبخند ميزنه ![IMG]****************************/270.gif[/IMG]
پيرمرد : بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني ! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد ![IMG]****************************/301.gif[/IMG]
مرد جوون : لبخند ميزنه ![IMG]****************************/270.gif[/IMG]
پيرمرد : بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني ![IMG]****************************/301.gif[/IMG]
مرد جوون : لبخند ميزنه ![IMG]****************************/281.gif[/IMG]
پيرمرد : بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف مي كنين و از من اجازه براي ازدواج ميخواين ![IMG]****************************/301.gif[/IMG]
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله ![IMG]****************************/281.gif[/IMG]
پيرمرد با عصبانيت : مردك ابله ! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم!!![IMG]****************************/276.gif[/IMG] [IMG]****************************/97.gif[/IMG] [IMG]****************************/284.gif[/IMG] [IMG]****************************/167.gif[/IMG] [IMG]****************************/167.gif[/IMG] [IMG]****************************/114.gif[/IMG]

امیر عباس انصاری 04-18-2008 08:23 PM

سوتی های گزارشگران و مجریان رو اینجا بنویسید !
 

سوتی های گزارشگری!





در جریان بازی سپاهان و ذوب آهن در جام حذفی از یکی از داوران قدیمی کشور به نام عرب براقی تقدیر شد. پس از سوت پایان بازی عباس بهروان دوان دوان خودش را به او رساند و گفت: بینندگان عزیز در خدمت زنده یاد عرب براقی هستیم!


دقایق پایانی بازی برزیل و هلند در مرحله نهایی جام جهانی ۹۸ بود، داور به نشانه خطا سوت زد و بهرام شفیع گفت:((و این هم سوت پایان بازی)) برزیلی ها ضربه خطا را زدند و گزارشگر به امید اینکه داور خیلی زود خاتمه بازی را اعلام کند سکوت کرد یک دقیقه هم گذشت اما داور سوت نزد شفیع هم بدون انکه خم به ابرو بیاورد سکوت را شکست و گفت ((حالا رونالدو صاحب توپ میشه ))

در جام جهانی ۱۹۹۰، تیم ملی ایتالیا گلزنی به نام سالواتوره اسکیلاچی داشت. در جریان برگزاری مسابقات هرکدام از گزارشگران به شیوه متفاوتی نام او را تلفظ می کردند. در یکی از بازی ها، وقتی او دروازه حریف را باز کرد بهرام شفیع گفت: حالا اسکیلاچی ،اسکلاچی ،اشیلاچی،شیلاچی یا هر اسم دیگه ای داره من نمیدونم! به هر حال گل خودش را زد!


در یکی از بازی های تیم مراکش در جام جهانی ۹۸ نام بازیکن این تیم به همراه پرچم قرمز رنگ مراکش روی صفحه تلویزیون حک شد. بهرام شفیع با هیجان فریاد زد ((بله، نفهمیدیم چی شد اما در هر صورت داور بازیکن مراکش را اخراج کرد و حالا این تیم باید ده نفره به بازی ادامه بده))


در روزهایی که دانمارک تا مراحل پایانی جام ملت های ۱۹۹۲ پیش رفته بود و علاقمندان فوتبال نام بازیکنان نه چندان مطرح این تیم را از هم می پرسیدند، بهرام شفیع یکی دیگر از شاهکارهایش را رو کرد! مربی دانمارک دست به تعویض زد و کارگردان تلویزیونی نام بازیکن تازه وارد و بازیکن تعویضی را به همراه عبارت DENMARK روی آنتن فرستاد. شفیع اسم بازیکنی که به سمت نیمکت ذخیره ها حرکت می کرد را درست تلفظ کرد اما…(( و به جای او دن مارک وارد زمین میشه!))


در جریان یکی از بازیهای پرسپولیس در فصل گذشته که پس از افطار برگزار می شد، مجید خدایی کشتی گیر ملی پوش ایرانی در میان تماشاگران حاضر شده بود وقتی تلویزیون چهره او را به تصویر کشید عادل فردوسی پور گفت: ((این هم مجید خدایی کشتی گیر تیم ملی فوتبال ایران))


عباس بهروان در حین گزارش استقلال و سپاهان در تورنمنت نقش جهان اصفهان ((همان طوری که مشاهده می کنید شرایط جوی اصلا مناسب نیست. وزش باران و بارش باد امکان برگزاری یک بازی زیبا را از بین برده))


بازی نیمه نهایی جام جهانی ۹۴بین برزیل و سوئد برگزار می شد و باز هم عباس بهروان پشت میز گزارش نشسته بود. در دقیقه ۹ ضربه مازینهو به تور کناری دروازه اصابت کرد و به اوت رفت ((توی دروازه …توی دروازه..این گل می تونه نوید یک بازی پر گل و زیبا رو باشه برزیل ۱ سوئد ۰)) البته پانزده دقیقه بعد جهانگیر کوثری که به عنوان کارشناس در استودیو حضور داشت گفت:((البته مثل اینکه ان توپ گل نشده بود. ضمن عذر خواهی از بینندگان عزیز، بازی کماکان ۰_۰ دنبال می شه))


اسکندر کوتی در حال گزارش بازی غیر زنده تیم ملی اتریش و یک تیم دیگر بود. بالای صفحه تلویزیون در محل مربوط به درج نام تیم ها و نتیجه بازی نام لاتین اتریش (Austria)درج شده بود و جناب گزارشگر این تیم را استرالیا خطاب می کرد. کار به جایی رسید که پس از پایان پخش این بازی ضبط شده مجری شبکه سه با اشاره به تماس های پر تعداد مردمی ضمن عذر خواهی، اشتباه گزارشگر را تصحیح کرد.


چلسی گل زد و جواد خیابانی در لا به لای فریادهایش گفت: ((بدون شک الان مردم شهر چلسی خیلی خوشحال هستند)) او بعدها این واقعیت را که در کل بریتانیا شهری تحت عنوان چلسی وجود ندارد پذیرفت. اما به عنوان اخرین دفاعیه اش مدعی شد چلسی نام محله ای در لندن و منظور گزارشگر هم اشاره به ان محله بوده است. مثل این می ماند که گزارشگر بعد از گل استقلال بگوید: ((الان اهالی میدان استقلال سر از پا نمی شناسند))


کریم باقری بازیکن ارمینا بیله فلد پشت یک ضربه ایستگاهی از فاصله ۳۰-۴۰ متری ایستاد و مزدک میرزایی که دو مانیتور را پیش روی خود داشت برای نواخته شدن ضربه لحظه شماری می کرد. یکی از مانیتور ها مربوط به پخش مستقیم و بدون تاخیر بود و دیگری با حدود ۱۵-۱۰ ثانیه تاخیر تصاویر مربوط به شبکه سه را روی آنتن می فرستاد. کریم در مانیتور شماره یک ضربه را زد و گزارشگر با هیجان بسیار زیاد شوت او را استثنایی لقب داد. تماشاگر تلویزیونی اما هنوز باقری را در حالی که دست به کمر زده بود و دیوار دفاعی حریف را بر انداز می کرد می دید. عکس العمل مزدک خیلی جالب بود: ((البته این ضربه لحظاتی بعد زده شد))


این یکی را محمد دادکان به خاطر می آورد. قبل از اینکه رییس فدراسین فوتبال شود در یکی از برنامه های کارشناسی سیما با اجرای عباس بهروان شرکت کرد. مجری گفت: ((شما خیلی ساکت نشستین آقای کانداد… ببخشید اقای دادکان))


دوستان نزدیک هنوز اورا پولی اوف صدا می زنند! داستان از این قرار است که ایشان پیش از انکه این واژه Play off سر زبان ها بیفتد لغت فارسی آن را در جایی خوانده بود و در جریان یکی از گزارش هایش گفت: ((اگر همین نتیجه حفظ شود سرنوشت در بازی پولی اوف مشخص خواهد شد.


این یکی فوتبالی نیست اما خیلی قشنگه. یدالله اعتصامی در جریان گزارش مستقیم یکی از جدال های داخلی در حالی که از نمایش پسر یکی از کشتی گیران قدیمی به وجد آمده بود، تصمیم گرفت احساسش را در قالب یک بیت شعر بیان کند: ((پسر کو ندارد نشان از پدر … نشاید که نامش نهند آدمی!!!)) البته بسیاری از کارشناسان ادبیات معتقدند قدیم ها مصراع دوم این بیت ((تو بیگانه خوانش نخوانش پسر))بوده


بازی پرسپولیس و تراکتور سازی بود. تابلوی تعویض بالا رفت و غلام حسین دین محمدی قصد داشت برای تراکتور وارد زمین شود. جواد خیابانی اما ناگهان تمام تماشاگران تلویزیونی را در جای خود میخکوب کرد: ((حالا غلام حسین دین محمدی برادر بزرگتر رسول خطیبی وارد زمین می شه! )) او بعد ها مدعی شد نسبت خانوادگی حسین و رسول خطیبی و سیروس و غلامحسین دین محمدی را قاطی کرده.


و دفتر داستان های شیرین سوتی های گزارشگران را با خاطره ای ازگزارش غلامعلی پیر ایرانی در زمان برگزاری مسابقات دسته فوق سنگین وزنه برداری بازی های آسیایی دوحه می بندیم: ((حالا، حسین رضا زاده وزنه ۲۰۵ کیلو متری را بالای سر می برد ))این مورد البته از رادیو انتخاب شده بود به نظر شما بهترین سوتی کدام یک است؟
:53::53::53:
:24::24::24:

SonBol 05-16-2008 09:31 PM

طنز.....تعریف مشاغل مختلف
 
تعریف مشاغل مختلف
سیاستمدار: کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید.

مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است.

حسابدار: کسی است که قیمت هر چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند.

بانکدار: کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد.

اقتصاددان: کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد.

روزنامه نگار: کسی است که %50 از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و %50 بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.

ریاضیدان: مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهیه می گردد که آنجا نیست.

هنرمند مدرن: کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد.

فیلسوف: کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند.

روانشناس: کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما می پرسد.

جامعه شناس: کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود و همه مردم به آن نگاه می کنند، او به مردم نگاه می کند.

برنامه نویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به روشی که نمی فهمید حل می کند.

امیر عباس انصاری 05-26-2008 05:42 AM

مقالات طنز ، داستانهای طنز ، ماجرای طنز ، متون طنز و...
 
فرار با دوست دختر جدیدم!

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.

با عشق،
پسرت،
John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن



[IMG]****************************/39.gif[/IMG] [IMG]****************************/39.gif[/IMG]



امیر عباس انصاری 06-12-2008 04:55 AM

آ شاباجی خانوم سلام
حالتون خوب اس که الحمدولله
میگم آ
قلاق بی تر بود منوشتین تا غلاغ
البته این نوکته هم هس که تلفظای اصفونی همه اش یه شکل و آ یه اندازه وریخت و قیافه نیسن
یه جورایی چجوری بوگم که مثلا طرفای میدون تخچی ماها به جوجه چوچک هم موگوییم اما از اونطرف تو محله مسجدشاه و جلفا موگن چوری یا موگن جوجو... حالا اینابه کنار باشد
آ چرا این مباحث زیبا رو ادامه نمی دین؟؟
حیف است هااااااا... کلی طرفدار جور می کوند
قربون همه امیر عباس آ دادا بچه ناف تهرانپارس
نمدونم چرا لهجه ام همچی یوخده کج و کوله شده است ا وختی اومدم اینجا؟؟؟؟

امیر عباس انصاری 06-21-2008 11:19 AM

داستانهایی از چرچیل و حاضرجوابی های او (طنز)
 
داستانهایی از چرچیل و حاضرجوابیهای او (طنز)


* امروز چند تا داستان جالب و خنده دار در مورد وینستون چرچیل خوندم که به نظرم بد نیومد شماهام بخونیدش. در کل اینطوری به نظرم اومد که این چرچیل نه تنها شوخ بوده بلکه آدم بسیار حاضر جوابی هم بوده. و البته چیزی هم که واضحه این بوده که رابطه خوبی با خانمها نداشته و خیلی مایل بوده توی ذوقشون بزنه

* * نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!



* در مجلس عیش‌ حکومتى، وقتى چرچیل حسابى مست کرده بود؛ یکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ایش (فضولى براى سوژه تراشى) پیش او رفت که حالا دیگه حسابى پاتیل پاتیل شده بود، و در حالى که چرچیل سرش رو پایین انداخته بود و در عالم مستى چیزهاى نامفهومى زیر لب زمزمه مى‌کرد و مى‌خندید؛ گفت: آقاى چرچیل! (چرچیل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچیل (خبرى از توجه چرچیل نبود)
(در شرایطى که صداش توجه دور و برى‌ها رو جلب کرده بود، براى اینکه بیشتر ضایع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد..) شما مست هستید، شما خیلى مست هستید، شما بى اندازه مست هستید، شما به طور وحشتناکى مست هستید..!
چرچیل سرش رو بلند کرد در حالیکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى‌زد) به چشمهاى خبرنگار خیره شد و گفت:
خانم …. (براى حفظ شئونات بخوانید محترم!) شما زشت هستید، شما خیلى زشت هستید، شما بى اندازه زشت هستید، شما به طور وحشتناکى زشت هستید..! مستى من تا فردا صبح مى‌پره، مى‌خوام ببینم تو چه غلطى مى‌کنى ..! (منبع)



* میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده… که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه… بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه ولی من این کار رو می کنم… (منبع)


* در جنگ جهانى دوم وقتى که قواى متحدین (آلمان و ایتالیا و ژاپن ) فرانسه را که جزء قواى متفقین (انگلیس و فرانسه و آمریکا و شوروى ) بود، شکست دادند و در جولاى سال ۱۹۴۰ میلادى انگلستان در میدان نبرد جهانى با دشمن پیروزمند، تنها ماند، در پاریس کنفرانس سرى بین سه نفر از سران جنگ جهانى (یعنى بین چرچیل رهبر انگلستان، و هیتلر رهبر آلمان، و موسولینى رهبر ایتالیا در قصر ((فونتن بلو)) به وجود آمد، در این کنفرانس، هیتلر به چرچیل گفت: حال که سرنوشت جنگ، معلوم است و بزرگترین نیروى اروپا و متفق انگلیس یعنى فرانسه شکست خورده است، براى جلوگیرى از کشتار بیشتر بهتر است، انگلستان قرداد شکست و تسلیم را امضاء کند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد.
چرچیل در پاسخ گفت: بسیار متاسفم که من نمى توانم چنین قراردادى را امضاء کنم، زیرا هنوز انگلستان شکست نخورده است و شما را پیروز نمى شناسم، هیتلر و موسولینى از این گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد کردند.
چرچیل با خونسردى گفت: «عصبانى نشوید، انگلیس به شرط بندى خیلى اعتقاد دارد، آیا حاضرید براى حل قضیه با هم شرط ببندیم ، در این شرط هر که برنده شد باید بپذیرد». سران فاشیست و نازیست (هیتلر و موسولینى) با خوشروئى این پیشنهاد را قبول کردند، در آن لحظه هر سه نفر در جلو استخر بزرگ کاخ نشسته بودند، چرچیل گفت: آن ماهى بزرگ را در استخر مى بینید، هر کس آن ماهى را تصاحب کند، برنده جنگ است، هیتلر فورا (پارابلوم) خود را از کمر کشید و به این سو و آن سوى استخر پرید و شروع به تیراندازیهاى پیاپى به ماهى کرد ولى، سرانجام بى نتیجه و خسته و درمانده بر صندلى خود نشست، و به موسولینى گفت: حالا نوبت تو است.
موسولینى لخت شده به استخر پرید و ساعتى تلاش کرد او نیز بى نتیجه، خسته و وامانده بیرون آمد و بر صندلى خود نشست.
وقتى که نوبت به چرچیل رسید، صندلى راحت خود را کنار استخر گذاشت و لیوانى بدست گرفت، در حالى که با تبسم سیگار برگ خود را دود مى کرد شروع به خالى کردن آب استخر با لیوان نمود، رهبران آلمان و ایتالیا با تعجب گفتند: چه مى کنى؟ او در جواب گفت: «من عجله براى شکست دشمن ندارم با حوصله این روش مطمئن خود را ادامه مى دهم، سرانجام پس از تمام شدن آب استخر، بى آنکه صدمه اى به ماهى بخورد، صید از من خواهد بود» (منبع)



:41::41::41::41:
:53::53::53::53:


امیر عباس انصاری 06-21-2008 11:24 AM

دل ، سرگشتۀ توپ ، فراپیش ، زمین ، جان! (طنز فوتبالی)
 
وقتی حملۀ بازیکنان تیم فوتبال ایتالیا روی دروازۀ رومانی و نمایش نقطۀ کرنر از سوی داور،توسط برخی دوستان و اساتید معظم گزارش شود:

محمد صالح علا: یکان یکان ِ بازیکنان ِ جان ِ تیم ایتالیا،با هم زلف گره می زنند و قشلاق می کنند به مرغزار جلوی دروازۀ رومانی. داور ِ جان با دلبری،نقطۀ کرنر محترم را نشان می دهد. یک چکّه از تصاویر ارسال بلند توپ را از این شبکۀ محترم می بینید.



