![]() |
این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا گل سوری که عروس چمنش میخوانند گو بده باده درین حجله که سورست اینجا موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا اگر آن نور تجلیست که من میبینم روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو جام می نوش که از صومعه دورست اینجا |
همچو بالات بگویم سخنی راست ترا راستی را چه بلائیست که بالاست ترا تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا ایکه بر گوشهی چشمم زدهئی خیمه ز موج مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا پیش لعلت که از او آب گهر میریزد وصف لل نتوان کرد که لالاست ترا این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی همه گویند مگر علت سوداست ترا در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا |
ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی بسوزی خرقهی دعوی بیابی نور معنی را دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد نماید زینت و رونق نگارستان مانی را دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را |
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای رندان با آن چکار ما را گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند می زاهدان ره را درد و خمار ما را درمانش مخلصان را دردش شکستگان را شادیش مصلحان را غم یادگار ما را ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را عطار اندرین ره اندوهگین فروشد زیرا که او تمام است انده گسار ما را |
شب را دوست میدارم .. برای حجم سکوت و آرامشش برای پرفروغتر شدن تنهایی ام برای نجواهای شبانهء عشاق و ماه را نیز دوست میدارم و آسمان و ستاره را در کویر که باشی ، خواهی فهمید چه میگویم تن و جانت که در کویر باشد چشمانت برای همیشه طلوع خواهد کرد تا عمق جانت را غرق باران کند دم هایت درد میشود و باز دمت آه ه ه ه ه ه بازدمی که تنها آنکه عاشق است میتواند شنید |
سوختی جانم چه میسازی مرا
بر سر افتادم چه میتازی مرا در رهت افتادهام بر بوی آنک بوک بر گیری و بنوازی مرا لیک میترسم که هرگز تا ابد بر نخیزم گر بیندازی مرا بنده بیچاره گر میبایدت آمدم تا چارهای سازی مرا چون شدم پروانه شمع رخت همچو شمعی چند بگدازی مرا گرچه با جان نیست بازی درپذیر همچو پروانه به جانبازی مرا تو تمامی من نمیخواهم وجود وین نمیباید به انبازی مرا سر چو شمعم بازبر یکبارگی تا کی از ننگ سرافرازی مرا دوش وصلت نیم شب در خواب خوش کرد هم خلوت به دمسازی مرا تا که بر هم زد وصالت غمزهای کرد صبح آغاز غمازی مرا چو ز تو آواز میندهد فرید تا دهی قرب هم آوازی مرا |
بیا ای جان بیا فریاد رس مارا
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس مارا ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب اید غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس مارا |
یواشکی به هم میدوزیم.
گوشه ي لبها در غبار موچ و خنک بر یکدیگر می سرند و ارزان سوسوي لجن لول و شنگمان میکند. گویی باز هم پسینگاهان میهنم کمی فربه و دلتنگ دمی شانههاي سفت را به روشنایی کدر و گَرد راه سپرده است. و اجاق کورِ آن بیخانمانِ نرمخو چشم و جانم را |
دهکوره ي خردلی
و پنجه هاي چراغگردانها را می پوشانَد کنار زین و برگهایی که بچه هاي سرراهی روزانه چشمهایشان را بر جامی که کژدم گلزاري تیغدار می کشد به کوري و پیري می رسد تا چند قوس شبانه سیمگون شود. و اخگر تلخ بر سریر سایه آگین می پیچد آوخ بر تخته هایی که هنوز ناله ي پلنگانش بر می خیزد. پوسته هاي پگاهی در هم شکسته بر دوش در دوردستها در خاکه ي نمناك تنباکو کنار چراغهاي زردالو |
تا درشکه هاي لت وپار
