![]() |
کاش ... کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند ...
اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی شنود دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام ... سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست !!! دنیا راببین ... بچه بودیم از آسمان باران می آمد ، بزرگ شده ام از چشمهایمان می آید ... بچه بودیم درد دل را با هزار ناله می گفتیم ، همه می فهمیدند ... بزرگ شده ایم ، درد دل را به صد زبان می گوییم ، اما هیچ کسی نمی فهمد ... با تشکر فریبا |
غمنامه
امروز خدایی کردم !
امروز عروسک چوبیم رو نگاه کردم و خدایی کردم... آدمک کوچکی که تقریبا هفت سال پیش تنها با یک کارد از دل یه تکه چوب کوچک درش آوردم ... آره، حرکتش دادم و خدایی کردم ... و چه حس غرور آمیزی، بردمش لب پنجره ... آروم گرفتمش بیرون ... تمام وجودش دست من بود ... اینکه بندازمش یا نه! اما نه، دوستش دارم ... به اندازه جزیی از خودم ... پس آروم در حالی که می آوردمش داخل بهش گفتم: بیچاره! خدای تو خودش خدا داره ... خوش به حال خودم که خدای من... خدائی نداره !! |
یاد دارم هنوز با تو حکایتی دگر را وزمزمه های اشک آلود به مقیاس قفسی که درآنم یاد دارم دل را که سربلند بود و سینه را که یارای حجم نفسش نبود یاد دارم بی کسی را و حس را که او هست و خواهد آمد یاد دارم سیاوشانه ترین عاشقی را و اندوه ماندن که باید به حرمت آب و آفتاب یاد دارم هرچه نگاه بود هرچه تپش بود هرچه اشتیاق دویدن هراس امید و نگاه آخرین را در اولین روز آفتاب یاد دارم بندر را و لنجی که مرا برد به نهایت نفس آرام بی صدا و رامین وار گریستن درشبانه های آغاز همه هرچه بود و هست و خواهد بود را به یاد دارم شط هنوز چشم به راه آخرین اشک سرخ عاشقانه است طلوع کن ای آخرین غروب … |
سلام ای نازنین ، باز نامه دادم نمیره قصه عشقت ز یادم تو رو تنها گذاشتم با دل تنگ که نفرین بر من و بر این دل سنگ *** تو اونجا و من اینجا بی قرارت برم قربون اون قول و قرارت گذاشتی عمرتو پای دل من نشستی پای حرفای دل من *** نرنجیدی تو از امروز و فردام نترسیدی که من این سوی دنیام منو شرمنده کردی با محبت که دیدار تو شد اسمش زیارت ... زیارت ... زیارت |
شاخه رز قرمز من زیر درخت سر پیچ گم شده زرشکی پیرهنتم تو سرخی رنگ چشام گم شده به انتظار دیدنت آینه رو شکوندم یه دسته نرگس رو به جات ، به جای اون نشوندم *** صدات زدم عزیزکم ، آینه رو نمی خوام چهره حتی خودمو به جای تو نمی خوام هیچی آخه دیدنی نیست ، بیا فدای چشمات بیا شبم صبح نمیشه ، جز به دم نفسهات *** روزگار غریبی است ... *** برای دیدن تو از هرچی که بود گذشتم کاش که میدونستی چقدر بدون تو شکستم صدای خنده ها تو باز می شنوم بدون تو بغضمو باز می شکنم ... ... ... سلام ای نازنین ، باز ، نامه دادم ... *** به همین سادگی . |
ماه من غصه نخور...