امید مهرگان: بازیکنان ایتالیا،به نظر می رسد به قول آدورنو،"خودشان را کنار می کشند " و به عنوان پراکتیس یا کنشی قائم به ذات،با پاسکاری کردن و در درون پاسکاری کردن ،میان ِ پاسکاری در گوشۀ چپ وعدم پاسکاری در گوشۀ راست یا پاسکاری در عین امتناع از پاسکاری یا به زبان بینامتنی،ایجاد تفاوت در درون ِ پاسکاری ِ درون ِ زمین در واریاسیونهای نقطۀ کرنر،توسط داور قابل صورت بندی است،یک تم واحد از تصاویر توپ به عنوان یک ابژۀ ارسال در رویکرد به دروازۀ رومانی.


فهیمۀ رحیمی : بازیکنان دلفریب ایتالیا،پاهای بی قرار خود را به دل سرگشتۀ توپ زده و آن را به قلب آتشین و زخم خوردۀ دفاع تیم رومانی پرتاب می کنند ولی توپ،در آغوش دروازه آرام نمی گیرد و بر تیر دروازه بوسه می زند.آن داور سرگشته،دستور می دهد که توپ را از سینۀ غمناک دروازه بیرون بکشند و از نقطۀ کرنر،بر بستر سبزگون شبنم ناک زمین درازش کنند تا با ارسالی بلند،چون شمعی فروزان در آسمان تلوتلو بخورد.


پارسی نویس سره : پاسی شگرف در سامانۀ زمین،توپ را فراپیش دروازۀ رومانی قرار می دهد،که از آمیخۀ "روم" و "آنی" برساخته شده است.داور،چونان گرز گران،نقطۀ کرنر را فرایاد می آورد تا با شوتی نغز، توپ تا آن طرف دروازه پاییده شود و پایه ور و نابیوشان،در دروازه،کاشانه بجوید.



یوسفعلی میرشکاک : حضرات تیم ایتالیا،هردود کنان ،با حرکات پرت و پلا،می افتند به جان توپ و پاهایشان جگر گلاویز شدن با آن را دارد چون ذاتشان رادیکال است.حالا حضرت داور،نقطه کرنر را نشان می دهد و یک یالقوزی از کنار زمین توپ را پرت می کند و توپ با شلتاق،در عرصۀ نمادین سوراخ نفس امٌاره،به ذات تیر دروازه می خورد.



یک مسئول خیلی مردمی : من همین جا ازهمین تریبون به خیل عظیم دریای پهناور شما مردم مشتاق مسابقات فوتبال،اعلام می کنم که پاهای پیدا و پنهان مافیای ایتالیا،دروازۀ رومانی را مورد هجوم قرار داده است تا بحران کاذب ایجاد کرده و شرایط خوب زمین را به کام شما مردم عزیز تلخ کند.خوشبختانه دانشمندان و مخترعان جوان و کوشای داوری،سوتی را اختراع کرده اند که به راحتی می تواند صدا بدهد .نیروهای مافیایی بدانند که هر چه توپ شوت کنند،به همت والای همین داور و همین بازیکنان و همین زمین،به تیر دروازه خواهد خورد.



یک کارشناس اصلاح طلب : در فراگرد پاس ایتالیاییها،یک رویکرد تهاجمی به نمایش گذاشته می شود که کنشگران رومانیایی سعی در مهار کردن آن دارند.به نظر می رسد حضور حداقلی رومانیاییها جلوی دروازه و شرکت آنها در یک بازی غیر رقابتی،با سوت داور و نمایش تمامیٌت خواهانۀ نقطۀ کرنر،تشدید شود و به پایین آمدن مشارکت بازیکنان در پاسکاری و حتی پرتاب اوت و بازتولید شکست یا حداکثر تساوی در روابط گفتمانی زمین منجر شود.

یک فیلمساز کارشناس سعدی و حافظ و حنظلۀ بادغیسی :
تو
پ شوت
میشود از سوی...

سوت سوت سوت
(چاپ شده در ضمیمۀ آخر هفتۀ اعتماد)

رویا صدر (بی بی گل):53::53:

دانه کولانه 06-30-2008 03:33 PM

آخرین کلمات یک ...
 
آخرین کلمات یک ...
آخرين کلمات يک الکتريسين: خوب حالا روشنش کن...
آخرين کلمات يک انسان عصر حجر: فکر ميکنی توی اين غار چيه؟
آخرين کلمات يک بندباز: نميدونم چرا چشمام سياهی ميره...
آخرين کلمات يک بيمار: مطمئنيد که اين آمپول بيخطره؟
آخرين کلمات يک پزشک : راستش تشخيص اوليه‌ام صحيح نبود. بيماريتون لاعلاجه...
آخرين کلمات يک پليس: شيش بار شليک کرده، ديگه گلوله نداره...
آخرين کلمات يک پيشخدمت رستوران: باب ميلتون بود؟
آخرين کلمات يک جلاد: ای بابا، باز تيغهء گيوتين گير کرد...
آخرين کلمات يک جهانگرد در آمازون: اين نوع مار رو ميشناسم، سمی نيست...
آخرين کلمات يک چترباز: پس چترم کو؟
آخرين کلمات يک خبرنگار: بله، سيل داره به طرفمون مياد...
آخرين کلمات يک خلبان: ببينم چرخها باز شدند يا نه؟
آخرين کلمات يک خون‌آشام: نه بابا خورشيد يه ساعت ديگه طلوع ميکنه!
آخرين کلمات يک داور فوتبال: نخير آفسايد نبود!
آخرين کلمات يک دربان: مگه از روی نعش من رد بشی...
آخرين کلمات يک دوچرخه‌سوار: نخير تقدم با منه!
آخرين کلمات يک ديوانه: من يه پرنده‌ام!
آخرين کلمات يک سرنشين اتوموبيل: برو سمت راست راه بازه...
آخرين کلمات يک شکارچی: مامانت کجاست کوچولو؟.
آخرين کلمات يک غواص: نه اين طرفها کوسه وجود نداره...
آخرين کلمات يک فضانورد: برای يک ربع ديگه هوا دارم...
آخرين کلمات يک قصاب: اون چاقو بزرگه رو بنداز ببينم...
آخرين کلمات يک قهرمان: کمک نميخوام، همه‌اش سه نفرند...
آخرين کلمات يک قهرمان اتوموبيلرانی : پس مکانيکه ميدونه که با ...
آخرين کلمات يک کارآگاه خصوصی: قضيه روشنه، قاتل شما هستيد!
آخرين کلمات يک کامپيوتر: هاردديسک پاک شده است...
آخرين کلمات يک کوهنورد: سر طناب رو محکم بگيری ها...
آخرين کلمات يک گروگان: من که ميدونم تو عرضهء شليک کردن نداری...
آخرين کلمات يک گيتاريست: يه خرده ولوم بده...
آخرين کلمات يک مادر: بالأخره سی‌دی‌هات رو مرتب کردم...
آخرين کلمات يک متخصص آزمايشگاه: اين آزمايش کاملاً بيخطره...
آخرين کلمات يک متخصص خنثی کردن بمب : اين سيم آخری رو که قطع کنم تمومه...
آخرين کلمات يک متخصص کامپيوتر: معلومه که ازش بک‌آپ گرفتم!
آخرين کلمات يک معلم رانندگی: نگه دار! چراغ قرمزه!
آخرين کلمات يک ملوان: من چه ميدونستم که بايد شنا بلد باشم؟
آخرين کلمات يک ملوان زيردريايی: من عادت ندارم با پنجرهء بسته بخوابم...
آخرين کلمات يک نارنجک‌انداز : گفتی تا چند بشمرم؟
093eshgh.blogfa.com منبع

haj_amir 07-30-2008 07:59 AM

همان زندگی که انسان از خدا خواست
 
خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.

خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد...


************ ********* ********* ********* ***
خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...


************ ********* ********* ********* ***
خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی بود.

میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.


************ ********* ********* ********* ***
و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...

و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند…!!!

و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد…!!!
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!!

و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!!
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست

دانه کولانه 12-01-2008 08:41 PM

خیلی جالب بود
ما که نشد کروم رو نصب کنیم اما با خوندن این نوشته ها کما بیش با شخصیتشون آشنا شدیم هرچند به دور از چشم بابا مامانش ما هم مهمون خودمونش کردیم.....

امیر عباس انصاری 12-02-2008 11:59 PM

وقتی من به دنیا اومدم (یه مطلب بسیار جالب و طنز)
 
وقتی من به دنیا اومدم...!


وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود

وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من.

http://spinroot.com/tessa/2_years_old.gif



وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من.

http://spinroot.com/edsger/tessa2005.jpg



وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر

http://mylifeofcrime.files.wordpress...mine-spens.jpg


من وقتی من
۱۰ ساله كه شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر.

http://news.bbc.co.uk/media/images/4...ure_brooke.jpg



من وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من.

http://blogs.news.com.au/images/uplo...0719_thumb.jpg



وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر



http://3.bp.blogspot.com/_Z5WW1Ik2QL.../s400/girl.jpg
من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم

:24::24::24::24:

وبلاگ جورواجور
تصاوير گزينشي از اينترنت




امیر عباس انصاری 12-03-2008 12:15 AM

اولين چيزی كه با شنيدن شغل يكی ياد مردم می‌افته !!
 
اولين چيزي كه با شنيدن شغل يكي ياد مردم مي‌افته!!!


كارمند بانك: مي توني يه وام واسه ما جور كني؟

مهندس كامپيوتر: من كامپيوترم ويروسي شده مي‌توني ويندوزم رو عوض كني؟

پزشك عمومي: مي‌توني براي چهارشنبه كه بچه‌ام نرفته مدرسه يه گواهي بنويسي؟

دندونپزشك: بيا اين دندون عقل من رو نگاه كن ببين سياه شده بايد بكشمش يا پرش كنم؟

تعميركار ماشين: اين ماشين من نمي‌دونم چرا هي صداي اضافي مي‌ده، مي‌توني بياي يه نيگا بهش بندازي؟!

بازيگر: واسه كسايي كه ميخوان بازيگر بشن چه نصيحتي داريد؟

مدير يه جايي: مي‌شه واسه اين بهرام ما يه كار جور كني؟

موبايل فروش: آقا اين گوشي 3310 مارو مي‌شه با يهN95 عوض كني؟!:24::24::24::24:

معلم: اين حسن ما يه خورده تو رياضي‌اش بازيگوشي مي‌كنه مي‌شه اين پنج‌شنبه‌ي قبل از امتحان رياضي‌اش شام تشريف بيارين خونه ما سر راه اين اتحادهارو هم يه بار براش بگين؟!

نماينده مجلس: اين شهرام ما خيلي پسر گليه مي‌خواد زن بگيره مي‌شه كمك كنيد معافي اين بچه‌رو بگيريم؟!:24::24::24::24:


كارمند سازمان سنجش: سؤالاي كنكور سال بعد رو نداري؟

نويسنده: يه روز بيا سر فرصت قصه زندگيمو برات تعريف كنم كتابش كني!

معمار: اين خونه مون بايد كفش سراميك شه و آشپزخونه‌اش اُپن، فكر مي‌كني چند روزه تموم مي‌كني؟

طلا فروش: الان اوضاع سكه چجورياس؟

اقتصاد‌دان: بالاخره اين بنزين رو مي‌خوان چي‌كار كنن؟ يه سوال ديگه: مي‌دوني اصلاً‌ درآمد نفتي ايران چقده؟:D

وكيل: من اگه بخوام حضانت بچه‌ام رو بگيرم چي‌كار بايد بكنم؟

روان‌شناس: من الان يه چند وقتيه بچه‌ام شبا جاشو خيس مي‌كنه، روزا هم بيش‌فعاله، شوهرم هم شيش ماهه خونه نيومده، اين اواخر همه موهاشو كنده بود،‌ خودمم فكر كنم افسردگي گرفتم، مي‌خوام طلاق بگيرم، بعدشم خودكشي،‌سم هم تهيه كردم!!!!حالا چي‌كار مي‌توني برام بكني؟:24::24::24::24:

تايپيست: يه پايان نامه دارم 958 صفحه اصلاً وقت ندارم تايپش كنم،‌ نظر تو چيه؟

...

واقعاً چرا اينجوريه كه هميشه با ديدن بقيه ياد درد و مشكلاي خودمون مي‌افتيم؟:confused::confused:
ارسال کننده : مائده
از وبلاگ پرشین جوک:41:

shabhaye_mahtabi 12-05-2008 06:29 AM

آثار برگزيده طنزنويسان معاصر
 
«تروريست را توصيف كنيد!»اثر برگزيده جشنواره سراسري طنز مكتوب
*اثر برگزيده بخش نثر (ويژه تروريسم) در سومين جشنواره سراسري طنز مكتوب

*ارژنگ حاتمي


خانه عمويم اينا مهمان بوديم و هوشنگ هي مي گفت بيا با هم بازي كنيم، اما از آنجا كه من دانش آموز زرنگ و حرف گوش كني هستم به جاي بازي كردن با هوشنگ، كنار مامانم كه داشت با زن عمويم صحبت مي كرد نشستم و گوشه مانتويش را كشيدم و گفتم: مامان تا فردا صبح بايد يك انشاء در مورد تروريست بنويسم ، مامان هم گفت: ذليل مرده! همش بايد وايستي آخر شب مشقاتو بنويسي؟ از صبح تا حالا داشتي دم در تيله بازي مي كردي، خوبه به خانم معلمت بگم؟!، و من هم الكي گريه كردم و از مامانم خواستم به شما نگويد كه من تيله بازي مي كردم چون شما گفته ايد اگر تيله بازي بكنيم انضباطمان را صفر مي دهيد. مامان كمي فكر كرد و گفت: خب، فردا بگو دفترت را فراموش كردي بياري و منهم خنديدم و گفتم: آخه خانم معلم كه گول نمي خورد، زحمت خودت زياد مي شود، چون اگر انشاء نبرم فردا ميگويد با اولياء بيايين مدرسه. مامان هم كه مي دانستم حال و حوصله پر حرفي هاي شما را ندارد به طرف عمو ناصر و پدرم كه داشتند ميوه مي خوردند اشاره كرد و گفت: پس معطل چي هستي؟ برو از فرصت استفاده كن؛ من هم از آنجا كه شما گفته بوديد به حرف مادرتان گوش كنيد خيلي سريع به سمت ظرف ميوه اي كه كنار آنها بود يورش بردم، هنوز چهار پنج تا بيشتر گلابي نخورده بودم كه مادرم آمد و گوشم را كشيد و گفت ذليل مرده منظورم اين نبود مثل تروريست هاي امريكايي كه به ذخاير نفتي عراق حمله كردند بيايي و به ميوه هاي خونه عمويت رحم نكني! منظورم اين بود بروي از عمو و پدرت در مورد تروريست بپرسي! وقتي پدر فهميد باز هم مي خواهم براي انشاء كمك بگيرم گفت: من از اين موضوع هاي انشاء كه خانم معلمتان به شما مي دهد سر در نمي آورم و رفت خوابيد، براي عمو ناصر توضيح دادم كه موضوع انشاي اين هفته مان اين است كه تروريست را توصيف كنيد، خنديد و گفت: خانم معلمتان خيلي خنگ است كه موضوع به اين سختي را براي بچه كلاس دوم ابتدايي انتخاب كرده است، آخه بچه دوم ابتدايي چه مي فهمد تروريست چيست؟، البته من به عمو ناصر توضيح دادم كه شما خنگ نيستيد چون شونزده بار تقلب كردم و شما دو بارش را فهميديد! عمو ناصر گفت: تروريست ها كارهاي بد مي كنند و من يكم فكر كردم و گفتم يعني نازنين تروريست است؟، عمو ناصر اخم كرد و گفت آخه دختر كوچولوي دو ساله من مگر كار بد مي كند؟! كه من هم گفتم: بله، خودم ديدم چند شب پيش جايش را خيس كرده بود!