از پهلویمان بسرند. و چرخهاي تابستان خاطر و چشمهاي زبون را خواهند گرداند بر قلعه ي تاجدار و تنه هاي آذرین و پچ پچی که زمان را می سوزانَد و فانوس تنومند دیگربار می شکفد. شاپور احمدی |
تنه ها می افتند و برایت مهم نیست
جنگل ها می سوزند و برایت مهم نیست مادرت می رود و شیرینی پستان هایش را به بخارهای خیابانی خلوت می سپاری که نیمه شب پر از صدای پرتا ِ ب جنین هایی ست که از پشت بام آسمان بی اختیار به خرابه های درندشت شهرت می افتند. َ پدرت می میرد و شانه ی پر از موهای سفیدش را در جیب پشت شلوارت می گذاری و دندان های زرد مصنوعی اش را در لثه های زخم خاک چال می کنی سوت می زنی می خوانیم سوت می زنی می بوسیم برایمان مهم نیست... برایمان مهم نیست که امام غایب وقتی که بچه ها با کتاب ها و دفتر ها و تخته ها و خط کش ها در کلاس هاشان می سوختند، ظهور نکرد... وقتی که قربانیان چوبی اش به گرد میدان های مین چرخیدند و ذغال شدند ظهور نکرد... برایمان مهم نیست اگر دیگر گیلاس را با هسته هایش غورت دهیم اگر بایستیم و در زیر بارانی ولرم مثل دو سایه ی تاریک عشقبازی کنیم و من لبریز از نطفه هایی َ شوم که تو را می شناسند، نه، برایمان مهم نیست. ما هرگز آدم نخواهیم شد پس بیا شپش های خوبی باشیم شپش های مهربان موهای یتیم دختری در مزارشریف که دیگر نه شانه ای خواهد داشت یا دستی، بیا شپش های خوبی باشیم، معمای بودا شدن این است: "آنگاه که سلاحی به درون داری چگونه خدایی خواهی داشت؟" |
از شب صداهای غریبی می آید
صدای ریزش پودرهای سمی یک نجات بزرگ در لیوانی پر از آب های خیالی آقای موش که قهرمان تاریخ است و خودش فارسی حرف نمی زند اما می تواند به زبانی چشمک زند که ایرانی ها می فهمند، فتوا کرده ست: "بنوشید بنوشید همه جنگ بنوشید..." من اما ترجیح می دهم گریه کنم و بگویم نوشدارو پس از مرگ سهراب؟ کور خواندی جناب! تو در کاخ سفید و من روی جهان سومی ام سیاه... همه ی لباس ها برایم تنگ شده اند نمی دانم خودم را کجا بگذارم شاید سر راه بچه های عراقی هم همین را می گویند یتیم خانه فکر خوبیست (گرچه از حقوق بشر چیزی نمی داند) ر د نان می خوریم ِ قرصهای گ برای خودکشی و ا وردز می کنیم ُ ِ حتما خدا ما را به بیمارستان بهشت راه خواهد داد تا در وصیت نامه مان ثابت کنیم تروریست های بی گناهی بوده ایم و هیچ وقت نمی خواستیم پایمان را در کفش بزرگتر ها جای دهیم وِ حرف های بالاتر از دکترا زنیم: صلح و صلح و صلح. من مرده ام و اما تو ای قهرمان بزرگ، آقای موش زنده ای، زنده ای، زنده! و از شب هنوز هم صداهای غریبی می آید فکر می کنم که کم کم خواب های مادری ام به تیک تا ِ ک ساعت های اتم این دموکراسی نزدیکتر خواهند شد و آخر شاهنامه همیشه تکراری ست: تن ها یک رستم برای کشتن همه ی سهراب ها کافی ست. |
سایه ای بودم
جسم گرفتم، روحی گشتم، بی پیراهن شدم. اما برهنه نیستم: تو بر من پوشیده ای. لیلا فرجامی |
شب آرامی بود می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ، زندگی یعنی چه !؟ مادرم سینی چایی در دست ، گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من خواهرم ، تکه نانی آورد ، آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ، به هوای خبر از ماهی ها دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت و به لبخندی تزئینش کرد هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم پدرم دفتر شعری آورد ، تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ، و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین |
|
ای آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی |
اکنون ساعت 05:28 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)