ماهه من غصه نخور زندگی جذر و مد داره
دنیامون یه عالمه آدمه خوب و بد داره ماهه من غصه نخور همه که دشمن نمیشن همه که پر ترک مثل تو و من نمیشن ماهه من غصه نخور مثل ماها فراوونه خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه ماهه من غصه نخور گریه پناه آدماس ترو تازه موندن گل ماله اشک شبنماس ماهه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه اونی که غصه نداشته باشه آدم نمیشه ماهه من غصه نخور خیلیها تنهان مثل تو خیلیها با زخمای زندگی اشنان مثل تو ماهه من غصه نخور زندگی خوب داره واسش خدا رو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت ماهه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه اونی که غصه نداشته باشه آدم نمیشه ماهه من غصه نخور دنیا رو بسپار به خدا هر دومون دعا کنیم تو هم جدا منم جدا |
حرفهاي ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه ميكني : وقت رفتن است باز هم همان حكايت هميشگي ! پيش از آن كه با خبر شوي ! لحظه عزيمت تو ناگزير ميشود آي ... اي دريغ و حسرت هميشگي ! ناگهان چقدرزود دير ميشود ! چقد زود دیر شد ................. |
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري لحظه هاي كاغذي را ، روز و شب تكرار كردن خاطرات بايگاني ، زندگي هاي اداري آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري با نگاهي سر شكسته ، چشمهايي پينه بسته خسته از درهاي بسته ، خسته از چشم انتظاري صندلي هاي خميده ، ميزهاي صف كشيده خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري عصر جدولهاي خالي ، پارك هاي اين حوالي پرسه هاي بي خيالي ، نيمكت هاي خماري رو نوشت روز ها را ، روي هم سنجاق كردم: شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بيقراري عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها خاك خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري روي ميز خالي من ، صفحه ي باز حوادث در ستون تسليتها ، از ما يادگاري |
پوسيدم اينجا آنقدر طوفان نوشتن
از اشك هاي كهنه گلدان نوشتم گندم نشان آخر تنهاييم بود اين حرف را با هرچه اطمينان نوشتم يكبار هم آدم شدن گفتم خدايا اما خدا را هم براي نان نوشتم |
هنوز پشت هر در بسته ای ترا جستجو میکنم با هر نگاه ساده ای ، تا انتهای چشمانت غرق میشوم دستانم از سردی نبودن تو میلرزد چون زمستان دل خسته ام ، پر از تاول ست در دلم باران میبارد ، زمینش یخ زده است دستانم میلرزد تنم سرذ است فکرم در تابوت خالی تن سرد خیابان به انزوا رفته است کاش میشد http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...ticons7/63.gif
http://i32.tinypic.com/104lsgo.jpg دلم را در گوشه ی شیشه ای آسمان نگاهت ، دفن میکردم تا ترا در ترانه های پائیزی جستجو نکند در دلم رخت های کثیفی میشویند سینه ام طاقت آه هایم را ندارد کاش میتوانستم احساسم را در بی نهایت شب ، به خاک بسپارم یا نگاهم را از روزهای رفته ، پنهان کنم دلشوره ی خاطرات دور ، مرا به تباهی کشیده است http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...ticons7/63.gif |
صدایم در نمی آید ...صدایت کو