عمو ناصر سري تكان داد و گفت نه منظورم اين نبوده است، تروريست ها خرابكاري مي كنند، هر چند باز هم مي خواستم نازنين را مثال بزنم اما گفتم: مثل نازي؟، عمو باز هم اخم كرد و گفت: آخه آي كيو! گربه كوچولوي ناز نازي ما چه طوري مي تواند خرابكاري بكند؟ منهم جواب دادم: خودم ديدم چند بار گوشه فرش خرابكاري كرده بود و زن عمو هي به نازي فحش مي داد! عمو كمي سر كچلش را خاراند و فكر كرد و گفت: منظورم اين نوع كاراي بد و خرابكاري كه تو فكر مي كني نيست، تروريست ها مكان ها را خراب مي كنن ... و من سريع وسط حرف عمويم پريدم و گفتم : مثل هوشنگ؟!، عمو كمي كفري شد و گفت: آخه هوشنگ كه توي مدرسه شماست، چرا اين حرف را مي زني؟! و من هم براي عمو ناصر توضيح دادم هوشنگ با دوستانش توي كلاس ها روي ميز و صندلي ها راه مي روند، و تا حالا دو تا ميز را شكسته اند و بعضي موقع ها هم هوشنگ با لگد به در كلاس ها مي زند و وقتي جاي پايش روي در مي ماند خوشحال مي شود و مي گويد مهر زدم! عمو به هوشنگ كه جلوي تلويزون داشت ميكرو بازي مي كرد نگاه كرد و سري تكان داد و گفت: تو كه نمي گذاري من حرفم تمام بشود، تروريست ها آدم مي كشند!، من هم كمي ذوق زده شدم و به عمو گفتم: آخ جان! بالاخره فهميدم، زن عمو تروريست است! عمو دستش را روي بيني اش گذاشت و گفت: هيس! ديگر اين حرف را تكرار نكن،اگر زن عمويت بشنود فكر مي كند من اين حرف را يادت داده ام آن وقت من را مي كشد!، گفتم: ديدي عمو! خودت هم گفتي، عمو با تعجب پرسيد: من چي گفتم؟!، من هم سريع جواب دادم: همين كه زن عمو شما را هي مي كشد!، آن روز هم سوار ماشين شما بودم، چند دفعه زن عمو به شما گفت كمربند ايمني را ببنديد و شما عصباني شديد و گفتيد: تو كه منو كشتي، باشه بستم! نمي دانم چرا با شنيدن صحبت هاي من، عمو چند باري سرش رو به ديوار كوباند و بعد از كمي فكر كردن گفت: تروريست ها اون آدمهايي هستند كه كارهاي بد را يواشكي انجام ميدهند، من هم چشمهايم گرد شد و گفتم يعني عمو شما تروريست هستي؟! عمو پرسيد: من كدام كار بد را يواشكي انجام دادم؟! و منهم گفتم: جمعه هفته پيش كه زن عمو خانه نبود و شما فكر مي كردي من و هوشنگ توي اتاق خوابيديم، آمده بودم آشپزخانه آب بخورم كه ديدم شما گاز را روشن كردين و با سيخ ... به اينجاي حرف كه رسيدم عمو وسط حرفم پريد و گفت امان از دست اين سريال هاي تلويزيون، چشم و گوش بچه ها را هم باز كرده اند و بعد يك هزار توماني به من داد و گفت برو براي خودت و هوشنگ بستني بخر، انشاء نمي خواد بنويسي. من هزار توماني را گرفتم و به عمويم گفتم بايد انشاء را بنويسم، و عمو گفت: اصلا تروريست يعني تو و خانم معلمت! منهم پرسيدم چرا؟! و عمو گفت: تروريست ها مثل تو در كار آدم ها فضولي مي كنند و بعد مثل تو از آدمها پول مي گيرند تا هيچي نگويند! و من پرسيدم خب خانم معلممان چرا تروريست است؟! عمو جواب داد: چون شما تروريست كوچولوها را اين شب جمعه اي به جون ما آدم بزرگ ها انداخته و آسايش ما را به هم زده است. الان كه انشايم را وجب كردم ديدم دو وجب شده است و چون هفته پيش اصغر دو وجب انشاء نوشت و نمره اش بيست شد منهم همين جا انشايم را تمام مي كنم، با تشكر از عمو ناصر كه در نوشتن انشاء به من كمك كرد.
با تشكر فريبا

دانه کولانه 12-21-2008 11:10 PM

گزیده طنز عبید زاکانی
 
عبید زاکانی - گزیده طنز عبید

گزیده طنز عبید زاكانی




بر در عفو تو، ما بی سر و پایان چو عبید


تا تهی دست نباشیم، گناه آوردیم


عبید زاكانی


اگر چه گرایش به شوخ طبعی و انواع آن در ادب فارسی، تقریباً به اندازه تاریخ ادبیات فارسی قدمت دارد، اما تا قرن هشتم و ظهور عبید زاكانی، طنزپرداز حرفه‌ای به معنای امروزی و متعارف آن نداشته‌ایم و با قدری تسامح عبید زاكانی را می‌توان پدر طنز فارسی دانست.در نوشته‌های شوخ‌طبعانه عبید، خواننده با معجونی از طنز و هزل و هجو و فكاهه روبه‌رو است. عبید زاكانی در سروده‌ها و نوشته‌های طنزآمیز خود كوشیده است با برشمردن واقعیت‌های تلخ روزگار خود به زبانی شیرین، آیینه‌ای شفاف در برابر فساد اخلاقی، حماقت‌ها، بی‌تدبیری‌ها و مظالم رجال و مردم عصر خود كه دوره استیلای مغول بر ایران بوده، قرار دهد.در این گزیده نمونه‌هایی طنزآمیز از كلیات عبید زاكانی (به تصحیح و مقدمه استاد زنده یاد عباس اقبال آشتیانی) استخراج شده است:


اطلاق الاشراف
عاقبت ظلم و عدل: در تواریخ مغول آمده است كه هلاكوخان چون بغداد را تسخیر كرد، جمعی را كه از شمشیر بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر كردند. چون بر احوال مجموع واقف گشت، گفت كه باید صاحبان حرفه را حفظ كرد. رخصت داد تا بر سر كار خود رفتند. تجار را مایه فرمود دادند،‌ تا از بهر او بازرگانی كنند. جهودان را بفرمود كه قوی مظلومند، به جزیه از ایشان قانع شد. قضات و مشایخ و صوفیان و حاجیان و واعظان و معرفان و گدایان و قلندران و كشتی‌گیران و شاعران و قصه‌خوانان را جدا كرد و فرمود: اینان در آفرینش زیادی هستند و نعمت خدای را حرام می‌كنند! حكم فرمود تا همه را در شط غرق كردند و روی زمین را از وجود ایشان پاك كرد.لاجرم نزدیك نود سال پادشاهی در خاندان او باقی ماند و هر روز دولت ایشان در افزایش بود.ابوسعید بیچاره را چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانید؛ در اندك مدتی دولتش سپری شد و خاندان هلاكوخان و كوشش‌های او در سر نیت ابوسعید رفت. رحمت بر این بزرگان صاحب توفیق باد كه خلق را از تاریكی گمراهی عدالت به نور هدایت ارشاد فرمودند.


"بله" نگو
یكی از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد كه ای پسر، زبان از لفظ "نعم" حفظ كن و پیوسته لفظ "لا" بر زبان ران و یقین بدان كه تا كار نفر با "لا" باشد كار تو بالا باشد و تا لفظ تو "نعم" باشد‌، دل تو به غم باشد.


نهایت خساست
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمت‌های سفر و حضر كشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.اگر كسی با شما سخن گوید كه پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مكر آن فریب نخورید كه آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس كنم، بدان توجه نباید كرد كه آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا كه آن را شیطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نكنم. این بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.


چانه‌زنی
بزرگی در معامله‌ای كه با دیگری داشت، برای مبلغی كم، چانه‌زنی از حد درگذرانید. او را منع كردند كه این مقدار ناچیز بدین چانه‌زنی نمی‌ارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترك كنم كه مرا یك روز و یك هفته و یك ماه و یك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، یك روز بس باشد، اگر به حمام روم، یك هفته، اگر به حجامت دهم، یك ماه، اگر به جاروب دهم‌، یك سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی كه چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهی از دست من برود؟!


گوشت را آزاد كن
از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پاره‌ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت: ای خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك می‌گذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!


رساله دلگشا

ادعای چهارم
مهدی خلیفه در شكار لشكر جدا ماند. شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی كه در خانه موجود بود و كوزه‌ای شراب پیش آورد. چون كاسه‌ای بخوردند، مهدی گفت: من یكی از خواص مهدی‌ام، كاسه دوم بخوردند، گفت: یكی از امرای مهدی‌ام. كاسه سیم بخوردند، گفت: من مهدی‌ام.
اعرابی كوزه را برداشت و گفت: كاسه اول خوردی، دعوی خدمتكار كردی. دوم دعوی امارت كردی. سیم دعوی خلافت كردی، اگر كاسه دیگر بخوری، بی شك دعوی خدایی كنی!
روز دیگر چون لشكر او جمع شدند، اعرابی از ترس می‌گریخت. مهدی فرمود كه حاضرش كردند، زری چندش بدادند. اعرابی گفت: اشهد انك الصادق و لو دعیت الرابعه (گواهی می‌دهم كه تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی.)


آرمان دزدی
ابوبكر ربابی اكثر شب‌ها به دزدی می‌رفت. شبی چندان كه سعی كرد چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آورده‌ای؟ گفت: این دستار آورده‌ام. زن گفت: این كه دستار خود توست. گفت: خاموش‌، تو ندانی. از بهر آن دزدیده‌ام تا آرمان دزدی‌ام باطل نشود.


خودكشی شیرین
حجی در كودكی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاری رود. حجی را گفت: درین كاسه زهر است، نخوردی كه هلاك شوی. گفت: من با آن چه كار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تكه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم كه بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.


دیر رسیدم
جمعی به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر یك سر ملاحده‌ای بر چوب كرده می‌آوردند. یكی پایی بر چوب می‌آورد. پرسیدند: این را كه كشت؟ گفت: من، گفتند: چرا سرش نیاوردی؟ گفت: تا من برسیدم، سرش را برده بودند.


یاد خدا و پیامبر
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید چطور است كه در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می‌كردند و اكنون نمی‌كنند. گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی پیش آمده است كه نه از خدایشان به یاد می‌آید و نه از پیغامبر.


حكایت حضرت یونس علیه‌السلام
پدر حجی سه ماهی بریان به خانه برد. حجی در خانه نبود. مادرش گفت: این را بخوریم پیش از آن كه حجی بیاید. سفره بنهادند. حجی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان كرد و یكی كوچك در میان آورد. حجی از شكاف در دیده بود. چون بنشستند پدرش از حجی پرسید كه حكایت یونس پیغمبر شنیده‌ای؟ حجی گفت: از این ماهی پرسیدم تا بگوید. سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد. گفت: این ماهی می‌گوید كه من آن زمان كوچك بودم. اینك دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند. از ایشان بپرس تا بگویند.


عاقبت كسب علم
معركه‌گیری با پسر خود ماجرا می‌كرد كه تو هیچ كاری نمی‌كنی و عمر در بطالت به سر می‌بری. چند با تو بگویم كه معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی‌شنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاكت و ادربار بمانی و یك جو از هیچ جا حاصل نتوانی كرد.


رخوت شراب
كسی را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعی شراب می‌خورد. یكی آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمی‌داد كه ترك مجلس كند. گفت: باكی نیست مردان هرجا افتند. گفت: مرده است. گفت: والله شیر نر هم بمیرد. گفتند: بیا تا بركشیمش‌. گفت: ناكشیده پنجاه من باشد. گفتند: بیا تا برخاكش كنیم. گفت: احتیاج به من نیست. اگز زر طلاست من بر شما اعتماد كلی دارم. بروید و در خاكش كنید.


دلیل شكر
مردی خر گم كرده بود. گرد شهر می‌گشت و شكر می‌گفت: گفتند : چرا شكر می‌كنی. گفت: از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی كه گم شده بودمی.


خانه مصیبت‌زده
درویشی به در خانه‌ای رسید. پاره نانی بخواست. دختركی در خانه بود. گفت: نیست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین كه من حال خانه شما را می‌بینم، خویشاوندان دیگر می‌باید كه برای تسلیت شما آیند.


گربه تبردزد
مردی تبری داشت و هر شب در مخزن می‌نهاد و در را محكم می‌بست. زنش پرسید چرا تبر در مخزن می‌نهی؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه می‌كند؟ گفت: ابله زنی بوده ای! تكه‌ای گوشت كه به یك جو نمی‌ارزد می‌برد، تبری كه به ده دینار خریده‌ام، رها خواهد كرد؟


در فكر بودم
یكی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه كار داری؟ گفت: بر راه می‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز بركندی؟ گفت: باد مرا می‌ربود، دست در بند پیاز می‌زدم، از زمین برمی‌آمد. گفت: این هم قبول، ولی چه كسی جمع كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه آمدی.


تازه‌آمده‌ام
شخصی در خانه مردی خواست نماز بخواند. پرسید كه قبله كدام طرف است، گفت: من هنوز دو سال است كه در این خانه ام. كجا دانم كه قبله چون است.


خواندن فكر
شخصی دعوی نبوت می‌كرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید كه معجزه‌ات چیست؟ گفت: معجزه‌ام این است كه هرچه در دل شما می‌گذرد، مرا معلوم است. چنان كه اكنون در دل همه می‌گذرد كه من دروغ می‌گویم.


پلنگ
بازرگانی را زنی خوش صورت بود كه زهره نام داشت. عزم سفر كرد. از بهر او جامه‌ای سفید بساخت و كاسه‌ای نیل به خادم داد كه هرگاه از این زن حركتی ناشایست پدید آید، یك انگشت نیل بر جامه او بزن تا چون بازآیم، مرا حال معلوم شود. پس از مدتی خواجه به خادم نبشت كه:
چیزی نكند زهره كه ننگی باشد
بر جامه او ز نیل رنگی باشد.
خادم باز نبشت كه:
گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون بازآید، زهره پلنگی باشد


مسلمانی
خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست: گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چكار؟


عرق
كسی تا‌بستان از بغداد می‌آمد، گفتند: آنجا چه می‌كردی؟ گفت: عرق.


اهمیت گیوه
درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد.


عمر بعد از مرگ
ظریفی مرغ بریان در سفره بخیلی دید كه سه روز پی در پی بود و نمی‌خورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ،‌ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.


فرزند بزرگان
زن طلحك فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید كه چه زاده است؟ گفت: از درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: چیزی زاید بی هنجار گوی و خانه برانداز.


تلقین مغرضانه
میان رئیس و خطیب ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاكش سپردند، خطیب را گفتند: تلقین او گوی. گفت: از بهر این كار دیگری را بخواهید كه او سخن من به غرض می شنود.


دزد بی تقصیر
استر طلحك بدزدیدند. یكی می‌گفت: گناه توست كه از پاس آن اهمال ورزیدی، دیگری گفت: گناه مهمتر آن است كه در طویله بازگذاشته است... گفت: پس در این صورت، دزد را گناه نباشد.
به همین می‌خندم: شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانیده نیمه شب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید. پرسید كه در آنجا چه می‌كنی؟ گفت: در خواب غلتیده‌ام، گفت: مردم از بالا به پایین می‌غلتند تواز پایین به بالا می‌غلتی؟ گفت: من هم به همین می‌خندم.


همه را بپوش
سلطان محمود در زمستان سخت، به طلحك گفت كه با این جامه یك لا در این سرما چه می‌كنی كه من با این همه جامه می‌لرزم. گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من كن تا نلرزی. گفت: مگر تو چه كرده‌ای؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر كرده‌ام.


با اینكه نمی‌خوانم
شمس‌الدین مظفر روزی با شاگردان خود می‌گفت: تحصیل در كودكی می‌باید كرد. هرچه در كودكی به یاد گیرند، هرگز فراموش نشود. من این زمان‌، پنجاه سال باشد كه سوره فاتحه را یاد گرفته‌ام و با وجود اینكه هرگز نخوانده‌ام هنوز به یاد دارم.


