پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

ساقي 09-11-2009 12:22 PM

داستان جالب «رنگ زرد»رابرت لوئی استیونسن
 
داستان جالب «رنگ زرد»






در شهری خاص، طبیبی زندگی می‌کرد که رنگ زرد می‌فروخت. هر کس که از فرق سر تا نوک پا به این رنگ آغشته می‌شد، این مزیت بس خاص را داشت که برای ابد از ابتلا به مخاطرات زندگی، انجام گناه، و ترس از مرگ مصون بماند. طبیب در دفترچه راهنمایش این طور می‌گفت، و مردم شهر نیز همه این طور می‌گفتند؛ و در ذهن ایشان هیچ چیز مبرم‌تر از رنگ کردن کامل خود، و هیچ چیز مسرت‌بخش‌تر از تماشای رنگ شدن دیگران، نبود. در همان شهر مرد جوانی زندگی می‌کرد که خانواده ای نیک، اما رفتاری بی‌پروا داشت. برای خود مردی شده بود اما هیچ به رنگ فکر نمی‌کرد. می‌گفت: «فردا را هم وقت داریم.» اما وقتی فردا می‌آمد او کار را همچنان به تعویق می‌انداخت. این روند را می‌توانست تا روز مرگش هم ادامه دهد، اما او دوستی هم سن و سال خود داشت که در رفتار نیز به هم شباهت بسیار داشتند؛ و این دوست روزی که در معابر شهر قدم می‌زد ناگهان با یک گاری حمل آب تصادف کرد و روز روشن تلف شد.


این واقعه دیگری را تا مغز استخوان چنان شوکه کرد که دیگر هیچ کس را در زندگی ندیدم که به قدر او مشتاق رنگ شدن باشد. همان شب در حضور همه خانواده‌اش، با همراهی نوای موسیقی، و گریه بلند خودش، به سه لایه رنگ غلیظ و یک لایه روغن جلا بر روی آن مزین شد. طبیب- که خودش نیز متاثر شده بود- به اعتراض بیان کرد که تاکنون کاری به آن تمام عیاری نکرده است.

تقریبا دوماهی گذشته بود که مرد جوان را روی تخت روان به در منزل طبیب آوردند. جوان به محض گشودن در فریاد زد: «این چه وضعی است؟ من که در برابر تمام مخاطرات زندگی مصونش شده بودم، اما اینک توسط همان گاری حمل آب مصدوم شده‌ام و پایم شکسته است.»
طبیب گفت: «عزیز من. بسیار ناراحت کننده است، اما به گمانم باید به تو درمورد نحوه عمل رنگم توضیحاتی بدهم. یک استخوان شکسته، در بدترین حالت، امری بسیار جزئی است و متعلق به دسته حوادثی که رنگ من در موردشان کاملا ناکارآمد است. دوست جوان من، گناه یگانه مصیبتی است که انسان عاقل نگران آن است، و من هم تو را در برابر انجام گناه مجهز کرده ام. وقتی به وسوسه گناه دچار شوی، خبر رنگم را برایم می‌آوری.»


مرد جوان گفت:«اه، متوجه نبودم. کمابیش ناامید کننده به نظر می‌رسد؛ اما شک ندارم که به خیر خواهد گذشت. با این احوال، اگر پایم را معالجه کنید بر من منت گذاشته اید.»
طبیب گفت: «این کار من نیست. اما اگر حمالانت تو را همین بغل پیش جراح ببرند، مطمئن هستم که به کمکت می‌آید.»

تقریبا سه سال بعد، مرد جوان، بسیار مضطرب و دوان دوان، به در منزل طبیب آمد. جوان فریاد زد: «این چه وضعی است؟ قرار بود از ابتلا به گناه مصون باشم اما حالا مرتکب کلاهبرداری، ایجاد حریق، و قتل شده ام!»
طبیب گفت: «عزیزم، این مساله خیلی جدی است. لباس‌هایت را کاملا دربیاور»، و به محض این که مرد جوان لخت شد، او را از فرق سر تا نوک پا معاینه کرد. بعد با آسودگی فریاد زد: «دوست جوانم، خوش باش. رنگت به همان خوبی روز اول است.»

مرد جوان فریاد زد: «خدای مهربان! پس چرا فایده ای ندارد؟» طبیب گفت: «دارد، به گمانم باید به تو درمورد ذات نحوه عمل رنگم توضیحاتی بدهم. من دقیقا جلو گناه را نمی‌گیرم، بلکه نتایج دردناکش را تخفیف می‌بخشم. چندان به کار این دنیا نمی‌آید، خلاصه، درمقابل مرگ است که مجهزت کرده ام. وقتی مرگ به سراغت بیاید، خبر رنگم را برایم می‌آوری.»
مرد جوان فریاد زد:«اه، متوجه نبودم، کمی ‌ناامید کننده به نظر می‌رسد، اما شک ندارم که به خیر خواهد گذشت. با این احوال، اگر کمکم کنید تا شیطانی را که به جان مردم معصوم دوانده ام، به در کنم، بر من منت گذاشته اید.»
طبیب گفت: «این وظیفه من نیست اما اگر به پاسگاه همین بغل بروی، مطمئن هستم که به کمکت می‌آیند تا خودت را تسلیم کنی.»