؟؟؟!! صدایم در نمی آید...نه حتی کُنج تنهائی نه در جمعی که دائم از حقیقت .... ؛؛ قصه ؛؛ می سازد !! نه در آن باور دیروزی مطلق که ترمیم درون زخمی من بود !! صدایم در نمی آید نه حتی در نوشتاری که رنگ عاطفه در جوهری شبناک وگه در تیرگی رنگ ء شب اندوه بجایم باز می نالد !! حقیقت را اگر انکار می باید " حقیقت " نیست !!! صدایم در نمی آید ...نه آنجائی که می باید به خشم سینه فریادی ... ز درد دائم این زندگانی زد !!! صدایم در نمی آید ...صدایت کو....؟ که در کُنجی خداوندا صدای ناله واندوه می پیچد و اشک درد ...فراوان میچکد....از دیده مظلوم !!! ولی تنها .... سکوتی نابسامان کوچه گرد ء روز وشبهائی ست که من در بیصدائی ها !!! که تودر بی خیالی ها !!! که او گم کرده سیرت غرق یک آئینهء شفاف !!! وآنها... وهمه ... مشغول لافی چند بخود سرگرم ومشغولیم !!! من اما شرم میدارم که در دستم قلم شیون زنان ، تر میکند ، چهر ورق ها را ومن در ؛ آه ؛ خود گم میشوم ...در ابر !!! من آخر سخت گریانم !!! ومی بارد نگاه آسمان... مغموم وخون آلود !!! ودر خشمی ... به رعدی می شکافد سینه خود را !!! بگو حالا کدامین چهره ... گویا بود نگاه تو درون آینه با رنگهای مانده در صورت نگاه لاف زنهای همیشه دائما مشغول حرافی !!! نگاه دستهائی که هردم با قلم تسخیر میگردد و روحی باز می میرد !!! ویا آن آسمان با هر شکاف رعد بر سینه ... ز درد وزجر وظلمی که.... بجای اشک او،همواره وهرروز چو رودی محو... بروی این زمین جاریست !!! من اما باز خاموشم ...و اما بازهم خاموش صدایم درنمی آید !!! توهم آینه را بردار وبر چهری که روزی پیر خواهد شد به رنگ و روغنی دیگر ...بزن دستی !!! توهم ای لاف زن ...هر روزه و ... هرروز به گوش هرچه بیکار است بخوان ؛ یاسین ؛ بگوش خود !... و در دل خنده کن بر جمع بیکاران !!! .... به کُنجی دیدگانی باز می بارد به کنجی باز مظلومی ست صدایش گم شده ... در این هیاهو ها که در آن باز سبزی ... باز میوه... باز.... حرف نفت وگاز و گالُن بنزین ورنگ آخرین رژ, بر لب مصنوعی خواننده ء غربی تمام حرف هرروزجماعت هاست !!! واما ظلم را در کاغدی رنگی به روبانی وتزئینی به هرچه بی خرد تر ازخود واز خویش چه آسان میفروشد در دم بازار !!! صدایم در نمی آید ...صدایت کو ؟!!!؟ که گر حتی فغان هم سر دهم چیزی به این قلبم نمی ماسد و آهم میرود تا ابر..... تا در رعد جانسوز ؛ سما ؛ منهم بگریم باز !!! صدایم در نمی آید... صدایت در نمی آید !!! تفاوت این میان در چیست خموشی تا ابد رنگ خموشی هاست !!! صداهم تا ابد در واژه های درد حیران است بدون حنجره در باد !!!! صدایم در نمیآید ...صدایت کو !!؟؟؟ من اما سخت گریانم.... من اما سخت گریانم !!! سروده ء : فــرزانه شـــیدا |
آدمک مرگ همين جاست،بخند
آن خدايي که بزرگش خواندي به خدا مثل تو تنهاست ، بخند دستخطي که تو را عاشق کرد شوخي کاغذي ماست ، بخند فکر کن درد تو ارزشمند است فکر کن گريه چه زيباست ، بخند صبح فردا به شبت نيست که نيست تازه انگار که فرداست ، بخند راستي آنچه به يادت داديم پر زدن نيست که درجاست ، بخند آدمک نغمه ي آغاز نخوان به خدا آخر دنياست ، بخند |
http://i1.tinypic.com/6txd6p0.jpg |
كجاي ِ كوه ايستاده ام كه
هر چه ناله مي كنم خنده خنده مي كشد دست روي دامنه ازميان تور هاي ِ بافته چكه مي كند سپيدي ِ ستاره اي تكمه از كنار ِ شمع خسته مي شود و من آخر از نگاه تو راست مي كشم خسته مي رسم شايد از جنون ِ لحظه هاي ِ من بي تاب دور دور شوي |
http://i23.tinypic.com/12193r8.jpg