سجده سقف
شخصی خانه به كرایه گرفته بود. چوب‌های سقفش بسیار صدا می‌كرد. به صاحبخانه برای تعمیر آن سخن به میان آورد. پاسخ داد كه چوب‌های سقف ذكر خداوند می‌كنند. گفت: نیك است اما می‌ترسم این ذكر منجر به سجود شود.


دوستی نسیه
هارون به بهلول گفت: دوست‌ترین مردمان نزد تو كیست؟ گفت: آن كه شكمم را سیر سازد. گفت: من سیر می‌سازم، پس مرا دوست خواهی داشت یا نه، گفت: دوستی نسیه نمی‌شود.


شوهر چهارم
زنی كه سر دو شوهر را خورده بود، شوهر سیمش رو به مرگ بود. برای او گریه می‌كرد و می‌گفت: ای خواجه، به كجا می‌روی و مرا به كی می‌سپاری؟ گفت : به چهارمین.


خواص نام آدم و حوا
واعظی بر منبر می‌گفت: هر كه نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه درنیاید. طلحك از پای منبر برخاست و گفت: مولانا شیطان در بهشت در جوار خانه به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه می‌شود كه در خانه ما از اسم ایشان پرهیز كند؟


قسم دروغ
شیطان را پرسیدند كه كدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند:‌ چرا؟ گفت: از بهر آن كه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
اگر می‌توانستم: عسسان (پاسبانان) شب به مردی مست رسیدند، بگرفتند كه برخیز تا به زندانت بریم. گفت: اگر من به راه توانستمی رفت، به خانه خود رفتمی.
بیا پایین: اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته، دیگران در زیرایستاده، گفت: السلام‌علیك یا الله. گفت: من الله نیستم. گفت‌: یا جبرئیل. گفت: من جبرئیل نیستم. گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته‌ای؟ تو نیز به زیرآی و در میان مردمان بنشین.
تهدید: درویشی به دهی رسید. جمعی كدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه با این ده همان كنم كه با آن ده دیگر كردم. ایشان بترسیدند، گفتند مبادا كه ساحری یا ولی‌ای باشد كه از او خرابی به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند كه با آن ده چه كردی؟ گفت: آنجا سوالی كردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمی‌دادید به دهی دیگر می رفتم.


سركه هفت ساله
رنجوری را سركه هفت ساله تجویز كردند. از دوستی بخواست. گفت: من دارم اما نمی‌دهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سركه به كسی دادمی، سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.


جزای گاز گرفتن
وقتی مزید را سگ گزید (گاز گرفت). گفتند: اگر می‌خواهی درد ساكت شود، آن سگ را ترید بخوران. گفت: آن گاه هیچ سگی در جهان نماند، مگر آن كه بیاید و مرا بگزد.


نیم عمر و كل عمر
نحوی در كشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده‌ای؟ گفت: نه. گفت: نیم عمرت برفناست. روز دیگر تندبادی پدید آمد، كشتی می‌خواست غرق شود. ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته‌ای؟ گفت: نه. گفت: كل عمرت برفناست!



دانه کولانه 12-21-2008 11:12 PM

منبع این تاپیک

امیر عباس انصاری 12-25-2008 01:32 AM

تکراری بود منتقل شد
ولی در کل متشکر
[IMG]****************************/72.gif[/IMG]

shabhaye_mahtabi 01-04-2009 09:33 PM

طنزهای پراکنده
 
این متن رو از یه وبلاگی کش رفتم ولی برای اینکه ناراحتی وجدانم کم بشه اسم نویسنده رو با خودم برداشتم آوردمhttp://www.best2me.com/images/smilies/angry.gif
وقتی یکی رو می بوسی؟
نویسنده : امیر

وقتی یکی رو می بوسی؟
افراد بر اساس شغلشون می تونند عکس العمل های متفاوتی در برابر بوسیدن داشته باشند! در ادامه به چندتایی از اون ها می پردازیم؛
وقتی یک پلیسhttp://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/13.gif رو می بوسی می گه؛ ایست دستا بالاhttp://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/112.gif
وقتی یک معلم http://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/9.gifرو می بوسی می گه؛ چند بار دیگه تکرارش کنhttp://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/43.gif
وقتی یک استاد http://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/30.gifدانشگاه رو می بوسی می گه؛ باید درباره این کارتون کنفرانس بدینhttp://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/24.gif
وقتی یک برنامه نویس http://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/77.gifرو می بوسی می گه؛ سعی کن کارت باگ نداشته باشهhttp://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/21.gif
وقتی یک مکانیکhttp://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/5.gif رو می بوسی می گه؛ روغن شو بیشتر کنhttp://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/76.gif
وقتی یک استادhttp://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/109.gif آموزشگاه رانندگی رو می بوسی می گه؛ دنده رو عوض کن.
با تشکر فریبا

LolliPop 01-08-2009 03:26 PM

يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد
 
يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد

اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.
راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .
پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.
و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .
لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون كسي كه اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو كف دستش بگذارم.



http://www.img.va3onak.com/images/6r...0yorpsva4d.jpg


دانه کولانه 01-22-2009 08:35 PM

:24::24::24::24:

خب این که خیلی راحته
میشه آدرس اون صومعه رو بدی چون من الان دیگه جواب سوالها رو میدونم :d

من میرم قول میدم جوابشو به بچه ها توی بخش کاربران فعال بگم

LolliPop 01-25-2009 01:39 AM

سکوتی عجیب
 
مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

http://www.img.va3onak.com/images/3p...unxb1etmqi.jpg

SonBol 02-02-2009 05:48 PM

وقتی هدف فقط خوشگلی باشه ... !
 
وقتی هدف فقط خوشگلی باشه ... !


من این حرفا حالیم نیست، فقط میخوام خوشگل بشم، همین و بس !
مکان: مطب یك پزشک
شخصیت ها: دختر خانومی جوان و یک دکتر دارای دکترای افتخاری از دانشگاه هاروارد در رشته جلبک شناسی http://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/71.gif

دکتر: میدونستید هزینه این عمل چیزی در حدود بودجه یک سال کشور گینه بیسائو هست؟
دخترجوان: بله آقای دکتر بابام بهم قول داده بود اگه کنکور قبول بشم خرج جراحی پلاستیکم رو بده.

دکتر: میخواهید عمل کنید پس؟
دخترجوان: آره دیگه. خوب میدونید مشکلات برای یه دختر دم بخت خیلیه. همش میگن صورتش کجه دماغش درازه چشماش کوچیکه صورتش لاغره و از اینجور حرفها.

دکتر: خطراتش رو میدونید؟
دخترجوان: نه! مگه خطری هم داره؟

دکتر: خب شما میخواهید چه عملی بکنید؟
دخترجوان: گونه هام و پلک هام و پوستم و زیر گردنم رو و چربی های بدنم رو ساکشن کنم.

دکتر: هفتاد ساعت بیهوشی داریم. هشت ماه دوران نقاهت و رژیم غذایی خاص مثلا هر روز باید یک لیوان روغن کرچک بخورید و مقادیری برگ درخت نارنج و ممکنه تا آخر عمر در حالت اسهال اونهم از نوع بدخیمش بمونید تازه اگه از هفتاد ساعت بیهوشی جان سالم به در ببرید و تو اون ساعت ها حافظه خودتون رو از دست ندید. ممکنه اسم خودتون رو فراموش کنید و خانواده خودتون رو نشناسید.

دخترجوان: ( با کمی تردید) اون وقت خوشگل میشم؟ میتونم شوهر کنم؟
دکتر: امکانش هست باید ببینیم بدنتون چقدر جواب میده.

دخترجوان: من حاظرم بخاطر اینکه روی اون دختر خالم رو که دماغش رو عمل کرد کم کنم همه خطراتش رو قبول کنم.
دکتر: باید یه فرم پر کنید که تمام عوارض عمل رو به عهده میگیرد و در صورت بروز هر اتفاقی هیچ مسئولیتی به گردن ما نیست. میدونید که بهداشت جدیدا خیلی سخت میگیره.

دخترجوان: همش رو ندید امضا میکنم تو فقط منو خوشگل کن دكتر تا بتونم با یه جوون خوش تیپ ازدواج کنم.
دکتر: جدیدا بر اثر تحریم ما از مواد داخلی استفاده میکنیم شما که مشکلی ندارید؟

دخترجوان: مثلا چی؟
دکتر: مثلا به جای سیلیکون ممکنه از چوب پنبه استفاده کنیم و یا از غضروف مرغ برای شکل دادن به دماغ شما و برای سفیدی پوستتون از گچ ساختمانی استفاده کنیم و برای سفت کردن سینه هاتون از سیمان سفید. شما که مشکل ندارید؟

دخترجوان: اون وقت دماغم صاف میشه؟
دکتر: به شرطی که مثل اون دفعه شاغول مش غلام خراب نباشه و طراز باشه.

دخترجوان: یعنی اون وقت خوشگل میشم؟
دکتر: اگه جناب عزراعیل بی موقع سر و كله اش پیدا نشه بعد از این عمل آره.

دخترجوان: خب پس زود منو عمل کنید آقای دکتر.
دکتر: خب برید تو اتاق بغلی تا بیهوشتون کنند.
دکتر: آخ راستی یادم رفت ما ماده بیهوشی نداریم تو اون اتاق با یه بیل میزنند تو سرتون تا بیهوش بشید لطفا جیغ نزنید چون ما هنوز مراحل مجوز گرفتنمون از بهداشت سپری نشده خودتون که میدونید اینروزها چقدر سخت مجوز درمانگاه زیبایی میدن.

دخترجوان: مرسی، باشه نترسید قول میدم جیغ نزنم، ولی آقای دكتر شما هم باید قول بدی كه من خیلی خوشگل بشم ها.
دکتر: ممنون.

چند لحظه بعد : بدلیل موجود نبودن بیل ناچارا با ابزاری شبیه كلنگ این بیهوشی انجام شد كه در نتیجه دختر نتوانست به قولش عمل كند و متاسفانه پس از كشیدن جیغی بلند بلافاصله به خواب ابدی فرو میرود. خدایش بیامرزد که در حسرت زیبایی ناكام ماند و خلاصه دار فانی را وداع گفت. و این درس عبرتی شد برای دیگر دختران زیبا پسند تا به متد های زیبایی عصر حاضر زیاد اعتماد نكنند.

پیام اخلاقی : البته این یك نمایشنامه به سبك روحوضی بود كه اجرا شد ولی بطور كلی زیبایی خوبه، تا اندازه ای هم ملاک هست، خرج کردن برای زیبایی هم تا اندازه ای بد نیست، ولی هیچ تعریفی جامع تر از این نیست كه شما دختر خانم های ایرونی باید قدر زیبایی واقعی خودتون رو بیشتر بدونید و تحت تاثیر اینگونه مسائل نباید خوشگلی خدادادی و اورجینال رو ناشیانه دستكاری كرد ! نظر شما چیه ؟


marykhosh 02-07-2009 09:54 AM

نامه اي به يوزارسيف
 
سلام جناب یوزارسیف . ببخشید که در این اوضاع و احوال خشکسالی و پرکاری شما مصدع اوقات شدم . غرض از مزاحمت می خواستم به عرض برسانم ، شما چگونه دلتان می اید دل این زن پیر و مظلوم ، زلیخا خانم را بشکنید و او را در سنین کهنسالی آواره کوه و بیابان کنید . شما می توانید حالا که جناب بوتیفار به دیار باقی شتافته اند ، او را صیغه کنید و دلی را شاد گردانید . همانطور که می دانید تعدد زوجات ایرادی ندارد . من فیلم های دیگر زلیخا خانم را هم دیده ام و باید به عرض برسانم ایشان آنقدر ها هم که در این فیلم نشان داده شده ، خالی از ملاحت و زیبایی نیستند ، حتی در فیلم " شام آخر " یک جوانی که زیباتر از شما بود عاشق و دلباخته ایشان شده بود که در آخر فیلم هم با او ازدواج کرد .
نکته دیگری که می خواستم خدمتتان عرض کنم این بود که تمام کاهنان معبد آمون را هر چه زودتر نیست و نابودشان کنید . دیگر کارهای ابلهانه شان خیلی روی اعصاب است . من هر چند به صدای جناب آنخمائو علاقمند هستم ولی از ضریب هوشی پایین تر از مقوای ایشان هم به ستوه آمده ام .
راستی ازدواج شما را با خانم محجوب و با کمالاتی چون آتنا خانم و وصلت با خانواده اصیل و ارزشمند ایشان را به شما تبریک می گویم و همچنین قدم نورسیده که بسیار هم در تولد عجول بوده اند مبارک باشد .
ضمناً من اعتقاد دارم شما باید بیشتر مواظب اطرافیانتان باشید . به مالک و حاج کریم سوسکه می توان اعتماد کرد ، چون ایشان در فیلم های گذشته شان هم از برادران ارزشی بوده اند ولی از دیگر اطرافیانتان نمی توان اطمینان صد در صد داشت .
سلام مرا به جناب ممبی سابو برسانید و خدمتشان عرض کنید : خوب نیست با پاهای لخت در فیلم ظاهر می شوید . خانواده این فیلم را می بینند و خوبیت ندارد پاهای شما را این گونه ببینند . شما که آدم با کمالاتی هستید و با فوتبالیست ها فرق می کنید . شما چرا ؟
ببخشید که مصدع اوقات شریفتان شدم . مواظب خودتان باشید و اینقدر به خودتان گرسنگی ندهید

منزل را سلام برسانید و روی ماه کوچولو را از جانب من ببوسید . مالک و حاج کریم سوسکه و دیگر بازیگران و عوامل فیلم را سلام برسانید و به آقای سلحشور یا همان فرشته مقرب ملک الموت از جانب من خسته نباشید عرض کنید .
زیاده عرضی نیست
باقی بقایتان

shabhaye_mahtabi 02-24-2009 11:01 PM

سوتی های مقامات آمریکایی
 
البته چند موردش مربوط به مقامات انگلیسی و فرانسوی هست ولی اکثرا سوتی های امریکایی هاست:

از اول
«من از اول فهمیدم که آخرش چه می‌شود و حق با من بود چون هنوز به وسط کار هم نرسیده‌ایم.»
سر بویل رچ، نماینده‌ی مجلس بریتانیا در قرن هجدهم
رأی‌گیری با قید فوریت
«اگر نمایندگان اصرار داشته باشند که پیش از رأی‌دادن بدانند به چه چیزی می‌خواهند رأی دهند، آن وقت نمی‌توانیم تا قبل از روز دوشنبه نتیجه را به اطلاع عموم برسانیم.»
راسل لانگ، نماینده‌ی ایالت لوئیزیانا در مجلس آمریکا

معنی و مفهوم
«... اینطور که پیداست این فیلم مفهومی ندارد، اگر هم مفهومی داشته باشد بدون شک بی‌معنی است.»
هیأت مدیره‌ی ممیزی فیلم بریتانیا، درباره‌ی فیلم جین کلتو با عنوان «کشیش و صدف دریایی»

اطمینان
«تنها چیزی که از آن مطمئن هستیم اطمینان خودمان است.»
مأمور رسمی کاخ سفید خطاب به خبرنگار مجله وال استریت، درباره‌‌ی جمع‌آوری آراء توسط رنالد ریگان برای انتخابات دوره‌ی دوم

قاطعیت
«همان‌طور که قبلاً گفته‌ام و دیروز هم گفتم این یکی از مسایل عمده‌ای است که در ادینبورگ یا حل می‌شود و یا نمی‌شود.»
داگلاس هرد، نماینده مجلس آمریکا

راه‌های غیر منطقی
«من از راه‌های دیگر سعی کردم شما را متقاعد کنم. حالا می‌خواهم معقول و منطقی باشم.»
از اعضای مجلس آمریکا، به هنگام بحث

روز تصمیم‌گیری
«امروز اساساً روز تصمیم‌گیری است. ما امروز توافق کردیم که با چیزی که قبلاً در مورد آن به توافق رسیده‌بودیم باز هم موافقت کنیم.»
تام فلوز، سرپرست شرکت «سی هاوکز»

ماستمالیراسیون
«مشکل... کسری موازنه... یا باید بگویم... یک لحظه اجازه بدهید، مصرف، یا درآمد ناخاص ملی، عذر می‌خواهم... مصرف، حدوداً 23 تا 24 درصد است، البته قسمتی که در حال افزایش است، در حالی که درآمدها به همان نسبت ثابتند، یعنی به همان مقدار که باید باشند هستند که باید آن‌ها را از بخش خصوصی تأمین کنیم.»
رونالد ریگان، در پاسخ به خبرنگاران