شش هفته بعد طبیب را به زندان شهر فراخواندند. مرد جوان فریاد زد: «این چه وضعی است؟ رنگ تو به تمامی ‌روی تنم کبره بسته، پایم شکسته، مرتکب تمام جنایاتی که در تاریخ وجود داشته اند شده‌ام، فردا باید به دار آویخته شوم، و با این احوال دچار چنان ترس عظیمی ‌هستم که هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند مجسمش کند!»
طبیب گفت:« عزیزم، واقعا جالب است. خب، خب، اما شاید اگر رنگ نشده بودی حالا از این هم بیشتر می‌ترسیدی!»





....

amir ahmadi 09-12-2009 01:12 AM

شهر
 
امان از شهر اهل خود را مسموم میکند واین زهر رابیشتر به کام کسانی می ریزد که از ده به انجا مهاجرت میکنند اینان نخستین جام راازاو می گیرند وسر میکشند وزهرتهام ذرات خونشان را مسموم می کند وای از وقتی که خودت از ده امده باشی ودیگرت شهری باشد هی اون ازشهر میگه ولی اون یکی از باغ انگور تو خیالش مثل بره ها تو دامنه جست وخیز میکنه ولی افسوس اونم دیگه شهری شده

amir ahmadi 09-14-2009 10:07 PM

تعریف
 
سلام میخوام از بندرعباس امروز براتون تعریف کنم ساحل بندرعباس بسیار زیبا باالاچیقهای رویایی درساحل مد سر شب فلافل تندوتیز فروشگاهای بسیار مدرن سیتی سنتر ستاره زیتون ودهها بازارچه ماهی میگو راستی الان فصل میگو است شرجی دم غروب ابگرم گنو بیایید از نزدیک خودتان ببینید امیر احمدی

amir ahmadi 09-14-2009 10:18 PM

بیایید شهر ما بندر ببینید. ایا میدانی لذت شبهای مهتاب روی صندلیهای الاچیق ساحل بندر صدای خیال انگیز موج که بر ساحل می کوبد. انجا عظمت خلقت خالق رابه عیان نظاره گر شو

amir ahmadi 09-14-2009 10:26 PM

خدا میدونه ما بندریا مثل هوای شهرمون خونگرمیم نمیدونم تا حالا با یه بندری رفاقت ورفت واومد داشتی اگر بله که می دونی اگر نه بعضی هاشو میگم همیشه در خونه اش بروی دوست باز است اگر یا علی گفت تا تو نبری او نمی برد دلش مثل دریا ست خونش مثل تابستون بندر

amir ahmadi 09-14-2009 10:32 PM

یه شعر بندری اگه بفهمم که اتی دنیا چراغون اکونوم به دشمنات یه تا یه تا ضربه و داغون اکونوم بدو بدو که راضیت اکونوم مو دلنوازیت اکونوم گو اکوشوم کهر اکوشوم مه سرفرازت اکونوم مه بنده محبتم جز این نباشه طاقتم

amir ahmadi 09-14-2009 10:41 PM

سرخوش ومستم ز ولای علی/ جان دو عالم به فدای علی/ چنگ زن ودف کش و تنبوری ام/ عاشق و دیوانه برای علی/ما همه مستان در حیدریم/کس نگزینیم به جای علی/یا علی این سر به فدای شماست /بنده ز جمع فقرای شماست

amir ahmadi 09-14-2009 10:55 PM

هم در صفات کبریا ظاهر علی مظهر علی/هم وارث علم نبی هم جان پیغمبر علی/در مکتب عشق ووفا درمشرب اهل صفا/بعد از جناب مصطفی ثقلین را اکبر علی/از اول صبح ازل فرمانروای لم یزل/تا اخر شام ابد بر رهروان رهبر علی /بنگر جمال ماه راتمثال باب الله را/سلطان عالی جاه رابر جمله عالم سر علی/در مجلس مستان مادر بزم بیدستان ما/هم ساقی ومطرب علی هم شاهدوساغر علی./شاهنشهی کو با رمد افکند خصم بی عدد/خندق شکار عبدود مرحب کش خیبر علی/احمد عزیزی

dear59 09-14-2009 11:13 PM

الان كه مي گن خيلي گرمه...
فعلا بياين مشهد... زمستون مي يام بندر شما....

amir ahmadi 09-16-2009 05:08 PM

صدقه
 
روزی عیسی ع در جمع یاران نشسته بودند مردی عبور کرد حضرت گفت این مرد خیلی زود میمیرد نزدیکیهای عصر یاران دیدند ان مرد زنده است با تعجب از حضرت پرسیدند چی شد ان مرد که زنده است حضرت ان مرد را صدا زدند وخواستند بار پشتش را بگزارد بار را وارسی کردند ناگاه مار سیاهی از میان بار بیرون پرید حضرت فرمودند این مار مامور مرگ این مرد بود از مرد سوال کرد امروز چه کارا کرده ای گفت دو تکه نان داشتم نیمی از ان به فقیری دادم برایم دعای طول عمر کرد حضرت فرمود این صدقه ودعای مرد مانع مرگ این مرد شده است


اکنون ساعت 11:35 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)