اي ستاره ها كه از جهان دور چشمتان به چشم بي فروغ ماست نامي از زمين و از بشر شنيده ايد درميان آبي زلال آسمان موج دود و خون و آتشي نديده ايد اين غبار محنتي كه در دل فضاست اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست در پي تباهي شماست گوشتان اگر به ناله من آشناست از سفينه اي كه مي رود به سوي ماه از مسافري كه ميرسد ز گرد را ه از زمين فتنه گر حذر كنيد پاي اين بشر اگر به آسمان رسد روزگارتان چو روزگار ما سياست اي ستاره اي كه پيش ديده مني باورت نميشود كه در زمين هركجا به هر كه ميرسي خنجري ميان پشت خود نهفته است پشت هر شكوفه تبسمي خار جانگزاي حيله اي شكفته است آنكه با تو ميزند صلاي مهر جز به فكر غارت دل تو نيست گر چراغ روشني به راه تست چشم گرگ جاودان گرسنه اي است اي ستاره ما سلاممان بهانه است عشقمان دروغ جاودانه است در زمين زبان حق بريده اند حق زبان تازيانه است وانكه با تو صادقانه درد دل كند هاي هاي گريه شبانه است اي ستاره باورت نمي شود درميان باغ بي ترانه زمين ساقه هاي سبز آشتي شكسته است لاله هاي سرخ دوستي فسرده است غنچه هاي نورس اميد لب به خنده وانكرده مرده است پرچم بلند سرو راستي سر به خاك غم سپرده است اي ستاره باورت نميشود آن سپيده دم كه با صفا و ناز در فضاي بي كرانه مي دميد ديگر از زمين رميده است اين سپيده ها سپيده نيست رنگ چهره زمين پريده است آن شقايق شفق كه ميشكفت عصر ها ميان موج نور دامن از زمين كشيده است سرخي و كبودي افق قلب مردم به خاك و خون تپيده است دود و آتش به آسمان رسيده است ابرهاي روشني كه چون حرير بستر عروس ماه بود پنبه هاي داغ هاي كهنه است اي ستاره اي ستاره غريب از بشر مگوي و از زمين مپرس زير نعره گلوله هاي آتشين از صفاي گونه هاي آتشين مپرس زير سيلي شكنجه هاي دردناك از زوال چهره هاي نازنين مپرس پيش چشم كودكان بي پناه از نگاه مادران شرمگين مپرس در جهنمي كه از جهان جداست در جهنمي كه پيش ديده خداست از لهيب كوره ها و كوه نعش ها از غريو زنده ها ميان شعله ها بيش از اين مپرس بيش از اين مپرس اي ستاره اي ستاره غريب ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم پس چرا به داد ما نميرسد ما صداي گريه مان به آسمان رسيد از خدا چرا صدا نمرسد بگذريم ازين ترانه هاي درد بگذريم ازين فسانه هاي تلخ بگذر از من اي ستاره شب گذشت قصه سياه مردم زمين بسته راه خواب ناز تو ميگريزد از فغان سرد من گوش از ترانه بي نياز تو اي كه دست من به دامنت نمي رسد اشك من به دامن تو ميچكد با نسيم دلكش سحر چشم خسته تو بسته ميشود بي تو در حصار اين شب سياه عقده هاي گريه شبانه ام بر گلو شكسته ميشود شب به خير . (فريدون مشيري) |
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم ندانستم که تو کی آمدی ای دوست نیققفتی به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم هوشنگ ابتهاج (سایه) |
دلتنگیاتو بردار به روی قلبم بذار
تکیه بده به شونم تو این مسیر دشوار اگه منو نمیخوای حرف دلم رو گوش کن فقط برای یک بار بعدش خدانگهدار تنهایی خیلی سخته وقتی چشام براهه وقتی که شب سیاهه وقتی بدون ماهه تنهایی خیلی تلخه وقتی که بی تو هستم تنها میمونه دستم با این دل شکستم دلتنگیامو بردار پیش خودت نگه دار هر وقت که تنها شدی منو به یادت بیار داری میری نمیخوام وقت تو رو بگیرم این حرف آخر من دوست دارم دوست دارم میمیرم تنهایی خیلی درده اگه نیای تو خوابم وقتی تو اضطرابم تو هم ندی جوابم تنهایی خیلی سرده وقتی پیشم نباشی آتییشم نباشی بیدار میشم نباشی تنهایی خیلی سردمه |
نگاهم مدام عوض ميشود .....
نگاهم مدام عوض ميشود. مثلا امشب به كوك ساعت نياز ندارم، درك خروس همسايه را از آمدنسحر جدي خواهم گرفت!