قورباغه‌های دم‌دار
«اگر قورباغه‌ها بال داشتند نمی‌توانستند دم‌هایشان را به زمین بزنند. این فقط یک فرض است.»
جورج بوش پدر، در سفر انتخاباتی‌اش به هامپشایر، درباره‌ی افزایش مستمری بیکاران

ضعف قدرت
«قدرت ما در این است که هیچ ضعفی نداریم. تنها ضعف ما این است که قدرت واقعی نداریم.»
فرانک برویلز، مربی فوتبال دانشگاه آرکانزاس، درباره‌ی شانس موفقیت تیمش

مجلس
«آقای رئیس جلسه! من را روشن می‌کنید؟
مورفی: فکر می‌کنم سی سال پیش سعی کردم.»
آن مولر، نماینده ایلت جورجیا، در اعتراض به تام مورفی چون میکروفونش خاموش بود

وفاداری
«من درباره‌ی حکم صادر شده کاخ سفید هیچ نظری ندارم، اما صددرصد از آن حمایت می‌کنم.»
ریچارد دارمن، وزیر بودجه‌ی آمریکا در دولت بوش پدر

مخالفت با خود
«من برای خودم نظراتی دارم، نظراتی قوی. اما همیشه هم با آن‌ها موافق نیستم.»
جورج بوش پدر

واقعیت
«هر چیزی بیشتر شبیه آن چیزی است که الان هست تا آن چیزی که تا به‌حال بوده.»
جرالد فورد، رئیس‌جمهور آمریکا

چین از دیدگاه فرانسوی
«چین کشور بزرگی است که چینی‌های بسیاری در آن ساکن هستند.»
شارل دوگل، رئیس‌جمهور فرانسه

پاسخ‌های دندان‌شکن
«ما در این طرف مجلس آنقدر‌ هم که به نظر می‌رسیم احمق نیستیم.»
یک عضو مجلس آمریکا در پاسخ به طعنه‌ها

مرگ
«قبل از اینکه لایحه حکومت مستقل پذیرفته شود آسکویت باید از روی جنازه‌ی خیلی‌ها از جمله خودش رد شود.»
از نامه‌ای به قلم آاستر یونیوست، درباره‌ی هربرت هنری آسکویت نخست‌وزیر بریتانیا که لایحه‌ای را برای استقلال ایرلند پیشنهاد کرده بود، سال 1914

حقیقت
«بعضی از حقایق راست هستند، بعضی تحریف شده و بعضی دروغ.»
سخنگوی دولت آمریکا، هنگام اظهارنظر در مورد مقاله‌ای درباره‌ی سیاست خارجی

طفره
«خب، من می‌خواهم این کار را کاملاً به وزیر آموزش و پرورش واگذار کنم. ولی خب، بله، همه‌ی ما، ایشان خیلی سفر می‌کنند و به خارج از کشور می‌روند. خیلی‌های دیگر در این وزارتخانه هستند که همین کار را می‌کنند. قرار است که یک کنفرانس بین‌المللی برگزار کنیم، البته این کنفرانس آنقدر که به مسایل محیط زیست می‌پردازد به آموزش نخواهد پرداخت و کنفرانس خیلی بزرگی هم خواهد بود و همیشه هم این تبادل ایده‌ها را داشته‌ایم.»
جورج بوش پدر، فوریه 1990 در پاسخ به سؤال دانش‌آموزی مبنی بر اینکه آیا دولت جورج‌ ‌بوش ایده‌های مربوط به آموزش و پرورش را از کشورهای دیگر می‌گیرد؟

علم جغرافی
«منظورتان این است که دو تا کره داریم؟»
نامزد سفارت آمریکا درخاور دور، وقتی در کنگره نظر او را درباره‌ی گزارش مقامات دولتی مبنی بر درگیری بین کره شمالی و جنوبی پرسیدند

دانستن
«رئیس‌جمهور می‌داند جه خبر است. البته نه اینکه فکر کنید خبری هست.»
رن زیگلر، منشی مطبوعاتی ریچارد نیکسون، درباره‌ی این شایعه که نیروهای آمریکا به مرزهای لائوس حمله کرده‌اند

ملت
«گور پدر ملت! من نماینده‌ی مردم هستم.»
سناتور ایالت نیوجرسی

کوتاه و بلند
«به شما گفتم یکی را بلندتر از دیگری کنید. شما درست برعکس یکی را کوتاه‌تر از دیگری کرده‌اید.»
سر بویل رچ، دولتمرد بریتانیایی

سناتور آگاه
«یک لحظه صبر کنید! من علاقه‌ای به کشاورزی ندارم. لطفاً درباره‌ی تسلیحات نظامی صحبت کنید.»
ویلیام اسکات، سناتور آمریکایی، در یکی از جلسه‌های توجیهی پنتاگون وقتی افسران ارتش شروع به صحبت درباه‌ی سیلوهای موشک کردند

آمار
«این اعداد و ارقامی که می‌گویم از خودم نیست. ازکسی نقل می‌کنم که خودش از آن‌ها سر درمی‌آورد.»
یکی از اعضای مجلس آمریکا، هنگام بحث

توقف ابدی
«وقتی دو قطار در یک تقاطع به هم می‌رسند باید هر دوی آنها توقف کامل کنند و هیچ‌کدام تا موقعی که دیگری عبور نکرده است حرکت نکند.»
قانونی در کانزاس

با تشکر فریبا

shabhaye_mahtabi 03-22-2009 11:59 AM

تست طنز
 
چارجوابي!

با توجه به تصاوير به سوال مربوطه جواب مناسب بدهيد
.
.
.
تابلويي که در زير نصب شده نشان دهنده چه چيزي است ؟
الف : بار زدن ممنوع
ب : بار زدن ممنون
ج: حمل بار با ارتفاع چند متر ممنوع
د: حمل بار با ماشين سمت چپ ممنوع
****************
با توجه به شکل زير يک تساوي مناسب بنويسيد و بگوييد ما بقي جوجه ها چه شدند ؟
****************
کي چي گرفته ؟
الف : جغد چوب را گرفته است ؟
ب : دست جغد را گرفته است ؟
ج : دست چوب را گرفته است ؟
د : شما ما را گرفته اي ؟
****************
کدام سگ اول خوابيده است ؟
الف: سگ سياه با چانه زرد
ب : اوني که دستش درازه
ج : خوابشون نمياد
د : اينها گربه اند
****************
کدام يک از شخصيتهاي زير نسبت به ديگران شنگولتر است ؟
الف : هاميشه ميروزکي - نفر بالا سمت چپ
ب : بوگوتا ميره بالا - نفر بالا سمت راست
ج :چوزوکي لب و لوچه - نفر پايي سمت چپ
د : ميشاکي دک و دنده - * نفر وسط ايستاده
اينم بايد بگم ؟! مشخصه که پاييني سمت راست
****************
کروکي اين تصادف را کشيده و مقصر را مشخص نماييد
****************
داخل بيست ليتري آبي کنار فيل چه بوده است ؟
الف : آب
ب: آب شنگولي
ج : 20 ليتر کمتر است
د : چه نبوده است
****************
به نظر شما اين شکلک بعد از اصابت است يا قبل آن ؟
الف : آري
ب : خير
ج : کفشش قشنگه
د : قرمزته
****************
نام اين حرکت چيست ؟
الف : چار دست و پا در تور
ب : جفتک براي توپ
ج : بر چشم لعنت شور
د : شطرنج
****************
پيدا کنيد پرتغال فروش را
****************
دليل خنده فيل و فيلبان را بيابيد (گزينه ها اختياري ميباشد) فقط بيابيد
****************
با دقت کامل هدف را مشخص کنيد
****************
با استفاده از معادلات چند مجهولي تعداد دندانهاي سفيد اين کوچولو را بيابيد
****************
اين مرد به چه مينگرد ؟
الف : توپ
ب: بند کفش
ج : به آينده
د : او نابيناست
****************
دليل عکس العمل زير چيست ؟
الف: زمين سفت است
ب : چمن تيز است
ج : چشاش ريز است
د : توپ کو ؟
****************
.
در جاي خالي کلمه مناسب بگذاريد
آن زن در ....... ، ......... دارد
الف : دست ، چيپس
ب : دل ، غم
ج : پاکت ، هيچ
د : ياد ، صدها خاطره
****************
با تشکر فریبا

mary.f 04-20-2009 11:22 AM

طوطی!!
 
مردي مي خواست تا يک طوطي سخنگو بخرد، طوطي هاي متعددي را ديد و قيمت جوان ترين و زيباترين شان را پرسيد. فروشنده گفت: - اين طوطي؟ سه چهار ميليون! ... و دليل آورد: اين طوطي شعر نو ميگه، تموم شعراي شاملو، اخوان، نيما و فروغ رو از حفظه
.
مشتري به دنبال طوطي ارزان تر، يکي پيدا کرد که پير بود اما هنوز آب و رنگي داشت، رو به فروشنده گفت: پس اين را مي خرم که پير است و نبايد گران باشد
- اين؟!... فکرش رو نکن، قيمت اين بالاي شش هفت ميليونه... چون تمام اشعار حافظ و سعدي و خواجوي کرماني رو از حفظه
.
مرد نا اميد نشد و طوطي ديگري پيدا کرد که حسابي زهوار در رفته بود، گفت: "- اين که مردني است و حتماً ارزان
- این؟!... فکرش رو نکن، قيمت اش بالاي پونزده شونزده ميليونه... چون اشعار سوزني سمرقندي و انوري و مولوي رو حفظه
.
مرد که نمي خواست دست خالي برگردد به طوطي ديگري اشاره مي کند که بال و پر ريخته بر کف قفس بي حرکت افتاده و لنگ هايش هوا بود.... انگار نفس هم نمي کشيد اين يکي را مي خرم که پيداست مرده، حرف که نمي زند، حتماً هيچ هنري هم ندارد و بايد خيلي ارزان باشد
- اين يکي؟!... اصلاًفکرش رو نکن! قيمت اين بالاي شصت هفتاد ميليونه - آخه چرا؟ مگه اينم شعر مي خونه؟
.
- نه...! شعر نميخونه، حتي نديدم تا امروز حرف بزنه، اصلا هيچ کاري نمي کنه.... اما اين سه تا طوطي ديگه بهش مي گن استاد!

دانه کولانه 04-20-2009 03:59 PM

خانم ((جین دورتر )) زنی 47 ساله و ثروتمندی بود که از هر اتفاقی و هر چیز جالبی که می دید تقلید می کرد تا به این طریق مورد توجه همه باشد . به همین خاطر نیز آن شب وقتی از مهمانی منزل خانم ((پاترسون)) بیرون آمد . فکرش فقط یک چیز بود : من هم باید مانند خانم (( پاترسون )) پیر یک طوطی سخن گو داشته باشم تا با شیرین زبانی هاش مهمان هایم را به وجد بیاوره .
به همین خاطر صبح روز بعد صبحانه نخورده و ناشتا با عجله سوار ماشین شد . و به طرف راسته ی پرنده فروشان راه افتاد .
آقای (( هنریک )) حتی هنوز مثل روز های قبل لباس کارش را نپوشیده بود که در مغازه اش باز شد و با یکی از مشتری های ثروتمندش رو به رو شد . خانم جین بدون مقدمه چینی گفت : (( سلام آقای هنریک من یک طوطی می خوام ... یک طوطیه سخن گو که خوب حرف بزنه و مهمونام رو سرگرم کنه . ))
آقای هنریک نیز یک طوطی خوب را که مطمئن بود حرف می زند داخل قفس گذاشت و به دست زن داد و صد و سی دلار را که گرفت به او گفت : (( یکی از خوش صحبت ترین طوطی های مغازه ام را بهتان دادم خانم دورتر ! ))
زن نیز با خوشحالی پرنده را به خانه برد اما صبح زود با دلخوری به مغازه برگشت و گفت : (( این طوطی که صحبت نمیکنه ! )) صاحب مغازه گفت : ((ببینم خانم آیا در قفس اون آینه گذاشتین ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند . ))
زن خوشحال شد و یک آینه ی مخصوص خرید و رفت اما دوباره فردا سر و کله اش پیدا شد که بابت حرف نزدن پرنده ناراحت بود .! صاحب مغازه پرسید : ((راستی شما برای او داخل قفس تاب گذاشتین ؟ طوطی ها وقتی سوار تاب میشن به ذوق میان و حرف می زنن .! )) زن لبخندی زد و یک تاب قشنگ و جمع و جور هم از مغازه ی مرد خرید و به خانه اش رفت . اما روز سوم هم برگشت و این بار بر سر مرد فریاد زد : (( جرا من رو مسخره کردین ؟ )) اما مرد پرنده فروش جا نزد و دوباره گفت : (( فهمیدم لابد برای طوطی بیچاره نردبون نگذاشتین این پرنده ها عاشق بالا رفتن از پله هستن . )) زن این بار نیز سفارش مرد را اجرا کرد و این در حالی بود که خود مرد هم متعجب بود که چرا آن طوطی که برایش اینقدر حرف می زد برای این زن حرف نمی زند !
تا اینکه زن ثروتمند روز چهارم هم آمد اما با چشم گریان و گفت : (( طوطی بیچاره ام مرد ! )) مرد پرنده فروش که متحیر شده بود پرسید : (( یعنی می گویید که تا لحظه ی مرگ هک حرفی نزد ؟ )) زن فین فین کنان گفت : (( چرا فقط این جمله را کفت : فرق طوطی ها با آدم ها اینه که ما دنبال هفت دست آفتابه لگن نیستیم ... )) ولی من منظورش رو نفهمیدم آقای پرنده فروش .. آیا شما متوجه شدین ؟
مرد پرنده فروش خندید او فهمید که زن ثروتمند احمق در این چهار روز همه جور سور و سات را برای طوطی بیچاره فراهم کرده . اما برایش غذا نگذاشته !

deltang 05-05-2009 09:24 PM

چرا میگن بچه ننه و نمی گن بچه بابا؟ (مطلب طنز)
 
مامان
- بعله ؟
- من می خوام به دنیا بیام ...
- باشه .
- مامان
- بعله ؟
- من شیر می خوام
- باشه
- مامان
- بعله ؟
- من جیش دارم
- خب
- مامان
- بعله ؟
- من سوپ خرچنگ می خوام
- چشم
- مامان
- بعله ؟
- من ازون لباس خلبانیا می خوام
- باشه
- مامان
- بعله؟
- من بوس می خوام
- قربونت بشم
- مامان
- جونم ؟
- من شوکولات آناناسی می خوام
- باشه
- مامان
- بعله ؟
- من دوست می خوام
- خب
- مامان
- بعله ؟
- من یه خط موبایل می خوام با گوشی سونی
- چشم
- مامان
- بعله ؟
- من یه مهمونی باحال می خوام
- باشه عزیزم
- مامان
- بعله ؟
- من زن می خوام
- باشه عزیز دلم
- مامان
- بعله ؟
- من دیگه زن نمی خوام
- اوا ... باشه
- مامان
- .. بعله
- من کوفته تبریزی می خوام
- چشم
- مامان
- بعله ؟
- من بغل می خوام
- بیا عزیزم
- مامان
- بعله ؟
- مامان
- بعله
- مامان
- ... جونم ؟
- مامان حالت خوبه
- آره
- مامان ؟
- چی می خوای عزیزم
- تو رو می خوام .. خیلی
- ...