فردا به جاي آدمها به راهها و جادههايي كه قدمها را به انتظار نشستهاند، نگاهميكنم. به شاخهاي كه ميداند گنجشكي قرار است روي آن لانه بسازد و به باد كه بال كبوتري را به بازيخواهد گرفت. فردا كوزهاي، دختركي را در كوهپايهاي دور انتخاب خواهد كرد تا با آن از چشمه آب بياورد. فردا صحنهاي غمانگيز منتظر گريه نشسته و قهقهه خندهاي در حنجرهاي مانده تا پاي مرديشيكپوش و جدي روي پوست موز ليز بخورد و زني از خنده ريسه برود! چرا تا به حال به اين فكر نكرده بودم كه شنهاي ساحل روي هم تلنبار شدهاند تا دريا تمام شود؟ نگاهم فردا به پلي خواهد بود كه زمستانها براي سيلاب شكلك در ميآورد. به كلاغي كه بدون چترزير باران راه ميرود و به چمنهايي كه پاهاي بدون كفش كبوترها را قلقلك ميدهند! فردا به پنجرهاي نگاه كن كه بيشتر از تو به ميخكهاي باغچه نگاه ميكند و به توت فرنگي كه بهچشمهايت لبخند ميزند و به دنيا آمد تا فقط براي چند لحظه طعم دهان تو را ميخوش كند. فردا به ماهيگير نگاه نميكنم، چرا فكر نكنم كه ماهي به قلاب ماهيگيريات زل خواهد زد و با بقيه بهزبان ماهيها خداحافظي كرده و خواهد گفت: «نوبت من هم رسيد، خداحافظ دوستان!» فردا به پروانههايي نگاه كن كه حاضر است لاي دفتر خاطرات تو خشك شود. و به چرخيدن كلاغ بهدور خودش وقتي كه جواهري از زير خاك به او نگاه ميكند. چرا فكر نكنم مثنوي سالها آماده بود تا مولوي آن را بسرايد؟ و ترانهها به دنبال خواننده ميگردند؟آن درخت ميدانست كه روزي چوبي باريك در دست بتهوون خواهد شد تا به كمك آن سمفوني شمارهنه را رهبري كند و جاودانه شود. فردا به جاي آب پاشي، به انتظار شمشادها براي مشتي آب نگاه خواهم كرد و به بوي تلخ سبزهاش كهقرار است مشامم را پر كند. تو هم به «بعد از ظهر» فردا نگاه كن كه دو ليوان چاي و ليمو و گپي دو نفره آن را به «غروب» ميرسانند.و به كلاه كهنهاي كه ترجيح ميدهد روزهاي آخر عمرش را بر سر يك مترسك در مزرعهاي دور باشد. فردا شب باز كسي هست كه به سونات مهتاب گوش دهد، اما ماه براي فرار از تنهايي در بركهاي پر ازآب شنا خواهد كرد در حالي كه سونات قورباغه را به سونات مهتاب ترجيح ميدهند. فردا روز ديگري است و نگاهم ميتواند عوض شود در حالي كه چشمهايم هميشه ميشي باقيخواهد ماند! |
رویای شیرین
خواب دیدم آسمان شد واژگون و زمین شد نیلگون نیلگون خواب دیدم قلب ها آبی شدند دیده هامفتون بی خوابی شدند خواب دیدم مردم بیرنگ را روزهای بی نبرد و جنگ را خواب دیدم چشمهای پاک را مردم پیوسته با افلاک را خواب دیدم میل بیداریم نیست با زمین وزندگی کاریم نیست مست شد چشمان خواب آلوده ام " باز دیدم در زمین آسوده ام " |
مدتیست دیگر صدايم را نمیشنوی، |
مهربانم ٬ ای خوب
یاد قلبت باشد ٬ یک نفر هست که این جا بین آدمهایی ٬ که همه سرد و غریبند با تو تک وتنها ٬ به تو می اندیشد و کمی٬ دلش از دوری تو دلگیر است.... مهربانم٬ ای خوب یاد قلبت باشد ٬ یک نفر هست که چشمش٬ به رهت دوخته بر در مانده و شب و روزدعایش این است٬ زیر این سقف بلند٬ هر کجایی هستی٬به سلامت باشی و دلت همواره٬محو شادی و تبسم باشد..... مهربانم ٬ ای خوب یاد قلبت باشد٬ یک نفر هست که دنیایش را٬ همه هستی و رویایش را٬ به شکوفایی احساس تو٬ پیوند زده و دلش میخواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد... مهربانم٬ ای خوب یک نفر هست که با تو تک وتنها٬ با تو پر اندیشه و شعر است و شعور پر احساس و خیال است و سرور مهربانم این بار٬ یاد قلبت باشد یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است و به یادت هر صبح٬گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد و دعا میکند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش٬ راهی خانه خورشید شوی و پر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی |
http://monirehmoulaee.persiangig.ir/...eblog/3174.jpg اگر داغ رسم شقایق نبود اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود اگر ذهن آیینه خالی نبود اگر عادت عابران بی خیالی نبود اگر گوش سنگین این کوچه ها فقط یک نفس می توانست طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد اگر آسمان میتوانست یکریز شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد اگر رد پای نگاه تو را باد و باران از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را برای کسی باز می کرد و میشد به رسم امانت گلی را به دست زمین بسپریم و از آسمان پس بگیریم اگر خاک کافر نبود و روی حقیقت نمی ریخت اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد اگر کوه ها کر نبودند اگر آب ها تر نبودند اگر باد می ایستاد اگر حرف های دلم بی اگر بود اگر فرصت چشم من بیشتر بود اگر می توانستم از خاک یک دسته دلبخند پر پر بچینم تو را می توانستم ای دور از دور یک بار دیگر ببینم! قیصر امین پور |
http://i16.tinypic.com/2eal934.jpg
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را می جویمت چنان که لب تشنه آب را محو توام چنان که ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان آفتاب را بی تابم آنچنان که درختان برای باد یا کودکان خفته به گهواره خواب را بایسته ای چنان که تپیدن برای دل یا انچنان که بال پریدن عقاب را حتی اگر نباشی می آفرینمت چونانکه التهاب بیابان سراب را ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را قیصر امین پور |
دست عشق از دامن دل دور باد! می توان آیا به دل دستور داد؟ می توان آیا به دریا حکم کرد که دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟ آن که دستور زبان عشق را بی گزاره در نهاد ما نهاد خوب می دانست تیغ تیز را در کف مستی نمی بایست داد قیصر امین پور |
نام ترانه : "آفتابی"
راهی نمونده ، نازنین ! باید به دریا بزنیم ! باید از این خوابِ بلند ، یه پُل به رؤیا بزنیم ! راهی نمونده نازنین ! راهِ ستاره سَد شده ! تو امتحانِ سادگی ، قلبِ منُ تو رَد شده ! راهی نمونده باید از بغضِ ترانه بگذریم ! غصه نخور ! ما دوتا از سایهها آفتابیتریم ! راهی نمونده ، رفتنت آخرِ قصهی منه ! اما چراغِ یادِ تو ، تو شبِ قصه روشنه ! خاتونِ خط خوردهی من ! نبضِ غزل رُ زنده کن ! دوباره تو بازیِ دل ، بغضِ منُ برَنده کن ! خاتونِ خط خوردهی من ! اوجِ صدای من کجاست ؟ حروفِ پاک اسمِ تو ، کجای این ترانههاس ؟ با هم کلیدِ نقره رُ تو کوچه پیدا میکنیم ! واژهی زندهگی رُ با ترانه معنا میکنیم ! خاطرههای خفته رُ دوباره بیدار میکنیم ! عشقُ تو هر ترانهیی صد دفه تکرار میکنیم ! هنوزم نبضِ غزل نبضِ قدمهای منه ! هنوزم قلبِ ترانه توی سینهم میزنه ! نازنین ! خسته نشو ! تو آینه میرسیم به هم ، طپشِ ترانهها فاصلهها رُ میشکنه ! يغما گلرويي |
ذوق شعرم را كجا بردي كه بعد از رفتنت عشق و شعر و دفتر و خودكار آرامم نكرد...... |
غم پنهان
تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوهِ - هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید ببین چه مرهم شیرینیست برای سختی و دشواری!! کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری... چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده... دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری! |