***

- بابا
- بعله ؟
- من می خوام به دنیا بیام
- به من چه بچه .. به مامانت بگو
- بابا
- هان؟
- من شیر می خوام
- لا اله الا الله
- بابا
- چته ؟
- من ازون ماشین کوکی های قرمز می خوام
- آروم بگیر بچه
- بابا
- اههههه
- من پول می خوام
- چی ؟؟؟؟ !!!
- بابا
- اوهوم ؟
- منو می بری پارک ؟
- من ماشینمو نمی برم تو پارک تو رو ببرم ؟
- بابا
- هان ؟
- من زن می خوام
- ای بچه پررو .. دهنت بو شیر می ده هنوز
- بابا
- ....
- من جیش دارم
- پوففف
- بابا
- درد
- من زن نمی خوام
- به درک
- بابا
- بلا
- تقصیر تو بود که من به دنیا اومدم یا مامان
- تقصیر عمه ات
- بابا
- زهرمار
- من یه اتاق شخصی می خوام
- بشین بچه
- بابا
- مرض
- منو دوس داری
- ها ؟
- بابا
- ...
- بابا
- خررر پفففف
- بابا
- خفه
- بابا
- دیگه چته ؟
- من مامانمو می خوام
- از اول همینو بگو ... جونت در بیاد



حالا شما قضاوت كنيد:

deltang 05-17-2009 10:50 PM

معانی...خاله...عمه...دایی...عمو
 
خاله

( خاله بازی )
معناي لغوي: خواهر مادر

معناي استعاره اي: هر زني كه با مادر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد.
نقش سمبليك: يك خانم مهربان و دوست داشتني كه خيلي شبيه مادر است و هميشه براي شما آبنبات و لباس مي خرد.
غذاي مورد علاقه: آش كشك.
ضرب المثل: خاله را ميخواهند براي درز ودوز و گرنه چه خاله چه يوز. خاله ام زائيده، خاله زام هو كشيده. وقت خوردن خاله خواهرزاده رو نمي شناسه. اگه خاله ام ريش داشت، آقا داييم بود.
زير شاخه ها: شوهر خاله: يك مرد مهربان كه پيژامه مي پوشد و به ادبيات و شكار علاقه مند است.

دختر خاله/پسر خاله: همبازي دوران كودكي كه يا در بزرگسالي عاشقش مي شويد اما با يكي ديگه ازدواج مي كنيد يا باهاش ازدواج مي كنيد اما عاشق يكي ديگه هستيد.
مشاغل كاذب: خاله زنك بازي، خاله خانباجي.
چهره هاي معروف: خاله خرسه، خاله سوسكه.
داشتن يك خاله ي مجرد در كودكي از جمله نعمات خداوندي است



عمه

معناي لغوي: خواهر پدر
معناي استعاره اي:
هر زني كه با پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد/هر زني كه مادر چشم ديدنش را نداشته باشد.
نقش سمبليك: به عهده گرفتن مسئوليت در موارد ذيل:
۱- جواب همه ي فحش هايي كه مي دهيد. مثال: عمته... ۲- جواب همه ي محبت هايي كه مي كنيد. مثال: به درد عمه ات مي خوره... ۳- توجيه كليه ي بيقوارگي ها/رفتارهاي نامتناسب شما (تنها براي دخترخانم ها). مثال: به عمه ات رفتي. ۴- خيلي چيزهاي بدِ ديگه. از ذكر مثال معذوريم...
غذاي مورد علاقه: شله زرد، سمنو.
ضرب المثل: ندارد (تخفيف به دليل تعدد در نقش هاي سمبليك).
زير شاخه ها: شوهر عمه: يك مرد پولدار كه سيبيل قيطاني دارد و چندش آور است. پسرعمه/دخترعمه: همبازي دوران كودكي كه در بزرگسالي حالتان را به هم مي زنند.
مشاغل كاذب: Match-Making
چهره هاي معروف: عمه ليلا.
ترجيع بند: دختر كه رسيد به بيست، بايد به حالش گريست. (شما رو نمي دونم ولي من اينو از عمه ام مي شنوم نه از خاله ام!)
داشتن يك عمه كه در توصيفات فوق صدق نكند جزو خوش شانسي هاي زندگي است.



دایی

معناي لغوي: برادر مادر
معناي استعاره اي:
هر مردي كه با مادر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد/هر مردي كه پتانسيل كتك خوردن توسط پدر را داشته باشد.
نقش سمبليك:
يكي از معدود مرداني كه هر چند به سياست علاقه مند است اما حس گرمي به شما مي دهد، هميشه حرفهايتان را مي فهمد و مي شود پيشش گريه كرد.
غذاي مورد علاقه:
فسنجون.
ضرب المثل:
عروس را كه مادرش تعريف كنه، براي آقا داييش خوبه. اگه خاله ام ريش داشت آقا داييم بود.
زير شاخه ها: زن دايي: يك زن چاق و شاد كه خيلي كدبانو است و جلوي مادر قپي مي آيد. پسردايي/دختردايي:
همبازي دوران كودكي كه در بزرگسالي مثل يك همرزم ساپورتتان مي كنند.
چهره هاي معروف: علي دايي، دايي جان ناپلئون.
مشاغل كاذب:
بچه حلال زاده به داییش میره
ترجيع بند: همه چيز زير سر اين انگليساست.
سعي كنيد حتما حداقل يك دايي داشته باشيد.



عمو

معناي لغوي: برادر پدر
معناي استعاره اي:
هر مردي كه با پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد.
نقش سمبليك:
يكي از مرداني كه شما هميشه بايد بهش بوس بدهيد و بعد برويد كارتون ببينيد تا او با پدر حرفهاي جدي بزند. يكي از مرداني كه مادر به مناسبت آمدنش قرمه سبزي مي پزد و هميشه وقتي مي رود پدر ساكت شده، به فكر فرو مي رود.
غذاي مورد علاقه:
قرمه سبزي، آبگوشت.
ضرب المثل:
عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمان بستند.
زير شاخه ها: زن عمو: يك زن خوشگل كه زياد به شما توجه نمي كند و خودش را براي مادر مي گيرد.
دخترعمو/پسرعمو: همبازي دوران كودكي كه اگر تا هجده-بيست سالگي دوام آورده باهاش ازدواج نكنيد خطر را از سر گذرانده ايد.
مشاغل كاذب: بازي در قصه هاي ايراني-اسلامي..
چهره هاي معروف: عمو زنجيرباف، عمو يادگار، عمو پورنگ.
داشتن يك عمو ي پولدار خيلي خوب است.



http://i41.tinypic.com/jhqako.jpg




deltang 06-08-2009 03:41 PM

امتحان آیین نامه راهنمایی رانندگی-طنز!
 
1. در پشت سر يه دوچرخه سوار در حال رانندگي هستيد ،قصد گردش به راست داريد ، چكار
ميكنيد ؟

الف ـ سرمون رو از شيشه مياريم بيرون ميگيم هوووو يــره مگه كوري برو اونور ديگه .

ب ـ به موازات دوچرخه سوار حركت ميكنيم و يه هو ميپيچيم جلوش تا حالش گرفته شه

ج ـ پشت سرش يه بوق خفن ميزنيم تا هُل شه و بخوره زمين و بعد از روش رد ميشيد طوري كه مخش بپاشه بيرون

د ـ با ماشين ميكوبيم بهش تا بيفته زمين و بعد از رو مخش رد ميشيم .





2 .از يه خيابان فرعي ميخواهيد وارد خيابان اصلي شويد. چرا بايد بيش از همه مواظب موتور

سيكلت سوارها باشيد ؟


الف ـ چون همينجوري سرشون رو ميندازن پايين ميان تو تقاطع .

ب ـ چون سهميه بنزينشون كمتره و گناه دارن .

ج ـ چون خيلي كوچيك هستند و ما ريز ميبينيمشون .

د ـ ممكنه موتور پليس باشه ، بعد آب بيار و حوض خالي كن.



3 . در كدام محل است كه نبايد پارك كنيد ؟

الف ـ پاركينگ طبقاتي رايگان الماس شرق .

ب ـ پاركينگ عمومي پارك ملت .

ج ـ دم در خونه مادر زن.

د ـ دم در خونه مادر شوهر.



4 . خط ممتد دوگانه به چه معناست؟

الف ـ براي تاكيد اينكه دو خط موازي هيچوقت به هم نميرسن.

ب ـ به معني اينكه بايد اين دو خط رو بگيري همينجوري بري .

ج ـ يعني اينكه دور زدن ممنوع ولي... يه دفعه ميتونيد دور بزنيد كه حال همه گرفته بشه .

د ـ يعني موش تو سوراخ نميرفت وقتي ميرفت جمعه ميرفت.



5 . وقتي چراغ زرد رو ديديد بايد چه كار كنيد؟

الف ـ اگر حتي 1 ثانيه هم مونده تا چراغ قرمز بشه گازشو بگيريد و بريد.

ب ـ اول يواش بريد بعد كه ديديد كسي حواسش نيست بازم گازش رو بگيريد و بريد.

ج ـ يعني چيزي ديگه به اتمام كارت سوختت نمونده..براتون متاسفم

د ـ هيچ خطري شما رو تهديد نميكنه پس با خيال راحت گازتون رو تا ته بگيريد و بريد.



6 . اين تابلو به چه معناست ؟




الف ـ يعني جاده خودشو لوس كرده و دو رگه اس.

ب ـ يعني جاده مار دارد.....مار هم ..موش تو سوراخ نميرفت.


ج ـ يعني همچين ترمز كنيد كه خط لاستيكاتون بيفته

د ـ يعني هر چه قدر عشقته لايي بكش!




8 . اين تابلو به چه معناست ؟




الف ـ ابومسلم سرور پرسپوليسه
ب ـ پرسپوليس سرور ابومسلمه
ج ـ فقط تيم ملي
د ـ هيچ كدوم...فقط كريم باقري!




9 . به هنگام تركيدن لاستيك كدام مورد را بايد انجام بديد ؟

الف ـ مثل زنها جيغ ميكشيد و از پنجره ميپريد بيرون....

ب ـ خونسرديتون رو حفظ ميكنيد و بوسيله يه ستون ماشين رو متوقف ميكنيد( يعني خودتونو

ميكوبيد به ستون)

ج ـ فرمون رو بچسبيد و ول نكنيد تا ماشين مثل بچه آدم خودش وايسته.

د ـ چشماتون رو ميبنديد و به خدا توكل ميكنيد!




10 . در حال نزديك شدن به خط كشي عابر پياده هستيد . عابرين منتظرند تا عبور كنند.چه مواردي

را بايد انجام دهيد ؟

الف ـ بيخيال عابر بابا....عابر كيلو چنده .بزن برو..

ب ـ با همون سرعت يه دفعه از بغلشون رد ميشيد تا بترسند و شما حالشو ببريد.

ج ـ اگه ديديد خيلي پرروهستن، ميايد پايين و بعد از چند تا ناسزا بارشون كردن ، تا جايي كه ميخورن

ميزنينشون.

د ـ اول چندتا ناسزا بگید و بعد از ترس کتک نخوردن گاز بدین و فرار کنین





امیر عباس انصاری 06-10-2009 05:16 PM

داستانهایی کوتاه نگاهی دیگر به زندگی
جاش اونجا بود نه ادبیات طنز عزیزجان

ترخینه 06-25-2009 12:32 PM

تصویر مراسم اعدام جنایتکار بیرحمی که دخترها را عمدی می ترساند
 
http://img2.pict.com/f2/87/0d/7aa917...h9W7/soosk.jpg

deltang 06-27-2009 12:17 PM

شکلک درمانی
 
1.http://i39.tinypic.com/2d1jrkm.jpgاه بازم این اومد!!
2.http://i43.tinypic.com/v2tymx.jpgنتیجه ی ابراز عشق!!
3.http://i43.tinypic.com/140wvhs.jpgتازه اومده اما چه جیگره !!
4.http://i41.tinypic.com/2q1wdvt.gifشماره بدم؟!!
5.http://i44.tinypic.com/14mx2yf.gifســــــــــــــــلااااام !!!!!
6.http://i42.tinypic.com/154brdj.jpgمی خوام بزنمش !!
7.http://i41.tinypic.com/1jxlld.gifچقدر بی احساسه .....!
8.http://i43.tinypic.com/2ir2bep.gifمن نخوام اینو ببینم باید کیو ببینم . ای خدااا!!
9.http://i39.tinypic.com/14bjdpz.gifوای که چقدر فک می زنه این !!
10.http://i42.tinypic.com/1z6v051.gifخیلی مهربونه !!
11.http://i40.tinypic.com/f6i41.gifانده خندست !!
12.http://i39.tinypic.com/10ofm2x.gif آدی یاهوتو برام بفرست !!
13.http://i39.tinypic.com/68eo3k.gif با شخصیته !!
14.http://i44.tinypic.com/33xeus5.gifدوسم داری؟!!
15.http://i44.tinypic.com/kcntqb.gifدوست دارم بهش بگم دوست دارم اما روم نمیشه !!
16.http://i41.tinypic.com/2cjygw.gifنمیشه بگم . شششش !!
17.http://i41.tinypic.com/2pt6m2o.gifخیلی وحشتناکه!!
18.http://i39.tinypic.com/voramq.gifاصلا دوسم نداره !!
19.http://i40.tinypic.com/20g0crd.gif لوس و بی مزه !!
20.http://i42.tinypic.com/ilm39y.gifخیلی باهوشه !!
21.http://i44.tinypic.com/2v83g36.gifخجالت می کشم ازش !!
22.http://i41.tinypic.com/684x3a.gifترسناکه !!!!
23.http://i44.tinypic.com/2cp6zdd.gif دوستت دارم !
24.http://i41.tinypic.com/15x1kt0.gifنفر بعدی لطفا...!!
25.http://i44.tinypic.com/11hq8g1.gifخیلی باحاله !!
26.http://i40.tinypic.com/iqzhq9.gifحالا چی می شد یکی دیگه قبل ما میومد ؟
27.http://i39.tinypic.com/2i2388w.gifغمگینه!!
28.http://i44.tinypic.com/2zrp7gj.gifدوست دارم بخورمش!
29.http://i44.tinypic.com/5vyd07.gifخسته کنندست !!!
30.http://i39.tinypic.com/2hf8d2x.gif زیر آب زنه
31.http://i41.tinypic.com/2vjomjs.gifدلم می خواد اددش کنم!
32.http://i40.tinypic.com/ab1qqa.gif. . . . . . . ..! ! !

deltang 07-23-2009 07:08 PM

من و کاترین(طنز)
 
سلام به همه دوستان..حالتون خوبه..خوب حالا که خوبید من برای شما می خوام یه قصه(غصه-قسه-غسه-غثه...)اصلا یه داستان بگم.این داستان کاملا حقیقتی است...این داستان برمی گرده به اون زمان که من تو کالجی در هالیوود تحصیل می کردم و حتی افشای این داستان با عث شد که من از امریکا دیپورت بشم.
خوب بگظریم.بریم سر اصل متلب...
یکی بود و 2 تا نبود..زیر گنبد کبود یه پسری به نام حامد بود(البته لازم به ذکر است که اسم غربی من تو آمریکا لئوناردو دیوید بود)..
داشتم می گفتم...یه روز صبح که از خواب بلند شدم تا به سمت کالج حرکت کنم...با صحنه جالبی روبه رو شدم..بازم مثل همیشه در حال فیلمبرداری بودند...که بازیگرای معروفی چون آنتونی باندراس،آل پا دست چینو و جمشید هاشم پور و کاترین زتا جونزدر حال بازی بودند.ولی چون کلاس من دیر شده بود مجبور شدم سریعا محل رو ترک کنم تا به کلاس برسم.ساعت 2 بعد از ظهر بود که من داشتم از کالج می اومدم به سمت اینجا.دوباره دیدم در حال فیلمبرداری هستند...من مشغول تماشا بودم و از بازی زیبای کاترین زتاجونز لذت می بردم.بعد از چند دقیه از اونجا به سمت اینجا حرکت کردم.دوباره فرداش به سمت کالج می رفتم که دیدم دیگه فیلمبرداری نمی کنند هر چند گروهشون اونجا بود.بی تفاوت از اونجا گذشتم.تو دانشگاه بودم که ییباره در کلاس ما رو زدند و چند نفر به همراه مدیر کالج وارد کلاس شدند(در ضمن لاضم به ظکر است که بگویم من در کالج حنر تحسیل می کردم).بعد از چند دقیقه مدیر به ما گفت این آقای جیمز کامران هستند.کارگردان فیلم هایی چون تایتانیک وکلاه قرمزی2 وبرای تکمیل کادر بازیگری خود احتیاج به چند بازیگر کودنی مسل شما دارند.کی حاضر توی این فیلم بازی کنه.همه بچه ها با سرو صدای زیادی دستشونو بردند بالا و می گفتند ما...ما...تو رو قرآن...ما بیاییم....ولی من بسیار سنگین گونه و متینانه سر جام نشسته بودم و به اونا خیره شدم..در آن لحظه بود که به ناگاه آقای جیمز به من نگاه کرد و گفت:
hey..u..mage u don’t love film bazi koni???han

منم گفتم:
na baba…hoselashoo nadaram..

جیمز گفت:
shut off..bache poro kelas mizary for us

من گفتم:
sit down baba ...

جیمز رو بهمکارش کرد و در هین نگاه کردن به من به او گفت:
this pesare kheyli very good khoshtype..joon mide vase actory

بعد رو به من کرد و گفت:
hey..are u ready forr bazy 2 film?