پايان ِ من
گفتی که پــَر بکش ، برو از آسمان من باشـد ، قبـول ، کفتر ِ نا مهربان من هر بار گفته ام که : تو را دوست دارمت پـُر می شود از آتش ِعشقت دهان من این جمله که برای بیانش به چشم تو افتـاده است باز به لکنـت ، زبان من آنقدر عاشقـم که تو عاشـق نبوده ای دیگر رسیـده کارد ، بر این استـخوان من نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی این یک تراژدی ست ـ غم ِداستان من یک شب بیا و ضامن ِ من باش نازنین ! وقتی دخیـل ، بستـه به تو آهوان ِ من دل بــرکن و به شهـرِ دل ِ من بیا عزیز! زخـم زبان مردم ِ چشـمت ، به جان ِ من باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من |
آن دم که با تو ام
ای آنکه زنده از نفس توست جان من آن دم که با توام، همه عالم ازان من آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب میریزد آبشار غزل از زبان من آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها سیمرغ کی رسد به بلندآسمان من بنگر طلوع خندهی خورشید بر لبم زان روشنی که کاشتی ای باغبان من! با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟ خود خواندهای به گوش من این، مهربان من |
بغض تازه
در من ترانه های قشنگی نشسته اند انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان حالا به من رسیده و در من نشسته اند ... من باز گیج می شوم از موج واژه ها این بغضهای تازه که در من شکسته اند من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم |
آتش
باراني ام , باراني ام , باراني از آتش يك روح بي پروا و سرگرداني از آتش . اين كوچه ها , ديوارها , اصلاً تمام شهر سوزان و من محبوس در زنداني از آتش . اهل غزل بودم ، خدا يكجا جوابم كرد با واژه اي ممنوع ، با انساني از آتش . بي شك سرم از توي لاكم در نمي آمد بر پا نمي كردي اگر طو فاني از آتش . تا آمدي ، آتشفشاني سالها خاموش بغضش شكست و بعد شد طغياني از آتش . كاري كه از دست شما هم بر نمي آمد من بودم و در پيش رويم خواني ازآتش . اين روزها محكوم ِ اعدامم به جرم عشق در انتظارم بشنوم ، فرماني از آتش |
چشم های تو
وقتي سكوت ِ دهكده فرياد مي شود تاريخ ، از انحصار ِ تو آزاد مي شود تاريخ ، يك كتاب ِ قديمي ست كه در آن از زخم هاي كهنه ي من ياد مي شود از من گرفت دخترِ ِخان هرچه داشتم تا كي به اهل ِ دهكده بيداد مي شود؟ خاتون! به رودخانه ي قصرت سري بزن موسي ، دل ِ من است كه نوزاد مي شود با اين غزل ، به مـُلك ِ سليمان رسيده ام اين مرد ِ خسته ، همسفر ِ باد مي شود اي ابروان ِوحشــي ِتو لشكر ِ مغول! پس كي دل ِ خراب ِ من ، آباد مي شود؟ در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است آدم به چشـــــــــــــم هاي تو معتاد مي شود |
صدای خیس
ورق می خورد شب ، با پنجه ی تقدير در باران ومی رقصيد عطر ِ كال ِ كاج ِ پير در باران نگاه ِ بـِركه ، سرشارازتب ِ رويای وارونه ومی روييد از ژرفای آن تصوير در باران .................................................. ميان ِ چشم ها مانده ست سرگردان ، هزاران سال خمار ِ خواب های خيس وبی تعبير در باران دل ويك گوشوار ِ كاغذی ، انگيزه ی بودن ومن ، باران نديده ، دختری دلگير د ر باران صدای خيس ِ مردی درگلوی تار می روئيد كسی مثل خودم، مثل خودش درگير در باران به جرم ِ بی گناهی ، دارهای چشم ها می دوخت به سرتاپای من ، يك درد ِ دامنگير در باران غمی كم كم خودش را دررگ ِ ديوانه ام می ريخت جنون بود وتب ِ رقاصی ِ زنجير در باران جنون بودآن شب وآئينه ای صد پاره دردستم ومن حل می شدم با آيه ی تكثير در باران |