منم وقتی دیدم اصرارشون زیاده بهش گفتم:
first khodet ready..dovoman i bayad fekramoo bokonam…0k

Ok(خداییش حال کردید چه با تسلط خاصی اونم با لهجه آمریکایی براشون انگلیسی صحبت کردم.)

منم شب حسابی فکر کردم..فرداش رفتم سر صحنه و وقتی جیمز منو دید سریع به طرفم دوید و گفتi…how r u?r u readi?
من گفتم:aleyke hi…yes..i hazer…khodet ready
به هر حال وقتی منو به همه بازیگرا معرفی کرد به من فیلم نامه رو گفت و گفتش تو در جایی نقشه دوست پسر کاترین زتا جونز رو بازی میکنی و با ید با هاش..(سانسور)..و بعدش اون یکی دوستش می یاد تو رو می زنه و یه جنجالی می شه و تو میمیری و فیلم تموم میشه.
من وقتی حرفاشو شنیدم با خشمی بسی بسیار خشم ناراحتی گفتم:
NOOOOoooo…….i don’t bazi konam filmahye sahne dar…shute off..shute

up..man migooam..bye

وقتی من این حرفاروداشتم می زدم می دیدم که کاترین خیلی به من نگاه می کنه و کمی هم تعجب می کنه و یه تبسمی(از اونا که آدمو می کشه)به من کرد.من وقتی قهر کردم و داشتم می رفتم یهو جیمز پرید رو پای منو گفت:naaaaa..nadre world mesle u..nadreeeee
منم وقتی دیدم التماس میکنه بهش گفتم داستان فیلم رو باید عوض کنه و اونم قبول کرد..که نقش من و باندراس عوض بشه..
فیلم اکشن شد...و نوبت من شد...در این لحظه من در اوتاق رو می شکستن می کنم..و وقتی آن صحنه رو می بینم یهو می خندم و می گم:
Soryy..i khandam migire

و دوباره فیلم کلیک خورد...و بازم من خندیدم..یهو جیمز گفت:
Maskhare..mage in fimhaye mehran modirye hey zerti mikhandi

منم گفتم:
ok..dige no khande mikonam

خوب شروع شد...من درو میشکنم..دوربین رو دماغ من زوم میکنه در حالی من خشمگینم..وقتی اون صحنه رو می بینم..می گم:
Hey kesafat…lashi…mage khodet namoos nadidi…be gf man chikar dary…

و یک دعوایی میشه..منم که بچه ایرون یه دفعه جو می گیره و واقعا بانداراس کتک می زنم.
بعد که من مثلا باندراس رو می کشم..دست کاترین رو می گیرم و بغلش می کنم و سریع فرار می کنیم..در حال فرار یهو کتی جون(از اینجا به بعد خودمونی میشیم)می خوره زمین منم بغلش مینم و می گم:
What??chi shod?khobi

میگه:
yes..i khobam..

و بعد من به اعماق آخر ته تهای اون چشش نگاه میکنم و اونم به ته چشم من نگاه میکه و کم کم صورت هامون به هم نزدیک میشه و دوربین به سمت چمن ها میره(بابا من که گفتم من صحنه نداشتم مثلا داشتیم ماچ می کردیم..دوربین چیزی نشون نداد که...فوش نده..هوی..فحش نده..به خدا ماچش نکردم)
بعداز فیلم من تونستم در نقش بهترین بازیگر متمم مرد جایزه نخل طلایی فجر رو بگیرم..بعد اون فیلم شایعاتی مبنی بر روابط نامشروع من و کتی بر سر زبانان افتاد..وهمه جا می گفتند ما دوتا رو با هم دیدند...و بعد جریان ازدواج ما...من که اصلا عمرا همه چیزو تکذیب می کردم...و به خبرنگارو می گفتم:
No be ghoran..man don’t..bavar konid..age bavar nemikonid..fosh bezar vasat har ki hamchin karii karde..

داشت سرو صدا ها می خوابید که یهو جریان حاملگی کاترین لو رفت و گندش در آمد..وبعدش این عکس ساختگی که در کل جهان پخش شد و جنجال زیادی به پا کرد(این عکس زمانی بود که من و کاترین توی قبرستان بازیگرای هالیوود با هم بودیم و اون به من گفت من تو رو خیلی دوست دارم و منم گفتم نه..من نامزد دارم(الکی) به صورت مخفیانه با هم گرفتیم)
ووقتی بچه به دنیا اومد جنجالی به پا شد که پدر این بچه کیه..همه انگشتای اتهام به سمت من بود..ولی منم همه چیزو تکذیب می کردم...و گفتم اگه باور نمی کنید برید آزمایش DNA بگیرید...و وقتی آزمایش DNA گرفتند در کمال تعجب متوجه شدیم اون بچه مال جیمز هست.ولی باز اونا می گفتند نه..اون بچه تو هستش..کاترین هم گفت من در قبال دریافت یه عالمه $$ همه چیزو تکذیب می کنم و حقیقتو می گم..و من هم قبول کردم بعد از پرداخت اون یه عالمه پول...کاترین حقایق رو گفت و گفت:
I & jaymz sighe bodim & ghasde ezdevaj dashtim but vaght nakrdim ezdevaj konim & vaghty didim bache be 2nia dare myad jaymz gooft hame chizo bendazim sare in leunarde(esme gharbye man)va in shod ke baaes shod in jaryan pish byad..


منم بعد این قضیه به این نتیجه رسیدم که هیچ جا مثل ایران خودمون نمیشه...و برگشتم(البته منو انداختند بیرون)

SonBol 07-27-2009 04:55 PM

چرا آقایون زودتر از خانم ها می میرند؟
 
این سوالی است که برای قرن های متمادی بی پـاسـخ مـانـده اسـت... اما حالا ما می خواهیم پاسخ آنرا به شما بدهیم:

-اگر خانمتان را بر بالای یک سکو بگذارید و از او در مقابل موش ها محافظت کنید...شما یک مرد هستید.
-اگر در خانه بمانید و کارهای خانه را انجام بدهید...شما یک مرد لوس و مامانی هستید

-اگر به شدت کار کنید...برای او اهمیت قائل نیستید که برایش وقت صرف نمی کنید
-اگر به اندازه کافی کار نکنید...مفت خوری هستید که به درد هیچ چیز نمی خورید

-اگر او یک کار ملال آور با حقوق پایین داشته باشد...شما قصد بهره کشی اقتصادی از او را دارید
-اگر شما یک کار ملال آور با حقوق پایین داشته باشید...بهتر است تنبلی را کنار بگذارید و کار مناسب تری پیدا کنید

-اگر شما شغل بهتری گرفتید...پارتی بازی شده
-اگر او شغل بهتری بگیرد...به خاطر توانایی های بالایش بوده

-اگر به او بگویید که چقدر زیباست...این نشان دهنده خواست های جنسی شماست
-اگر سکوت کنید و چیزی نگویید...این بی اهمیتی شما را نسبت به او می رساند

-اگر گریه کنید...آدم بی عرضه ای هستید
-اگر گریه نکنید...بی احساس و بی عاطفه هستید

-اگر بدون مشورت با او تصمیم بگیرید...شما یک متعصب خودخواه هستید
-اگر او بدون مشورت با شما تصمیم بگیرد...یک خانم لیبرال و آزادمنش است

-اگر از او خواهش کنید که به خاطر شما کاری را که دوست ندارد انجام دهد...این امر سلطه جویی و دیکتاتور بودن شما را می رساند
-اگر او از شما یک چنین درخواستی داشته باشد...انجام آن لطف و مرحمت شما را می رساند

-اگر از هیکل و اندام زیبایشان تعریف کنید...منحرف هستید
-اگر تعریف نکنید...شما را هم جنس باز تلقی می کنند

-اگر از آنها بخواهید که موهای پایشان را تمیز کنند و هیکل خود را روی فرم نگه دارند... شما یک مرد شهوتران هستید
-اگر نخواهید...شما اصلا رمانتیک نیستید

-اگر به خودتان برسید...خودبین و از خودراضی هستید
-اگر این کار را انجام ندهید...یک فرد ژولیده و نا مرتب هستید

-اگر برای او گل بخرید... این کار را برای دستیابی به چیزهای دیگر انجام داده اید
-اگر نخرید...احساسات او را درک نمی کنید

-اگر به پیشرفت های خود افتخار کنید...انسان جاه طلبی هستید
-اگر این کار را نکنید...اصلا بلندپرواز نیستید

-اگر او سر درد داشته باشد...خسته است
-اگر شما سر درد داشته باشید...می خواهید به او بفهمانید که دیگر دوستش ندارید

.............................


در نهایت...مردها زودتر می میرند چون خودشان اینطور می خواهند! !

SonBol 08-09-2009 11:47 AM

مناسب ترین کیس! دختر بیل گیتس!
 
مناسب ترین کیس!
دختر بیل گیتس!
خیلی از بینندگان محترم مجله در ارائه دیدگاه ها از ما کیس مناسب می خواهند البته ما را اشتباه گرفته و در جریان نیستن که والله بالله ما بنگاه محبت نداریم! و سایت دوست یابی نیستیم! که انشاء الله برای امر خیر ازدواج هست و الحمدالله دیگر کسی در پی دوستی نیست. و همه به راه راست هدایت شدن.
یک مدتی گشتیم و برای این عزیزان که الان دهان مبارک اشون آب افتاده مناسب ترین کیس را یافته و امید است معرفی اون باعث شود به صراط مستقیم آمده و انگیزه برای زندگی پیدا کنند ! اينم داستان:
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر (دانشجوی رشته مهندسی صنایع): نه! من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر «بیل گیتس» است
پسر: آهان اگر اینطوریه، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام «مدیرعامل بانک جهانی» است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم

پدر: اما این مرد جوان داماد «بیل گیتس» است
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود

نتیجه اخلاقی ۱: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی را برگزینید.

نتیجه اخلاقی ۲: می شود با فکر، از هیچ، همه چیز ساخت.







deltang 08-26-2009 09:25 PM

جي اف مي خواي يا بي اف؟ بيا تو تا يادت بدم
 
راه هاي جي اف پيدا كردن

دوست یابی به دو بخش عمده تقسیم میشه: 1-اینترنتی 2-غیر اینترنتی
که دوست یابی اینترنتی دو قسمت داره: 1- با وبلاگ 2- بی وبلاگ

دوست یابی غیر اینترنتی که دیگه توضیح نمیخواد چون همون روش سعی و خطاست.
پس بریم سراغ دوست یابی اینترنتی که روش با وبلاگ یه مقدار ساده تر از روش بی وبلاگه برای شروع باید یه وبلاگ با یه اسم غم انگیزناک و افسرده ناک بسازی. مثلا:
daryaye-gham ... to-ro-mikham ... bargard ... asheghe-bi-gharar
gigilie-gomshodeye-man ... farhad-ba-faryad ... Love-Story ... Sahele-Aram
mano-niga-nakon
بعد دیگه می ری یه اسم قشنگ برای عنوان وبت می گذاری. مثلا:کجا بیدی؟هرجا گشتم نبیدی؟...قایم باشک...هی فلانی کجایی؟...عزیزم بیدار شو...بی تو هیچم،بیا تو گیجم...کاشکی کجایی؟...کتاب زندگیم بی تو دفتر چهل برگه...آچار فرانسه زندگیم کجایی؟... ویتامینم بی تو میمیرم... از وقتی تو رفتی... فلانی هستم از فلان شهر...
خلاصه بعدشم یه قالب مشکی با بک گراند یه قلب تیر خورده یا شکسته بعدش یه آیدی می سازی که اسمش مثل آدرس وبلاگت باشه. بعدشم دیگه دام پهن شده و باید مثل یه شکارچی پلید منتظر به دام افتادن شکار باشی بعد تو هر وبلاگی که می ری و می بینی نویسنده ش جنس مخالفه و آیدی گذاشته آیدیشو اد می کنی ولی با هیچکدوم چت نمی کنی. اونا هم که از دنیا بی خبر میان بهت پی ام می دن که ببینن تو کی هستی؟ تو هم از موقعیت استفاده می کنی و با حرفای صدمن یه غاز عشقولانه می ندازیشون تو دام اگه پسری: بله...من یه دخترو خیلی دوست داشتم...عاشقش بودم...همه چیزمو به پاش ریختم...ولی اون بی وفایی کرد و بهم خیانت کرد و رفت دختره م شروع می کنه دلداری دادن بهت و می گه که :منم جای خواهرت...اشکالی نداره...منم کم مشکل ندارم تو زندگیم...و اینجوری کم کم مخشو می زنی و خرش می کنی.
اگه دختری: بله... من یه پسرو خیلی دوست داشتم...با وجود زیبایی بی حد و حصرم تموم خواستگارامو به خاطر اون رد کردم...ولی اون بهم خیانت کرد و با دوست صمیمیم دوست شد و رفت.پسره م شروع می کنه دلداری دادن بهت و می گه که : منم جای برادرت...اشکالی نداره... منم تو زندگی خیلی سختی کشیدم تا تونستم رو پای خودم بایستم... و اینجوری میشه که جوون مردمو خر میکنی.
برای دوست یابی بی وبلاگ خداییش باید یه مقدار حرفه ای باشی. اول از همه باید یه آیدی بسازی مرررررررررررررررررررررگ.
مثلا:
bi_to_hicham_ messe_pichak_ doret_mipicham...key_boarde_bi_mouse ...keshtie_be_gel_ neshasteye_ talaatome_ sahel_ha...dara_bi_sara...sara_bi_dara...daryaye_b i_sahel

بعدش می ری تو روم و کمین می کنی.اینجا دیگه به هیچوجه حق انتخاب نداری.حتی اگه آیدی دو جنسی هم دیدی سریع باید با شکم خودتو پرت کنی روش...شاید بتونی تصاحبش کنی...انشاالله...حالا...اینجا یه سری چیزا هست که شانست رو بیشتر می کنه.مثلا داشتن ویس. یا داشتن وبکم.حفظ بودن چند بیت شعر عاشقانه غم انگیز که از بی وفایی دنیا می گه خیلی موثره...و بالاخره نحوه سلام کردن.ببینین.روانشناسی ثابت کرده که نحوه سلام کردن آدما رابطه مستقیم با شخصیتشون داره. نحوه سلام کردنت بسته به جنسیتت باید عجیب غریب باشه.
مثلا:
سلام هم چت... وبلاگ رو نور افشانی کردی...سلام حاجی ، سیدتو کشتن...سلام همشیره...سلام برادر...آبجی رو بپوشون که ما اومدیم خدمتت واسه سلام...سلام داداشی...سلام جوجو...
اینجا یه عامل دیگه هم موثره و اون میزان اعتقادت به خداس.یعنی باید به خدا توکل کنی...یا در حقیقت التماس کنی که انشالا درست میشه.

موفق باشيد

deltang 08-26-2009 09:26 PM

روش هاي دوست پسر پيدا کردن ...


روش جوادي: يه بار يه جايي که توي ديد طرف باشه و بتونه با دو تا شليک خودشو بهت برسونه يهو غش مي کني و ولو مي شي کف زمين.پس از چند دقيقه هذيون گفتن راجع به اينکه پسر پسر اصغر قصاب اومده خواستگاريت اما تو نمي خواهي به اون شوهر کني/ مثلا به ضرب آب قند به هوش مي آيي و وقتي چشمت به طرف مي افته يهو بغضت مي ترکه و د گريه. وقتي خوب گريه هاتو کردي و پاشدي که بري طرف کلي اصرار ميکنه که برسونت.اما از اون اصرار و از تو انکار.خلاصه راه مي افتي که بري اما يجوري راه مي ري که مطمئن بشي طرف مي تونه تا خونتون تعقيبت کنه... تا اينجا تو کار خودتو کردي اما از اينجا به بعدش ديگه با اوس کريمه.

روش ياهو مسنجري: اين روش اخيرا کاربرد زيادي پيدا کرده و عمدتا هم به خاطر اينه که لازم نيست مستقيم توي چشماي طرف نگاه کني و اين براي آماتورها هم کمک خبلي بزرگيه.از ايکونهاي گوگولي مگولي هم مي توني براي رسوندن مفهوم استفاده کني.اما بديشم اينه که بعضي وقتها توي چت يه سو تفاهم هايي پيش مي آد که خر بيار و باقالي بار کن!! نکته:اين روش فقط وقتي کاربرد داره که مطلب بطور صريح ادا بشه اما به علت اينکه هيچ موجود اناثي اصولا اين کاره نيست پس بهتره که اصلا قيدشو زد!

روش بچه خر خوني: همون داستان جزوه و اين که خودت واردي. نکته:متاسفانه از اونجايي که مجموع دو متغير زيبايي و خر خوني در مورد دختر جماعت هميشه يه مقدار ثابته بنابراين بهتر که روي اين روش خيلي حساب نکني!

روش خرکي: جلوي يکي از اين لندکروز سياهها بوسش مي کني که بدونه بخاطر بد بخت کردنش همه کار مي کني.

روش مذهبي خفن: چهل شب جمعه جلوي در خونتون رو جارو مي کني و آجيل مشکل گشا پخش مي کني . تو ي اين مدت به هر چي امامزاده و صاحب کرامات هست متوسل ميشي و نذر مي کني که اگه حاجتت روا شد هر شب تو سقا خونه آس مم تقي يه شمع روشن کني ...ايشالا که حاجتتو ميگيري. نکته:خواهر التماس دعا(براي زدن مخ علی اين روش توصيه ميشه)

روش از ما بهتران: لازم نيست کاري بکني. فقط انتخاب کن!

روش بچه مثبت: طرف و به يه کافي شاپ دعوت مي کنيو اونجا خيلي معقول و منطقي مساله رو بهش مي گي.اونم احتمالا يه فرصتي مي خواد که فکر کنه و بعدشم ايشالا که بعله رو مي گه. نکته:تا حالا چيزي خنده دار تر از اين شنيده بودي؟

روش عرفاني: ميري لب چشمه که آب بياري مي بيني از قضا اونم انجاست.يه جوري که انگار حواست نيستپات مي خوره به کوزه طرف و کوزه خورد و خاکشير مي شه.بعد لپات گل مي اندازه و با عجله کوزتو پر مي کني و ميري. اينجاست که طرف با خودش فکر مي کنه: اگر با من نبودش هيچ ميلي چرا ظرف مرا بشکست ليلي خلالصه خيالت تخت باشه که کارت درسته! نکته: اين روش در طي تاريخ امتحانشو بخوبي پس داده و بنا براين بسياري از کارشناسان و صاحبنظران معتقدن که بحران امروز ازدواج در اثر لوله کشي شدن آب بوجود اومده .

روش لوس گري: يه دفعه يه سوسک مي بيني و بنا ميذاري به جيغ! آ ي جيغ نکش کي بکش.طرف هم که وضع و اينطور مي بينه به هر قيمتي شده سوسک و به ديار باقي مي فرسته. حالا تو همچين تحويلش مي گيري که انگار شير شکار کرده! و بعدشم مثلا از ترس سوسک يه مدتي خودتو بهش مي چسبوني و ازش جدا نمي شي! اگه کارا تا اينجا خوب پيش بره ما بقيش تضمين شدست (نكته:برادارايه عزيزهميشه سوسك همراتون باشه).

روش شهرستاني: يه بار با چشم گريون و تن لرزون طوري که طرف بشنفه براي دوستت درد دل مي کني که چطوري وقتي داشتي مي اومدي يه پسره ي چشم نا پاک تو رو ديد زده و بهت متلک پرونده. بعدشم هقي مي زني زير گريه. اينجاست که ديگه رگ غيرت طرف باد مي کنه و حساب يارو با کرام الکاتبينه! نکته: اگه کار به خون و خونريزي نکشه مي توني روي موفقييت حساب کني. اما اوصولا زندگي با اين آدم توصيه نمي شه.

موفق باشيد

deltang 09-04-2009 04:17 PM

چگونه يك خبر بد را برسانيم؟!(100%تضميني!)
 
چگونه يك خبر بد را برسانيم؟


داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:


مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:

- جرج از خانه چه خبر؟

- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.

- سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟

- پرخوری قربان.

- پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟

- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.

- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟

- همه اسب های پدرتان مردند قربان.

- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.

- برای چه این قدر کار کردند؟

- برای اینکه آب بیاورند قربان!

- گفتی آب؟ آب برای چه؟

- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان.

- کدام آتش را؟

- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.

- پس خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟

- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!

- گفتی شمع؟ کدام شمع؟

- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

- مادرم هم مرد؟

- بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.

- کدام حادثه؟

- حادثه مرگ پدرتان قربان!

- پدرم هم مرد؟

- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.

- کدام خبر را؟

- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

Black Devil 09-04-2009 06:34 PM

شاهزاده و تکنولوژی مدرن....
 
((دینگ...دینگ..دینگ)).وای..همان صدای همیشگی...با اکراه چشمانم را باز میکنم و میبینم صبح شده است.از تختخواب پایین می آیم و تلو تلو خوران به طرف پنجره روانه میشوم و پرده را کنار زده و پنجره را باز مینکم. بعد با صدای بلند داد میزنم ((موپالمو..تمامش کن)).

عادت همیشگی اوست که صبح زود شروع بکار میکند و پتک میزند. انگار نمیشنود پس دوباره داد میزنم((موپالمو تمامش میکنی یا بیایم پایین...)). این بار میشنود و یک بله قربان جانانه میگوید.
اتاق من در طبقه آخر قرار دارد و یکجورایی پنت هوس است.به طرف تختخواب میروم تا بخوابم.نیم ساعتی کلنجار میروم و بعد ناسزایی به این موپالمو میگویم و بلند میشوم ، دیگر خوابم نمیبرد.

بهتر است یک دوش بگیرم اما قبلش صورتم را با براون جدیدم اصلاح میکنم...عجب معرکه ای است ، آنرا در سفر به اوکچه خریده ام و از فروشنده قول گرفته ام که اصل باشد. اگر اصل نباشد برمیگردم و سرش را از تنش جدا میکنم.


بعد از اینکه دوش گرفتم موهایم را اوتو میکنم و تافت میزنم تا وقتی سوار اسب شدم بهم نریزد و من در چشم افرادم همچنان جنتلمن جلوه کنم. لباسم را میپوشم تا برای خوردن صبحانه به طبقه اول بروم. اوه..شت..هنوز این آسانسور لعنتی خراب است. از روی ناچاری راه پله ها را در پیش میگیرم و کمی بعد به آشپزخانه میرسم. آنجا میزی مفصل چیده شده است و هر چیزی من بخواهم وجود دارد...کره،عسل،تخم مرغ،املت و خاویار _جدیدا وضعمان خوب شده است و خاویار هم میخریم_ شروع به خوردن میکنم و چنان با ولع لقمه ها را میبلعم که انگار 10 سال غذا نخورده ام.


حالا وقت سر زدن به کارهای این امپراطوری است که برای خود دست و پا کردیم. دو تا بچه گوشه ای لم داده اند و با پی اس پی خودشان بازی میکنند و سرگرم اند. وسیله جالبی است این پی اس پی. به سراغ آهنگری موپالمو میروم تا چندتایی لیچار بارش کنم. ((هی موپالمو...بیا اینجا ببینم)) او میدود و کنار من می ایستد،طوری نگاهش میکنم که انگار چیزی را فراموش کرده است فوری متوجه میشود و جلوی من تعظیم میکند. با گوشه ی چشم نگاهش میکنم و اخم هایم را در هم میکشم و میگویم ((یکبار دیگر صبح زود شروع بکار کنی و پتک بزنی و مرا بیدار کنی چشمهایت را از کاسه در می آورم و میدهم سگ ها بخورند)) موپالموی بیچاره که به من من افتاده است یک چشم مختصر میگوید و من او را مرخص میکنم. مرتیکه ی انگل بی خاصیت زبون نفهم.


میروم تا سری به گیم نت جدیدمان بزنم که همین یک ماه پیش افتتاحش کردیم. کار خوبی بود،بچه ها سرگرم میشوند و ما تیم هم برای اعزام به مسابقات تشکیل داده ایم که اسمش را دامولا گذاشته ایم. قرار است برای ما اپراتور بفرستند تا ای دی اس ال ما را وصل کند،قصد دارم تمام امپراطوری را به اینترنت پرسرعت مجهز کنم.

گوشی موبایلم را از جیبم در می اورم تا به سوسانو زنگ بزنم چون کار مهمی با او دارم ولی در دسترس نیست. این ایرانسل هم مارا مچل کرده است،دو هفته است که بی تی اس را نصب کرده ولی آنرا راه نمی اندازد. حتما باید یکی از آنها را گردن بزنیم تا حساب کار دستشان بیاید که با ما و امپراطوریمان بازی نکنند. فایده ای ندارد باید خودم دنبالش بگردم،برای اولین بار احساس میکنم این قصر بزرگ به هیچ دردی نمیخورد.


در گوشه ای به ستون سقف تکیه داده است و مشغول بافتن است،هوا کم کم رو به سردی میرود و او برای بچه هایمان شال گردن و بلوز میبافد. فکری به سرم میزند تا او را کمی بترسانم و نیشم بی اختیار باز میشود. یکدفعه از پشت ستون بیرون می آیم و صدای وحشتناکی از خودم در می آورم،سوسانو جا میخورد و جیغ میکشد ولی وقتی میفهمد من هستم غرغر میکند و میگوید((جومی...خیلی بی مزه ای...داشتم سکته میکردم)) از وقتی با هم ازدواج کرده ایم مرا "جومی" صدا میزند و من احساس خوبی پیدا میکنم.


کنار همسر عزیزم مینشینم و با هم گپ میزنیم،برای آینده فرزندانمان نقشه میکشیم و حرف های قشنگ و امیدوار کننده میزنیم. تماشای تپه های سرسبز و چشم انداز زیبای دشت،الان دارم احساس میکنم زندگی میتواند زیبا و شاد باشد که موپالمو پیش می آید و در چشم هایش برق خوشحالی میبینم. حتما چیز جدیدی اختراع کرده است...


نویسنده: Black Devil

Black Devil 09-04-2009 06:35 PM

موپالمو رئیس اسلحه خانه و فرد مهمی است. آدم خوبی است ولی عادت های بدی هم دارد،مثلا اینکه صبح زود شروع به پتک زدن میکند و اصلا ملاحظه ما را نمیکند یا اینکه وقتی میخندد یا گریه میکند واقعا غیرقابل تحمل میشود. روبروی من ایستاده است و از همان خنده های زجرآورش تحویلم میدهد،بهتر است تا قاطی نکرده ام دنبالش به اسلحه خانه بروم تا بفهمم چه چیزی اختراع کرده است. از همسر عزیزم خداحافظی میکنم و دنبال این مردک خپل راه میفتم و میروم.

اسلحه خانه فوق العاده گرم است و برای شاهزاده ای که همیشه زیر کولر گازی لم میدهد و با کنسولش بازی میکند جای مناسبی نیست،پس به موپالمو میگویم اختراعش را بیرون بیاورد تا امتحانش کنیم. او به داخل میرود و بعد با یک گلوله ی سیاه برمیگردد،قبلا از این گلوله ها درست کرده بود ولی میگوید این یکی فرق دارد. بدو بدو به طرف آتش میرود آنرا درون آتشی که با ما دو متر فاصله دارد می اندازد و سریع برمیگردد،بعد از سی ثانیه دود زرد رنگی بلند میشود و من نگاه میکنم و میگویم ((این بود اختراع جدیدت...فقط دود سفید را زرد کرده ای..؟)) که احساس میکنم چشمانم شروع به سوختن میکنند و بوی گندی به دماغم میخورد و تمام محتویات معده ام را بالا میاورم و روی زمین ولو میشوم.

با زور از زمین بلند میشوم،روی پاهایم می ایستم و سعی میکنم سرگیجه ام را کنترل کنم. خود موپالموی بیچاره هم همین وضع را دارد،کمکش میکنم بلند شود...((آقای مخترع خل و چل...این دیگه چه بوی گندی بود...از هزار تا چاه فاضلاب بدتر بود)) موپالمو دماغش را بالا میکشد و شروع به توضیح میکند..((این یک بمب دودزا بود با این تفاوت که از نوعی لوبیای وحشی درست شده بود،این لوبیا در کوه های اطراف اینجا رشد میکند و عصاره ای دارد که این بو را تولید میکند،باید اول آسیابش کرد بعد با آب خمیرش کرد. این خمیر وقتی در معرض آتش قرار بگیرد این ترکیبات بدبو را به صورت دود زرد رنگی تولید میکند)) خودم رو بو میکنم و متوجه میشوم لباسم بوی گند گرفته است،با غضب به این دیوونه نگاه میکنم ((میمردی فقط توضیح بدی و منو اینجوری به گند نکشی)) بعد خودم یکمی به اون بمب فکر میکنم و میزنم زیر خنده...عجب اختراع بامزه و جالبی بود و یک لبخند کج و کوله تحویل موپالمو میدم.

دارم به اتاقم برمیگردم که لباسم رو عوض کنم،اصلا خوب نیست که یک امپراطور بوگندو باشم. از پله ها بالا میرم و به اتاقم میرسم،داخل اتاق از شر اون لباس های بدبو خلاص میشم و لباس جدیدی میپوشم. جلوی آینه تمام قد می ایستم و خودم رو نگاه میکنم و به خوشتیپی خودم اعتراف میکنم. چه کسی بیش از من شایستگی امپراطور بودن را دارد،من به این خوشتیپی و باحالی درضمن شجاع و دلیر و بی باک و این چیزا هم هستم. در افکار و خودپرستی غوطه ورم که یک نفر زنگ دم در را میزند....

اگر کسی باشد که کارش زیاد ضروری نباشد حسابی از دستش ناراحت میشوم چون مرا بیهوده از پنج طبقه کشونده این پایین،این که همان پستچی خودمان است اسمش "چیچینگ" است و بسته های ما را می آورد. با او دست میدهم و میپرسم امروز برایمان چی آورده است، از کیفش بسته ای زرد رنگ بیرون میکشد و به من میدهد از من میخواهد دفترچه اش را امضا کنم و میرود تا به کارهای دیگرش رسیدگی کند.

یکی از خریدهای اینترنتی من است،چون وقت من خیلی باارزش است بیشتر بازی هایم را اینترنتی میخرم. کال آف دیوتی 6 است،با هزار آب و تاب نصبش میکنم و منتظرم تا بازی لود بشود یه گیم خفنی بزنم _این الفاظ را از بچه ها یاد گرفته ام،خیلی جالب با هم صحبت میکنند_ ولی ضدحالی میخورم شدید.کامپیوترم را سال پیش اسمبل کرده ام و هنوز قوی بنظر میرسد ولی انگار مجبورم امسال هم قطعات جدید بخرم. حالا خوب است که یک بازی ایکس باکس هم سفارش داده بودم، یک ضرب المثل محصول مشترک _بین ایران و کره_ میگوید((یک کنسول بخر خوتو راحت کن)) بازی جالبی است و خوب اجرا میشود بدون افت فریم. اگر ای دی اس ال مان را وصل کنند میتوانم به ایکس باکس لایو هم وصل بشوم و حال این امپراطور "هان" را در بازی های شبکه بگیرم و ضایعش بنمایم.

در حال و هوای بازی هستم که این غراضه ی مایکروسافت سه چراغ میشود و مجبور میشوم خاموشش کنم. سراغ همان کامپیوتر دیزلی میروم و سعی میکنم دیال آپ به اینترنت وصل شوم،عجیب است همان بار اول کانکت میشوم و وارد ایمیلم میشوم که چندتایی ایمیل جدید از طرف قبیله های اطراف دارم. درخواست هم پیمان شدن با امپراطوری جدید ما رو دارند،چه خوب باز هم متحد جدید پیدا کردیم. ایمیل هایشان را جواب میدهم و موافقت میکنم که متحد و هم پیمان ما باشند.

هوس میکنم سری به سایت جدیدمان بزنم، یه فروم جدید است که در مورد همه چیز مطلب داریم. و لحظه ای دیگر سایت که لود نمیشود و پیغامی میدهد مینی بر اینکه ما را تحریم کرده اند و کل دیتابیس ما را از روی سرور پاک کرده اند،این چینی ها کار خودشان را کردند و بالاخره مقامات لیدانگ را راضی کردند ما را تحریم کنند. بالاخره مجبور میشویم برای خودمان چندتایی سرور بخریم، البته این چینی ها قبلا هم کار شکنی کرده اند...چند وقت پیش هر هفته کابل تلفن ما را خم میکردند و روی آن آجر میگذاشتند که باعث میشد تلفن ما قطع شود و مجبور بودیم برویم و آن آجر را برداریم ولی الان دیگه حسابی کارمان مختل شد...کل دیتابیس سایت ما پریده است.

چه افتضاحی..!!
نویسنده:Black Devil


اکنون ساعت 07:54 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)