وقت رفتن
بار ِ دلــتـنگـیـت ُ بستی ، دیگه وقت رفتنه داری میری و فقط خاطره هات سهم منه دلم از حادثه خونه ، چشام از خاطره خیس دوس داری برو ولی نامه برامون بنویس * به تو می رسم اگه موج ِ مسافر بذاره به تو می رسم به تو پولک نقره کوب ماه ! به تو می رسم به تو طلای این شب سیاه ! به تو می رسم به چشم ِ انتظاری که داری به تو می رسم به آغوش ِ بهاری که داری به تو که آینه ها محو تماشات می شدن شبای تیره چراغونی ِ چشمات می شدن * می تونی دل بـِکــنـــی تا ته ِ دنیا برسی امروزُ رها کنی تا خود ِ فردا برسی می تونی همسفر ِ خاطره های بد باشی می تونی راه رسیدن به شبُ بلد باشی می تونی تو چار دیوار ِ غربت ِ دنیا بری می تونی هر جا بمونی ، می تونی هرجا بری امّا هرگـــز نمی تونی غمُ تنها بذاری تو مســــافری نمی شه غربتُ جا بذاری خاطرت هرجا که باشی بازم اینجا می مونه تا ابد غصه ی غربت ، تو دلت جا می مونه |
منتظر
مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم مخواه چشم بپوشم ، مخواه بردارم اگر به یـُمن ِ قدمهای مهربانت نیست بگو که سجده از این قبله گاه بردارم مگر بهشت نگاه تو عاشقم بکند که دست از سر ِ نقد ِ گناه بردارم گناه ِ هرچه دلم بشکند به گردن توست گناه ِ هر قدمی اشتباه بردارم تو قرص ماهی و من کودکی که می خواهم به قدر کاسه ای از حوض ِ ماه بردارم بیا که چشم ِ جهانی هنوز منتظر است بیا که دست از این اشک و آه بردارم |
نشان تو
از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست آن کفشهای مهربانت را نمی دانست رنجیده ام از آسمان ، قطع امیدم کرد دنباله ی رنگین کمانت را نمی دانست اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست شیرینی اش ، طعم لبانت را نمی دانست قیچی شدم ، بال و پرم را یک به یک چیدم ســـَمت ِ وسیع ِ آسمانت را نمی دانست لای ورقها ، نامه ها ، دفترچه ها گشتم حتی کتابی داستانت را نمی دانست |
باران می بارد امشب، دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته، ره می سپارد امشب در نگاهت مانده چشمم شاید از فکر سفر بر گردی امشب از تو دارم یادگاری سردی این بوسه را پیوسته بر لب قطره قطره اشک چشمم می چکد با نم نم باران به دامن بسته ای بار سفر را با توای عاشق ترین بد کرده ام من رنگ چشمت رنگ دریاست سینهء من دشت غمهاست یادم آید زیر باران، با تو بودم، با تو تنها زیر باران با تو بودم، زیر باران با تو تنها باران می بارد امشب، دلم غم دارد امشب آرام جان خسته، ره می سپارد امشب این کلام آخرینت برده میل زندگی را از سر من گفته ای شاید بیایی از سفر اما نمی شه باور من رفتنت را کرده باور التماسم را ببین در این نگاهم زیر باران گریه کردم بلکه باران بشوید از جانم گناهم کی رود از خاطر من ...................:2::2::2: |
شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش: آری ولی چه زود گذشت بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت... |
و دلم باز دگر بار تو را می طلبد
حس تقریب مهیبم زده است کای نهان خفته هلا بیدار باش کاروان در سفر است و تو باز زقافله جا ماندی ناوک چشم شفق خونریز است بر در میکده جام صد بلا لبریز است پشت سر جز غم و اندوه و تباهی نبود و به دلدار رسیدن که گناهی نبود بکن این دام چپاولگر دل بشکن این نام سراسر ز خجل فارق از ما و من و اینها باش |
گويند خدا هميشه با ماست،
اي غم! نكند تو آن خدايي؟ |
اکنون ساعت 10:59 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)